eitaa logo
داستانهای مهدوی
161 دنبال‌کننده
735 عکس
35 ویدیو
6 فایل
داستانها، ملاقات و معجزات حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) ارتباط با ادمین @sh_gerami گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 کانال «بوی ظهور رسانه ظهور» @booye_zohoor_resane_zohoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۲۷ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... - امّا گفته بودند كه به سفر رفته اي! يعني همه آن حرف‌ها دروغ بود؟! آري! درست شنيده اي ابوراجح! قرار است به سفر بروم؛ شايد هم همه ما كه در اينجا هستيم به سفر برويم. سفر به سوي بهشت. مگر غير از اين است ابوراجح؟! تاكنون چه كسي از اين زندان‌ها سالم بيرون رفته است؟ - ساكت شويد! و گرنه دندان هايتان را در دهانتان خرد مي‌كنم! - آهاي داروغه! مشت هايت را براي مشت و مال دادن حاكم به كار ببند و گرنه در دهان من و ابوراجح كه دنداني نيست تا خرد شود. براي يك لحظه هم كه بود دردهاي زندانيان فراموش شد و از گفته‌هاي ابو هاني به خنده افتادند. داروغه كه ديد ابو هاني او را به باد مسخره گرفته است، با خشم به طرف او رفت و با تمام نيرو، چند شلاق را بر شانه عريان پيرمرد فرود آورد و صداي شلاق در سرداب پيچيد. امّا ابو هاني ساكت ننشست و با اين كه صدايش از درد مي‌لرزيد، گفت: بزن داروغه! خجالت نكش! به خدا قسم كه روزي تقاصش را پس خواهي داد و آب دهانش را جمع كرد و به صورت داروغه ريخت. خشم سراسر وجود داروغه را در بر گرفت و چون گرگي به سوي ابو هاني حمله ور شد و آن قدر به سر و صورت او كوبيد كه پيرمرد بيهوش شد. سكوت سنگيني در سرداب طنين انداخت. همه نگاه‌ها به سوي داروغه دوخته شد و داروغه زير نگاه‌هاي ملامت بار زندانيان وحشيانه نعره مي‌كشيد. دهان ابوراجح از تعجّب باز مانده بود و چنين عمل وحشيانه اي را از داروغه انتظار نداشت. مثل ديوانه‌ها شروع كرد به عقب عقب رفتن، و با فرياد رو به زندانيان كرد و گفت: چرا به من خيره شده ايد؟! ها! چرا به من خيره شده ايد؟! سپس شلاقش را بلند كرد و به طرف زندانيان حمله ور شد و با شلاق به سر و روي آن‌ها مي‌كوبيد. ناگهان درِ زندان روي پاشنه چرخيد ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۶۱ الی ۶۳. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۲۸ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... گفت: چرا به من خيره شده ايد؟! ها! چرا به من خيره شده ايد؟! سپس شلاقش را بلند كرد و به طرف زندانيان حمله ور شد و با شلاق به سر و روي آن‌ها مي‌كوبيد. ناگهان درِ زندان روي پاشنه چرخيد و محمد بن عثمان، در حالي كه چند داروغه او را همراهي مي‌كردند وارد سرداب گشت و چون داروغه را در آن حال ديد، با صداي بلندي گفت: چه مي‌كني داروغه؟! چرا مثل گرگ به گله زده اي؟ دست بردار! و ابوسعد كه در جمع داروغه‌هاي همراه محمد بن عثمان بود، به طرف او خيز برداشت و به زور شلاق را از دست او گرفت و او را از زندانيان جدا كرد. محمد بن عثمان در برابر ابوراجح رفتار دلسوزانه اي به خود گرفت و به سوي تك تك زندانيان رفت و گاهي با صداي بلند از آن‌ها دلجويي مي‌كرد. كم كم به جايي رسيد كه ابو هاني بسته شده بود: آه داروغه! چه بلايي به سر اين پيرمرد آمده است؟! فوراً او را باز كنيد! ابوسعد به همراهي داروغه‌هاي ديگر به سوي ابو هاني رفتند و دست و پايش را از بند بيرون كشيدند. ابوسعد، سرش را به روي سينه ابو هاني گذاشت و در حالي كه با خشم به صالح نگاه مي‌كرد با تعجّب گفت: اين كه مرده است! زندانيان با شنيدن اين حرف در حالي كه اشك از چشمانشان جاري بود به طرف جنازه پيرمرد سر برگرداندند. ابوراجح با غضب رو به صالح كه ابو هاني را كشته بود، كرد و گفت: اي نا مسلمان! جواب خدا را چه مي‌دهي؟! ها؟! چگونه دلت آمد آن پيرمرد را بكشي؟ و‌ هاي هاي گريه او در ميان سرداب پيچيد. اي خدا! اين كافران را به سزاي اعمالشان برسان! مگر ابو هاني چه گناهي كرده بود كه اين گونه او را كشتند! در آن لحظه زندان به مراسم عزا تبديل شد و زندانيان درد خود را فراموش كرده و به مرگ ابو هاني مي‌گريستند. در آن لحظه سايه محمد بن عثمان روي ابوراجح كه همچنان در غم ابو هاني گريه مي‌كرد، افتاد و به داروغه‌ها اشاره كرد كه از او دور شوند: ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۶۳ الی ۶۵. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۲۹ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... در آن لحظه سايه محمد بن عثمان روي ابوراجح كه همچنان در غم ابو هاني گريه مي‌كرد، افتاد و به داروغه‌ها اشاره كرد كه از او دور شوند: حالت چطور است ابوراجح؟! اين چه بلايي بود كه بر سر خودت آوردي مرد؟! من كه گفته بودم مواظب خودت باش؟ چرا به حرف هايم توجه نكردي؟ ها! سپس دو زانو در برابرش نشست و با دستانش صورت او را بالا گرفت: - آيا نيم حمامت به قيمت جانت مي‌ارزيد؟! ابوراجح چشمان خون گرفته اش را به محمد بن عثمان دوخت: خجالت بكش ملعون! اينجا هم دست از سر ما بر نمي داري؟! به خدا اگر جانم را از دست بدهم بهتر است تا با سگ كثيفي مثل تو و مرجان هم كلام شوم. تو هم مثل آن مرجان دايم الخمر، خبيث هستي. يكي از داروغه‌ها براي ساكت كردن ابوراجح خيز برداشت كه محمد بن عثمان با حركت دست او را از اين كار بازداشت: ببين ابوراجح! اينجا كسي به ديگري رحم نمي كند و در حالي كه با دست به ابو هاني اشاره مي‌كرد، گفت: او هم مثل تو يك دنده و لجباز بود، حتي هيچ كس از داروغه نمي پرسد كه چرا او را كشته اي؟ تا چند لحظه ديگر جنازه اش را از اينجا خواهند برد و شب هنگام در بيابان رهايش مي‌كنند تا غذاي جانوران وحشي شود. امّا اگر دست از يك دندگي و لجبازي برمي داشت اكنون در كنار خانواده اش به آرامي زندگي مي‌كرد: اي محمد بن عثمان! اشتباه شما هم در همين است! او دينش را به تو و امثال مرجان نفروخت و بهشت را براي خودش خريد. و نگاهش را به سوي جنازه ابو هاني انداخت و گفت: چه سعادتمند بودي تو اي ابو هاني! اي كاش صبر مي‌كردي تا با هم به سوي خدا مي‌رفتيم. و اشك از چشمانش سرازير شد. شما همه مثل همديگر هستيد؛ عجله نكن پيرمرد، زود به آرزويت خواهي رسيد و درهاي بهشت به انتظار تو باز مانده است و من هم تمام حمامت را تصاحب خواهم كرد. و با لبخندي تمسخرآميز از ابوراجح دور شد و ضمن دادن دستوراتي به داروغه‌ها صالح را به گوشه اي كشيد و به او گفت: ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۶۵ الی ۶۸. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۳۰ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... و با لبخندي تمسخرآميز از ابوراجح دور شد و ضمن دادن دستوراتي به داروغه‌ها صالح را به گوشه اي كشيد و به او گفت: خوب گوش كن ببين چه مي‌گويم: اگر آن پيرمرد را راضي كردي كه نيمي از حمامش را به من ببخشد، ده درهم پاداش خواهي گرفت. البته به طوري كه زنده بماند، چون حاكم هنوز با او كار دارد، فهميدي؟! آري! مطمئن باش كه كاري خواهم كرد به جاي نيمش، همه را به تو ببخشد. لبخندي بر لبان محمد بن عثمان نشست و با شادي گفت: آن گاه من هم بيست درهم به تو پاداش خواهم داد و كاري خواهم كرد كه تا آخر عمرت راحت زندگي كني و پس از آن، از پله‌هاي سرداب بالا رفت. در آهني زندان دوباره نعره اي كشيد و پشت سرش بسته شد. ابوسعد كه نگران حال ابوراجح بود، خود را به صالح نزديك كرد و با لبخندي ساختگي رو به او كرد و گفت: حالا ديگر كارهايت را از من پنهان مي‌كني؟! بگو ببينم صالح! آن روباه چه چيزي به تو مي‌گفت؟ - چيزي نيست ابوسعد! اما اگر كمكم كني، براي تو نيز پاداشي از او مي‌گيرم. - در چه كاري كمكت كنم صالح! او نيمي از حمام اين پيرمرد را مي‌خواهد و حاضر است در ازاي آن ده درهم به ما پاداش بدهد، البته اگر تمام حمام را از او بگيريم پاداش ما نيز دو برابر خواهد شد. چه مي‌گويي ابوسعد؟! در اين كار كمكم مي‌كني؟ ابوسعد نگاهي به پيكر نحيف ابوراجح انداخت و از طرفي مي‌دانست كه صالح براي به دست آوردن بيست درهم، تن به هر كاري مي‌دهد، لذا به او گفت: چرا فكر مي‌كني مي‌توانم در اين كار كمكت كنم؟! ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۶۵ الی ۶۸. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۳۱ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... به او گفت: چرا فكر مي‌كني مي‌توانم در اين كار كمكت كنم؟! گوش كن ابوسعد! من همه چيز را درباره تو مي‌دانم و اگر تاكنون ساكت مانده‌ام به خاطر دوستي بين من و توست. من آن روز در حمام تمام سخنان شما را شنيدم و حتي مي‌دانم كه ديشب مخفيانه به او آب و نان خورانده اي! بنابراين آن پيرمرد به تو اطمينان دارد و حاضر است به حرف‌هاي تو گوش كند؛ حتي مي‌دانم كه تو هم مثل آن‌ها در مذهب اماميه هستي و مذهب ما را لعن مي‌كني. رنگ از روي ابوسعد پريد. هرگز فكر نمي كرد كه صالح، پنهاني حرف‌هاي آن‌ها را شنيده باشد و از اين رو جانش را در خطر مي‌ديد؛ چاره اي جز همراهي با صالح نداشت. لذا بدون اين كه خود را ببازد گفت: گوش كن صالح! من نمي دانم كه تو درباره چه حرف مي‌زني؟ ولي به خاطر گرفتن درهم‌ها حاضرم با تو همكاري كنم؛ در ضمن در مقابل حمام چه چيزي به من مي‌رسد. باشد ابوسعد! من هم حاضرم نيمي از آنچه را كه مي‌گيرم، به تو بدهم به شرطي كه او را راضي كني تا تمام حمام را به محمد بن عثمان ببخشد و در ضمن، او قول داده است كه اين پيرمرد را از بند خلاص كند تا به خانه اش برگردد. ابوسعد براي اين كه به صالح بفهماند كه به خاطر گرفتن پاداش حاضر به همكاري با او شده است و از تهديدش هراسي به دل ندارد، حرفش را تكرار كرد و گفت: يادت باشد كه قول داده اي نيمي از آنچه را كه مي‌گيري، به من بدهي. - باشد ابوسعد! هرچه را كه گرفتم با تو تقسيم مي‌كنم. - آب، همراهت هست؟ - آب را مي‌خواهي چكار؟ بايد فكر كند كه با او همدل هستم تا آنچه را مي‌گويم از من بپذيرد و گرنه خودت بهتر مي‌داني كه با زور، اين‌ها خم به ابرو نمي آورند. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۷۰ الی ۷۲. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۳۲ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... - آب، همراهت هست؟ - آب را مي‌خواهي چكار؟ بايد فكر كند كه با او همدل هستم تا آنچه را مي‌گويم از من بپذيرد و گرنه خودت بهتر مي‌داني كه با زور، اين‌ها خم به ابرو نمي آورند. عثمان مشك كوچك آبي را كه با خود داشت، به ابوسعد داد و گفت: بيا اين هم آب! برو ببينم چه مي‌كني!؟ - تو هم بهتر است به آن‌ها كمك كني تا جنازه آن مرد را از اينجا بيرون ببرند. - باشد ابوسعد! تو نگران جنازه ابو هاني نباش! ابوسعد آرام آرام به طرف ابوراجح قدم برداشت، هنوز به حرف‌هايي مي‌انديشيد كه صالح درباره او به زبان آورده بود و از عاقبت كار مي‌ترسيد. در مقابل ابوراجح خم شد و حالش را پرسيد. - چه مي‌شود كرد ابوسعد! سرنوشت ما هم اين گونه رقم خورده است. شايد قسمت اين باشد كه در گوشه اين زندان بميرم. راضي هستم به رضاي خدا. - نگران نباش ابوراجح! همه چيز درست مي‌شود، بيا مقداري آب آورده ام. - چرا جانت را به خطر مي‌اندازي ابوسعد؟ من عمرم را كرده ام، امّا تو هنوز جوان هستي و اگر آن دايم الخمر بفهمد كه به من نيكي مي‌كني از خونت نمي گذرد. - بيا ابوراجح، نوش جانت. به هر حال قسمت را نمي شود عوض كرد؛ خصوصاً الآن كه همه چيز را صالح درباره من مي‌داند و او هم كسي نيست كه بتواند دهانش را بسته نگهدارد. - چرا فكر مي‌كني آن ملعون همه چيز را درباره تو مي‌داند. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۷۲ الی ۷۴. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۳۳ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... - چرا فكر مي‌كني آن ملعون همه چيز را درباره تو مي‌داند. - آن روز كه در حمام با تو صحبت مي‌كردم، پنهاني گوش ايستاده بود و تمام حرف‌هاي ما را شنيده است. گوش كن ابوراجح! من اكنون فهميده‌ام كه چه كسي اين بلا را بر سر تو آورده است و از تو نزد مرجان بدگويي كرده است. - بيا، جرعه اي ديگر بنوش، تو بايد زنده بماني! - از چه صحبت مي‌كني ابوسعد؟ - محمد بن عثمان براي اين كه حمامت را تصاحب كند، از تو نزد مرجان بدگويي كرده است. - چرا فكر مي‌كني او چنين كاري را انجام داده است؟! - چون از صالح خواسته است كه به هر طريقي تو را راضي كند، حداقل نيمي از حمامت را به او ببخشي و او نيز تو را در عوض آن آزاد خواهد كرد و حتي قول داده است كه پس از راضي كردن تو، چند درهم به صالح پاداش بدهد. - خدا لعنتش كند، من نيز از اول چنين كاري را از او گمان مي‌كردم؛ امّا بايد اين