eitaa logo
داستانهای مهدوی
161 دنبال‌کننده
735 عکس
35 ویدیو
6 فایل
داستانها، ملاقات و معجزات حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) ارتباط با ادمین @sh_gerami گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 کانال «بوی ظهور رسانه ظهور» @booye_zohoor_resane_zohoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۳۴ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... - چه كردي ابوسعد؟! آيا راضي شد كه حمام را به محمد بن عثمان ببخشد؟ - نه صالح! به هيچ طريقي رضايت نمي دهد و هرچه به او نصيحت كردم، فايده اي نبخشيد. ناراحت نباش ابوسعد! بلايي به سرش بياورم كه حتي حاضر شود خانه اش را هم به محمد بن عثمان بدهد. سپس با خشم به سوي ابوراجح قدم برداشت: - پس اين طور پيرمرد! از جانت گذشته اي؟! الآن نشانت مي‌دهم كه از جان گذشتن يعني چه!؟ و دست برد، يقه پيراهنش را محكم كشيد و آن را از وسط پاره كرد، به طوري كه شانه‌هاي استخوانيش عريان ماند: خُب پيرمرد، حالا چه مي‌گويي؟ هان؟ و شلاق را محكم بر شانه اش فرود آورد، پوست شانه ابوراجح تركيد و خون از شانه اش جاري شد. پيرمرد از درد به خود پيچيد و ناله اي كرد. - حالا چه مي‌گويي ابوراجح!؟ باز سرسختي مي‌كني؟ و ضربه‌هاي شلاق را پي در پي بر پوست شانه اش فرود مي‌آورد، به طوري كه پيرمرد بيهوش، بر زمين افتاد. ابوسعد فوراً خود را به صالح رساند و او را از پشت بغل كرد و به سمت ديگر كشيد: چه مي‌كني داروغه؟! اگر او بميرد حاكم تو را به جاي او مجازات مي‌كند. آرام بگير صالح! صالح چون گرگي زخمي همچنان نعره مي‌زد و عربده مي‌كشيد و كار به جايي رسيد كه داروغه‌هاي ديگر به كمك ابوسعد آمدند و او را از ابوراجح دور كردند. صالح از خشم مرتب ناسزا مي‌گفت و ابوراجح را تهديد به مرگ مي‌كرد. *** درِ حياط را پشت سرش بست و پا به داخل كوچه گذاشت. روبند را روي صورتش كشيد و به سوي بازار راه افتاد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۷۶ الی ۷۸. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۳۵ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... درِ حياط را پشت سرش بست و پا به داخل كوچه گذاشت. روبند را روي صورتش كشيد و به سوي بازار راه افتاد. صداي دوره گرد‌ها و كاسبان حلّه پشت سرهم به گوش مي‌رسيد و گفتگوي زنان و مرداني كه با فروشندگان دوره گرد چانه مي‌زدند، شنيده مي‌شد، در اين ميان صداي داروغه‌هايي كه با شكم‌هاي برآمده به سوي مردم عربده مي‌كشيدند با صداي شاعراني كه با صداي بلند شعرهاي خود را مي‌خواندند، به گوش مي‌رسيد و او بي اعتنا به همه اين ها، هم چنان قدم برمي داشت. از ميان بازار گذشت و در امتداد راهي قرار گرفت كه به دارالحكومه مي‌رسيد. لحظه اي در عاقبت كارش ترديد كرد و از حركت باز ماند. امّا چاره اي جز رفتن در پاي خود نديد، مدام قيافه استخواني ابوراجح در نظرش ظاهر مي‌شد. به ياد لحظه‌هايي افتاد كه او را بر سنگ فرش خيابان مي‌كشيدند و با خود مي‌بردند. اشك در چشمانش حلقه بست. دوباره راه افتاد و زماني به خود آمد كه در مقابل دارالحكومه بود. داروغه‌ها با لباس‌هاي يك دست سياه در حالي كه نيزه‌هاي بلندي را در دست داشتند، طول و عرض شبستان قصر را قدم مي‌زدند و دو نفر در دو سمت درِ ورودي قصر، چون مجسمه اي ايستاده بودند. از چند پله گذشت و به ايوان قصر رسيد. ناگهان صداي خشن داروغه در گوشش پيچيد: كجا مي‌روي زن؟! و نيزه اش را در مقابل صورتش گرفت. - مي‌خواهم حاكم را ببينم. با تعجّب نگاهي به او انداخت و گفت: حاكم كه اكنون بيدار نيست! - مي‌مانم تا بيدار شود. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۷۸ الی ۸۰. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۳۶ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... ناگهان صداي خشن داروغه در گوشش پيچيد: كجا مي‌روي زن؟! و نيزه اش را در مقابل صورتش گرفت. - مي‌خواهم حاكم را ببينم. با تعجّب نگاهي به او انداخت و گفت: حاكم كه اكنون بيدار نيست! - مي‌مانم تا بيدار شود. - برو زن! امروز كه روز ديدار با حاكم نيست! - مگر براي ديدن حاكم نيز روزها فرق مي‌كند؟ كار واجبي با او دارم كه ممكن است فردا دير شود. - امّا حاكم امروز گرفتارند و به حساب و كتاب ديوان مي‌رسند، برو چند روز ديگر بيا. من تا حاكم را نبينم از اينجا تكان نمي خورم. مگر جنازه‌ام را بيرون ببرند. يكي ديگر از داروغه‌ها آرام آرام به جمع آن‌ها پيوست و در حالي كه امّ راجح را زير نظر گرفته بود، آهسته در گوش همكارش گفت: به گمانم زن ابوراجح باشد! - ابوراجح ديگر كيست؟ - همان پيرمرد حمامي كه صحابه را لعن مي‌كند. - مي‌گويي با او چكار كنم؟ - نمي دانم، بهتر است محمد بن عثمان را از آمدن اين زن آگاه كنيم. - پس مواظب او باش تا من برگردم. سپس به طرف داخل قصر راه افتاد، از چند دالان تو در تو گذشت و وارد اطاقي شد كه حاكم در آن به عيش و عشرت مشغول بود. نگاهش را به سوي محمد بن عثمان گرفت و با اشاره اي او را به نزد خود خواند. محمد بن عثمان تعظيمي به سوي حاكم كرد و به طرف داروغه راه افتاد و با غضب رو به داروغه كرد و گفت: چه خبر است؟! مگر نگفتم كسي داخل نشود؟ - امر مهمّي پيش آمده است. - حالا آن امر مهم چيست؟ زني به اينجا آمده است و اصرار دارد كه حاكم را ببيند و هرچه مي‌كنيم از اينجا دور نمي شود. - اين كه ديگر گفتن ندارد احمق! به زور هم كه شده او را از اينجا دور كنيد! مگر نمي بينيد حاكم گرفتار است! - ولي او همسر ابوراجح است. - چه گفتي؟ همسر ابوراجح؟! ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۸۰ الی ۸۲. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۳۷ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... زني به اينجا آمده است و اصرار دارد كه حاكم را ببيند و هرچه مي‌كنيم از اينجا دور نمي شود. - اين كه ديگر گفتن ندارد احمق! به زور هم كه شده او را از اينجا دور كنيد! مگر نمي بينيد حاكم گرفتار است! - ولي او همسر ابوراجح است. - چه گفتي؟ همسر ابوراجح؟! - اي محمد بن عثمان! آنجا چه خبر است؟ - چيزي نيست سرور من! گويا زني جسارت كرده و مي‌خواهند به دست بوسي حضرت اشرف برسند! - آن زن كيست ملعون؟! صداي خنده عدّه اي از اعوان و اشراف زادگان كه در آن جمع بودند، در فضاي قصر طنين انداخت و محمد بن عثمان در حالي كه رنگ صورتش سرخ شده بود، با لكنت زبان گفت: زن ابوراجح حمامي است كه اذن دخول مي‌خواهد. - آن زن از ما چه مي‌خواهد؟! - گويا در پي شوهرش آمده است. - شوهرش؟! ابوراجح؟ امّا او كه نزد ما نيست. - سرور من! آن مردك ديروز در ميان عدّه اي از مردم شهر به وجود مبارك خليفه و حاكم بر حقّ او در حلّه ناسزا مي‌گفت كه داروغه‌ها او را دستگير و به زندان انداخته اند. مرجان با غضب از تختي كه بر آن نشسته بود پايين آمد و لحظه اي به فكر فرو رفت و با اين كه صدايش از خشم مي‌لرزيد، دستور داد: آن زن را به اينجا بياوريد! محمد بن عثمان تعظيمي كرد و همراه داروغه از تالار قصر بيرون رفت و لحظه اي بعد با اُمّ راجح به داخل تالار برگشت. حاكم كه دوباره بر تخت بود، نگاه تندي به سوي اُمّ راجح انداخت و گفت: چه مي‌خواهي زن؟ ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۸۲ الی ۸۴. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۳۸ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... حاكم كه دوباره بر تخت بود، نگاه تندي به سوي اُمّ راجح انداخت و گفت: چه مي‌خواهي زن؟ - شويم را! - شويت؟! ببين كدام يك از اين‌ها شويت هست، دستش را بگير و برو. صداي خنده اعوان حاكم، آن زن بيچاره را ناتوان تر ساخت. - من ابوراجح را مي‌خواهم كه ديروز داروغه هايت به زور او را با خود بردند. - داروغه‌ها او را برده اند، آن وقت سراغش را از ما مي‌گيري؟! باز خنده مستانه حاضران بلندتر از دفعه قبل در فضاي قصر طنين انداخت، حليمه با التماس رو به حاكم كرد و گفت: او پيرمردي بيش نيست و طاقت سختي را ندارد، بيا و جوانمردي كن و او را ببخش. حاكم لحظه اي قيافه حق به جانب به خود گرفت و در فكر فرو رفت و سپس با لبخندي گفت: با يك شرط او را خواهم بخشيد، اول اين كه در حضور مردم به جان خليفه دعا كند. در ثاني خليفه شيعيان را لعن كند. حليمه آخرين اميدش را از دست داد و بي آن كه كلامي ديگر بگويد، راه افتاد. چه شده ام راجح؟! مگر نيامده بودي شويت را با خود ببري؟ به خدا سوگند كه اگر ابوراجح هم حاضر به لعن خليفه شيعيان شود، با اين دست هايم زبانش را از حلقومش بيرون خواهم كشيد. اُف بر شما كه آخرت را به دنياي تان فروخته ايد و مست از باده دنياپرستي به مردم ستم مي‌كنيد. لعنت به تو و بر خليفه شما باد كه دايم الخمري چون تو را به جان مردم انداخته است. و سپس بي اعتنا از كنار داروغه‌ها گذشت و به سوي خانه حركت كرد. حاكم با شنيدن سخنان حليمه چون مار به دور خود چمپر زد و در ميان سكوتي سنگين با فرياد گفت: ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۸۴ الی ۸۶. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۳۹ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... حاكم با شنيدن سخنان حليمه چون مار به دور خود چمپر زد و در ميان سكوتي سنگين با فرياد گفت: اين مردك را به اينجا بياوريد؛ چنان بلايي به سرش بياورم كه تا سال‌ها مردم حلّه از شنيدن نامم به خود بلرزند. محمد بن عثمان فوراً از تالار قصر بيرون رفت و چند داروغه را براي آوردن ابوراجح به سوي زندان فرستاد. ابوراجح ساعتي را بي هوش بر زمين افتاد و زماني چشم گشود كه درد، سراسر وجودش را فراگرفته بود و توان هيچ حركتي در خود نمي ديد. ناگهان صداي باز شدن درِ زندان به گوش رسيد و چند داروغه با عجله به سوي ابوراجح گام برداشتند و دست و پايش را از ميان قل و زنجيرها بيرون كشيدند؛ يكي از آن‌ها با صداي خشكي گفت: برخيز پيرمرد! كه رفتنت به بهشت نزديك است! و قاه قاه خنده داروغه‌هاي ديگر در سرداب پيچيد و سپس دو طرف او را گرفتند و كشان كشان او را در ميان اعتراض زندانيان ديگر با خود بردند. مرجان همچنان دست هايش را در پشتش گره كرده بود و طول و عرض تالار را قدم مي‌زد و بلند بلند با خود حرف مي‌زد. طولي نكشيد كه داروغه‌ها ابوراجح را به تالار آوردند و در برابر حاكم به روي زمين انداختند. حاكم نگاهي به شانه شلاق خورده ابوراجح انداخت و آرام آرام به سويش قدم برداشت و در آن حال با صداي بلندي گفت: مثل اين كه داروغه‌ها در كارشان خوب مهارت دارند. ابوراجح از فشار درد ناله اي كرد و بي آن كه به سوي مرجان سر برگرداند، با صداي ضعيفي گفت: آن‌ها درنده خويي خود را از سرِ سفره حرام زاده اي چون تو به ارث برده اند، مرجان! حاكم كه انتظار چنين حرفي را از آن جسم نيمه جان نداشت، بر زخم‌هاي شانه اش پا نهاد و فشار داد و ماليد تا زخم‌ها دوباره سر باز كردند و خون از آن محل جاري شد. خُب ابوراجح! فريادرس تو كيست؟! پس چرا نمي آيد تو را از دست من خلاص كند؟! ها؟! نكند از داروغه هايم مي‌ترسد!؟ ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۸۶ الی ۸۹. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۴۰ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... خُب ابوراجح! فريادرس تو كيست؟! پس چرا نمي آيد تو را از دست من خلاص كند؟! ها؟! نكند از داروغه هايم مي‌ترسد!؟ و چنان خنده اي همه جا را فرا گرفت كه حتي داروغه‌هايي كه در شبستان بودند، صداي آن را شنيدند. - به موقعش خواهد آمد لعين و آن وقت است كه تو و اعوانت مثل موش، در سوراخي پنهان شويد. - گوش كن ابوراجح! اگر به دست و پاي من بيفتي و از من خواهش كني كه تو را ببخشم، از تو خواهم گذشت. به شرطي كه در حضور همه مولاي خيالي خود را لعن كني. خشم تمام وجود پيرمرد را فرا گرفت، تمام نيرويش را در پاهايش جمع كرد و با يك خيز به سوي مرجان حمله برد و گلويش را در پنجه‌هاي لرزانش فشرد. داروغه‌ها از هر سو بر سرش ريختند و آن قدر او را زدند كه بيهوش بر زمين افتاد. رنگ از صورت حاكم حلّه پريده بود. از وحشت تمام بدنش مي‌لرزيد. محمد بن عثمان فوراً از آن جمع برخاست و پيمانه اي پر از شراب را به سوي مرجان گرفت. بفرماييد سرورم! گلويي تازه كنيد و كار اين‌ها را به نوكران تان بسپاريد و خونتان را براي اين گونه آدم‌هاي بي ارزش كثيف نكنيد، اگر امر مي‌دهيد او را به زندان برگردانند تا روزي صد بار زير شكنجه بميرد و زنده شود. نه محمد بن عثمان، مي‌خواهم كه اين يكي در برابر چشمانم شكنجه شود، او را به هوش بياوريد. داروغه‌ها دلوي پر از آب را به سر و روي پيرمرد ريختند. خنكي آب باعث شد كه چشم بگشايد. مرجان پيمانه اي را كه در دست داشت يكباره سر كشيد و به سوي ابوراجح قدم برداشت. دو زانو در برابرش نشست و موهاي سفيدش را در چنگ گرفت و آن قدر كشيد تا سر ابوراجح به زانويش رسيد و در حالي كه صورتش آغشته به خون بود، مستانه شروع كرد به خنديدن: التماس كن پيرمرد! زود باش، التماس كن! و همچنان دندان هايش را از خشم به هم مي‌فشرد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۸۸ الی ۹۱. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۴۱ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... التماس كن پيرمرد! زود باش، التماس كن! و همچنان دندان هايش را از خشم به هم مي‌فشرد. ابوراجح آب دهانش را جمع كرد و با تمام نيرو به صورتش انداخت. فوراً يكي از حاضرين به سمت حاكم رفت و با گوشه ردايش صورت او را پاك كرد. مرجان چون كوره اي از آتش، زبانه كشيد و با صداي وحشتناك خويش فرياد برآورد: چرا ايستاده اي داروغه؟! زبانش را از حلقومش بيرون بياوريد! چند نفر از داروغه‌ها فوراً به سوي ابوراجح هجوم بردند و در مقابل چشمان حيرت زده ديگران زبانش را آن قدر كشيدند تا بر دهانش آويزان ماند. گرفتن انتقام، چشمانش را كور كرده بود و فريادهاي جانسوز پيرمرد برايش لذّت بخش به نظر مي‌رسيد. چطوري ابوراجح؟! چرا كسي به كمكت نمي آيد؟! پس آن ياري دهنده ستمديدگان كجاست؟! بزنيدش! مي‌خواهم كاري كنيد كه حتي آن عجوزه نيز او را نشناسد. داروغه‌ها دوباره بر سرش ريختند و آن قدر او را زدند كه چند دانه دنداني هم كه در دهانش باقي مانده بود، بر زمين ريخت. - داروغه! - بله، سرور من! - ميل بياوريد. - اطاعت مي‌شود سرور من. يكي از داروغه‌ها بيرون رفت و پس از مدتي، با ميله اي آهني برگشت. - داروغه! بله، سرور من! - خوب آن را داغ كن و دو طرف بيني او را سوراخ كن. - اطاعت مي‌شود سرور من. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۹۱ الی ۹۳. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۴۲ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... - داروغه! بله، سرور من! - خوب آن را داغ كن و دو طرف بيني او را سوراخ كن. - اطاعت مي‌شود سرور من. آن گاه داروغه ميل را بر آتش نهاد و ميل سرخ شده را در دو طرف بيني پيرمرد فرو برد. صداي نعره پيرمرد و بوي سوختگي تمام تالار را در برگرفت. - داروغه! - بله! سرور من! چشمانش را بيرون بياور! داروغه انگشتانش را در زير چشمان پيرمرد كه بي هوش شده بود، فرو برد و چشمانش را از كاسه بيرون آورد. - داروغه! بله! سرور من! - زبانش را با زنجير ببند و ريسماني در سوراخ بيني او فرو كن. - اطاعت مي‌شود سرور من. فوراً زنجير آهني آوردند و زبان پيرمرد را محكم بستند و يك سر ريسماني را كه از موي بافته شده بود، در سوراخ بيني اش فرو بردند. - داروغه! بله! سرور من! استخوان‌هاي زانويش را بشكن! اطاعت مي‌شود سرور من! آن قدر به پايش فشار آوردند كه صداي شكسته شدن استخوان هايش به گوش مرجان رسيد. - داروغه! بله! سرور من! چند نفر دو طرف ريسمان را بگيريد و چند نفر نيز زنجيري را كه به زبان او بسته شده است گرفته و آن قدر در كوچه‌هاي حلّه او را بكشيد تا چيزي از او باقي نماند. داروغه‌ها دست به كار شدند و او را از داخل قصر به سوي خيابان كشيدند و مرجان نيز سوار بر كجاوه اي به همراه درباريان در پي آن‌ها راه افتاد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۹۳ الی ۹۵. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۴۳ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... داروغه‌ها دست به كار شدند و او را از داخل قصر به سوي خيابان كشيدند و مرجان نيز سوار بر كجاوه اي به همراه درباريان در پي آن‌ها راه افتاد. لحظه به لحظه بر تعداد جمعيّت افزوده تر مي‌شد و داروغه‌ها با نيزه‌هاي بلند راه را براي عبور آن‌هايي كه ابوراجح را بر روي زمين مي‌كشيدند، باز مي‌كردند و عدّه اي نيز از نگهبان، اطراف مرجان را از خيل عظيم جمعيّت خلوت مي‌نمودند. حليمه و احمد در خانه نشسته بودند كه صداي جارچيان به گوش آن‌ها رسيد. سراسيمه به سوي بازار دويدند. جمعيّت آن قدر زياد بود كه آن‌ها به زحمت خود را داخل آن‌ها كردند و بر سر و سينه زدند. چند نفري كه احمد را مي‌شناختند، مانع از عبور او شدند و مي‌ترسيدند كه او نيز هلاك شود. صداي همهمه جمعيّت هر لحظه بلندتر به گوش مي‌رسيد و هر آن بيم آن مي‌رفت كه با داروغه‌ها درگير گردند. محمد بن عثمان كه از عاقبت كار مي‌ترسيد، خود را به مرجان رساند و در مقابل او با احترام تعظيم كرد. چه مي‌خواهي بگويي ملعون؟ حرفت را بزن! - سرور من! بهتر است خود را وارد خون او نكني. - چه شده است كه به حال او دل مي‌سوزاني؟ - سرور من، وضع دارد خطرناك مي‌شود و ممكن است هر آن، جمعيّت به ما حمله كنند. به هر حال او كه دوباره زنده نمي شود، بهتر است او را به حال خود واگذاريد و به قصر برگرديد. مرجان نگاهي به خيل جمعيّت انداخت و رو به عثمان كرد و گفت: حقّ با توست، به داروغه‌ها بگو دست نگه دارند. محمد بن عثمان فوراً خود را جلو كشيد و فرمان توقف داد. آن گاه حاكم با صداي بلندي رو به جمعيّت كرد و گفت: اين سزاي كسي هست كه به خليفه مسلمانان اهانت كند؛ اين بار او را بخشيدم؛ ولي ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۹۵ الی ۹۷. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۴۴ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... محمد بن عثمان فوراً خود را جلو كشيد و فرمان توقف داد. آن گاه حاكم با صداي بلندي رو به جمعيّت كرد و گفت: اين سزاي كسي هست كه به خليفه مسلمانان اهانت كند؛ اين بار او را بخشيدم؛ ولي اگر از اين پس كسي خليفه و حاكم او را لعن كند، جان و مالش را از او مي‌گيرم و زن و فرزندانش را به دار مي‌آويزم. - سرور من! زودتر برگرديم! امّ راجح به اين سو مي‌آيد و ممكن است مردم را بر عليه ما بشوراند. آري! آري! صداي شيونش را مي‌شنوم؛ به داروغه‌ها بگو برمي گرديم و آن مردك را در همين جا رها كنند. و آن گاه هراسان به طرف قصر راه افتاد. جمعيّت ناسزا گويان به سوي ابوراجح هجوم بردند و ريسمان را از سوراخ بيني او باز كردند و زنجير را از زبانش گشودند و پيكر خونينش را در گليمي پيچيده و به خانه اش بردند و حكيمي را بالاي سرش آوردند. حكيم با ديدن ابوراجح، سرش را با تأسف تكان داد و از خانه بيرون رفت. نيمي از پوست و گوشت صورتش از بين رفته بود و پاهايش تنها بر پوستي آويزان مانده بود، ولي هنوز آرام آرام نفس مي‌كشيد. اقوامش كه او را چنين ديدند، به عزاداريش نشستند. با فرا رسيدن شب او را به اطاق ديگري بردند و بر روي تخت خواباندند و حليمه و احمد با عدّه اي روي ايوان به انتظار مرگ او نشستند و به گريه و زاري پرداختند. *** نيمه‌هاي شب ناگهان از سوزش درد به خود پيچيد، نه چشمي براي ديدن داشت و نه زباني براي سخن گفتن. تنها دلش بود كه به راز و نياز مشغول شد و مولاي خود صاحب الزمان عليه السلام را به كمك مي‌طلبيد. مولاي من! ببين در حقّ من چه‌ها كه نكردند؟ ببين چگونه استخوانم را به زور شكستند! ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۹۷ الی ۹۹. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۴۵ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... مولاي من! ببين در حقّ من چه‌ها كه نكردند؟ ببين چگونه استخوانم را به زور شكستند! ببين چگونه مرا بر سنگ فرش خيابان‌ها كشيدند! ببين چگونه چشمانم را از كاسه درآوردند! ببين چگونه زبانم را به زنجير بستند! آه، مولاي من! ببين چگونه مرا بي صاحب خواندند و به باد مسخره گرفتند. مولاي من! ببين چگونه شانه‌ام را به ضرب شلاق سياه كردند! مولاي من! بعد از من، شيعيان اين شهر مظلوم تر مي‌شوند و زبان طعن دشمنان تيزتر، آرزو داشتم قبل از مرگم فقط يك بار جمال مباركت را زيارت كنم، افسوس كه ديگر چشمي براي من نمانده است. ناگهان قطره‌هاي اشك از زير چشمان بيرون آمده اش، چون گرمي آفتاب بر گونه‌هاي زخمينش لغزيد و چون خورشيد، شعله در دلش انداخت. حس كرد كه هاله اي از نور، تاريكي اطاق را روشن نموده است. هاله اي از نور، كه به سوي او مي‌آمد و بوي ياس بر جانش نشست. در كنارش نشست و دست مباركش را بر زخم هايش كشيد و با لبخندي به زيبايي مهتاب فرمود: «بيرون رو و از براي عيال خود كار كن! به حقيقت كه حقّ تعالي تو را عافيت عطا كرده است» و آرام آرام از راهي كه آمده بود برگشت. ابوراجح از جا برخاست؛ نگاهي به پيكر نحيف خود انداخت. با تعجّب هيچ زخمي را در بدنش نديد. زبانش را تكان داد ناباورانه ديد كه زبانش در كامش مي‌گردد. دست به چشمانش كشيد و نگاهي به در و ديوار انداخت، همه جا را مي‌ديد. مدام با صداي بلند مي‌گفت: مولاي من بمان! مولاي من بمان! صبح شد، مردم براي تشييع جنازه اش آمده بودند. درِ اطاق را گشودند تا جنازه اش را بردارند؛ امّا ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۹۹ الی ۱۰۱. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