🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۳۹
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... حاكم با شنيدن سخنان حليمه چون مار به دور خود چمپر زد و در ميان سكوتي سنگين با فرياد گفت: اين مردك را به اينجا بياوريد؛ چنان بلايي به سرش بياورم كه تا سالها مردم حلّه از شنيدن نامم به خود بلرزند.
محمد بن عثمان فوراً از تالار قصر بيرون رفت و چند داروغه را براي آوردن ابوراجح به سوي زندان فرستاد.
ابوراجح ساعتي را بي هوش بر زمين افتاد و زماني چشم گشود كه درد، سراسر وجودش را فراگرفته بود و توان هيچ حركتي در خود نمي ديد.
ناگهان صداي باز شدن درِ زندان به گوش رسيد و چند داروغه با عجله به سوي ابوراجح گام برداشتند و دست و پايش را از ميان قل و زنجيرها بيرون كشيدند؛ يكي از آنها با صداي خشكي گفت: برخيز پيرمرد! كه رفتنت به بهشت نزديك است!
و قاه قاه خنده داروغههاي ديگر در سرداب پيچيد و سپس دو طرف او را گرفتند و كشان كشان او را در ميان اعتراض زندانيان ديگر با خود بردند.
مرجان همچنان دست هايش را در پشتش گره كرده بود و طول و عرض تالار را قدم ميزد و بلند بلند با خود حرف ميزد.
طولي نكشيد كه داروغهها ابوراجح را به تالار آوردند و در برابر حاكم به روي زمين انداختند. حاكم نگاهي به شانه شلاق خورده ابوراجح انداخت و آرام آرام به سويش قدم برداشت و در آن حال با صداي بلندي گفت: مثل اين كه داروغهها در كارشان خوب مهارت دارند. ابوراجح از فشار درد ناله اي كرد و بي آن كه به سوي مرجان سر برگرداند، با صداي ضعيفي گفت: آنها درنده خويي خود را از سرِ سفره حرام زاده اي چون تو به ارث برده اند، مرجان!
حاكم كه انتظار چنين حرفي را از آن جسم نيمه جان نداشت، بر زخمهاي شانه اش پا نهاد و فشار داد و ماليد تا زخمها دوباره سر باز كردند و خون از آن محل جاري شد.
خُب ابوراجح! فريادرس تو كيست؟! پس چرا نمي آيد تو را از دست من خلاص كند؟! ها؟! نكند از داروغه هايم ميترسد!؟ ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۸۶ الی ۸۹.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۴۰
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... خُب ابوراجح! فريادرس تو كيست؟! پس چرا نمي آيد تو را از دست من خلاص كند؟! ها؟! نكند از داروغه هايم ميترسد!؟
و چنان خنده اي همه جا را فرا گرفت كه حتي داروغههايي كه در شبستان بودند، صداي آن را شنيدند.
- به موقعش خواهد آمد لعين و آن وقت است كه تو و اعوانت مثل موش، در سوراخي پنهان شويد.
- گوش كن ابوراجح! اگر به دست و پاي من بيفتي و از من خواهش كني كه تو را ببخشم، از تو خواهم گذشت. به شرطي كه در حضور همه مولاي خيالي خود را لعن كني.
خشم تمام وجود پيرمرد را فرا گرفت، تمام نيرويش را در پاهايش جمع كرد و با يك خيز به سوي مرجان حمله برد و گلويش را در پنجههاي لرزانش فشرد. داروغهها از هر سو بر سرش ريختند و آن قدر او را زدند كه بيهوش بر زمين افتاد.
رنگ از صورت حاكم حلّه پريده بود. از وحشت تمام بدنش ميلرزيد. محمد بن عثمان فوراً از آن جمع برخاست و پيمانه اي پر از شراب را به سوي مرجان گرفت.
بفرماييد سرورم! گلويي تازه كنيد و كار اينها را به نوكران تان بسپاريد و خونتان را براي اين گونه آدمهاي بي ارزش كثيف نكنيد، اگر امر ميدهيد او را به زندان برگردانند تا روزي صد بار زير شكنجه بميرد و زنده شود.
نه محمد بن عثمان، ميخواهم كه اين يكي در برابر چشمانم شكنجه شود، او را به هوش بياوريد.
داروغهها دلوي پر از آب را به سر و روي پيرمرد ريختند. خنكي آب باعث شد كه چشم بگشايد.
مرجان پيمانه اي را كه در دست داشت يكباره سر كشيد و به سوي ابوراجح قدم برداشت. دو زانو در برابرش نشست و موهاي سفيدش را در چنگ گرفت و آن قدر كشيد تا سر ابوراجح به زانويش رسيد و در حالي كه صورتش آغشته به خون بود، مستانه شروع كرد به خنديدن:
التماس كن پيرمرد! زود باش، التماس كن!
و همچنان دندان هايش را از خشم به هم ميفشرد. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۸۸ الی ۹۱.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۴۱
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... التماس كن پيرمرد! زود باش، التماس كن!
و همچنان دندان هايش را از خشم به هم ميفشرد.
ابوراجح آب دهانش را جمع كرد و با تمام نيرو به صورتش انداخت.
فوراً يكي از حاضرين به سمت حاكم رفت و با گوشه ردايش صورت او را پاك كرد. مرجان چون كوره اي از آتش، زبانه كشيد و با صداي وحشتناك خويش فرياد برآورد: چرا ايستاده اي داروغه؟! زبانش را از حلقومش بيرون بياوريد!
چند نفر از داروغهها فوراً به سوي ابوراجح هجوم بردند و در مقابل چشمان حيرت زده ديگران زبانش را آن قدر كشيدند تا بر دهانش آويزان ماند. گرفتن انتقام، چشمانش را كور كرده بود و فريادهاي جانسوز پيرمرد برايش لذّت بخش به نظر ميرسيد.
چطوري ابوراجح؟! چرا كسي به كمكت نمي آيد؟! پس آن ياري دهنده ستمديدگان كجاست؟! بزنيدش! ميخواهم كاري كنيد كه حتي آن عجوزه نيز او را نشناسد.
داروغهها دوباره بر سرش ريختند و آن قدر او را زدند كه چند دانه دنداني هم كه در دهانش باقي مانده بود، بر زمين ريخت.
- داروغه!
- بله، سرور من!
- ميل بياوريد.
- اطاعت ميشود سرور من.
يكي از داروغهها بيرون رفت و پس از مدتي، با ميله اي آهني برگشت.
- داروغه!
بله، سرور من!
- خوب آن را داغ كن و دو طرف بيني او را سوراخ كن.
- اطاعت ميشود سرور من. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۹۱ الی ۹۳.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۴۲
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... - داروغه!
بله، سرور من!
- خوب آن را داغ كن و دو طرف بيني او را سوراخ كن.
- اطاعت ميشود سرور من.
آن گاه داروغه ميل را بر آتش نهاد و ميل سرخ شده را در دو طرف بيني پيرمرد فرو برد. صداي نعره پيرمرد و بوي سوختگي تمام تالار را در برگرفت.
- داروغه!
- بله! سرور من!
چشمانش را بيرون بياور!
داروغه انگشتانش را در زير چشمان پيرمرد كه بي هوش شده بود، فرو برد و چشمانش را از كاسه بيرون آورد.
- داروغه!
بله! سرور من!
- زبانش را با زنجير ببند و ريسماني در سوراخ بيني او فرو كن.
- اطاعت ميشود سرور من.
فوراً زنجير آهني آوردند و زبان پيرمرد را محكم بستند و يك سر ريسماني را كه از موي بافته شده بود، در سوراخ بيني اش فرو بردند.
- داروغه!
بله! سرور من!
استخوانهاي زانويش را بشكن!
اطاعت ميشود سرور من!
آن قدر به پايش فشار آوردند كه صداي شكسته شدن استخوان هايش به گوش مرجان رسيد.
- داروغه!
بله! سرور من!
چند نفر دو طرف ريسمان را بگيريد و چند نفر نيز زنجيري را كه به زبان او بسته شده است گرفته و آن قدر در كوچههاي حلّه او را بكشيد تا چيزي از او باقي نماند.
داروغهها دست به كار شدند و او را از داخل قصر به سوي خيابان كشيدند و مرجان نيز سوار بر كجاوه اي به همراه درباريان در پي آنها راه افتاد. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۹۳ الی ۹۵.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۴۳
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... داروغهها دست به كار شدند و او را از داخل قصر به سوي خيابان كشيدند و مرجان نيز سوار بر كجاوه اي به همراه درباريان در پي آنها راه افتاد.
لحظه به لحظه بر تعداد جمعيّت افزوده تر ميشد و داروغهها با نيزههاي بلند راه را براي عبور آنهايي كه ابوراجح را بر روي زمين ميكشيدند، باز ميكردند و عدّه اي نيز از نگهبان، اطراف مرجان را از خيل عظيم جمعيّت خلوت مينمودند. حليمه و احمد در خانه نشسته بودند كه صداي جارچيان به گوش آنها رسيد. سراسيمه به سوي بازار دويدند. جمعيّت آن قدر زياد بود كه آنها به زحمت خود را داخل آنها كردند و بر سر و سينه زدند. چند نفري كه احمد را ميشناختند، مانع از عبور او شدند و ميترسيدند كه او نيز هلاك شود.
صداي همهمه جمعيّت هر لحظه بلندتر به گوش ميرسيد و هر آن بيم آن ميرفت كه با داروغهها درگير گردند.
محمد بن عثمان كه از عاقبت كار ميترسيد، خود را به مرجان رساند و در مقابل او با احترام تعظيم كرد.
چه ميخواهي بگويي ملعون؟ حرفت را بزن!
- سرور من! بهتر است خود را وارد خون او نكني.
- چه شده است كه به حال او دل ميسوزاني؟
- سرور من، وضع دارد خطرناك ميشود و ممكن است هر آن، جمعيّت به ما حمله كنند. به هر حال او كه دوباره زنده نمي شود، بهتر است او را به حال خود واگذاريد و به قصر برگرديد.
مرجان نگاهي به خيل جمعيّت انداخت و رو به عثمان كرد و گفت: حقّ با توست، به داروغهها بگو دست نگه دارند.
محمد بن عثمان فوراً خود را جلو كشيد و فرمان توقف داد. آن گاه حاكم با صداي بلندي رو به جمعيّت كرد و گفت: اين سزاي كسي هست كه به خليفه مسلمانان اهانت كند؛ اين بار او را بخشيدم؛ ولي ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۹۵ الی ۹۷.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۴۴
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... محمد بن عثمان فوراً خود را جلو كشيد و فرمان توقف داد. آن گاه حاكم با صداي بلندي رو به جمعيّت كرد و گفت: اين سزاي كسي هست كه به خليفه مسلمانان اهانت كند؛ اين بار او را بخشيدم؛ ولي اگر از اين پس كسي خليفه و حاكم او را لعن كند، جان و مالش را از او ميگيرم و زن و فرزندانش را به دار ميآويزم.
- سرور من! زودتر برگرديم! امّ راجح به اين سو ميآيد و ممكن است مردم را بر عليه ما بشوراند.
آري! آري! صداي شيونش را ميشنوم؛ به داروغهها بگو برمي گرديم و آن مردك را در همين جا رها كنند.
و آن گاه هراسان به طرف قصر راه افتاد.
جمعيّت ناسزا گويان به سوي ابوراجح هجوم بردند و ريسمان را از سوراخ بيني او باز كردند و زنجير را از زبانش گشودند و پيكر خونينش را در گليمي پيچيده و به خانه اش بردند و حكيمي را بالاي سرش آوردند. حكيم با ديدن ابوراجح، سرش را با تأسف تكان داد و از خانه بيرون رفت. نيمي از پوست و گوشت صورتش از بين رفته بود و پاهايش تنها بر پوستي آويزان مانده بود، ولي هنوز آرام آرام نفس ميكشيد.
اقوامش كه او را چنين ديدند، به عزاداريش نشستند. با فرا رسيدن شب او را به اطاق ديگري بردند و بر روي تخت خواباندند و حليمه و احمد با عدّه اي روي ايوان به انتظار مرگ او نشستند و به گريه و زاري پرداختند.
***
نيمههاي شب ناگهان از سوزش درد به خود پيچيد، نه چشمي براي ديدن داشت و نه زباني براي سخن گفتن. تنها دلش بود كه به راز و نياز مشغول شد و مولاي خود صاحب الزمان عليه السلام را به كمك ميطلبيد.
