eitaa logo
داستانهای مهدوی
201 دنبال‌کننده
859 عکس
35 ویدیو
6 فایل
داستانها، ملاقات و معجزات حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) ارتباط با ادمین @sh_gerami گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 کانال «بوی ظهور رسانه ظهور» @booye_zohoor_resane_zohoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 642) قسمت 9 🌺 سید ابوالحسن اصفهانی 🌺 🌿 ... من سریع با ظرفی که کنار چاه بود، آب برداشتم و به داخل مقام رفتم. سید گفت: شانه هایش را بمال تا به حال بیاید. آب به صورت پدرم زدم و شانه هایش را مالیدم. به محض باز شدن چشمانش، صدای گریه اش نیز بلند شد و بی اختیار خود را روی پاهای سید انداخت تا پاهای سید را ببوسد. سید هم بلافاصله خم شد و پدرم را از روی پاهایش بلند کرد و گفت: «این کار را نکنید درست نیست». امّا پدرم از حال عادی خارج شده بود و دائماً می‌گفت: «یابن رسول اللَّه! یابن رسول اللَّه! التوبه التوبه، من دیگر شیعه شدم، مذهب شیعه را به من تعلیم بده، من توبه کردم» و دائماً اشکش جاری بود. با خوشحالی به او گفتم: شما کسی را ندیدید؟ گفت: فقط همان نوری که مثل تابش آفتاب همه جا را روشن کرده بود لحظه ای نظرم را جلب کرد. امّا صدای صحبت‌هایی را می‌شنیدم. وقتی جریان را از پدرم پرسیدم، اشاره به سکوت کرد و من هم اصراری نکردم. از ابراهیم جدا شدم و به محل کارم رفتم. جریان شگفت آوری را شنیده بودم و اعتقادم به سید دو چندان شده بود. این قضیه گذشت. بحرالعلوم بعد از شیعه شدن به یمن برگشت. چهارماه بعد چند نفر از زوّار یمنی به نجف آمدند و پول‌های زیادی برای سید ابوالحسن به عنوان وجوهات سهم امام آوردند. بحرالعلوم هم نامه ای توسط زوّار فرستاد و در آن نامه ضمن تشکر از سیدابوالحسن اصفهانی، نوشته بود که به برکت عنایت و هدایت شما، تاکنون دو هزار و اندی از مقلّدین من، شیعه دوازده امامی شده اند.[۱] والسلام علی من اتبع الهدی 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان سوم: سید ابوالحسن اصفهانی - صفحه ۳۶ و ۳۷. 📚[۱]: نقل از آیت اللَّه ناصری دولت آبادی، کتاب عنایات حضرت مهدی به علما و طلب، ص ۹۱. گروه  ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘(داستان 643) قسمت 1 🌷 یـاقـوت 🌷 🌱 ده دوازده مسافر لنج، زیر سایه بان کهنه لنج جمع شده بودند، سایه بان آن قدر وصله پینه خورده بود که پارچه اصلی آن قابل تشخیص نبود. پیدا بود که غیر از من، تقریباً بقیه مسافرها از یک طایفه هستند. از شوخی هایشان فهمیدم که آنها خیلی رعایت مسائل شرعی و اخلاقی را نمی کنند. به جز یکی از آنها، بقیه خوراکشان تمسخر و خنده بود. با اینکه دیده بودم موقع غذا خوردن، با آنها هم سفره می‌شود امّا در بقیه ساعات، در گوشه ای تنها می‌نشیند و داخل بزم رفقایش نمی شود. خیلی کنجکاو شده بودم تا علّت این کناره گیری از رفقایش را بدانم امّا فرصت سؤال کردن پیش نیامده بود. نگاهم را از داخل کشتی برگرداندم. آب‌های فرات، کشتی ما را دست به دست می‌کردند و به جلو هُل می‌دادند تا به جنوب شهر کربلا برسیم. از صدای خنده و شوخی اطرافیان خسته شده بودم و از اینکه گاهی، رفیقشان را مسخره می‌کردند خیلی ناراحت می‌شدم ولی از صبر و متانت او خوشم