آرزو را به گور ببرد. - از سويي هم عدّه اي به مرجان خبر داده اند كه تو خليفه مسلمين را در نزد مردم لعن مي‌كني، بنابراين چه حمام را به اين روباه ببخشي و چه نبخشي، مرجان تو را مجازات خواهد كرد و محمد بن عثمان جرأت شفاعت تو را در نزد حاكم ندارد و فقط سعي مي‌كند با وعده تو را فريب بدهد و قبل از مرگت، حمامت را به چنگ بياورد. مي دانم ابوسعد! بگذار هرچه دلش مي‌خواهد، انجام بدهد و تو هم ناراحت من نباش؛ من عمرم را كرده ام. ابوسعد آهي كشيد و از جا بلند شد و به سوي صالح كه با تشويش به عاقبت سخنان آن‌ها مي‌انديشيد، راه افتاد. - چه كردي ابوسعد؟! آيا راضي شد كه حمام را به محمد بن عثمان ببخشد؟ ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۷۴ الی ۷۶. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۳۴ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... - چه كردي ابوسعد؟! آيا راضي شد كه حمام را به محمد بن عثمان ببخشد؟ - نه صالح! به هيچ طريقي رضايت نمي دهد و هرچه به او نصيحت كردم، فايده اي نبخشيد. ناراحت نباش ابوسعد! بلايي به سرش بياورم كه حتي حاضر شود خانه اش را هم به محمد بن عثمان بدهد. سپس با خشم به سوي ابوراجح قدم برداشت: - پس اين طور پيرمرد! از جانت گذشته اي؟! الآن نشانت مي‌دهم كه از جان گذشتن يعني چه!؟ و دست برد، يقه پيراهنش را محكم كشيد و آن را از وسط پاره كرد، به طوري كه شانه‌هاي استخوانيش عريان ماند: خُب پيرمرد، حالا چه مي‌گويي؟ هان؟ و شلاق را محكم بر شانه اش فرود آورد، پوست شانه ابوراجح تركيد و خون از شانه اش جاري شد. پيرمرد از درد به خود پيچيد و ناله اي كرد. - حالا چه مي‌گويي ابوراجح!؟ باز سرسختي مي‌كني؟ و ضربه‌هاي شلاق را پي در پي بر پوست شانه اش فرود مي‌آورد، به طوري كه پيرمرد بيهوش، بر زمين افتاد. ابوسعد فوراً خود را به صالح رساند و او را از پشت بغل كرد و به سمت ديگر كشيد: چه مي‌كني داروغه؟! اگر او بميرد حاكم تو را به جاي او مجازات مي‌كند. آرام بگير صالح! صالح چون گرگي زخمي همچنان نعره مي‌زد و عربده مي‌كشيد و كار به جايي رسيد كه داروغه‌هاي ديگر به كمك ابوسعد آمدند و او را از ابوراجح دور كردند. صالح از خشم مرتب ناسزا مي‌گفت و ابوراجح را تهديد به مرگ مي‌كرد. *** درِ حياط را پشت سرش بست و پا به داخل كوچه گذاشت. روبند را روي صورتش كشيد و به سوي بازار راه افتاد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۷۶ الی ۷۸. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۳۵ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... درِ حياط را پشت سرش بست و پا به داخل كوچه گذاشت. روبند را روي صورتش كشيد و به سوي بازار راه افتاد. صداي دوره گرد‌ها و كاسبان حلّه پشت سرهم به گوش مي‌رسيد و گفتگوي زنان و مرداني كه با فروشندگان دوره گرد چانه مي‌زدند، شنيده مي‌شد، در اين ميان صداي داروغه‌هايي كه با شكم‌هاي برآمده به سوي مردم عربده مي‌كشيدند با صداي شاعراني كه با صداي بلند شعرهاي خود را مي‌خواندند، به گوش مي‌رسيد و او بي اعتنا به همه اين ها، هم چنان قدم برمي داشت. از ميان بازار گذشت و در امتداد راهي قرار گرفت كه به دارالحكومه مي‌رسيد. لحظه اي در عاقبت كارش ترديد كرد و از حركت باز ماند. امّا چاره اي جز رفتن در پاي خود نديد، مدام قيافه استخواني ابوراجح در نظرش ظاهر مي‌شد. به ياد لحظه‌هايي افتاد كه او را بر سنگ فرش خيابان مي‌كشيدند و با خود مي‌بردند. اشك در چشمانش حلقه بست. دوباره راه افتاد و زماني به خود آمد كه در مقابل دارالحكومه بود. داروغه‌ها با لباس‌هاي يك دست سياه در حالي كه نيزه‌هاي بلندي را در دست داشتند، طول و عرض شبستان قصر را قدم مي‌زدند و دو نفر در دو سمت درِ ورودي قصر، چون مجسمه اي ايستاده بودند. از چند پله گذشت و به ايوان قصر رسيد. ناگهان صداي خشن داروغه در گوشش پيچيد: كجا مي‌روي زن؟! و نيزه اش را در مقابل صورتش گرفت. - مي‌خواهم حاكم را ببينم. با تعجّب نگاهي به او انداخت و گفت: حاكم كه اكنون بيدار نيست! - مي‌مانم تا بيدار شود. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۷۸ الی ۸۰. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۳۶ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... ناگهان صداي خشن داروغه در گوشش پيچيد: كجا مي‌روي زن؟! و نيزه اش را در مقابل صورتش گرفت. - مي‌خواهم حاكم را ببينم. با تعجّب نگاهي به او انداخت و گفت: حاكم كه اكنون بيدار نيست! - مي‌مانم تا بيدار شود. - برو زن! امروز كه روز ديدار با حاكم نيست! - مگر براي ديدن حاكم نيز روزها فرق مي‌كند؟ كار واجبي با او دارم كه ممكن است فردا دير شود. - امّا حاكم امروز گرفتارند و به حساب و كتاب ديوان مي‌رسند، برو چند روز ديگر بيا. من تا حاكم را نبينم از اينجا تكان نمي خورم. مگر جنازه‌ام را بيرون ببرند. يكي ديگر از داروغه‌ها آرام آرام به جمع آن‌ها پيوست و در حالي كه امّ راجح را زير نظر گرفته بود، آهسته در گوش همكارش گفت: به گمانم زن ابوراجح باشد! - ابوراجح ديگر كيست؟ - همان پيرمرد حمامي كه صحابه را لعن مي‌كند. - مي‌گويي با او چكار كنم؟ - نمي دانم، بهتر است محمد بن عثمان را از آمدن اين زن آگاه كنيم. - پس مواظب او باش تا من برگردم. سپس به طرف داخل قصر راه افتاد، از چند دالان تو در تو گذشت و وارد اطاقي شد كه حاكم در آن به عيش و عشرت مشغول بود. نگاهش را به سوي محمد بن عثمان گرفت و با اشاره اي او را به نزد خود خواند. محمد بن عثمان تعظيمي به سوي حاكم كرد و به طرف داروغه راه افتاد و با غضب رو به داروغه كرد و گفت: چه خبر است؟! مگر نگفتم كسي داخل نشود؟ - امر مهمّي پيش آمده است. - حالا آن امر مهم چيست؟ زني به اينجا آمده است و اصرار دارد كه حاكم را ببيند و هرچه مي‌كنيم از اينجا دور نمي شود. - اين كه ديگر گفتن ندارد احمق! به زور هم كه شده او را از اينجا دور كنيد! مگر نمي بينيد حاكم گرفتار است! - ولي او همسر ابوراجح است. - چه گفتي؟ همسر ابوراجح؟! ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۸۰ الی ۸۲. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۳۷ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... زني به اينجا آمده است و اصرار دارد كه حاكم را ببيند و هرچه مي‌كنيم از اينجا دور نمي شود. - اين كه ديگر گفتن ندارد احمق! به زور هم كه شده او را از اينجا دور كنيد! مگر نمي بينيد حاكم گرفتار است! - ولي او همسر ابوراجح است. - چه گفتي؟ همسر ابوراجح؟! - اي محمد بن عثمان! آنجا چه خبر است؟ - چيزي نيست سرور من! گويا زني جسارت كرده و مي‌خواهند به دست بوسي حضرت اشرف برسند! - آن زن كيست ملعون؟! صداي خنده عدّه اي از اعوان و اشراف زادگان كه در آن جمع بودند، در فضاي قصر طنين انداخت و محمد بن عثمان در حالي كه رنگ صورتش سرخ شده بود، با لكنت زبان گفت: زن ابوراجح حمامي است كه اذن دخول مي‌خواهد. - آن زن از ما چه مي‌خواهد؟! - گويا در پي شوهرش آمده است. - شوهرش؟! ابوراجح؟ امّا او كه نزد ما نيست. - سرور من! آن مردك ديروز در ميان عدّه اي از مردم شهر به وجود مبارك خليفه و حاكم بر حقّ او در حلّه ناسزا مي‌گفت كه داروغه‌ها او را دستگير و به زندان انداخته اند. مرجان با غضب از تختي كه بر آن نشسته بود پايين آمد و لحظه اي به فكر فرو رفت و با اين كه صدايش از خشم مي‌لرزيد، دستور داد: آن زن را به اينجا بياوريد! محمد بن عثمان تعظيمي كرد و همراه داروغه از تالار قصر بيرون رفت و لحظه اي بعد با اُمّ راجح به داخل تالار برگشت. حاكم كه دوباره بر تخت بود، نگاه تندي به سوي اُمّ راجح انداخت و گفت: چه مي‌خواهي زن؟ ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۸۲ الی ۸۴. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۳۸ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... حاكم كه دوباره بر تخت بود، نگاه تندي به سوي اُمّ راجح انداخت و گفت: چه مي‌خواهي زن؟ - شويم را! - شويت؟! ببين كدام يك از اين‌ها شويت هست، دستش را بگير و برو. صداي خنده اعوان حاكم، آن زن بيچاره را ناتوان تر ساخت. - من ابوراجح را مي‌خواهم كه ديروز داروغه هايت به زور او را با خود بردند. - داروغه‌ها او را برده اند، آن وقت سراغش را از ما مي‌گيري؟! باز خنده مستانه حاضران بلندتر از دفعه قبل در فضاي قصر طنين انداخت، حليمه با التماس رو به حاكم كرد و گفت: او پيرمردي بيش نيست و طاقت سختي را ندارد، بيا و جوانمردي كن و او را ببخش. حاكم لحظه اي قيافه حق به جانب به خود گرفت و در فكر فرو رفت و سپس با لبخندي گفت: با يك شرط او را خواهم بخشيد، اول اين كه در حضور مردم به جان خليفه دعا كند. در ثاني خليفه شيعيان را لعن كند. حليمه آخرين اميدش را از دست داد و بي آن كه كلامي ديگر بگويد، راه افتاد. چه شده ام راجح؟! مگر نيامده بودي شويت را با خود ببري؟ به خدا سوگند كه اگر ابوراجح هم حاضر به لعن خليفه شيعيان شود، با اين دست هايم زبانش را از حلقومش بيرون خواهم كشيد. اُف بر شما كه آخرت را به دنياي تان فروخته ايد و مست از باده دنياپرستي به مردم ستم مي‌كنيد. لعنت به تو و بر خليفه شما باد كه دايم الخمري چون تو را به جان مردم انداخته است. و سپس بي اعتنا از كنار داروغه‌ها گذشت و به سوي خانه حركت كرد. حاكم با شنيدن سخنان حليمه چون مار به دور خود چمپر زد و در ميان سكوتي سنگين با فرياد گفت: ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۸۴ الی ۸۶. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