🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
☘️(داستان 635) قسمت 5
🌸 *سفر نجات بخش* 🌸
🌾 ... اصغر آقا خیلی آرام حرکت میکرد، در حالی که میخواست نوار را برگرداند یکدفعه ماشین خاموش شد.
«حالا بیا درستش کن، در این برف و سرما، این دیگر چه مرگش شد. » کلاه پشمی را روی سرش گذاشت و با برداشتن جعبه آچار، رفت پایین. کوران عجیبی بود، چشم تا دو متری را نمی دید، کاپوت سرد ماشین را بالا زد. کمی ور رفت ولی فایده ای نداشت.
«ای کاظم ذلیل مرده، مگر دستم بهت نرسه.»
از شدت سرما، قدرت نگه داشتن آچار را نداشت، خیلی عصبانی شده بود، همه تقصیرها را انداخته بود گردن کاظم بیچاره و دائماً در حال نفرین او بود....
* * *
و الآن در بیابان تنها و بی کس مانده بود، خودش تعریف میکرد:
سرم را از روی فرمان ماشین برداشتم، جای فرمان، روی پیشانیام را سرخ کرده بود، برف هم چنان میبارید، از ماشین پیاده شدم، به سختی ده قدم به جلو رفتم ولی تا چشم کار میکرد، برف بود و سفیدی. ظاهراً جاده بسته شده بود. ترس تمام وجودم را گرفته بود، برگشتم داخل ماشین، ناامید شده بودم، گرسنگی هم کنار سرما و خرابی ماشین مشکل تازه ای بود که بیشتر کلافهام میکرد. از ظهر، سه ساعت گذشته بود، آن قدر که از دست کاظم عصبانی بودم از دست بسته شدن جاده و کوران برف عصبانی نبودم.
«ای گور به گور شده، این عروسی بخورد توی سرت، تو الآن داری میرقصی و شادی میکنی، من دارم اینجا جان میدهم، مگر دستم بهت نرسد.»
مرگ را جلوی چشمانم میدیدم این طور که معلوم بود هنوز این برف ادامه داشت، هیچ امیدی نداشتم، به فکر فرو رفته بودم و از عاقبت این سرما خیلی میترسیدم. «خدایا در این سرما با این تنهایی، راه چاره چیست؟» ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۶۵ الی ۶۷.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#سفر_نجات_بخش
#سفر_نجاتبخش
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
☘️(داستان 635) قسمت 6
🌸 *سفر نجات بخش* 🌸
🌾 ... مرگ را جلوی چشمانم میدیدم این طور که معلوم بود هنوز این برف ادامه داشت، هیچ امیدی نداشتم، به فکر فرو رفته بودم و از عاقبت این سرما خیلی میترسیدم. «خدایا در این سرما با این تنهایی، راه چاره چیست؟»
راستی کاظم یک چیزهایی میگفت از قول مادرش، آره، مادر کاظم به او گفته بود هر وقت در مخمصه و گرفتاری گیر کردی، متوسل به امام زمان علیه السلام بشو که آقا به داد مردم میرسند.
با خودم گفتم ما که آبرویی پیش امام زمان نداریم، حتی نماز هم که اوّل شرط مسلمانی است را نمی خوانیم، چه انتظاری است که آقا به ما نظر کنند. ما که اهل گناهیم و قلب آلوده ای داریم، چطور میتوانیم سراغ امام زمان علیه السلام برویم.
امّا به ذهنم رسید، خوب است قول بدهم به امام زمان علیه السلام که اگر من را از این وضع نجات داد، سعی کنم نمازهایم را بخوانم و در حدّ توان دور و بر گناه نروم، با کاظم هم خوش رفتاری میکنم.
در همین فکرها بودم که شخصی توجّه مرا به خودش جلب کرد.
«عجب راننده خوش تیپی، چقدر لباس هایش مرتب و تمیزند. فکر کنم این بنده خدا هم ماشینش همین نزدیکیها گیر کرده توی برف ها، حالا هم دنبال کمک آمده، خیلی خوشحال شدم که حداقل از تنهایی در آمدم.
به ماشین رسید، آن قدر سرما شدید بود و دانههای برف به چشم آدم میخورد که جرأت نکردم پایین بروم. در حالی که نشسته بودم کمی شیشه را پایین کشیدم.
با چهره ای دوست داشتنی گفت: سلام آقای راننده.
با لبخند و خوشحالی گفتم: سلامٌ علیکم! شما هم ماشینتان توی برف مانده؟ ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۶۷ و ۶۸.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#سفر_نجات_بخش
#سفر_نجاتبخش
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
☘️(داستان 635) قسمت 7
🌸 *سفر نجات بخش* 🌸
🌾 ... با چهره ای دوست داشتنی گفت: سلام آقای راننده.
با لبخند و خوشحالی گفتم: سلامٌ علیکم! شما هم ماشینتان توی برف مانده؟
در حالی که به سمت من نگاه میکرد و روی برفها ایستاده بود، گفت: «ماشین شما چرا خاموش شده؟ »
«نمی دانم صاحب مرده چه مرگش شده، هرچی ور رفتم روشن نشد که نشد.»
«خیر است ان شاء اللَّه، اجازه بدهید من هم یک نگاهی به موتور ماشین بیندازم، ان شاء اللَّه که درست میشود.»
«نه بابا، درست بشو نیست، توی این سرما هم که نمی شود آچار به دست گرفت.»
آن فرد به سمت جلوی ماشین رفت، کاپوت را بالا زد، چند لحظه ای بیشتر نگذشته بود که اشاره کرد استارت بزن. از مهربانی و دلسوزی اش خیلی خوشم آمده بود، آخرِ مهربانی بود، وقتی صحبت میکرد لبخند از چهره اش پاک نمی شد. به محض استارت زدن، ماشین روشن شد، باورم نمی شد، با خودم گفتم:
الآن یک ریپ میزند و باز خاموش میشود. ولی وقتی دیدم که ماشین خوب گاز میخورد، یک هورایی در دلم کشیدم و با دست محکم زدم روی فرمان ماشین و از اعماق وجود خوشحال شدم.
کاپوت را که پایین زد، آمد سمت من، از همان پایین رو به من کرد و گفت ان شاء اللَّه دیگر مشکلی پیدا نمی کنید اگر کاری ندارید من باید بروم.
قیافه حقّ به جانب به خودم گرفتم و گفتم: «من الآن میروم جلوتر میمانم در برف ها، راه هم که بسته شده.»
با لبخندی که قیافه اش را زیباتر میکرد جواب داد: «ماشین شما دیگر در راه نمی ماند.»
آن قدر زیبا و مهربان صحبت میکرد که دلم نمی آمد از او جدا شوم. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۶۸ و ۶۹.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#سفر_نجات_بخش
#سفر_نجاتبخش
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
☘️(داستان 635) قسمت 8
🌸 *سفر نجات بخش* 🌸
🌾 ... آن قدر زیبا و مهربان صحبت میکرد که دلم نمی آمد از او جدا شوم.
- «ماشین شما کجاست؟ میخواهید کمکتان کنم.»
- «خیلی ممنون، نیازی به کمک نیست.»
تصمیم گرفتم مقداری پول به ایشان بدهم: «پس اجازه بدهید مقداری پول به شما بدهم.»
تبسمی زد: «ما برای پول کاری را انجام نمی دهیم.»
با خود گفتم عجب آدمی است، نه کمک میخواهد، نه پول قبول میکند، این طور هم که نمی شود این آقا، جان مرا نجات داده است. با لحن جدی تر گفتم:
«آخر این طوری که نمی شود، شما به پول و کمک من احتیاج ندارید از طرفی هم خودتان، مهارت کافی را دارید، اصلاً من از اینجا حرکت نمی کنم تا خدمتی به شما بکنم چون من راننده جوانمردی هستم که باید زحمت شما را جبران کنم.»
با همان تبسم شیرینش گفت: فرق راننده جوانمرد با نامرد چیست؟
از سؤالش جا خوردم، روی صندلی ماشین جا به جا شدم و گفتم: «خودت راننده ای، بهتر میدانی، اگر کسی خدمتی به شوفر نامرد بکند، او نادیده میگیرد و میگوید وظیفه اش بود ولی شوفر جوانمرد، تا آن خدمت را جبران نکند، وجدانش راحت نمی شود.»
با حالت مطمئنی گفت: «حالا که اصرار داری خدمتی به ما کنی به آن قولی که دادی، عمل کن، که همین خدمت به ماست.»
تعجب کردم: «کدام قول؟»
«یکی این که از گناه فاصله بگیری و دوم این که نمازت را اوّل وقت بخوانی.»
تعجبم خیلی بیشتر شد، گیج شده بودم، این آقا از کجا خبر دارد. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۶۹ و ۷۰.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#سفر_نجات_بخش
#سفر_نجاتبخش
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
☘️(داستان 635) قسمت 9
🌸 *سفر نجات بخش* 🌸
🌾 ... تعجب کردم: «کدام قول؟»
«یکی این که از گناه فاصله بگیری و دوم این که نمازت را اوّل وقت بخوانی.»
تعجبم خیلی بیشتر شد، گیج شده بودم، این آقا از کجا خبر دارد. تا به خودم آمدم و از ماشین پیاده شدم، دیدم کسی نیست. فکر کردم همه اینها را در خواب دیدهام ولی صدای روشن بودن ماشین مرا به خودم آورد، فهمیدم همان توسلی که به امام زمان علیه السلام پیدا کردم کارساز شده. بی اختیار از ماشین پایین پریدم، هنوز کوران برف ادامه داشت، دانههای برف با شدت به چشمانم میخورد، دستانم را بالای چشمانم گذاشتم و به سمت جلو حرکت کردم تا بلکه نشانی از آن آقا پیدا کنم، ولی هیچ خبری نبود، هر چه صدا زدم: آقا، آقای محترم! جوابی نشنیدم. بلند صدا کردم، داد کشیدم، گریه کردم، فایده ای نداشت. با خستگی برگشتم داخل ماشین، موتور ماشین در حال کار کردن بود، هنوز هم مطمئن نبودم در این برفها ماشین حرکت کند، ولی با کمال تعجب، تا دنده را جا زدم، ماشین آرام آرام شروع به حرکت کرد، بی اختیار گریه میکردم آن قدر شیفته صحبتهای او شده بودم که در آن لحظات با این که شیشه ماشین پایین بود، متوجه کوران و هوای سرد نشدم، هنوز پنج دقیقه نشده بود که از او جدا شده بودم ولی باز دلم هوایش را کرده بود. دوست داشتم باز هم با او هم صحبت شوم.
با همان حالت گریه میگفتم: چشم آقاجان، به خدا به قولم عمل میکنم. چشم آقاجان دیگر از گناه فاصله میگیرم، نگاه کن آقاجان از همین جا شروع میکنم، دستم را بردم طرف داشبرت و تمام نوار ترانهها را بیرون ریختم. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۷۰ و ۷۱.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#سفر_نجات_بخش
#سفر_نجاتبخش
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
☘️(داستان 635) قسمت 10
🌸 *سفر نجات بخش* 🌸
🌾 ... با همان حالت گریه میگفتم: چشم آقاجان، به خدا به قولم عمل میکنم. چشم آقاجان دیگر از گناه فاصله میگیرم، نگاه کن آقاجان از همین جا شروع میکنم، دستم را بردم طرف داشبرت و تمام نوار ترانهها را بیرون ریختم.
ماشین همین طور آرام روی برفها راه میرفت و اصلاً زیادی برفها و شدت کوران، مانع حرکت ماشین نمی شدند. وقتی یاد لطف و مهربانی آقا میافتادم بیشتر از قبل، شرمنده میشدم که چقدر بزرگواری کردند که به من رو سیاه نظری انداختند.
از آقا خواستم که کمکم کند، چرا که میدانستم این تغییر ۱۸۰ درجه ای در زندگی ام، مشکلات زیادی را در پی خواهد داشت.
ساعتها طی شد، برف قطع شده بود، ابرها آرام آرام در حال حرکت بودند، نورهای کم رمق دم غروب، برای آخرین بار زمین را نگاه میکردند ولی بهار زندگی من تازه دمیده بود.
به یک قهوه خانه رسیدم به یادم افتاد که باید نماز بخوانم، خیلی بلد نبودم، در بچگی چند بار نماز خوانده بودم. رفتم کنار شیر آب، خیلی مواظب بودم کسی نبیند که چگونه وضو میگیرم، وقتی مطمئن شدم کسی حواسش به من نیست، سریع وضو گرفتم، رفتم به سمت نمازخانه، مهر را برداشتم از این که میدیدم، کسی در آنجا نیست، خوشحال بودم، چیزهایی را که از نماز بلد بودم سریع خواندم، ولی تصمیم جدّی گرفته بودم که به محض رسیدن به خانه، بروم و خوب یاد بگیرم.
بعد از خوردن عصرانه که جای ناهار هم حساب میشد، راهی خانه شدم. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۷۱ و ۷۲.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#سفر_نجات_بخش
#سفر_نجاتبخش
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
☘️(داستان 635) قسمت 11
🌸 *سفر نجات بخش* 🌸
🌾 ... بعد از خوردن عصرانه که جای ناهار هم حساب میشد، راهی خانه شدم. بعد از ساعتها رانندگی به خانه رسیدم، در راه خیلی فکر میکردم به کارهای اشتباه گذشته، به تک زدن هایم از بار مردم، به بی رحمیهایی که سر کاظم آورده بودم و... خیلی هم به آینده فکر میکردم که چه کنم و چه مسیری را انتخاب کنم تا به قولم عمل کرده باشم.
داخل خانه شدم، دخترم نسترن از مدرسه برگشته بود، از دیدنش خیلی خوشحال شدم، احساس میکردم بیشتر از قبل دوستش دارم، او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. پیش خودم گفتم: ای کاش! هدیه ای برایش گرفته بودم تا بیشتر خوشحال میشد.
توران هم به استقبالم آمد، خیلی خسته بودم، بعد از احوال پرسی به او گفتم: «خانم! سعید کجاست؟»
سعید پسر بزرگم بود که در کلاس دوم دبیرستان درس میخواند، نسترن هم در کلاس سوم ابتدایی بود.
- «هنوز از مدرسه نیامده، دیگر باید پیدایش شود.»
رفتم حمام، در این سرما، یک دوش آب گرم میتوانست حالم را جا بیاورد. زیر دوش حمام، خیلی فکر کردم که چگونه به خانم و بچه هایم جریان را بگویم، در همین فکرها بودم که صدای بلند نوار ترانه مرا به خود آورد و تصمیم گرفتم همین امشب با خانوادهام صحبت کنم.
بعد از خوردن شام، وقتی خانم سینی چای را آورد، بچهها را هم صدا کردم دور هم نشستیم و من شروع کردم به گفتن جریان از اوّل تا آخرش.
همگی با یک حالت تعجّبی به من نگاه میکردند و بُهت زده شده بودند ادامه دادم:
«توران خانم! اگر شما میخواهی مثل قبل با آن دسته از اقوامت که مقید نیستند، ارتباط داشته باشی باید دور مرا خط بکشی.»
برخلاف تصورم، توران خیلی زود تحت تأثیر قرار گرفت و قبول کرد که کارهای اشتباه قبل را انجام ندهد وقتی شنید که زندگی دوباره خود را مدیون چه کسی هستم و اگر سرم برود نمی توانم زیر قولم بزنم، منقلب شد و قول همراهی به من داد.
نسترن هم با شیرین زبانی گفت: «بابا جون! من هم نمازهایم را میخوانم.»
با خوشحالی گفتم: «آفرین دختر گلم.»
همگی، به سعید خیره شدیم و منتظر بودیم که حرف او را هم بشنویم، ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۷۲ و ۷۳.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#سفر_نجات_بخش
#سفر_نجاتبخش
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
☘️(داستان 635) قسمت 12
🌸 *سفر نجات بخش* 🌸
🌾 ... همگی، به سعید خیره شدیم و منتظر بودیم که حرف او را هم بشنویم، البته این درست نبود که او هم یک دفعه مثل ما همه چیز را قبول کند، امّا بالاخره سری به علامت تأیید تکان داد و گفت: «من هم سعی خودم را میکنم.»
چای سرد شده بود، توران رفت تا یک سری دیگر چای بیاورد، من هم رفتم همان وضوی شکسته را گرفتم و نمازم را خواندم، همان طور که بلد بودم.
جالب این که، نسترن هم روسری اش را سرش کرده بود و پشت سر من نماز میخواند.
فردا ظهر به مسجد محل رفتم، جای زیبا و باصفایی بود، اولین بار بود که به مسجد پا میگذاشتم. اگر مردم میدانستند حتماً برایم قربانی میکردند، با این حال خیلی از اهل محل، با تعجب نگاه میکردند، البته حقّ داشتند. اصغر آقا کجا، اینجا کجا، از بوی عطری که در مسجد پیچیده شده بود، یاد بوی خوش آن روز افتادم.
به هر حال در صف آخر ایستادم تا کسی عیبی از نمازم نگیرد، نماز شروع شد. امام جماعت در رکوع بود که چند نفر آمدند پشت سر من ایستادند. دیگر حواسم در نماز نبود، فقط فکر درست خواندن نماز بودم که بلد هم نبودم، با جماعت رکوع و سجده میرفتم صدای ذکرهایم را هم آرام میگفتم، الحمد للَّه مشکلی نبود، نماز عصر تمام شد.
مردّد بودم بروم پیش حاج آقا یا نه؟ مردم در حال پراکنده شدن بودند، خیلی نگران بودم، نکند بگوید تا حالا کجا بودی؟ اگر گفت: وقت ندارم. چه بگویم، دو قدم به جلو میرفتم یک قدم به عقب، که دیدم حاج آقا از جایش بلند شد که برود، قیافه نسبتاً جوانی داشت، لباسها اتو کرده و خیلی مرتب بود، ریشش آنکارد شده و منظم، و همچنین جوراب سفیدی به پا داشت، پیرمردی پیش او رفت و چیزی گفت که لبخند بر لب هایش نقش انداخت. همین لبخندش، مرا به پیش حاج آقا برد.
«سلام علیکم حاج آقا»
در حالی که آماده رفتن بود، گفت: «سلام علیکم آقا، بفرمایید.» ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۷۳ الی ۷۵.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#سفر_نجات_بخش
#سفر_نجاتبخش
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
☘️(داستان 635) قسمت 13
🌸 *سفر نجات بخش* 🌸
🌾 ... «سلام علیکم حاج آقا»
در حالی که آماده رفتن بود، گفت: «سلام علیکم آقا، بفرمایید.»
با نگرانی در حالی که دست گرمش هنوز در دستم بود، گفتم:
«حاج آقا! یک درخواست داشتم اگر لطف کنید قبول کنید به ما منت گذاشته اید.» تبسمی زد و گفت:
«خواهش میکنم، وظیفه ماست، بفرمایید.»
هر دو به سمت در مسجد حرکت کردیم. در حال رفتن گفتم: «راستش حاج آقا ما زیاد اهل نماز و این چیزها نبودیم، حالا میخواهیم نمازهایمان را بخوانیم و به احکام دین عمل کنیم، اگر شما زحمت بکشید به خانه ما تشریف بیاورید و به ما یاد بدهید، خیلی ممنون میشویم.»
فکر نمی کردم این قدر از این حرف، خوشحال شود. نگاهی به من کرد و لبخندِ رضایتی زد و گفت:
«من در خدمتم، هر وقت بفرمایید میآیم.»
با خوشحالی گفتم: «همین بعدازظهر خوب است؟»
«بله، هر چه زودتر بهتر.»
خودکار و کاغذ از جیبش در آورد و گفت: «بفرمایید.»
گفتم: «شما بفرمایید.»
خندید و گفت: «آدرس را بفرمایید بنویسم.»
از حاج آقا که خداحافظی کردم، به سمت خانه کاظم، شاگردم راه افتادم. در بین راه یک جعبه شیرینی گرفتم، زنگ در را که زدم، خود کاظم در را باز کرد. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۷۵ و ۷۶.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#سفر_نجات_بخش
#سفر_نجاتبخش
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
☘️(داستان 635) قسمت 14
🌸 *سفر نجات بخش* 🌸
🌾 ... از حاج آقا که خداحافظی کردم، به سمت خانه کاظم، شاگردم راه افتادم. در بین راه یک جعبه شیرینی گرفتم، زنگ در را که زدم، خود کاظم در را باز کرد.
بعد از سلام و احوالپرسی داخل خانه شدم، مادرش نبود، خواهرش هم دیروز رفته بود خانه بخت، کاظم به آشپزخانه رفته بود تا چیزی برای پذیرایی بیاورد، خانه را برانداز کردم، کوچک و قدیمی بود امّا خیلی با صفا نشان میداد.
سینی چای را کنارم گذاشت، من هم حقوقش را بدون کم و کاستی جلویش گذاشتم، خیلی تعجب کرده بود، وقتی از او پرسیدم که نماز میخوانی یا نه، تعجبش بیشتر شد، داشت شکّ میکرد که نکند سرکار گذاشتمش. با همان حالت تعجب گفت:
«وقتی در خانه هستم نماز میخوانم ولی وقتی با شما هستم نمی خوانم.»
با لحن جدّی گفتم:
«اگر میخواهی با من کار کنی باید قول بدهی همیشه نمازت را بخوانی، اگر قول بدهی بچه خوبی باشی هم حقوقت را اضافه میکنم و هم یک فکرهایی برای ازدواجت دارم.»
بنده خدا کاظم، مات و مبهوت مانده بود و هم با شنیدن کلمه ازدواج خجالت کشید.
از او خداحافظی کردم و به سمت خانه راه افتادم.
طبق قرار قبلی حاج آقا به خانه آمد در حالی که یک جعبه شیرینی هم در دست داشت قبل از این که شروع به صحبت کند، گفتم:
«حاج آقا! من راننده هستم با عرض شرمندگی خیلی از بار مردم تک زدم و برداشتم، از این بابت خیلی نگران و ناراحت هستم نمی دانم چکار کنم که از این عذاب وجدان راحت شوم.»
حاج آقا در حالی که استکان چای را دستش گرفته بود، گفت:
«اولاً خدمت شما عرض کنم که من از این کار شما، خیلی خوشحال شدم، وقتی میبینم شما این قدر جدی در فکر عمل کردن درست به احکام دین هستید، واقعاً خدا را شکر میکنم.»
دوماً این که شما، مطمئن باشید خداوند در این راه، حتماً شما را کمک خواهد کرد و شما با این کارتان خیر و رحمت و برکت را به خانه تان سرازیر کرده اید و از همه مهم تر موجبات خوشحالی و رضایت قلب حضرت بقیة اللَّه علیه السلام را فراهم کرده اید.»
تا حاج آقا اسم امام زمان علیه السلام را برد، قلبم به تپش افتاد، بدنم گرم شد و دوباره همان صدایی که به من گفت به قولت عمل کن را با تمام وجودم شنیدم. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۷۶ و ۷۷.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#سفر_نجات_بخش
#سفر_نجاتبخش
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
☘️(داستان 635) قسمت 15
🌸 *سفر نجات بخش* 🌸
🌾 ... تا حاج آقا اسم امام زمان علیه السلام را برد، قلبم به تپش افتاد، بدنم گرم شد و دوباره همان صدایی که به من گفت به قولت عمل کن را با تمام وجودم شنیدم.
توران که چادر رنگی سرکرده بود، بعد از سلام و احوال پرسی آمد کناری نشست، تا حرفهای حاج آقا را بشنود.
حاج آقا قبل از این که احکام را شروع کنند، لحظاتی از یکی بودن خدا و این مسائل صحبت کرد و بعد هم احکام وضو و....
به گفته حاج آقا، باید صاحبان اموالی که از بار آنها تک زده بودم را راضی میکردم. خوشبختانه آدرس همه را سر بارنامهها داشتم، سراغ هر کدامشان که میرفتم وقتی میشنیدند، خوشحال میشدند و مرا تشویق میکردند و از اموالشان میگذشتند. فقط یک نفر، خیلی اذیتم کرد، وقتی به او گفتم:
«خیلی ببخشید، من پارسال که برای شما بار پتو آوردم در شمارش تقلب کردم و پنج تخته پتو را برداشتم، الآن آمدم حلالیت بطلبم و هزینه آنها را بدهم.»
با عصبانیت گفت:
«خوب آقا دزده، از بارهای دیگر هم بگو.»
با شرمندگی گفتم:
«من همین یک بار برای شما بار آوردم.»
صدایش را بلند کرد: «نه! داری دروغ میگویی، من خودم چندین بار شما را دیدم که اینجا بار آوردی.»
دیدم میخواهد بی آبرویی راه بیندازد، گفتم: «حالا هرچقدر میفرمایید بگویید من تقدیم کنم، نامرد دو برابر پولِ پتوها را گرفت، کلی هم بد و بیراه بارمان کرد. آخر سرهم میخواست پلیس را خبر کند که سریع محل را ترک کردم.
به سراغ کاظم رفته و باری برای قزوین زدیم، ماشین که حرکت کرد نوار را از جیبم درآوردم و داخل ضبط گذاشتم: ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۷۷ الی ۷۹.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#سفر_نجات_بخش
#سفر_نجاتبخش
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
☘️(داستان 635) قسمت 16
🌸 *سفر نجات بخش* 🌸
🌾 ... به سراغ کاظم رفته و باری برای قزوین زدیم، ماشین که حرکت کرد نوار را از جیبم درآوردم و داخل ضبط گذاشتم:
یارا یارا! گاهی دل ما را
به چراغِ نگاهی روشن کن
چشم تار دل را چو مسیحا
به دمیدنِ آهی روشن کن
بی تو برگی زردم، به هوای تو میگردم
شعری بود که درباره امام زمان علیه السلام خوانده شده بود.
از قزوین به همراه کاظم، باری زدیم برای شهر تبریز، نزدیک ظهر رسیدیم به گاراژ، مدّتی آنجا معطل شدیم، ظهر شده بود، چند راننده دیگر هم آنجا بودند، دور هم جمع شده بودیم و از مشکلات باربری صحبت میکردیم.
یکی از آنها گفت: حالا که معطل شدیم برویم ناهار را دور هم بخوریم. همه موافق بودند، من گفتم:
«شما بفرمایید، من نمازم را که خواندم میآیم.»
تا این حرف را زدم رانندهها به هم نگاه کردند و خندیدند.
یکی از آنها گفت: «اصغر آقا، بی خیال بابا!»
دیگری با حالت تمسخر گفت: «از کی تا حالا؟! برو قُرصش را بخور خودت را راحت کن.»
خیلی مسخره کردند، کاظم هم مثل سیر و سرکه میجوشید ولی چیزی نمی توانست بگوید. من هم تا آن زمان، مایل نبودم جریان را به کسی بگویم. ولی اینجا برایشان تعریف کردم، همگی از من معذرت خواستند و قبل از این که به سراغ ناهار بروند همگی وضو گرفته و آماده نماز شدند.
وقتی بارکشها دیدند که تمام رانندهها در حال خواندن نماز هستند، آنها هم دست از کار کشیدند و برای خواندن نماز مهیا شدند، من و کاظم هم نمازمان را خواندیم، نمازی که پر از عطر حضور یوسف زهرا علیهما السلام بود.
📗 برگرفته از کتاب: شیفتگان حضرت مهدی علیهالسلام
✍️ نوشته: احمد قاضی زاهدی
💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۷۹ و ۸۰.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#سفر_نجات_بخش
#سفر_نجاتبخش