eitaa logo
داستانهای مهدوی
161 دنبال‌کننده
735 عکس
35 ویدیو
6 فایل
داستانها، ملاقات و معجزات حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) ارتباط با ادمین @sh_gerami گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 کانال «بوی ظهور رسانه ظهور» @booye_zohoor_resane_zohoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۱ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ در منطقه عملیاتی حاج عمران هستی. لحظه ای از آتش دشمن بعثی در امان نیستید. هوا که روشن می‌شود هواپیماهای عراقی آسمان را قُرق می‌کنند. پشت سر هم مانور داده و منطقه را بمباران می‌کنند. الآن هم همان صدا هست و همان هواپیماها. امّا این بار به تو خیلی نزدیک شده اند. به راحتی صدایشان را می‌شنوی و آن‌ها را می‌بینی. به دنبال صدای هواپیماها، صدای بمباران و رگبار ضدّ هوایی نیز به گوش می‌رسد. صدای فِرفِر ترکش‌ها را به خوبی می‌شنوی. ناگهان تمام بدنت گرم می‌شود. چشم هایت سیاهی می‌رود و روی زمین می‌افتی. آسمان دور سر تو می‌چرخد. هرچه سعی می‌کنی تا به سقف آسمان چشم بدوزی نمی توانی. پلک هایت زور می‌زنند و بر عدسی چشمانت غالب می‌شوند و آن‌ها را می‌پوشانند. چشم‌ها را که باز می‌کنی همه جا را سفید می‌بینی. آن‌ها هم که در رفت و آمدند سفید پوشند. از شخصی که از جلوی تو رد می‌شود می‌پرسی: - اینجا کجاست؟ - بیمارستان است. - بیمارستان! به زور سرت را بلند می‌کنی و نگاهی به دست و پای خودت می‌اندازی. به یک دستت سرم وصل کرده اند. چند جای بدنت هم باندپیچی شده است. به زور می‌توانی آن‌ها را تکان بدهی. عضوی را سالم نمی بینی. حسابی، آش و لاش شده ای. تشنگی امانت را بریده و از درد به خود می‌پیچی. خانم پرستار به سراغت می‌آید و می‌گوید: - چه می‌خواهی آقای....! - آب می‌خواهم. - نمی توانیم به تو آب بدهیم. - چرا؟ ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۲۳ و ۲۴. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۲ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... خانم پرستار به سراغت می‌آید و می‌گوید: - چه می‌خواهی آقای....! - آب می‌خواهم. - نمی توانیم به تو آب بدهیم. - چرا؟ - چون تازه از اتاق عمل بیرون آمده ای و آب برایت ضرر دارد. - دارم از تشنگی می‌میرم. - باید تحمل کنی. - درد هم دارد مرا می‌کشد. - کجایت درد می‌کند؟ - کجای من سالم است که درد نکند. - الآن دردهایت را ساکت می‌کنم. او بلافاصله از اتاق بیرون می‌رود. چند لحظه نمی گذرد و در حالی که سرنگی در دست دارد وارد می‌شود. آن را به داخل سرم تزریق می‌کند. لب هایت خشکیده و تشنگی جگرت را سوزانده. می‌خواهی با داد و فریاد آب طلب کنی امّا لب هایت هم در اختیارت نیست. کم کم مژه هایت به هم می‌آیند. هر چه تلاش می‌کنی تا باز پرستار را ببینی امّا سنگینی پلک ها، نمی گذارند که مژه‌های به هم چسبیده از یکدیگر جدا شوند. کم کم فشار دردی که تمام وجودت را گرفته، عقب نشینی می‌کند. خواب و رؤیا زور می‌زند و جای دردها را می‌گیرد. چند ماهی است که از بیمارستان مرخص شده ای. جای بخیه‌ها خارش می‌گیرد. تک تک عضله هایت با درد مأنوس شده اند. بی اختیار آن‌ها را می‌مالی و نوازش می‌کنی. امّا امروز چشم هایت سیاهی می‌رود و روی زمین می‌افتی: - آ... ه... ه!! ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۲۴ و ۲۵. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۳ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... چند ماهی است که از بیمارستان مرخص شده ای. جای بخیه‌ها خارش می‌گیرد. تک تک عضله هایت با درد مأنوس شده اند. بی اختیار آن‌ها را می‌مالی و نوازش می‌کنی. امّا امروز چشم هایت سیاهی می‌رود و روی زمین می‌افتی: - آ... ه... ه!! در حالی که با چشم‌های باز و بی روح، روی زمین افتاده ای به زور از روی زمین بلند شده و روی زانوهایت می‌نشینی. صورتت را میان دست هایت می‌گیری و پنهان می‌کنی. مغزت آن قدر درد گرفته که گویا کسی آن را از جمجمه در آورده است. انگشتانت را به طرف بالا می‌کشی. سرت را با کف دستان محکم می‌مالی، جوری که انگار داری اتو می‌کشی. لرزش انگشتان تو هم کاملاً پیدا است. یکی تلنگری به بازوان دستت می‌زند و می‌گوید: - حالت خوب است؟ - بله... خوبم. او راهش را می‌گیرد و می‌رود. تو هم با دستان پر درد خودت مشغول ماساژ دادن عضلات پاهایت می‌شوی. حالت روز به روز بدتر می‌شود، به طوری که نمی توانی حرکت کنی. دست و پایت به فرمان تو نیست. کم کم پاهایت ناتوان می‌شود و بیشتر در منزل می‌مانی. خانواده باید زحمت کارهای تو را بکشند. برای آن‌ها هم سخت است، چون جسم و جانشان در عذاب است. امشب عمویت به دیدن تو آمده است، تا وارد منزلتان می‌شود رو به تو کرده و غرولند کنان می‌گوید: - تا کی می‌خواهی این جوری باشی؟ - عمو جان! این که دست من نیست! - خودت خواستی. - تو که می‌دانی در جبهه این طور شدم چرا این حرف‌ها را می‌زنی؟ - می‌خواستی نروی. - اگر نمی رفتم جواب خدا و پیغمبر را چه می‌دادم؟ - این قدر خدا و پیغمبر نکن! اولاً وظیفه ات بوده، دوماً حالا که رفتی این طور شدی، می‌توانی که پی گیر درمانت باشی. - اگر مصلحت باشد شفایم را از خودشان می‌گیرم. - ببینیم و تعریف کنیم. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۲۵ و ۲۶. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۴ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... - این قدر خدا و پیغمبر نکن! اولاً وظیفه ات بوده، دوماً حالا که رفتی این طور شدی، می‌توانی که پی گیر درمانت باشی. - اگر مصلحت باشد شفایم را از خودشان می‌گیرم. - ببینیم و تعریف کنیم. حرف هایش مثل ضربه محکمی بر سر و مغزت می‌خورد. بی حرکت روی تخت ولو شدی و تا مدّتی هیچ کس حرف نمی زند. سکوت تلخی بین شما برقرار می‌شود. نگاهت را به سقف اتاق می‌دوزی. در افکار خودت غوطه می‌خوری. با صدای بسته شدن در اتاق به خود می‌آیی و با پشت انگشتان دست، اشکهایت را پاک می‌کنی. ناخودآگاه می‌گویی: - خدا چشم راست را به چشم چپ محتاج نکند! ناامیدی به گلوی تو چنگ می‌اندازد. خیلی افسرده و ناراحت به نظر می‌رسی. دست هایت را پهلوی تخت گیر می‌دهی و می‌نشینی. پاها را روی زمین، محکم می‌کنی. به زور خودت را به کنار پنجره می‌رسانی. احساس می‌کنی که پاهایت به بدنت سنگینی می‌کند، به فرمان تو نیستند و به سختی به پیش می‌روند. از دست‌های آویزان دو طرف بدنت هم که کاری ساخته نیست. دلت می‌شکند. به آسمان تیره و ابری نگاه می‌کنی. اشک در چشمانت حلقه می‌زند. غرش رعد و برق در فضای اتاق می‌پیچد. قطرات باران درشت به شدت خودشان را به زمین می‌کوبند. هم زمان اشک‌های تو هم سرازیر می‌شود. آهی می‌کشی و به طرف تخت بر می‌گردی. دستمال کاغذی را برداشته و گونه‌های خیس خودت را خشک می‌کنی. سکوت طولانی و دردآوری برقرار می‌شود، احساس تنهایی می کنی. گویا از همه چیز جدا شده ای. دیوار نامرئی ایجاد شده ای را می‌بینی که بین تو و تمام دنیا فاصله انداخته است. تو یک رزمنده بوده ای. مجاهدی بودی که برای دین و ملّت قدم برداشتی. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۲۶ الی ۲۸. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۵ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... تو یک رزمنده بوده ای. مجاهدی بودی که برای دین و ملّت قدم برداشتی. زمانی قدوم تو جای پای شهیدان بود و خون پاکشان سجدگاه تو. دست و انگشتان تو هم آتش و خشم الهی را بر سر دشمن فرو می‌ریخت. بازوانی داشتی که افتخار امام امّت، بوسه زدن به آن بازوان سترگ بود. امّا حالا...؟! غم فراق عزیزان و هم رزمانت دارد تو را می‌کشد. داغ نبودن آن‌ها برای تو جانکاه و جانفرسا شده است. انسان‌های شاد و خندانی را می‌بینی که به مال و منال زیاد رسیده اند. نه بویی از جبهه برده اند و نه می‌فهمند که جبهه چه بوده، امّا تو از نژاد دیگری هستی. با آن همه تیر و ترکشی که تمام بدنت را آبکش کرده از بودن و ماندن خودت تعجّب می‌کنی. اصلاً برای تو سخت است که باور کنی زنده ای. شب به نیمه رسیده است. دو رکعت نماز حاجت می‌خوانی و در قنوت دلت می‌شکند. حاجت خودت را با آقا در میان می‌گذاری: - اماما! دیگر نمی توانم زخم زبان این و آن را تحمل کنم. یا مرگ مرا برسان و یا شفایم را از خداوند بخواه! همان جا دراز می‌کشی و می‌خوابی. در خواب آقای نورانی ای را می‌بینی که به تو می‌فرماید: مسجدی به امر من بنا کرده اند، بیا آنجا و متوسّل شو! ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۲۸. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۶ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... همان جا دراز می‌کشی و می‌خوابی. در خواب آقای نورانی ای را می‌بینی که به تو می‌فرماید: مسجدی به امر من بنا کرده اند، بیا آنجا و متوسّل شو! دم دمای صبح برای نماز از خواب بیدار می‌شوی. تمام آنچه را که در خواب دیدی در ذهنت مانده است. به خوبی برای تو تداعی می‌شود که باید به مسجد مقدّس جمکران بروی و متوسّل به آقا بشوی. برای تو ثابت شده است که پل ارتباطی شفای همه دردها این خاندان هستند. او طبیب واقعی است. اوست که به سراغ ما می‌آید، آن هم زمانی که از همه جا ناامید شده و فقط به او امید بسته ایم و خود را برای او خالص کرده ایم. صبح علی الطلوع مشغول کارهای جاری خودت می‌شوی. مدام با ذهن خودت کلنجار می‌روی و با خود می‌گویی: - از مشهد تا جمکران خیلی راه است، چطور بروم؟ - حالا اصلاً نرو چه عیبی دارد. - نه باید بروم ولی سال دیگر. - چرا سالی دیگر؟ - خرج و مخارج رفت و برگشت را ندارم. - خوب باشد سال دیگر با خیال راحت برو. در مقابل هر سؤالی که برای تو پیش می‌آید یک جوابی می‌تراشی و خودت را قانع می‌کنی. تصمیم خودت را هم گرفته ای: سال آینده عازم مسجد مقدّس جمکران می‌شوی و حاجت خودت را با آقا امام زمان علیه السلام در میان می‌گذاری. عصر به عیادت آن مریض آشنا می‌روی. در بیمارستان از او احوال پرسی کرده و تا برگردی دیر وقت می‌شود. بین راه هم به چند جا سر می‌زنی و جویای احوال دوستان و خویشان می‌شوی. عصر که از خانه بیرون آمده ای فرصت را غنیمت شمرده و تا حال و نفس داری به این طرف و آن طرف می‌روی. تا پاسی از شب بیرون هستی. عقربه‌های ساعت روی عدد دوازده جفت می‌شوند که به طرف منزل خودت می‌آیی. تا به نزدیکی منزل می‌رسی عدّه ای را می‌بینی که آنجا جمع شده اند. هر کدام سطلی در دست به طرف خانه شما می‌دوند. دود هم تنوره کشان از اتاق‌ها بالا می‌رود. خودت را به جلوی حیاط منزل می‌رسانی که ناخودآگاه فریاد می‌زنی: - بیچاره شدم... بیچاره!... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۲۸ الی ۳۰. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۷ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... تا به نزدیکی منزل می‌رسی عدّه ای را می‌بینی که آنجا جمع شده اند. هر کدام سطلی در دست به طرف خانه شما می‌دوند. دود هم تنوره کشان از اتاق‌ها بالا می‌رود. خودت را به جلوی حیاط منزل می‌رسانی که ناخودآگاه فریاد می‌زنی: - بیچاره شدم... بیچاره!... از گوشه در، نیم نگاهی به داخل اتاق‌ها می‌دوزی. در پرتو کم نور بعضی از لامپ‌ها که سالم مانده اند چشمت به داخل اتاق‌ها و اثاثیه می‌افتد. تلّی از خاکستر و دود همه جا را گرفته. اثاثیه سالمی نمی بینی. دیوار سفیدی هم به چشم نمی خورد. بسیار دل شکسته و پریشان می‌شوی. تمام وجودت از شدّت ناراحتی مور مور می‌شود. دندان هایت را از شدّت ناراحتی به هم می‌سایی و به طرف اتاق‌ها می‌روی. تا می‌خواهی وارد اتاق سوخته بشوی پای تو به آستانه در گیر می‌کند. سکندری می‌خوری و با سر به جلو خم شده و نزدیک است که به زمین بخوری. یک نفر دست هایش را باز کرده و به طرف تو می‌آید. تو هم بازوهایش را می‌گیری و خودت را کنترل می‌کنی. به دیوار تکیه می‌دهی. تا پشتت به تیغه دیوار می‌رسد جای زخم‌ها زق زق می‌کنند. امّا تو دیگر به آن‌ها توجّهی نداری. در تفکّری ژرف فرو می‌روی. احساس گناه، سراسر وجودت را می‌گیرد. گناه مثل زالو در تمام رگ هایت می‌لولد و خون تو را می‌مکد. دلت می‌خواهد یک نفر دیگر باشی، بهتر از آنچه که هستی. احساس می‌کنی که در بدنت زندانی شده ای و غل و زنجیر به جان خودت زده ای. باید خودت را نجات بدهی و مهاجرت کنی. راستی چرا قوز بالا قوز شده است؟ به حیاط می‌آیی و به پشت دراز کشیده و به آسمان خیره می‌شوی. یک ستاره چشمک زن سبز رنگ را می‌بینی که بالای سرت است. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۳۰ و ۳۱. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۸ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... به حیاط می‌آیی و به پشت دراز کشیده و به آسمان خیره می‌شوی. یک ستاره چشمک زن سبز رنگ را می‌بینی که بالای سرت است. مدام سوسو می‌زند و نور افشانی می‌کند. از دیگر ستاره‌ها روشن تر و درست مقابل چشمانت است. اشک از چشم هایت سرازیر می‌شود. نگاهی به عملکرد خودت می‌کنی. در ذهن تو جرقّه ای می‌جهد و تبدیل به آتش می‌شود. به یاد خواب شب گذشته می‌افتی. قلب تو از حادثه خوبی خبر می‌دهد، حادثه ای که در شرف وقوع است. آقا تو را دعوت کرده است پس چرا تو اجابت نکردی؟ صبح زود به طرف خانه یکی از دوستانت می‌روی. سرت را به زیر انداخته و پشت درِ آن‌ها می‌ایستی. با کلی مکث و معطّلی انگشت خودت را روی زنگ می‌فشاری. تا در باز می‌شود با چشمانی خجالت زده به او نگاه می‌کنی و می‌گویی: - سلام... سلام علیک. - علیک السلام عبداللَّه؛ عجب از این طرف ها؟ - راستش کاری داشتم که آمدم پیش تو. رفیقت هم دستش را به سینه می‌چسباند و می‌گوید: - دربست در خدمتم. امر بفرما! چهره ات قرمز می‌شود. گوش هایت هم از خجالت سرخ شده اند. باز این رفیق تو است که می‌گوید: - اِ، اِ؛ تو که نباید پیش دوست خودت خجالت بکشی، عبداللَّه! بگو چه فرمایشی داشتی؟ - الآن... الآن می‌گویم. کف دست هایت را به هم می‌سایی و در حالی که عرق پیشانی را با پشت دست پاک می‌کنی می‌گویی: - راستش... به مقداری پول احتیاج داشتم و آمده‌ام از تو قرض کنم. - ای به چشم! تو فقط مبلغش را بگو. - راستش می‌خواهم به مسافرت بروم و نیاز به.... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۳۱ و ۳۲. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۹ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... کف دست هایت را به هم می‌سایی و در حالی که عرق پیشانی را با پشت دست پاک می‌کنی می‌گویی: - راستش... به مقداری پول احتیاج داشتم و آمده‌ام از تو قرض کنم. - ای به چشم! تو فقط مبلغش را بگو. - راستش می‌خواهم به مسافرت بروم و نیاز به.... او صحبت تو را قطع می‌کند و می‌گوید: - حالا بفرما داخل. دستت را با صمیمیت می‌گیرد و با هم وارد خانه می‌شوید. بالاخره هرچقدر پول خواستی در اختیارت می‌گذارد و پس از خداحافظی به منزل برمی گردی. با اهل خانه صحبت می‌کنی. عزم جزم خودت را با آن‌ها در میان می گذاری. ساک خود را برداشته و راهی پایانه مسافربری مشهد می‌شوی. بلیت اتوبوس خریده و سوار می‌شوی. ماشین که از پایانه بیرون می‌آید در جاده کفی می‌افتد. راننده هم گازش را می‌گیرد و به سرعت مسیر تهران را به پیش می‌راند. از کنار پنجره نگاهی به پشت سر خودت می‌اندازی. خانه‌ها را می‌بینی که به سرعت در حال کوچک شدن هستند. به نظر می‌آید که تک تک خانه‌ها به هم فشرده می‌شوند و بالاخره از نظرها ناپدید می‌شوند. باد سردی از بیرون ماشین به داخل می‌وزد. دهانت خشک و سرد شده است. گوش‌های تو هم به خاطر زوزه‌های باد چیزی نمی شنوند. نگاهی به بیابان‌های اطراف جاده می‌اندازی. باد، بوته‌های خار دو سوی جاده را می‌کند و به رقص در می‌آورد. ترانه باد هم شنیدنی است. کم کم صورتت کج و کوله می‌شود. درد به تو هجوم می‌آورد و اخم چهره ات را پر می‌کند. بالاخره پس از ساعت‌ها و چندین بار توقف، به تهران می‌رسی. از آنجا به قم آمده و پس از زیارت قبر شریف حضرت معصومه علیها السلام راهی جمکران می‌شوی. با مسؤولین مسجد جمکران صحبت می‌کنی تا مدّتی در آنجا خادم باشی، مدارک لازم را ارائه می‌کنی و آن‌ها هم قبول می‌کنند که تو از فردا لباس خدّام را بپوشی. خوشحال هستی که خادم مسجد آقا شده ای. در این لباس همه یک رنگ هستند و هر کاری که به آن‌ها می‌گویند انجام می‌دهند و آن را افتخار می‌دانند، افتخار! از روزی که شروع به خدمت در مسجد مقدّس جمکران کرده ای شروع به شمارش می‌کنی. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۳۲ الی ۳۴. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۱۰ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... از روزی که شروع به خدمت در مسجد مقدّس جمکران کرده ای شروع به شمارش می‌کنی. بیست و یک روز می‌گذرد تا این که ماه رمضان شروع می‌شود. در این مدّت شب و روز به خدمت و راز و نیاز مشغولی. حاجت خودت را هم با صاحب مسجد در میان گذاشته ای. در حالت بیم و امید در نوسان هستی. گاهی وقت‌ها یک فکر وحشتناک به ذهن تو خطور می‌کند. خاطره آتش سوزی منزلتان مثل حباب‌هایی از درون می‌جوشند و به سطح ذهن تو هجوم می‌آورند. زخم زبان زدن نزدیکان تو چون آب جوشی وجودت را می‌سوزاند و آتش به اندام تو می‌اندازد. مثل مار گزیده به خود می‌پیچی و دم برنمی آوری. اشک و آه همدم و مأنوس تو شده است. 🍃گریه بر هر درد بی درمان دواست 🍃چشم گریان چشمه فیض خداست هم چنان مشغول به خدمت در جمکران هستی. هرکدام از زائران با عشق و امیدی می‌آیند و بعد از خواندن نماز تحیت و نماز امام زمان علیه السلام حاجت خود را با آقا در میان می‌گذارند. عدّه قلیلی هم پیدا می‌شوند که فقط کارشان شکایت و ایراد گرفتن و طعنه زدن است. تو همه این‌ها را می‌بینی و تحمل می‌کنی. در مقابل خدمت به آن‌ها جز از صاحب اصلی مسجد توقع و چشم داشتی نداری. زائران غالباً با چشم محبت به تو می‌نگرند. آن‌ها هم که با نگاه تیره و سرد به تو نگاه می‌کنند باز از خدمت به آن‌ها دریغ نمی کنی. زائرند و مهمان آقا، تو هم خادم آن ها. تو باید رسم مهمان داری را به جا آوری! بعضی چیزها را هم می‌خواهی فراموش کنی امّا نمی توانی. هرچه سعی می‌کنی از ذهن و خاطرت دور کنی ولی بی فایده است. گویا بخش فراموشی ذهن تو اکنون کار نمی کند. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۳۳ الی ۳۵. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۱۱ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... بعضی چیزها را هم می‌خواهی فراموش کنی امّا نمی توانی. هرچه سعی می‌کنی از ذهن و خاطرت دور کنی ولی بی فایده است. گویا بخش فراموشی ذهن تو اکنون کار نمی کند. حقّ هم داری، چون عدّه ای معدود، شأن و منزلت مسجد و صاحب آن را رعایت نمی کنند و بی توجّه به ارزش‌های دینی و اسلامی هستند. هرچند تعداد آن‌ها اندک است، امّا همان اندک آن‌ها هم زیاد است. چون هر مکان و مقامی حریم و احترامی دارد و باید حرمتش را نگاه داشت. باید غیرت دینی داشت. باید شرم و حیا باشد، چون اگر شرم و حیا نباشد، دیگر هیچ کاری عار نیست! هیجدهمین روز ماه مبارک را پشت سر می‌گذاری. سه شنبه است و طبق معمول، زائران بیشتری به مسجد می‌آیند. بعد از خوردن سحری مشغول خدمت می‌شوی و از هر کار و خدمتی که از دستت بر بیاید دریغ نمی کنی. عشق به خدمت، تو را از هر نام و عنوان دنیایی دور می‌کند. اصلاً از القاب و عناوین صوری و ظاهری بی زاری. می‌خواهی خدمت گزار باشی و نوع و محل خدمت برایت تفاوتی نمی کند. سی و نه روز است که چشم به در و دیوار مسجد دوخته ای. شب و روز با مسجد و محراب انس داری. لحظه ای از دعا و راز و نیاز غافل نبودی. شب سنگینی را در پیش داری. شبی که بهتر و بالاتر از هزار ماه است. شبی که در آن تمام مقدّرات یک سال مشخص و معین می‌گردد. شب قدر است و به حق می‌بایست قدر آن را دانست. - اللَّه اکبر... اللَّه اکبر.... اذان مغرب است که از بلندگوهای مسجد پخش می‌شود. صوت خوش مؤذن زاده اردبیلی آدمی را به شور و وجد می‌آورد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۳۴ و ۳۵. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۱۲ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ...- اللَّه اکبر... اللَّه اکبر.... اذان مغرب است که از بلندگوهای مسجد پخش می‌شود. صوت خوش مؤذن زاده اردبیلی آدمی را به شور و وجد می‌آورد. آدمی می خواهد با آن اذان بگرید، چون غربت و مظلومیت علی علیه السلام را فریاد می‌زند. تنهایی و سوز دل علی علیه السلام است که از دل نخلستان‌ها به گوش می‌رسد. آهی است که از وجود حضرت فاطمه علیها السلام برمی خیزد. گریه‌های بیت الاحزان را به تصویر می‌کشد و مظلومیت قرون متمادی علی و شیعیانش را از منابر و مساجد به گوش همگان می‌رساند. تو هم دنبال گم شده ات هستی. طاقتت دارد سر می‌رود. گاهی وقت‌ها احساس می‌کنی که نه به یاد خودت هستی و نه دیگران. در ملکوت سیر می‌کنی و فقط به معشوق خود می‌اندیشی و بس. در وجود خود یک فضای خالی احساس می‌کنی. فضایی می‌بینی که تاریک است و کاملاً مشهود و تا آن فضای تاریک را پر نکنی دست از طلب مطلوب و محبوب خود برنمی داری. فضا و خلأیی که فقط با نور پر می‌شود. هیچ چیز جای آن نور را نمی تواند بگیرد. با نبودن آن احساس غربت و تنهایی می‌کنی. فضای بزرگ و ساکتی می‌بینی که تحمل آن برای تو مشکل است. آه عمیقی از درون می‌کشی. ناگهان قلبت به شدّت می‌تپد و حالت منقلب می‌شود. نگاهی متفکرانه به گنبد فیروزه ای مسجد می‌اندازی. این بار آن را طوری دیگر می‌بینی. همه چیز رنگ و بوی تازه به خود گرفته است. در دلت غوغایی به پا می‌شود. شور و هیجانی تو را می‌گیرد که حکایت از آینده دیگری است که در انتظارش هستی. بعد از نماز و دعا، افطار نموده و به داخل حیاط مسجد می‌آیی. چشم به آسمان می‌دوزی. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۳۵ و ۳۶. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor