eitaa logo
داستانهای مهدوی
161 دنبال‌کننده
735 عکس
35 ویدیو
6 فایل
داستانها، ملاقات و معجزات حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) ارتباط با ادمین @sh_gerami گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 کانال «بوی ظهور رسانه ظهور» @booye_zohoor_resane_zohoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) قسمت ۱۱ 🌷 آن آشنا آمد 🌷 ☘ ... - کی به طرف کربلا حرکت می‌کنیم؟ - روز چهاردهم شعبان، آقا قصد دارند نیمه شعبان را در کربلا باشند. روز موعود فرا رسید و ما نماز صبح را به سیّد اقتدا کردیم و پس از ادای فریضه واجب راه کربلا را در پیش گرفتیم. هوا ابری بود و ما راحت تر سفر می‌کردیم و پس از ساعتی به شط هندیّه رسیدیم. سیّد مدام در حال ذکر گفتن بود و توجهی به اطراف نداشت. از این به بعد راه سرسبز و آباد بود و ما از زیر شاخ و برگ درختانی حرکت می‌کردیم که در دو طرف جاده قد کشیده بودند. با تمام وجود مجذوب زیبایی طبیعت شده بودم و از این همه طراوت و شادابی لذّت می‌بردم و صدای پای آب رودخانه به جذابیّت طبیعت می‌افزود. کاظم هم وضعی چون من داشت و مدام به این طرف و آن طرف سر می‌گرداند و از تعجّب دهانش باز مانده بود. از دور طویریج مثل عروسی خوشبخت در میان باغی پر از گل به نظر می‌رسید و جز خداوند یکتا هیچ دستی توان چنین پیرایشی را نداشت و هرچه به آن نزدیک تر می‌شدیم، تماشایی تر دیده می‌شد. از قبل آوازه سرسبزی طویریج را شنیده بودم؛ امّا نه در این حدّ که اکنون با چشم می‌دیدم و به واسطه این همه زیبایی، به قبیله بنی طرف که ساکنین آن جا بودند، رشک می‌بردم. کم کم خانه‌های مردم طویریج به چشم می‌آمد و همهمه‌های ضعیفی به گوش می‌رسید و هرچه به آن محل آباد نزدیک تر می‌شدیم، آن صداها نیز بلندتر شنیده می‌شد. از کنار چند خانه گذشتیم و به طرف میدانگاهی که در ضلع غربی طویریج قرار داشت، حرکت کردیم. جمعیّت زیادی در دو طرف جاده نشسته بودند. سیّد ذکر گویان بدون توجه به اطرافش به سمت میدانگاه پیش می‌رفت و ما هم به دنبالش حرکت می‌کردیم. کاظم خود را به من نزدیک تر کرد و به آهستگی گفت: میرزا! این همه جمعیّت در این شهر زندگی می‌کنند؟! ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 آن آشنا آمد - صفحه ۲۷ الی ۲۹. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) قسمت ۱۲ 🌷 آن آشنا آمد 🌷 ☘ ... کاظم خود را به من نزدیک تر کرد و به آهستگی گفت: میرزا! این همه جمعیّت در این شهر زندگی می‌کنند؟! دوباره نگاهم افتاد به مردمانی که دو طرف جاده مانده بودند، تعدادشان خیلی زیاد بود در جواب کاظم گفتم: گمان نمی کنم؛ این‌ها که ظاهراً شبیه قبیله بنی طرف نیستند و بیشتر به بادیه نشینان اطراف حلّه شباهت دارند. ناگهان عدّه ای با دیدن سیّد مهدی به طرف ما آمدند آن‌ها از شیعیان حلّه بودند و بعضی هایشان به منزل سیّد مهدی رفت و آمد داشتند. یکی از آن جماعت که از دیگران مسن تر بود، سلام کرد و با ناراحتی گفت: آقا به داد ما برسید. الآن چند روز است که در این محل آواره ایم. سیّد نگاهی به جمعیّت انداخت. چند بار سرش را تکان داد و در جواب پیرمرد گفت: آرام باشید، ان شاء اللَّه مشکل شما آسان می‌شود. جمعیّت دعایش نمودند و راه را برای عبورش باز کردند. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که عدّه ای از مردم نجف راه را بر ما بستند. سیّد آن‌ها را هم مثل مردمان حلّه به آرامش دعوت کرد. سپس از اسب پیاده شد و به سوی خانه ای که متعلق به مردی عرب بود، حرکت کرد و در حال وارد شدن به آن خانه بود که مرا به نام فرا خواند. فوراً از اسب پیاده شدم و خدمت ایشان رسیدم. فرمودند: میرزا! تحقیق کن ببین چرا زوّار ناراحتند و در این شهر اجتماع کرده اند؟ و سپس وارد آن منزل شدند. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 آن آشنا آمد - صفحه ۲۹ الی ۳۱. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) قسمت ۱۳ 🌷 آن آشنا آمد 🌷 ☘ ... فرمودند: میرزا! تحقیق کن ببین چرا زوّار ناراحتند و در این شهر اجتماع کرده اند؟ و سپس وارد آن منزل شدند. کم کم رسیدن سیّد به آن شهر به گوش زوّاری که سرگردان مانده بودند رسید و آن‌ها به وجود ایشان در آنجا دلخوش شدند و در بیرون خانه ای که سیّد در آن به سر می‌برد، جمع شدند. کاظم هم از اسب پیاده شد و نزد من آمد و به اتفاق هم به سوی مردی که در حلّه با او آشنا بودم، رفتیم. روی تخته سنگی نشسته بود و افسار شترش را در دست داشت و زل زده بود به راه؛ آرام دستم را روی شانه اش گذاشتم و با صدایی که بشنود، سلام کردم. سر برگرداند و متوجه ما شد. از او پرسیدم: چه شده است اینجا نشسته ای؟ دلش لبریز از غصه بود آهی از ته دل کشید و با ناراحتی گفت: اسیریم میرزا! آواره ایم! سه روز تمام شب و روز نداریم! - چرا اینجا مانده اید، مشکلتان چیست؟ - سه روز پیش برای زیارت ابی عبداللَّه علیه السلام از حلّه بیرون آمدیم و به اینجا رسیدیم. امّا عدّه ای به ما گفتند که قبیله عنیزه در بین راه کمین کرده اند و کاروان‌ها را غارت می‌کنند؛ ما هم ترسیدیم و اینجا ماندیم و کسی را برای تحقیق فرستادیم و معلوم شد که موضوع حقیقت دارد و علاوه بر آن، تعداد راهزنان نیز بسیار است و در این چند روز نه کسی از کربلا به این طرف می‌آید و نه کسی از حلّه و نجف می‌تواند وارد کربلا شود و همه ما در این مکان گرفتاریم. - ناراحت نباش اسد! سیّد مهدی هم به اینجا تشریف آورده اند؛ ان شاء اللَّه فکری می‌کنند. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 آن آشنا آمد - صفحه ۳۱ الی ۳۳. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) قسمت ۱۴ 🌷 آن آشنا آمد 🌷 ☘ ... - ناراحت نباش اسد! سیّد مهدی هم به اینجا تشریف آورده اند؛ ان شاء اللَّه فکری می‌کنند. با شنیدن نام سیّد خوشحال شد و برای سلامتی او دعا کرد، از او جدا شدیم و به داخل خانه ای که سید در آن ساکن شده بود، رفتیم. صاحب خانه وقتی فهمید از همراهان سیّد هستیم با کمال تواضع ما را به اطاقی که ایشان بودند، راهنمایی کرد. آقا داشت نماز می‌خواند. ما هم وضو گرفتیم و پشت سر آقا نماز ظهر و عصر را خواندیم، سپس آقا پرسید: - میرزا چه خبر است؟! چرا این مردمان پریشانند؟ گفتم: آقا، قبیله عنیزه راه را بسته اند و زوّار را غارت می‌کنند و این بنده‌های خدا سه روز است در این محل سرگردانند. هنوز حرفم تمام نشده بود که سر و صدای زیادی در فضای شهر پیچید و فریادهای اللَّه اکبر در کوچه پس کوچه‌های آن طنین انداخت. سیّد با تعجّب گفت: کاظم! برو ببین چه شده است و ا ین سر و صداها از چیست؟ کاظم فوراً از اطاق بیرون رفت و طولی نکشید که نفس زنان برگشت و وحشت زده گفت: آقا این سر و صداها از زوّار است؛ گویا قصد کرده اند به طرف کربلا بروند. سیّد با تعجّب پرسید: مگر قبیله عنیزه متفرّق شده اند؟ نه آقا، قوم بنی طرف همگی شمشیر بسته اند و قصد دارند با کمک زوّار با عنیزه بجنگند. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 آن آشنا آمد - صفحه ۳۳ الی ۳۵. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) قسمت ۱۵ 🌷 آن آشنا آمد 🌷 ☘ ... سیّد با تعجّب پرسید: مگر قبیله عنیزه متفرّق شده اند؟ نه آقا، قوم بنی طرف همگی شمشیر بسته اند و قصد دارند با کمک زوّار با عنیزه بجنگند. تبسّمی بر لبان سیّد نشست و در آن حال گفت: قوم بنی طرف برای این که زوّار را از خانه هایشان بیرون کنند، این حیله را ریخته اند وگرنه بنی طرف که قابل جنگیدن با عنیزه نیستند. کاظم پرسید: سیّد! چرا بنی طرف این چنین مکر کرده اند؟ - پسرم! بنی طرف برای این که بار میهمانداری را از روی دوششان بردارند، دست به این عمل زده اند. کم کم ابرهای تیره پهنای آسمان را فراگرفت و قطره‌های باران شروع به باریدن کرد. هنوز ساعتی از رفتن زوّار به طرف کربلا نگذشته بود که دوباره همان سر و صداها به گوش رسید و بنا به گفته سیّد، قبیله بنی طرف بدون جنگ به طویریج برگشته بودند و زودتر به داخل خانه هایشان رفته و درها را از پشت بسته بودند و زوّار نیز در عقب آن‌ها وارد طویریج شدند و چون درها را بسته دیدند، در زیر سایه بان‌ها پناه گرفتند تا از بارش باران در امان باشند. سیّد چون زوّار را به آن حال دیدند، ناراحت شدند و مدام طول و عرض اطاق را با گام‌های کوتاه می‌پیمودند. تا آن روز هرگز او را بدین حال ندیده بودم. از غضب برافروخته به نظر می‌رسید و دانه‌های تسبیح را تند تند می‌غلطانید. ناگهان در میانه اطاق ایستاد و دو زانو رو به قبله نشست و دست هایش را به سمت آسمان گرفت و با صدایی که از عمق وجودش برمی خاست گفت: خداوندا! تو را به عظمتت قسم می‌دهم که این زوّار را به سلامت به مقصد برسان. خداوندا! تو را به حقّ محمّد و آل محمّد قسم می‌دهم این بندگان ناقابل خود را یاری فرما. و پس از آن به ذکر و تسبیح و صلوات نشست و چنان از صمیم قلب دعا می‌خواند که اشک در چشمانش جمع شده بود. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 آن آشنا آمد - صفحه ۳۴ الی ۳۷. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) قسمت ۱۶ 🌷 آن آشنا آمد 🌷 ☘ ... و پس از آن به ذکر و تسبیح و صلوات نشست و چنان از صمیم قلب دعا می‌خواند که اشک در چشمانش جمع شده بود. سپس از جا برخاست و چشم به بیرون دوخت. باران بند آمده بود. از اطاق بیرون رفت و ما هم به دنبالش بیرون آمدیم. زوّار با دیدن سیّد به دورش حلقه زدند؛ ناگهان دیدیم که سواری از دور به تاخت به طرف ما می‌آید، جمعیّت به گمان این که از سواران عنیزه است، متفرق شدند و آن سوار مستقیم به سمت سیّد آمد و در چند قدمی او توقّف کرد. جوان خوش سیمایی بود و بر اسبی سوار شده بود که زیبایی آهو را داشت. آستین‌های پیراهنش را تا آرنج بالا زده بود و نیزه بلندی در دست راستش دیده می‌شد. تا آن وقت کسی را به آن زیبایی و هیبت ندیده بودم. با یک نگاه انسان را مجذوب خویش می‌ساخت. نه می‌شد از زیبای اش چشم پوشید و نه می‌شد بر سیمایش خیره شد. عطری چون یاس از وجودش به مشام می‌رسید. با صدایی به نرمی نسیم سلام کرد، آنگاه رو به سیّد نمود و گفت: ای سیّد مهدی! مرا کسی فرستاد که سلام می‌فرستد بر تو؛ او کنج محمد آقا و صفر آقا است که از صاحب منصبان نظامی دولت عثمانیه اند و می‌گویند هر آینه زوّار بیایند که ما عنیزه را از راه طرد کردیم و با لشکر خود در پشتۀ سلیمانیه بر سر جاده منتظر زوّاریم. سیّد نگاهی به روی مبارک آن سوار کردند و از ایشان پرسیدند: آیا شما هم تا تپه سلیمانیه با ما همراه می‌شوید؟ ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 آن آشنا آمد - صفحه ۳۷ الی ۳۹. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) قسمت ۱۷ 🌷 آن آشنا آمد 🌷 ☘ ... سیّد نگاهی به روی مبارک آن سوار کردند و از ایشان پرسیدند: آیا شما هم تا تپه سلیمانیه با ما همراه می‌شوید؟ آن سوار در حالی که تبسّمی بر لب داشت، فرمودند: آری. سیّد نگاهی به آفتاب انداخت؛ سپس به من گفت: میرزا! اسبم را آماده کن تا به اتفاق زوّار به طرف کربلا حرکت کنیم و به کاظم نیز گفت که زوّار را برای رفتن خبر کند. فوراً اسب را زین کرده و کمک کردم تا ایشان سوار شوند. ناگهان عربی که در خانه اش میهمان بودیم سراسیمه از خانه اش بیرون آمد و افسار اسب سیّد را در دست گرفت و با التماس رو به سیّد کرد و گفت: مولای من! راه خطرناک است و چیزی به شب باقی نیست. امشب را نزد من بمانید تا کاملاً به درستی خبر واقف شوید و بی جهت وجود مبارکتان را به خطر نیاندازید. سیّد نگاهی از روی مهربانی به او انداخت و گفت: شما درست می‌گویید؛ ولی چاره ای نیست و باید زوّار به موقع به کربلا برسند. ناراحت نباشید ان شاء اللَّه خداوند بندگانش را از بلا حفظ می‌کند. در حالی که آن سوار پیشاپیش ما حرکت می‌کرد به طرف تپه سلیمانیه راه افتادیم و زوّار نیز در پی ما می‌آمدند. کاظم هنوز از پشت، چشم به قامت آن سوار دوخته بود و چشم از جمال او برنمی داشت و در آن حال به من گفت: میرزا! به خدا قسم در تمام عمرم هرگز به زیبایی این جوان کسی را ندیده ام. باز نگاهم را متوجه سیمای نورانی آن سوار کردم و در دل به تحسین وی نشستم و به کاظم گفتم: ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 آن آشنا آمد - صفحه ۳۹ الی ۴۱. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) قسمت ۱۸ 🌷 آن آشنا آمد 🌷 ☘ ... میرزا! به خدا قسم در تمام عمرم هرگز به زیبایی این جوان کسی را ندیده ام. باز نگاهم را متوجه سیمای نورانی آن سوار کردم و در دل به تحسین وی نشستم و به کاظم گفتم: - راست می‌گویی کاظم! باید از بزرگان و اشراف زادگان عثمانی باشد. - قسم می‌خورم که به تنهایی از پس قبیله عنیزه برمی آید، نظر تو چیست میرزا؟ - آری! جوان شجاعی به نظر می‌رسد و در دلیری او شکّی نیست وگر نه این همه راه پر خطر را به تنهایی تا طویریج نمی آمد. کم کم به محلی رسیدیم که قبیله عنیزه در آن موضع گرفته بودند؛ هیچ اثری از آن‌ها نبود جز گرد و غباری که از دور در وسط بیابان دیده می‌شد. بنابراین بدون هیچ خطری از آن مکان مخوف گذشتیم و به تپه سلیمانیه رسیدیم. آن سوار مثل باد از سر بالایی تپه عبور کرد و به طرف سرازیری تپه ناپدید شد و ما به زحمت خود را به بالای تپه رساندیم و هرچه جستجو کردیم آن سوار را ندیدیم. انگار به زمین فرو رفته یا به آسمان بالا رفته بود. همه از تعجّب به هم نگاه می‌کردیم و از ناپدید شدن آن سوار در شگفت مانده بودیم و موضعی هم نبود که ایشان در آنجا مخفی شده باشند. از بالای تپه تمام دشت کاملاً دیده می‌شد و مدّتی طول می‌کشید تا کسی بتواند از نظر ما غایب شود. فوراً خود را به سیّد رساندم و عرض کردم: سید! آن سوار کجا رفت و آن لشکری که ایشان می‌گفتند در پشت تپه سلیمانیه موضع گرفته اند کجایند؟! نگاهی به من انداخت و با صدایی که زوّاران دیگر نیز بشنوند، فرمودند: ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 آن آشنا آمد - صفحه ۴۰ الی ۴۲. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) قسمت ۱۹ 🌷 آن آشنا آمد 🌷 ☘ ... فوراً خود را به سیّد رساندم و عرض کردم: سید! آن سوار کجا رفت و آن لشکری که ایشان می‌گفتند در پشت تپه سلیمانیه موضع گرفته اند کجایند؟! نگاهی به من انداخت و با صدایی که زوّاران دیگر نیز بشنوند، فرمودند: آیا باز شک دارید که آن وجود مبارک فریادرس ضعیفان، مولای شیعیان صاحب الامر علیه السلام بودند؟ در حالی که اشک شوق از چشمان زوّار سرازیر بود، یک صدا گفتند: نه واللَّه، به خدا قسم که آن سوار مولای ما بودند! تمام بدنم با شنیدن حرف سیّد لرزید، و بغض گلویم را فشرد. ای کاش زودتر او را می‌شناختم و دست و پایش را می‌بوسیدم. سیّد که مرا بدان حال دید گفت: من نیز اول او را نشناختم، امّا زمانی که در پیشاپیش ما حرکت می‌کرد به نظرم رسید که او را قبلاً هم دیده ام؛ ولی هرچه فکر کردم به یاد نیاوردم که کی و کجا او را زیارت کرده‌ام و زمانی وجود نازنین ایشان به یادم آمد که از ما جدا شده بودند و فهمیدم که ایشان همان شخصی هستند که در حلّه به منزل ما آمده و مرا از واقعه سلیمانیه آگاه کرده بودند. از بالای تپه سلیمانیه سرازیر شدیم و به سرعت به طرف کربلا حرکت کردیم. هنوز جمال بی مثال امام در مقابل چشمانم قرار داشت و حسرتی که برای همیشه در دلم باقی ماند؛ کاظم هم حال و روزی چون من داشت و مدام در طول راه بدون هیچ حرفی به فکر فرو رفته بود. از تپه سلیمانیه به بعد سیّد مهدی پیشاپیش زوّار حرکت می‌کرد و من و کاظم هم در چند قدمی او راه می‌رفتیم با صدایی که به گوش نرسد رو به کاظم کردم و گفتم: ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 آن آشنا آمد - صفحه ۴۲ الی ۴۴. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) قسمت ۲۰ 🌷 آن آشنا آمد 🌷 ☘ ... از تپه سلیمانیه به بعد سیّد مهدی پیشاپیش زوّار حرکت می‌کرد و من و کاظم هم در چند قدمی او راه می‌رفتیم با صدایی که به گوش نرسد رو به کاظم کردم و گفتم: کاظم! از واقعه سلیمانیه چیزی شنیده ای؟ با تعجّب نگاهم کرد و گفت: مگر در سلیمانیه چه اتفاقی افتاده که باید از آن آگاه باشم؟ - واللَّه! خودم هم نمی دانم. - پس چرا از من می‌پرسی؟ - مگر نشنیدی سیّد گفت که آن سوار قبلاً در حلّه به منزل من آمده بودند و مرا از واقعه سلیمانیه آگاه کرده بودند. - چرا! شنیدم که سیّد چنین گفت ولی از آن واقعه اطلاعی ندارم. بقیه راه را بدون حرف گذراندیم و طولی نکشید که به دروازه کربلا رسیدیم و با کمال تعجّب دیدیم که لشکر عثمانیه در بالای قلعه ایستاده اند؛ آن‌ها نیز از دیدن ما مبهوت مانده بودند و آمدن ما را باور نداشتند. یکی از آنان با صدای بلند گفت: از کجا می‌آیید؟ سید با تبسّمی شیرین گفت: زوّار ابی عبداللَّه علیه السلام هستیم و از حلّه و نجف می‌آییم. دوباره آن شخص پرسید: از حلّه و نجف؟! و نگاهی به زوّار که تمام صحرا را پر کرده بودند انداخت. امّا راه حلّه و نجف که توسط عنیزه نا امن است و کسی از ترس آن‌ها رفت و آمد نمی کند. باز سیّد فرمودند: شما لشکر عثمانیه راحت باشید و در جای امن بنشینید و مزد خود را طلب کنید. برای ما مسلمانان نیز پروردگاری هست که حافظ ما باشد و در هنگام سختی و بلا به ما کمک کند. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 آن آشنا آمد - صفحه ۴۴ الی ۴۶. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) قسمت ۲۱ 🌷 آن آشنا آمد 🌷 ☘ ... باز سیّد فرمودند: شما لشکر عثمانیه راحت باشید و در جای امن بنشینید و مزد خود را طلب کنید. برای ما مسلمانان نیز پروردگاری هست که حافظ ما باشد و در هنگام سختی و بلا به ما کمک کند. آنگاه بدون توجه به آن‌ها وارد دروازه شهر شدند و ما نیز در پی او روان شدیم. هنوز چند قدمی از دروازه فاصله نگرفته بودیم که دیدیم امیر عثمانیه کنج آقا محمد بر تختی نشسته و چشم به زوّار دارد. سیّد به او سلام کردند و او با دیدن سیّد از جا برخاست و او را در آغوش گرفت. پس از آن سیّد لبخندزنان رو به امیر عثمانیه کرد و گفت: از این که قاصدی نزد ما فرستادی و ما را تشویق به آمدن کردی، از تو سپاسگزارم. کنج آقا لحظه ای مبهوت به چشمان سیّد نگاه کرد و با تعجّب گفت: منظورت چیست سیّد؟! از کدام قاصد حرف می‌زنی؟! من که قاصدی به نزد شما نفرستادم! قضیه چیست؟ سیّد آنچه را گذشته بود به او گفت. کنج آقا لحظه ای به فکر فرو رفت و در حالی که زیر لب مدام می‌گفت: سبحان اللَّه! نگاهی به خیل عظیم زوّار انداخت و به سیّد گفت: ای آقای من! من که اصلاً خبر نداشتم شما به زیارت می‌آیید تا قاصد به نزدتان بفرستم. در ثانی اکنون پانزده روز است که از ترس عنیزه در این شهر مانده ایم و جرأت بیرون رفتن نداریم. و در حالی که ناباورانه چشم به سیّد دوخته بود، پرسید: پس عنیزه کجا رفتند و شما چگونه از دستشان خلاص شده اید؟ ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 آن آشنا آمد - صفحه ۴۶ الی ۴۸. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) قسمت ۲۲ 🌷 آن آشنا آمد 🌷 ☘ ... و در حالی که ناباورانه چشم به سیّد دوخته بود، پرسید: پس عنیزه کجا رفتند و شما چگونه از دستشان خلاص شده اید؟ سیّد گفت: اصلاً در راه با آن‌ها برخوردی نکردیم و بدون هیچ مشکلی به کربلا رسیدیم، آن شب را به زیارت ابی عبداللَّه علیه السلام گذراندیم و هنگام صبح سیّد مرا به نزد خود خواند؛ چون خدمتش رسیدم گفت: میرزا! تحقیق کن چه بر سر عنیزه آمده است؟! برای جستجو به سمت دروازه شهر رفتم و مدّتی را در آن محل ماندم، ناگهان پیرمردی را دیدم که به طرف دروازه شهر کربلا می‌آید و ظاهرش به قبیله عنیزه شبیه است، فوراً خود را به او رساندم و سلام کردم. با گشاده رویی جواب سلامم را داد. به او گفتم: پدر جان راه قبیله عنیزه کدام است؟ با تعجّب نگاهی به من انداخت و گفت: آن‌ها از ترس لشکر عثمانیه خانه‌های خود را ترک کرده اند و به مقصد نامعلومی رفته اند. دوباره پرسیدم: پدر جان، چرا لشکر عثمانیه قصد قبیله عنیزه را داشتند؟ آهی از ته دل کشید و گفت: ای جوان! مدتی است جوان‌های عنیزه دست به غارت اموال زوّار می‌زنند و به نصیحت‌های ما ریش سفیدان نیز توجهی ندارند. خداوند بر آن‌ها غضب کرد و لشکر عثمانیه را به قصد آنان فرستاد. کم کم داشتم به هدفم نزدیک تر می‌شدم و از آنچه بر عنیزه گذشته بود، آگاهی می‌یافتم. بدین ترتیب در حالی که خود را نگران نشان می‌دادم، گفتم: ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 آن آشنا آمد - صفحه ۴۸ الی ۵۰. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor