eitaa logo
داستانهای مهدوی
201 دنبال‌کننده
861 عکس
35 ویدیو
6 فایل
داستانها، ملاقات و معجزات حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) ارتباط با ادمین @sh_gerami گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 کانال «بوی ظهور رسانه ظهور» @booye_zohoor_resane_zohoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌍موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 790) قسمت ۱ 🌺 دردهايم را فراموش کردم 🌺 🌱 حاج ملّا هاشم صلواتی سدهی می‌گوید: در یکی از سفرهایی که به حج مشرّف می‌شدم، شبی از قافله عقب ماندم به طوری که نتوانستم خود را به ایشان برسانم و در بیابان گم شدم. اگرچه صدای قافله را می‌شنیدم ولی قدرت رساندن خود به قافله را نداشتم. خلاصه در آن شب گرفتار خارهای مغیلان هم شدم. لباس‌ها و کفش هایم پاره و دست و پایم مجروح شد به طوری که قدرت حرکت نداشتم. با هزار زحمت کنار بوته خاری، دست از حیات شستم و بر زمین نشستم. از بس خون از پاهایم آمده بود، خسته شده بودم و پاهایم حالت خشکیدگی پیدا کرده بودند. از طرفی به خاطر عادت داشتن به اوراد و اذکار مشغول خواندن دعای غریق و سایر ادعیه تا نزدیکی اذان صبح شدم. در آن حال بودم که صدای سمّ اسبی به گوشم خورد و گمان کردم یکی از عرب‌های بدوی است که به قصد قتل و اسارت و سرقت اموال بازماندگان از قافله آمده است. از ترس سکوت کرده و در زیر آن بوته خار خود را از سوار مخفی کردم. امّا آن سوار بالای سرم آمد و فرمود: حاجی قُمْ. (حاجی بلند شو). از ترس جواب نمی دادم. سر نیزه را به کف پایم گذاشت و به زبان فارسی فرمود: هاشم برخیز. سرم را بلند کردم و سلام کردم. ایشان جواب سلام مرا دادند و فرمودند: چرا خوابیده ای؟ چه ذکری می‌گفتی؟ ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 ملاقات در میقات _ داستان‌هایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: محمود صادقی 📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش 📝 داستان هشتم - دردهايم را فراموش کردم - ص ۴۲ و ۴۳ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖ داستانهای مهدوی: ▶️ @booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 ➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌍موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 790) قسمت ۱ 🌺 درد
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌍موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 790) قسمت ۲ 🌺 دردهايم را فراموش کردم 🌺 🌱 ... سر نیزه را به کف پایم گذاشت و به زبان فارسی فرمود: هاشم برخیز. سرم را بلند کردم و سلام کردم. ایشان جواب سلام مرا دادند و فرمودند: چرا خوابیده ای؟ چه ذکری می‌گفتی؟ جریان را کاملاً برای او شرح دادم. فرمود: برخیز تا برویم. عرض کردم: مولانا، من مانده‌ام و پاهایم به قدری از خارها مجروح شده که قدرت بر حرکت ندارم. فرمود: باکی نیست. زخم هایت هم خوب شده است. به سختی حرکت کردم و یکی دو قدم با پای برهنه راه رفتم. فرمود: بیا پشت سر من سوار شو. چون اسب بلند و زمین هم هموار بود اظهار عجز نمودم. فرمود: پایت را بر روی رکاب و پای من بگذار و سوار شو. پا بر رکاب گذاشتم و دستش را گرفتم. از تماس دستش لذتی احساس نمودم که دردهای گذشته را فراموش کردم و از عبایش بوی عطری استشمام نمودم که دلم زنده شد. امّا خیال می‌کردم که یکی از حجاج ایرانی می‌باشد که با من رفیق سفر بوده است. چون بیشتر صحبت ایشان از خصوصیات راه و حالات بعضی مسافرین بود. در این هنگام آثار طلوع فجر ظاهر شد. فرمود: این چراغی که در مقابل مشاهده می‌کنی منزل حاجیان و رفقای شماست. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 ملاقات در میقات _ داستان‌هایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: محمود صادقی 📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش 📝 داستان هشتم - دردهايم را فراموش کردم - ص ۴۳ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖ داستانهای مهدوی: ▶️ @booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 ➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌍موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 790) قسمت ۲ 🌺 درد
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌍موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 790) قسمت ۳ 🌺 دردهايم را فراموش کردم 🌺 🌱 ... در این هنگام آثار طلوع فجر ظاهر شد. فرمود: این چراغی که در مقابل مشاهده می‌کنی منزل حاجیان و رفقای شماست. اسم صاحب قهوه خانه را هم فرمود و ادامه داد که نزدیک قهوه خانه آبی است دست و پایت را بشوی و جامه ات را از تن بیرون آور و نمازت را بخوان. همین جا باش تا همراهانت را ببینی. پیاده شدم و دست بر زانوهایم گرفتم تا ببینم آثار خستگی و جراحت باقی است و حالم بهتر شده، که در این حال از سوار غافل ماندم. وقتی متوجه او شدم، اثری از او ندیدم و به قهوه خانه آمدم و صاحب آن را به اسم صدا کردم. آن مرد تعجّب کرد! من شرح جریان را برای او گفتم، او متأثر شد و بسیار گریه کرد و خدمت‌های زیادی نسبت به من انجام داد. وقتی جامه‌ام را بیرون آوردم. خون بسیاری داشت، امّا زخمی باقی نمانده بود فقط در جای آن پوست سفیدی مثل زخم خوب شده، مانده بود. عصر فردا کاروان حجاج به آن جا رسید. همین که همراهان مرا دیدند، از زنده بودن من بسیار تعجّب کردند و گفتند: ما همه یقین کردیم که در این بیابان‌ها مانده ای و به دست عرب‌های بدوی کشته شده ای. در این هنگام قهوه چی داستان آمدن مرا به ایشان نقل کرد. وقتی آنها قصّه را شنیدند، توجهشان به حضرت بقیةالله روحی فداه زیاد شد. [۱] 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 ملاقات در میقات _ داستان‌هایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: محمود صادقی 📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش 📝 داستان هشتم - دردهايم را فراموش کردم - ص ۴۳ و ۴۴ 📚۱- العبقري الحسان، ج ۵، ص ۴۰۸ - برکات حضرت ولی عصر (علیه‌السلام)، ص ۱۲۷ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖ داستانهای مهدوی: ▶️ @booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 ➖➖➖➖➖➖