مولاي من! ببين در حقّ من چهها كه نكردند؟ ببين چگونه استخوانم را به زور شكستند! ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۹۷ الی ۹۹.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۴۵
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... مولاي من! ببين در حقّ من چهها كه نكردند؟ ببين چگونه استخوانم را به زور شكستند! ببين چگونه مرا بر سنگ فرش خيابانها كشيدند! ببين چگونه چشمانم را از كاسه درآوردند! ببين چگونه زبانم را به زنجير بستند!
آه، مولاي من! ببين چگونه مرا بي صاحب خواندند و به باد مسخره گرفتند. مولاي من! ببين چگونه شانهام را به ضرب شلاق سياه كردند! مولاي من! بعد از من، شيعيان اين شهر مظلوم تر ميشوند و زبان طعن دشمنان تيزتر، آرزو داشتم قبل از مرگم فقط يك بار جمال مباركت را زيارت كنم، افسوس كه ديگر چشمي براي من نمانده است.
ناگهان قطرههاي اشك از زير چشمان بيرون آمده اش، چون گرمي آفتاب بر گونههاي زخمينش لغزيد و چون خورشيد، شعله در دلش انداخت. حس كرد كه هاله اي از نور، تاريكي اطاق را روشن نموده است. هاله اي از نور، كه به سوي او ميآمد و بوي ياس بر جانش نشست.
در كنارش نشست و دست مباركش را بر زخم هايش كشيد و با لبخندي به زيبايي مهتاب فرمود: «بيرون رو و از براي عيال خود كار كن! به حقيقت كه حقّ تعالي تو را عافيت عطا كرده است» و آرام آرام از راهي كه آمده بود برگشت.
ابوراجح از جا برخاست؛ نگاهي به پيكر نحيف خود انداخت. با تعجّب هيچ زخمي را در بدنش نديد. زبانش را تكان داد ناباورانه ديد كه زبانش در كامش ميگردد. دست به چشمانش كشيد و نگاهي به در و ديوار انداخت، همه جا را ميديد. مدام با صداي بلند ميگفت: مولاي من بمان! مولاي من بمان!
صبح شد، مردم براي تشييع جنازه اش آمده بودند. درِ اطاق را گشودند تا جنازه اش را بردارند؛ امّا ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۹۹ الی ۱۰۱.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۴۶
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... صبح شد، مردم براي تشييع جنازه اش آمده بودند. درِ اطاق را گشودند تا جنازه اش را بردارند؛ امّا ناباورانه او را ميديدند كه بر سجاده اش نشسته و اشك ميريزد. حليمه از جا برخاست و به سوي شوهرش رفت.
آه ابوراجح! دارم خواب ميبينم.
سپس دستي به چشمانش كشيد و دوباره نگاهش كرد و هاي هاي گريه اش در خانه طنين انداخت.
ديدمش حليمه! چون آفتاب ميدرخشيد، دستش را روي زخم هايم گذاشت. آه حليمه! چه شيرين سخن ميگفت …
و آن گاه شانه هايش لرزيد و اشك چون جويبار كوچكي در پهنه صورتش جاري شد.
كم كم مردم حلّه از اين موضوع باخبر شدند و دسته دسته به سوي خانه ابوراجح راه افتادند. محمد بن عثمان تا خبر را شنيد چون ديوانهها به طرف قصر حاكم دويد و سراسيمه وارد تالار شد. حاكم حلّه با تعجّب نگاهي به صورت رنگ پريده او انداخت و گفت: چه شده است؟! چرا چنين بي تابي ميكني؟!
- سرور من، خبر را نشنيده اي؟
حاكم كه مبهوت رفتار محمد بن عثمان شده بود رو به او كرد و به تندي گفت: چه خبري را بايد ميشنيدم؟ حرف بزن روباه!.
- سرور من! او سحرگاه امروز سالم و تندرست از جا برخاسته است و بدون اين كه زخمي در بدن او باشد، از مردم ديدن ميكند و مردم دسته دسته به ديدار او ميروند.
- چرا هذيان ميگويي ملعون؟
به سر مبارك خليفه قسم! هذيان نمي گويم؛ ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۱۰۱ الی ۱۰۳.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۴۷
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... - چرا هذيان ميگويي ملعون؟
به سر مبارك خليفه قسم! هذيان نمي گويم؛ وقتي خبر را شنيدم يكي از نوكرانم را به درِ خانه او فرستادم و او با چشمان خود او را ديده است كه در ميان جمعي نشسته بود و بدون هيچ زخمي با آنها سخن ميگفت.
مرجان در حالي كه لبانش را ميگزيد، مدّتي به فكر فرو رفت. اصلاً برايش باور كردني نبود و سپس رو كرد به محمد بن عثمان، و گفت: با داروغهها به خانه او برو و او را به اينجا بياور!
- امّا سرور من! اين كار خطرناك است.
- برخيز ملعون و آنچه را ميگويم اطاعت كن.
محمد بن عثمان با تعداد زيادي از داروغهها به سوي خانه ابوراجح رفت؛ ابوسعد نيز در ميان آنها ديده ميشد. محمد بن عثمان در بين راه مدام ميانديشيد كه چگونه با ابوراجح رو در رو شود و اگر از آمدن به قصر امتناع كرد، چه بايد بكند. طولي نكشيد كه به خانه ابوراجح رسيدند و جمعيّت زيادي را به گرد خانه او ديدند. محمد بن عثمان با ديدن آن همه جمعيت، خوف عظيمي بر دلش افتاد و رنگ از صورتش پريد. ابوسعد كه درماندگي او را ديد، قدمي پيش نهاد و رو كرد به محمد بن عثمان و گفت: اگر اجازه بدهيد، او را با پاي خود به قصر حاكم ميآورم.
محمد بن عثمان لحظه اي با ترديد به چهره ابوسعد چشم دوخت و چون چاره اي جز پذيرفتن پيشنهادش نداشت، گفت: گوش كن داروغه؛ اگر كوچك ترين درگيري با ابوراجح پيش بيايد، آن وقت اين مردم ما را تكه تكه خواهند كرد، فهميدي؟
- آري! آري! خيالتان راحت باشد.
ابوسعد به تنهايي جمعيّت را شكافت و به سوي ابوراجح كه در ميان اقوامش نشسته بود، راه افتاد. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۱۰۳ الی ۱۰۵.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۴۸
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... ابوسعد به تنهايي جمعيّت را شكافت و به سوي ابوراجح كه در ميان اقوامش نشسته بود، راه افتاد. تمام نگاهها به سوي داروغه دوخته شد و او را ميديدند كه اشك مدام از ديدگانش جاري ميشود. ابوراجح تا چشمش به ابوسعد افتاد، از جا برخاست و او را در آغوش گرفت و چون عزيزترين كسان خود، در برابرش نشاند و رو به ابوسعد كرد و گفت: ديدي ابوسعد! ديدي كه ما بي صاحب نيستيم! ديدي كه ما بي مولا نيستيم. آه، ابوسعد! پس از ديدن مولايم هيچ آرزويي در دلم باقي نمانده است و با تمام وجود براي مردن آماده ام.
خداوند به شما عمري دراز بدهد ابوراجح، و آن گاه سر در گوش او نهاد و به آرامي گفت: خبر سلامتي تو به گوش مرجان رسيده است و عدّه اي داروغه را همراه محمد بن عثمان فرستاد تا تو را با احترام به نزد او ببرند.
ابوراجح خنده اي كوتاه كرد و گفت: اتفاقاً خودم نيز تصميم داشتم تا نزد او بروم و به او بگويم كه مولايمان چگونه به ستمديدگان و شيعيان ياري ميرساند.
پس ابوراجح! برخيز تا مردم با داروغهها درگير نشده اند.
ابوراجح از جا برخاست و ردايش را بر شانه اش انداخت و تسبيح به دست همراه ابوسعد از درِ حياط بيرون آمد و مردم نيز با هلهله و شادي در پي او روان شدند و چنان جمعيتي در اطراف قصر مرجان گرد آمد كه او از ترس جانش به خود ميلرزيد.
ابوراجح با قامتي استوار، پا به درون قصر گذاشت و از برابر چشمان بهت زده داروغهها گذشت و وارد تالار شد و در برابر مرجان قرار گرفت. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۱۰۵ الی ۱۰۷.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۴۹
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... ابوراجح با قامتي استوار، پا به درون قصر گذاشت و از برابر چشمان بهت زده داروغهها گذشت و وارد تالار شد و در برابر مرجان قرار گرفت. مرجان ناباورانه مدّتي سراپاي ابوراجح را ورانداز كرد. اصلاً چنين چيزي را باور نداشت و به جاي آن چهره زرد رنگ و اندام ضعيف، مردي را در مقابل خود ميديد كه با صورتي سرخ چون دانههاي انار و پيكري قوي و برومند در برابر او ايستاده است و اثر پيري از وجود او زايل گشته و جوان تر به نظر ميرسيد.
ابو راجح كه حاكم را چنين مبهوت و ذليل ديد، رو به او كرد و گفت: اي مرجان، اين پاها همان است كه ديروز به دستور تو داروغهها آن را شكستند و امروز به كرم پروردگار و شفاعت مولايم فرزند رسول خدا استوار در برابر تو ايستاده اند. ديروز به امر تو زبانم را بيرون كشيدند و به زنجير بستند، امّا امروز به امر مولايم زبانم در كامم ميگردد و با تو سخن ميگويد و تو را در آنچه كرده اي، ملامت ميكند. ديروز به فرمان تو، چشمانم را از كاسه بيرون كشيدند، امّا ديشب با همين چشمان از كاسه بيرون آمده، جمال مبارك مولايم را زيارت كردم و امروز زبوني و ذلّت را در رخسار شوم تو با چشمانم مشاهده ميكنم.
سپس پيراهنش را بالا زد و گفت: پوستي را كه ديروز به ضرب شلاق نوكرانت تركيده بود و خون از جايش جاري ميگشت، امروز به مرحمت مولايم اثري از آن زخمها بر شانهام باقي نمانده است.
اي مرجان! ميبيني كه ما شيعيان، بي مولا نيستيم! ديدي كه ما بي صاحب نيستيم.
مرجان كه همچنان ساكت نشسته و به ابوراجح چشم داشت و سخنانش را ميشنيد، از وحشت به خودش ميلرزيد.
اي مرجان! در نزد خداوند توبه كن و دست از آزار و اذيّت شيعيان بردار و از شرابخواري دوري كن. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۱۰۷ الی ۱۰۹.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۵۰
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... اي مرجان! در نزد خداوند توبه كن و دست از آزار و اذيّت شيعيان بردار و از شرابخواري دوري كن. سپس اشاره به اعوان مرجان كه در مجلس او حاضر بودند و با تعجّب سراپاي او را ورانداز ميكردند نمود و گفت: نگذار اين انسانهاي پست و خبيث براي به دست آوردن چند درهم زيادتر، عاقبت تو را تباه كنند و تو را واسطه دنياپرستي و اميال شيطاني خويش قرار دهند. به خدا سوگند! هر آينه اگر بفهمند وجود تو براي آنها نفعي ندارد، بر عليه تو خواهند شوريد و ديگري را به جاي تو بر تخت خواهند نشاند، به گذشته انسانهايي چون خويش بيانديش كه چگونه آلت دست كساني چون محمد بن عثمان شدند و مست از باده غرور در خون خود غلطيدند و دنيا و آخرت خويش را فنا كردند.
سپس در حالي كه اشك از گوشه چشمانش جاري بود، براي خارج شدن از تالار از مرجان رو گرفت و چند قدمي را به سوي درِ تالار برداشت و بي آن كه به سوي مرجان سر برگرداند، گفت: اي مرجان! پشت به مقام فرزند رسول خدا ننشين! كه با اين كار عذاب آخرت را براي خود خريده اي و من هم اكنون شعلههاي آتش جهنم را ميبينم كه چگونه جسمت را در ميان خود گرفته و ميسوزانند.
سپس از آن از قصر بيرون آمد و به سوي كساني رفت كه بي صبرانه انتظارش را ميكشيدند.
مرجان پس از شنيدن سخنان ابوراجح، مدتي در خويش فرو رفت و وقتي به خود آمد كه اشك در چشمانش حلقه بسته بود. بنابراين دستور داد تا تختي را كه سالها بر آن مينشست از آن حالت بر گردانند و رو در روي مقام مبارك امام علي عليه السلام قرار دهند و تا زنده بود با مردم به نيكي رفتار ميكرد و طولي نكشيد كه مرگش فرا رسيد.
ابوراجح نيز تا زنده بود با همان سيماي جوان زندگي كرد.
#پایان
💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۱۰۹ الی ۱۱۱.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران