🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌻(داستان 634) قسمت 1
🌺 *عطر حضور*🌺
🍃 آفتاب به وسط آسمان رسیده بود که لباس هایم را پوشیدم، عمامهام را به سرگذاشتم و به سمت «مسجد ترک ها» حرکت کردم. مدّتها بود که در این مسجد پیش نماز بودم.
- خدایا چه شده، چرا این قدر لب جاده شلوغه. نکند تصادف شده؛ اگر تصادف شده چرا مردم صف کشیدند، انگار منتظر کسی هستند!؟
رفتم جلوتر. صدای دو نفر را شنیدم که با هم مشغول گفت و گو بودند:
- فکر کنم با خانمش بیاید من یک بار دیدمش.
- چاخان، تو کجا، زن شاه کجا، چرا دروغ میگی، مگه مجبورت کردند.
- ای آقا دروغم چیه، وقتی ما رو بردند سربازی، یک بار با شاه اومدند که از سربازها سان ببینند، اونجا دیدمش.»
از ظاهر قضیه پیدا بود که شاه عازم مشهد شده است، مردم هم مطلع شده اند و منتظرند که وقتی از این مسیر رد میشود او را تماشا کنند.
ماشاء اللَّه به این جمعیت، زن و مرد، پیر و جوان همه آمدند که خلاصه از ثوابش محروم نشوند.
برای این که مطمئن شوم رفتم جلوتر، از یکی از پیرمردهای روستا پرسیدم:
- مشتی جعفر! سلامٌ علیکم.
مشتی جعفر که انتظار دیدن مرا نداشت دستپاچه شد و گفت:
- سلام علیکم حاج آقا، سلام از ماست.
- چه خبره مشتی، مردم شلوغ کردن؟!
- راستش قراره شاه بیاد مشهد، ما هم اومدیم یک نگاهی بهش بندازیم. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان پنجم: عطر حضور - صفحه ۵۵ و ۵۶.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#عطر_حضور
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌻(داستان 634) قسمت 2
🌺 *عطر حضور*🌺
🍃 ... - چه خبره مشتی، مردم شلوغ کردن؟!
- راستش قراره شاه بیاد مشهد، ما هم اومدیم یک نگاهی بهش بندازیم.
- مش جعفر، نگاه نداره که، یعنی تو فکر میکنی اینها واقعاً میرند زیارت، و امام رضا علیه السلام از دستشون راضیت. نه بابا! همه این کارها ظاهرسازیه. مش جعفر وقت نمازه، بیا بریم نمازمون را اوّل وقت بخونیم تا خدا و پیامبر رو از دستمون راضی و خوشحال کنیم.
- حاج آقا شما تشریف ببرید تا اذان و اقامه را بگید ما هم یااللَّه میگیم و تو رکوع به شما میرسیم ان شاء اللَّه. »
از مشتی جعفر جدا شدم و پشت این زنجیره انسانی راه افتادم. هر از چند گاهی هم با صدای بلند میگفتم: «عجّلوا بالصلاة قبل الموت. مردم! گول این ظاهر سازیها را نخورید، بیایید برویم نماز اوّل وقت.»
امّا هیچ فایده ای نداشت، جمعیّت هم چنان منتظر بودند که شاه که در اسلامش هم باید شک کرد از آن محل عبور کند.
یاد حدیثی افتادم که فرموده اند: اسلام، غریب شروع شد و غریب هم تمام میشود.
حزن عجیبی روی دلم نشسته بود، پاهایم توان تحمل بدنم را نداشت. تا مسجد راهی نبود امّا خیلی طولانی به نظرم آمد. به در مسجد رسیدم، داخل حیاط مسجد شدم، سوت و کور، هرچه خادمِ مسجد را صدا زدم جوابی نیامد، سراغ همسر پیرمرد را گرفتم: «صغری نه نه، صغری نه نه. »
انگار که پیرمرد دست زنش را گرفته و رفته که از قافله جا نمانده باشد. از داخل حیاط به در ورودی شبستان نگاه کردم، هر روز سه چهار جفت گیوه که معلوم بود مال پیردمردهای محل است کنار در، خودنمایی میکردند ولی امروز دریغ از لنگه کفشی.
آه سردی از عمق جانم بلند شد. با تمام سوز گفتم: «خدایا! این همه راه آمدم که یک نماز جماعتی برگزار کنم امّا خودت میبینی که چه شد، خدایا! حداقل یک نفر را بفرست تا یک نماز جماعت دو نفری باهم بخوانیم.» ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان پنجم: عطر حضور - صفحه ۵۶ و ۵۷.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#عطر_حضور
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌻(داستان 634) قسمت 3
🌺 *عطر حضور*🌺
🍃 ... آه سردی از عمق جانم بلند شد. با تمام سوز گفتم: «خدایا! این همه راه آمدم که یک نماز جماعتی برگزار کنم امّا خودت میبینی که چه شد، خدایا! حداقل یک نفر را بفرست تا یک نماز جماعت دو نفری باهم بخوانیم.»
وسط حیاط مسجد ایستادم، دست هایم را به طرف آسمان بلند کرده و همین طور دعا میکردم، با دلی شکسته و سینه ای پر از آه و سوز. میخواستم به سمت شبستان مسجد بروم که صدای پای عابری که روی شنهای کنار مسجد راه میرفت توجّه مرا به خود جلب کرد.
به سمت در مسجد نگاه کردم، آقایی وارد شد، به محض ورود گفت:
- «سلامٌ علیک»
- «سلامٌ علیکم و رحمة اللَّه»
و بدون توقف، به داخل شبستان رفت.
خوشحال شدم پشت سرشان داخل شبستان مسجد شدم، طبق معمول که من امام جماعت بودم، رفتم که نماز را شروع کنم تا ایشان هم به من اقتدا کنند و نماز جماعتی خوانده باشیم؛ امّا ناخودآگاه، پشت سر آن آقا ایستادم و آن آقا، در محراب ایستادند.
شروع کردند به گفتن اذان و اقامه، اللَّه اکبر از این صوت دلنشین! از خود بی خود شده بودم، باید میگفتم آقا امام جماعت مسجد منم چرا شما جلو ایستاده اید، امّا همه چیز از هوشم رفته بود.
تکبیر نماز را گفتند: اللَّه اکبر.
اقتدا کردم و با شنیدن بسم اللَّه الرحمن الرحیم، بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد. خدایا این چه نمازی است، چه صوتی، چه حضوری! به رکوع خم شدیم، تمام در و دیوار مسجد هم به رکوع آمده بودند و در سجده که دیگر نمی توان گفت چه گذشت، فقط ای کاش میتوانستم و اجازه داشتم که صدای گریهام را بلند کنم. احساس میکردم دیگر نمی توانم به این خوبی نماز بخوانم، از دنیا و مافیها، غافل شده بودم، در حال دیدن جلوه ای از ذات خدا بودم.
ای خدا! اگر این نماز مورد پسند توست، پس نمازهای مرا چه کسی میپسندد؟! نه حضوری، نه حالی، نه اشکی، خدایا! همین یک نماز برای عرضه به حضورت مرا کافیست.
نماز به پایان رسید: «السلام علیکم و رحمة اللَّه و برکاته. » ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان پنجم: عطر حضور - صفحه ۵۷ و ۵۸.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#عطر_حضور
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌻(داستان 634) قسمت 4
🌺 *عطر حضور*🌺
🍃 ... نماز به پایان رسید: «السلام علیکم و رحمة اللَّه و برکاته. »
به آرامشی رسیده بودم وصف ناشدنی که ناگاه متوجه شدم که مشغول ذکر تسبیحات فاطمه زهرا علیها السلام شده اند، امّا نه مثل من که خیلی سریع و بی توجّه ۳۴ بار اللَّه اکبر را بدون این که یک اللَّه اکبر را فهمیده باشم میگویم، بلکه آهسته و با آرامشی خاص، ۳۴ بار اللَّه اکبر، ۳۳ بار الحمد للَّه و ۳۳ بار سبحان اللَّه رو گفت. تازه فهمیدم تسبیحات حضرت زهرا علیها السلام یعنی چه!
از جای برخاست و عزم خروج از مسجد را کرد، گفتم دنبالش بروم بپرسم آقا شما کی هستید که در نمازت در و دیوار هم به [شما] اقتدا میکنند و صدایت، قلب را [به] یاد خدا به تپش میاندازد. آقا شما چه کسی هستی؟ من پشت سر بسیار کسان نماز خواندهام ولی این نماز از جنس این دنیا نبود، تو را به حقّ نماز زیبایت، خودت را معرفی کن و حداقل آدرسی بده تا هر از چند گاهی برای تقویت نمازهایم به پیش شما آمده و اقتدا کنم.
تا کفش هایم را پوشیدم از در مسجد خارج شدند، سریع رفتم ولی هیچ کس را در کوچه مسجد ندیدم. به سرعت اطراف مسجد را گشتم امّا دریغ از ملاقاتی دیگر.
از آن روز مردم هم میگویند که نمازهایت فرق کرده و باحال تر شده، چه کار کرده ای؟
می گفتم: «چون نماز اوّل وقت را بر دیدن شاه ترجیح دادم این موهبت را خدا به من عنایت کرده است. »
راست هم میگفتند، تا میخواستم نماز را شروع کنم، صدای دلنشین آن اللَّه اکبر در گوشم طنین انداز میشد و ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان پنجم: عطر حضور - صفحه ۵۸ الی ۶۰.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#عطر_حضور
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌻(داستان 634) قسمت 5
🌺 *عطر حضور*🌺
🍃 ... راست هم میگفتند، تا میخواستم نماز را شروع کنم، صدای دلنشین آن اللَّه اکبر در گوشم طنین انداز میشد و نماز را با یاد آن روز شروع میکردم.
از آن روز به بعد انتظار من برای ظهور حضرت بقیة اللَّه - روحی فداه - رنگ دیگری گرفت و گفتم:
خدایا! ولیّ ات و حجّتت را برسان تا نمازی به ایشان اقتدا کنم و آن نماز را به محضرت بیاورم.
خدایا! چقدر زیباست شنیدن مناجات اولیای تو که کاملاً متوجه گفت و گوی تو هستند. و من هم چنان منتظرم که آن آقا یک بار دیگر قدم رنجه فرمایند و مسجد ما را منور کنند.
از آن روز به بعد عطر عجیب و دلنشین در مسجد، باعث شد که آرام آرام مردم بیشتر به مسجد بیایند.
من هم در روزی که در حیاط مسجد دو صف تشکیل شده بود، رو به مردم کرده و سِرِّ این بوی خوش و ماجرای آن روز را گفتم و به همه گفتم که آن آقا هر که بود تسبیحات حضرت فاطمه زهرا علیها السلام را خیلی آهسته و آرام میگفت.[۱]
🎙 به نقل از: مرحوم آیتاللّه نمازی
💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان پنجم: عطر حضور - صفحه ۶۰ و ۶۱.
📚[۱]: این قضیه مربوط به حجّت الاسلام والمسلمین نمازی شاهرودی بوده است.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#عطر_حضور
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
☘️(داستان 635) قسمت 1
🌸 *سفر نجات بخش* 🌸
🌾 برف همه جا را سفید پوش کرده بود، سوز سرما تا مغز استخوان فرو میرفت. هیچ اثری از آدمیزاد نبود، کامیون اصغر آقا هم از برف سفید شده بود.
با عصبانیت، کاپوت ماشین را بست و در حالی که به کاظم شاگردش بد و بیراه میگفت، سوار ماشین شد، در را محکم بست و شیشهها را هم بالا کشید و با مالیدن دستها به همدیگر خودش را گرم میکرد. پتو را از پشت صندلی برداشت و کشید روی دوشش. از دست کاظم خیلی ناراحت بود، همین طور بد و بیراه نثار او میکرد. فلاسک چای را برداشت تا در آن سرما با خوردن چای خودش را گرم کند، خیلی کلافه بود، لیوان تا نصفه پُر شد، یک لعنتی هم نثار فلاسک کرد و بعد از خوردن همان نصفه چای، سرش را روی فرمان ماشین گذاشت و به یاد حرفهای کاظم افتاد.
- «اصغر آقا! شرمنده ام، من نمی توانم همراه شما بیایم. »
- «بی خود میکنی، مگر شهر هرته که هر وقت خواستی بیایی و هر وقت خواستی نیایی. »
کاظم در حالی که رنگش زرد شده بود خیلی آهسته و با صدای لرزان گفت: «به خدا خیلی دلم میخواهد بیایم ولی این هفته عروسی خواهرم هست و او هم جز من کسی را ندارد و همه کارهای عروسی هم روی دوش من افتاده. »
اصغر آقا با یک نگاه تند، رویش را از کاظم برگرداند و در حالی که پشت به کاظم راه میرفت، گفت:
به جهنم! نیا، من هم دو برابر از حقوقت کم میکنم، حالا هم تا من میروم خانه خداحافظی کنم، گریس کاری ماشین را تمام کن. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۶۱ و ۶۲.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#سفر_نجات_بخش
#سفر_نجاتبخش
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
☘️(داستان 635) قسمت 2
🌸 *سفر نجات بخش* 🌸
🌾 ... اصغر آقا با یک نگاه تند، رویش را از کاظم برگرداند و در حالی که پشت به کاظم راه میرفت، گفت:
به جهنم! نیا، من هم دو برابر از حقوقت کم میکنم، حالا هم تا من میروم خانه خداحافظی کنم، گریس کاری ماشین را تمام کن.
با اخم و تَخم، پارکینگ را به سمت خانه ترک کرد، در راه به سختی سفر بدون شاگرد فکر میکرد و در دلش به کاظم بد و بیراه میگفت. قبل از این که به خیابانی که خانه اش در آن بود برسد، دگمه بازِ پیراهن را بست تا جلوی در و همسایه آبروداری کرده باشد و به قول زنش - توران خانم - آبروی آنها را تو در و همسایه نبرد.
در حالی که سبیلهای بلندش را میجوید زنگ را به صدا در آورد. از داخل خانه صدای موسیقی بلند بود، یک بار دیگر دستش را روی کلید زنگ فشار داد.
صدای زنگ توی صداها گم بود، مجبور شد دستش را در جیب تنگ شلوارش کند و کلید را در بیاورد.
در را که باز کرد صدای موسیقی بیشتر به گوشش میخورد، در حالی که از نیامدن کاظم، هنوز کلافه و ناراحت بود ولی صدای نوار برایش تازگی داشت با همان حال دلخوری که پیدا کرده بود، زیر لب گفت: «این نوار از کجا آمده، مثل این که بچهها از خودم جلو زدند.»
وقتی وارد حال شد، کسی را ندید، خانمش داخل آشپزخانه بود و مشغول درست کردن ناهار.
اصغر آقا بدون هیچ مقدمه ای به سمت ضبط رفت و صدای نوار را کم کرد و با حالتی همراه اعتراض به خانمش گفت:
«خانم! چه خبر است، چرا این قدر صدای ضبط را زیاد کردی!؟ »
توران خانم در حال بیرون آمدن از آشپزخانه گفت: ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۶۲ و ۶۳.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#سفر_نجات_بخش
#سفر_نجاتبخش
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
☘️(داستان 635) قسمت 3
🌸 *سفر نجات بخش* 🌸
🌾 ... توران خانم در حال بیرون آمدن از آشپزخانه گفت:
«این نوار را داداش قاسم آورده، میگفت: جدید هست و هنوز در بازار پخش نشده. »
اصغر آقا که از نیامدن کاظم خیلی دلگیر شده بود بدون این که حرفی بزند به سمت ضبط رفت و نوار را برداشت.
«این سفر را باید تنهایی بروم، کاظم خبر مرگش نمی آید، میخواهد برود عروسی، حداقل داخل ماشین، با این نوار سرگرم میشوم. »
توران خانم، فلاسک چای را به اصغر آقا سپرد.
اصغر آقا یک دستی روی موهای فری اش کشید و با یک یا علی بلند شد و پس از خداحافظی، فلاسک را برداشت و رفت.
وقتی رسید کنار ماشین، کاظم کارهای ماشین را تمام کرده و روی جدول کنار خیابان نشسته بود، تا اصغر آقا را دید بلند شد چند قدمی به استقبالش رفت و مؤدّبانه سلام کرد، ولی اصغر آقا بدون هیچ توجّهی، سوار ماشین شد و راه افتاد. کاظم هم دستانش را در جیبش کرد و بی حوصله به سمت خانه راهی شد، کلاهی که بر سرش گذاشته بود تقریباً نیمی از صورتش را میپوشاند و اگر کسی او را میدید شاید نمی شناخت. سوز سرما شروع شده بود. باد، درختان بی برگ را تکان میداد و کاظم در اندیشه خرج عروسی، به دنبال دوستی میگشت که از او پول قرض کند.
تا چشم کار میکرد جاده بود، اصغر آقا بخاری ماشین را روشن کرده بود ولی هوا بیش از آن سرد بود که با بخاری بشود آن را علاج کرد. از تنهایی حوصله اش سررفته بود، وقتی کاظم شاگردش همراه او بود، یک کمی سر به سرش میگذاشت و با شوخی و صحبت، مشغول میشد. دستش را سمت ضبط برد و نوار جدید را داخل ضبط گذاشت تا خودش را سرگرم کند.
به یک پارکینگ رسید، کنار زد تا لاستیکهای ماشین را، وارسی کند، سوز سرما بیشتر شده بود، یک کامیون دیگر هم، کمی جلوتر پارک کرده بود، رفت تا با یک بهانه ای با او حرف بزند، شاگردش را دید، یاد کاظم افتاد، در دلش باز به او بد و بیراه گفت. از شاگرد راننده پرسید: «شوفر کجاست؟ » ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۶۳ و ۶۴.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#سفر_نجات_بخش
#سفر_نجاتبخش
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
☘️(داستان 635) قسمت 4
🌸 *سفر نجات بخش* 🌸
🌾 ... از شاگرد راننده پرسید: «شوفر کجاست؟ »
شاگرد که در حال محکم کردن پیچهای چرخ جلو بود با دست اشاره به پشت ماشین کرد، اصغر آقا تا رفت عقب ماشین، ناخواسته لب و لوچه اش را جمع کرد و برگشت و رفت تا سوار ماشین بشود در حال رفتن به شاگرد راننده گفت: «این بابا انگاری مخش عیب دارد، وسط بیابان، در این سرما، کدام آدم عاقلی، نماز میخواند و پیشانی اش را روی سنگ میگذارد؟! »
با هر زحمتی بود به مشهد رسید، بار را خالی کرد و خیلی سریع برگشت، در فکر مهمانی داداش فری بود. با حسابی که کرده بود دیگر وقتی برای زدن بار نداشت، اگر باربری میرفت، معطل میشد و به مهمانی نمی رسید، از مهمانیهایی که آقا فری ترتیب میداد خیلی خوشش میآمد، همه چی در مهمانی اش ردیف بود آن قدر شیفته پارتیهای داداش فری شده بود که حتی حاضر بود از کرایه برگشت صرف نظر کند.
سردی هوا بیشتر شده بود، دانههای برف آرام آرام روی شیشه ماشین میافتادند. اصغر آقا که نوار را از حفظ شده بود با خواننده اش زمزمه میکرد، جاده خلوت بود و بارش برف هر لحظه بیشتر میشد. خیلی از ماشین ها، وقتی وضع جاده را خطرناک دیده بودند، ماشین هایشان را کنار جاده پارک کرده و منتظر بهتر شدن هوا، مانده بودند، امّا اصغر آقا با فکر این که الآن دیگر برف قطع میشود یا جلوتر، هوا بهتر است به راهش ادامه داد. کوران برف بیشتر شده بود، بخاری ماشین، قدرت گرم کردن داخل ماشین را نداشت، برف پاک کن ها، حریف دانههای برف نمی شدند و جاده پر از برف شده بود.
اصغر آقا خیلی آرام حرکت میکرد، در حالی که میخواست نوار را برگرداند یکدفعه ماشین خاموش شد. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۶۴ و ۶۵.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#سفر_نجات_بخش
#سفر_نجاتبخش
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
☘️(داستان 635) قسمت 5
🌸 *سفر نجات بخش* 🌸
🌾 ... اصغر آقا خیلی آرام حرکت میکرد، در حالی که میخواست نوار را برگرداند یکدفعه ماشین خاموش شد.
«حالا بیا درستش کن، در این برف و سرما، این دیگر چه مرگش شد. » کلاه پشمی را روی سرش گذاشت و با برداشتن جعبه آچار، رفت پایین. کوران عجیبی بود، چشم تا دو متری را نمی دید، کاپوت سرد ماشین را بالا زد. کمی ور رفت ولی فایده ای نداشت.
«ای کاظم ذلیل مرده، مگر دستم بهت نرسه.»
از شدت سرما، قدرت نگه داشتن آچار را نداشت، خیلی عصبانی شده بود، همه تقصیرها را انداخته بود گردن کاظم بیچاره و دائماً در حال نفرین او بود....
* * *
و الآن در بیابان تنها و بی کس مانده بود، خودش تعریف میکرد:
سرم را از روی فرمان ماشین برداشتم، جای فرمان، روی پیشانیام را سرخ کرده بود، برف هم چنان میبارید، از ماشین پیاده شدم، به سختی ده قدم به جلو رفتم ولی تا چشم کار میکرد، برف بود و سفیدی. ظاهراً جاده بسته شده بود. ترس تمام وجودم را گرفته بود، برگشتم داخل ماشین، ناامید شده بودم، گرسنگی هم کنار سرما و خرابی ماشین مشکل تازه ای بود که بیشتر کلافهام میکرد. از ظهر، سه ساعت گذشته بود، آن قدر که از دست کاظم عصبانی بودم از دست بسته شدن جاده و کوران برف عصبانی نبودم.
«ای گور به گور شده، این عروسی بخورد توی سرت، تو الآن داری میرقصی و شادی میکنی، من دارم اینجا جان میدهم، مگر دستم بهت نرسد.»
مرگ را جلوی چشمانم میدیدم این طور که معلوم بود هنوز این برف ادامه داشت، هیچ امیدی نداشتم، به فکر فرو رفته بودم و از عاقبت این سرما خیلی میترسیدم. «خدایا در این سرما با این تنهایی، راه چاره چیست؟» ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۶۵ الی ۶۷.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#سفر_نجات_بخش
#سفر_نجاتبخش
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
☘️(داستان 635) قسمت 6
🌸 *سفر نجات بخش* 🌸
🌾 ... مرگ را جلوی چشمانم میدیدم این طور که معلوم بود هنوز این برف ادامه داشت، هیچ امیدی نداشتم، به فکر فرو رفته بودم و از عاقبت این سرما خیلی میترسیدم. «خدایا در این سرما با این تنهایی، راه چاره چیست؟»
راستی کاظم یک چیزهایی میگفت از قول مادرش، آره، مادر کاظم به او گفته بود هر وقت در مخمصه و گرفتاری گیر کردی، متوسل به امام زمان علیه السلام بشو که آقا به داد مردم میرسند.
با خودم گفتم ما که آبرویی پیش امام زمان نداریم، حتی نماز هم که اوّل شرط مسلمانی است را نمی خوانیم، چه انتظاری است که آقا به ما نظر کنند. ما که اهل گناهیم و قلب آلوده ای داریم، چطور میتوانیم سراغ امام زمان علیه السلام برویم.
امّا به ذهنم رسید، خوب است قول بدهم به امام زمان علیه السلام که اگر من را از این وضع نجات داد، سعی کنم نمازهایم را بخوانم و در حدّ توان دور و بر گناه نروم، با کاظم هم خوش رفتاری میکنم.
در همین فکرها بودم که شخصی توجّه مرا به خودش جلب کرد.
«عجب راننده خوش تیپی، چقدر لباس هایش مرتب و تمیزند. فکر کنم این بنده خدا هم ماشینش همین نزدیکیها گیر کرده توی برف ها، حالا هم دنبال کمک آمده، خیلی خوشحال شدم که حداقل از تنهایی در آمدم.
به ماشین رسید، آن قدر سرما شدید بود و دانههای برف به چشم آدم میخورد که جرأت نکردم پایین بروم. در حالی که نشسته بودم کمی شیشه را پایین کشیدم.
با چهره ای دوست داشتنی گفت: سلام آقای راننده.
با لبخند و خوشحالی گفتم: سلامٌ علیکم! شما هم ماشینتان توی برف مانده؟ ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۶۷ و ۶۸.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#سفر_نجات_بخش
#سفر_نجاتبخش
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
☘️(داستان 635) قسمت 7
🌸 *سفر نجات بخش* 🌸
🌾 ... با چهره ای دوست داشتنی گفت: سلام آقای راننده.
با لبخند و خوشحالی گفتم: سلامٌ علیکم! شما هم ماشینتان توی برف مانده؟
در حالی که به سمت من نگاه میکرد و روی برفها ایستاده بود، گفت: «ماشین شما چرا خاموش شده؟ »
«نمی دانم صاحب مرده چه مرگش شده، هرچی ور رفتم روشن نشد که نشد.»
«خیر است ان شاء اللَّه، اجازه بدهید من هم یک نگاهی به موتور ماشین بیندازم، ان شاء اللَّه که درست میشود.»
«نه بابا، درست بشو نیست، توی این سرما هم که نمی شود آچار به دست گرفت.»
آن فرد به سمت جلوی ماشین رفت، کاپوت را بالا زد، چند لحظه ای بیشتر نگذشته بود که اشاره کرد استارت بزن. از مهربانی و دلسوزی اش خیلی خوشم آمده بود، آخرِ مهربانی بود، وقتی صحبت میکرد لبخند از چهره اش پاک نمی شد. به محض استارت زدن، ماشین روشن شد، باورم نمی شد، با خودم گفتم:
الآن یک ریپ میزند و باز خاموش میشود. ولی وقتی دیدم که ماشین خوب گاز میخورد، یک هورایی در دلم کشیدم و با دست محکم زدم روی فرمان ماشین و از اعماق وجود خوشحال شدم.
کاپوت را که پایین زد، آمد سمت من، از همان پایین رو به من کرد و گفت ان شاء اللَّه دیگر مشکلی پیدا نمی کنید اگر کاری ندارید من باید بروم.
قیافه حقّ به جانب به خودم گرفتم و گفتم: «من الآن میروم جلوتر میمانم در برف ها، راه هم که بسته شده.»
با لبخندی که قیافه اش را زیباتر میکرد جواب داد: «ماشین شما دیگر در راه نمی ماند.»
آن قدر زیبا و مهربان صحبت میکرد که دلم نمی آمد از او جدا شوم. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۶۸ و ۶۹.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#سفر_نجات_بخش
#سفر_نجاتبخش