آمده بود. دنبال راهی برای گفت و گوی با او بودم که ایستادن کشتی آن هم وسط مسیر، همه را متعجّب کرد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان چهارم: یاقوت - صفحه ۳۹ و ۴۰. گروه  ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘(داستان 643) قسمت 2 🌷 یـاقـوت 🌷 🌱 ... دنبال راهی برای گفت و گوی با او بودم که ایستادن کشتی آن هم وسط مسیر، همه را متعجّب کرد. در همین لحظه ناخدای نسبتاً پیر، جلوی اتاقکش آمد و پس از صاف کردن صدایش با صدای نخراشیده ای گفت: «این قسمت از رود خیلی کم عمق است. با توجّه به سنگینی بار کشتی، باید چند متری را پیاده بیایید و کمی آن طرف تر سوار شوید.» سر و صدای مسافرها بلند شد مخصوصاً همان گروهی که لحظه ای از شوخی و خنده و مسخره کردن همدیگر دست بر نمی داشتند. یکی یکی از کشتی پیاده شدیم و کنار نهر به راه خود ادامه دادیم نگاهم به همان جوانی افتاد که با رفقایش در بزم خنده و شوخیشان شرکت نمی کرد. وقار و سنگینی خاصی داشت. ناخدا به تنهایی در کشتی بود و خیلی آرام آن را به جلو هدایت می‌کرد تا در گل نماند. مسافران هم که پاهایشان تا زانو در آب فرو رفته بود به سختی قدم به جلو بر می‌داشتند. در این حال متوجه شدم که آن شخص که اهل بذله و شوخی نبود از دوستانش عقب تر است. فرصت را مناسب دیدم و به سختی خودم را به او رساندم. بعد از سلام و خسته نباشید پرسیدم: «ببخشید آقا! برای من سؤال شده که چرا شما با رفقایتان یکی نمی شوید، و از آنها دوری می‌کنید و چرا آنها مذهب شما را مسخره می‌کنند؟» نگاه معناداری به من کرد و خیلی متواضعانه گفت: ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان چهارم: یاقوت - صفحه ۴۰. گروه  ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘(داستان 643) قسمت 3 🌷 یـاقـوت 🌷 🌱 ... نگاه معناداری به من کرد و خیلی متواضعانه گفت: «این آقایان از فامیل من هستند و همگی از اهل سنّت می‌باشند، پدر من هم جزء ایشان بود ولی مادرم شیعه و اهل ایمان، من هم به تبعیت پدرم از اهل سنّت بودم ولی اتفاقی، باعث شد که شیعه شوم. با خوشحالی گفتم: می‌شود آن جریان را برایم تعریف کنید؟ با اینکه در شرایط سختی بودیم با کمال میل قبول کرد و جریان شیعه شدنش را برایم تعریف کرد. اسم من یاقوت است و شغلم روغن فروشی در شهر حلّه است. سالی برای خرید روغن از بیابان نشینان، به نواحی دور دست رفتیم تا روغن ارزان قیمتی به دست آوریم، اتفاقاً روغن خوب و زیادی خریدیم و با کاروانی از رفقایم به سمت حلّه حرکت کردیم. رفقا برای اینکه خستگی راه را احساس نکنند به شوخی و بذله گویی می‌پرداختند من هم یکی از آنها بودم. به مکانی رسیدیم که برای استراحت خوب بود و تصمیم گرفتیم شب را در آنجا بمانیم. از شدّت خستگی و پیاده روی، خیلی زود خوابمان برد، بعد از ساعتی رفقا از خواب بیدار شدند و پس از صدا زدن من و خیال اینکه بیدار شدم و در پی آنها راه خواهم افتاد به حرکتشان ادامه دادند. در حالی که من ساعت دیگری را هم در خواب بودم. وقتی از خواب بیدار شدم هیچ کس را در اطراف خودم ندیدم، بیابان بود و برهوت، باد خشک صورتم را اذیت می‌کرد. بلند شدم و با خودم گفتم شاید خواب می‌بینم. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان چهارم: یاقوت - صفحه ۴۰ الی ۴۲ گروه  ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘(داستان 643) قسمت 4 🌷 یـاقـوت 🌷 🌱 ... وقتی از خواب بیدار شدم هیچ کس را در اطراف خودم ندیدم، بیابان بود و برهوت، باد خشک صورتم را اذیت می‌کرد. بلند شدم و با خودم گفتم شاید خواب می‌بینم. چشمانم را مالیدم، چند قدمی راه رفتم، مطمئن شده بودم که بیدارم و رفقا تنهایم گذاشته اند. شنیده بودم که در این بیابان، حیوانات درنده و مار و عقرب زیاد دیده شده، ترس در وجودم رخنه کرده بود. با خودم گفتم احتمالاً خیلی دور نشده اند اگر سریع بروم به کاروانشان می‌رسم. روغن‌ها را بار شتر کردم و راه افتادم. مقداری راه رفتم، هیچ چیزی جز سراب دیده نمی شد، ترسم بیشتر شده بود. درمانده و مضطر شده بودم. شروع به استغاثه کردن با خلفاء و مشایخ نمودم و ایشان را شفیع قرار دادم. از جان خود دست شسته بودم، اشک چشمانم لحظه ای قطع نمی شد، روی خاک‌های بیابان نشسته بودم و خلفا را صدا می‌زدم تا به داد من برسند. مدّتی گذشت و من همچنان آنها را وسیله نجاتم قرار می‌دادم و دائماً ناله و زاری می‌کردم امّا انگار هرچه بیشتر صدایشان می‌کردم کمتر جواب می‌گرفتم. در دلم گفتم که مادرم می‌گفت «ما شیعیان، امام زنده ای داریم که یکی از القابش اباصالح است و به فریاد درماندگان می‌رسد و گمشدگان در راه را کمک می‌کند. » تا این حرف مادرم به یادم افتاد با خداوند عهد بستم که من به امام زنده شیعیان استغاثه می‌کنم؛ اگر مرا نجات داد، به دین مادرم درمی آیم. از روی زمین بلند شدم و بی اختیار راه افتادم و مدام یا اباصالح را زمزمه می‌کردم. لحظاتی نگذشته بود که ناگاه دیدم کسی که عمّامه سبز رنگی بر سرش بود و در چهره اش مهربانی و رأفت نمایان بود همراه من در حال راه رفتن است. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان چهارم: یاقوت - صفحه ۴۱ الی ۴۳. گروه  ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘(داستان 643) قسمت 5 🌷 یـاقـوت 🌷 🌱 ... تا این حرف مادرم به یادم افتاد با خداوند عهد بستم که من به امام زنده شیعیان استغاثه می‌کنم؛ اگر مرا نجات داد، به دین مادرم درمی آیم. از روی زمین بلند شدم و بی اختیار راه افتادم و مدام یا اباصالح را زمزمه می‌کردم. لحظاتی نگذشته بود که ناگاه دیدم کسی که عمّامه سبز رنگی بر سرش بود و در چهره اش مهربانی و رأفت نمایان بود همراه من در حال راه رفتن است. به من سلام کرد و بعد هم راه را نشانم داد و فرمود: به دین مادرت درآی... به زودی به روستایی می‌رسی که اهل آنجا همه شیعه هستند. چون می‌ترسیدم که باز او را گم کنم گفتم: «آقای من! شما با من تا این روستا نمی آیید؟ » با مهربانی و آرامش خاص فرمودند: «الان هزار نفر در اطراف شهرها به من استغاثه کرده اند باید ایشان را جواب دهم». این را فرمود و من دیگر کسی را ندیدم. برای اینکه راه را گم نکنم بدون هیچ درنگی از همان راهی که فرموده بود راه افتادم و بعد از مدّت کمی، به آن روستا رسیدم. به مسجد شیعیان داخل شده و مشغول نماز شدم. به خاطر خستگی، شب را در همان محل گذراندم. فردا صبح، رفقایم به آن روستا رسیدند و من یقین کردم که آن شخص همان اباصالح است که مادرم می‌گفت. مهر و عشق عجیبی از آن آقا در وجودم احساس کردم. تمام وجودم درخواست دیدار مجدد ایشان را داشت، در همین حال رفقایم، به سراغم آمدند و از جریان رسیدنم به این روستا پرسیدند. من گفتم: امام زنده شیعیان مرا نجات داد. آنها مرا دیوانه خطاب کردند و تنهایم گذاشتند. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان چهارم: یاقوت - صفحه ۴۲ و ۴۳. گروه  ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘(داستان 643) قسمت 6 🌷 یـاقـوت 🌷 🌱 ... آنها مرا دیوانه خطاب کردند و تنهایم گذاشتند. به سمت حلّه آمدم و به منزل سید مهدی قزوینی از علمای معروف شیعه رفتم و جریان را برای ایشان تعریف کرده و درخواست کردم مذهب تشیع را به من آموزش دهد و ایشان با روی باز قبول نمودند. هنگام خداحافظی از آقای قزوینی، به یاد اشتیاقم برای دیدار مجدد امام عصر علیه السلام افتادم، از آیة اللَّه قزوینی پرسیدم «آیا عملی هست که با انجام دادنش، یک بار دیگر آن جناب را ملاقات کنم؟ » آقای قزوینی فرمود: چهل شب جمعه به زیارت ابی عبداللَّه علیه السلام در کربلا برو، ان شاء اللَّه فرجی حاصل می‌شود. به خانه آمدم و مادرم را از جریان شیعه شدنم با خبر کردم، خیلی خوشحال شد و اشک شوق از چشمانش جاری شد. من که وجودم از عشق دیدار آن عزیز لبریز شده بود، عزم خود را جزم کردم تا چهل شب جمعه به زیارت امام حسین علیه السلام بروم. هفته‌ها یکی پس از دیگری سپری شد و من هر شبِ جمعه از حلّه به سمت کربلا می‌رفتم. هفته آخر با نشاط و حال عجیبی به کربلا رفتم، چون به دروازه شهر کربلا رسیدم دیدم سربازان دولتی، به سختی زوّار را بازرسی می‌کنند و هیچ کسی را بدون برگه ورود، به کربلا راه نمی دهند، من هم که نه برگه ورود داشتم و نه پولی جهت خرید آن، خیلی ناراحت شدم. دم دروازه شهر خیلی شلوغ بود، در این زمان فکری به ذهنم خطور کرد، با خودم گفتم شاید بتوانم از بین جمعیت مخفیانه داخل شهر شوم، این کار را کردم ولی یکی از سربازان متوجه شد و مرا از جمعیت بیرون انداخت. افسردگی عجیبی سراغم آمده بود، ۳۹ هفته زحمت کشیدم حالا که موقع وصال و دیدن محبوبم فرا رسیده است باید این گونه شود؟! ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان چهارم: یاقوت - صفحه ۴۳ الی ۴۵. گروه  ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘(داستان 643) قسمت 7 🌷 یـاقـوت 🌷 🌱 ... افسردگی عجیبی سراغم آمده بود، ۳۹ هفته زحمت کشیدم حالا که موقع وصال و دیدن محبوبم فرا رسیده است باید این گونه شود؟! در همین حال بودم که صاحب خود، حضرت ولی عصر علیه السلام را دیدم که در قیافه طلاب فارس بود، عمامه سفیدی بر سر داشت و داخل شهر بود. همین که چشمم به جمال نورانی اش افتاد، به ایشان متوسل شدم و درخواست کردم که مرا هم داخل شهر ببرند. به محض استغاثه من، از شهر بیرون آمدند و دست مرا گرفته و از دروازه شهر عبور کردیم، و کسی مرا ندید. همین که داخل شهر شدیم، دیگر آن جناب را ندیدم و از آن موقع در هجر جمال دل آرای او در سوز و اشتیاقم». جای کم عمق رودخانه تمام شده بود. ناخدا، کشتی را نگه داشت و همه سوار کشتی شدیم. آن هفت نفر لباس هایشان کاملاً خیس شده بود چرا که در مسیر کم عمق رودخانه به سمت همدیگر آب می‌پاشیدند و شوخی می‌کردند. ارادت من به یاقوت بیشتر شده بود، غبطه حال و روز او را می‌خوردم و از دور به چشمانش خیره شده بودم. چشمانی که دوبار جمال مولایش را دیده باشد باید قیمتی باشند، نمی دانم یاقوت در این سکوت‌ها و کم حرفی ها، در چه فکری بود آیا به فکر دیداری دیگر یا... هرچند برای او که دنبال رضایت امام عصر علیه السلام است اگر دیدار هم میسر نشود باز چیزی کم ندارد، چرا که رضایت حضرتش بالاترین مقام برای یک بنده مؤمن است.[۱] 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان چهارم: یاقوت - صفحه ۴۵ و ۴۶. 📚[۱]: کتاب نجم الثاقب، تألیف حاج میرزا حسین طبرسی نوری، ص ۶۰۷. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 644) قسمت ۱ 💐 بهترین روز 💐 🌾 بوی کبابی که قاسم در حال درست کردنش بود، به همه خانواده‌هایی که اطراف ما نشسته بودند حال و هوایی دیگر داده بود. آقا جلیل سفره را پهن کرده بود و ماست و سبزی ریحون و نون و نمک و دیگر مخلّفات را با کمک محمود، خیلی منظم و با کلاس چیده بودند. من هم رفتم تا از چشمه کنار رودخانه کمی آب برای خوردن و چایی درست کردن بیاورم. صدای برگ درختان که به کمک باد به صدا درآمده بودند، چهره طبیعت را زیباتر کرده بود، بوی کباب و چمن که به هم آمیخته شده بودند بد جوری مشام آدم را غلغلک می‌داد. بالاخره انتظار به سر رسید و همگی دور سفره نشستیم. کباب‌ها آنقدر زیاد بود که سرش با هم دعوا نکنیم، چون تجربه کرده بودیم که هر وقت غذا کم بود آخرش به سر و کله همدیگر می‌پریدیم. بعد از ناهار، همه بی حال کنار سفره باز ولو شدیم و ساعتی خوابیدیم. زودتر از همه آقا جلیل بیدار شد، من هم که نزدیکش بودم با تکان او بیدار شدم، تا نگاهش به من افتاد خیلی آرام گفت: «هیس»! بعد هم از کنار گلیم، نخی کند و رفت سراغ محمود، و خیلی آرام نخ را داخل بینی بنده خدا کرد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۴۷ و ۴۸. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 644) قسمت ۲ 💐 بهترین روز 💐 🌾 ... زودتر از همه آقا جلیل بیدار شد، من هم که نزدیکش بودم با تکان او بیدار شدم، تا نگاهش به من افتاد خیلی آرام گفت: «هیس»! بعد هم از کنار گلیم، نخی کند و رفت سراغ محمود، و خیلی آرام نخ را داخل بینی بنده خدا کرد. محمود که مست خواب بود با دست، محکم بینی اش را مالید ولی آقا جلیل ول کنش نبود تا بالاخره محمود را از خواب بیدار کرد. محمود هم تا بیدار شد و نخ را دست آقا جلیل دید بی هوا دو سه تا حرف آبدار با صدای بلند حواله آقا جلیل کرد که ناگاه نگاه‌های اطرافیان به سمت محمود و بساط ما منحرف شد. همه بیدار شدند. دور هم نشستیم و شروع کردیم مثل همیشه به گفتن چرندیات و حرف‌های بی ربط و مسخره کردن همدیگر. بعضی موقع‌ها هم آنقدر بلند می‌خندیدیم که همه خانواده‌ها با تعجب به ما خیره می‌شدند. این کار همیشگی بچه‌ها بود، هر هفته جمعه ها، بساط بازی و خندیدن و مسخره کردن دیگران کارمان شده بود. من با اینکه خیلی جمعشان را دوست داشتم و از کارهایشان خوشم می‌آمد امّا از مسخره کردن دیگران، بسیار دلگیر می‌شدم هر چند در ظاهر با آنها همراهی می‌کردم. جمعه‌ها یکی پس از دیگری به همین منوال سپری شد تا اینکه در جمعه ای که سر و صدای بچه‌ها خیلی بیشتر از روزهای دیگر بود، آقایی کنار بساطمان آمد و گفت: «اگر همین حالا بساطتان را جمع نکنید، از راه دیگری وارد می‌شوم» ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۴۸ و ۴۹. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 644) قسمت ۳ 💐 بهترین روز 💐 🌾 ... جمعه‌ها یکی پس از دیگری به همین منوال سپری شد تا اینکه در جمعه ای که سر و صدای بچه‌ها خیلی بیشتر از روزهای دیگر بود، آقایی کنار بساطمان آمد و گفت: «اگر همین حالا بساطتان را جمع نکنید، از راه دیگری وارد می‌شوم» قاسم از جایش بلند شد و دستش را به کمرش چسباند و با صدای بلندتری گفت: «مثلاً چه کار می‌کنی؟ » ما که همه منتظر یک درگیری و کتک کاری بودیم، یک دفعه با صدای آرام آن مرد به خودمان آمدیم: «شما فکر می‌کنید خدا ما را آفریده و بدن سالم به ما داده تا مشغول این کارهای لهو و لعب شویم، واقعاً قصد و غرض خدا از آفریدن ماها، این بوده»؟ آقا جلیل سگرمه هایش را در هم کرد و گفت: «قربونت آقاجون از منبر بیا پایین، دستت درد نکنه، استفاده کردیم». به محض تمام شدن حرف آقا جلیل، صدای بلند خنده بچه‌ها جای حرفی برای بنده خدا نگذاشت، به همین خاطر با عصبانیت از ما جدا شد. بچه‌ها باز هم مشغول سرگرمی‌های خودشان شدند امّا من حالم خیلی خوش نبود. از بچه‌ها فاصله گرفتم و کنار جوی آب روی سبزه‌ها نشستم و به فکر فرو رفتم: «واقعاً خدا ما را برای چی آفریده؟ بازی کردن، خوردن و خوابیدن؟! مسخره کردن دیگران؟! نه، فکر نمی کنم برای این کارها به دنیا آمده باشیم. اگر هدف خدا از خلقت ما این کارها باشد، پس حیوان‌ها خیلی از ما جلوتر هستند مطمئناً ما برای چیز دیگری آفریده شده ایم». هر چقدر سعی می‌کردم خودم را به خوشی بزنم و از این فکر ذهنم را خالی کنم نمی شد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۴۸ الی ۵۰. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 644) قسمت ۴ 💐 بهترین روز 💐 🌾 ... هر چقدر سعی می‌کردم خودم را به خوشی بزنم و از این فکر ذهنم را خالی کنم نمی شد. مدت‌ها به این مسأله فکر کردم تا اینکه صدای داد و فریاد آقا جلیل و محمود که به هم آب می‌پاشیدند رشته افکارم را پاره کرد. احساس کردم دیگر از کارهایشان خوشم نمی آید. بدون هیچ مقدمه ای به سمت بساطمان رفتم و بی آن که با کسی حرفی بزنم مشغول جمع کردن وسایلم شدم. رفقا به هم نگاهی کردند و با چشمانشان از کار من سؤال می‌کردند. آقا جلیل گفت: «داداش حسن! انگار می‌خواهی رفیق نیمه راه باشی»؟ خیلی جدّی گفتم: «شرمنده آقا جلیل! من دیگه نمی توانم با شما باشم». مثل اینکه حرفم را جدی نگرفته باشد خیلی شل گفت: «از این شوخی‌ها نکن که به گروه خون ما نمی خوره». بی توجّه به حرف هایش، ساکم را برداشتم و به راه افتادم. قاسم جلویم را گرفت: «حسن اگر رفتی دیگر نه ما نه تو». هر کسی چیزی گفت و کاری می‌کرد که من نروم ولی من تصمیم خود را گرفته بودم، بی توجّه به حرف هایشان از آنها جدا شدم ولی آنها هنوز باورشان نشده بود. محمود با شتاب به سمتم آمد و با گرفتن ساک از دستم گفت: «بچه بازی درنیار حسن، ببین داری چطور عیشمان را خراب می‌کنی». ساک را از دستش گرفتم و گفتم: ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۵۰ و ۵۱. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor