🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۲۳
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... تكه اي نان از زير پيراهنش بيرون آورد و به پيرمرد داد و با لكنت زبان گفت:
بخور ابوراجح! تو بايد زنده بماني! زود باش تا كسي نيامده است، بخور!
و لقمه كوچكي از نان را در دهان ابوراجح گذاشت. پيرمرد به سختي لقمه اي را بلعيد و با تعجّب گفت: داروغه! نام تو چيست؟! چرا به من محبّت ميكني؟
- نام من ابوسعد است و از شيعيان اطراف حلّه هستم.
- پس در اين دخمه چه ميكني؟
- داستان زيادي دارد ابوراجح! بماند به وقتش. زودتر نانت را بخور تا نگهبان بعدي نيامده است.
- نگهبان بعدي؟!
- آري! همان صالح كه در حمام به رويت شمشير كشيد؛ در برابر او حرفي نزن!
چند لقمه باقيمانده را بلعيد و در حالي كه سرش بر روي بازوان ابوسعد بود، چند جرعه ديگر نيز آب نوشيد، ناگهان صداي پاي صالح در سرداب پيچيد: آنجا چه خبر است؟!
ابوسعد فوراً سر ابوراجح را بر روي زمين گذاشت و با صدايي كه ميلرزيد، رو به صالح كه به آنها نزديك تر ميشد، كرد و گفت:
گمان ميكنم كه اين پيرمرد تمام كرده باشد.
صالح نگاهي از روي ترديد به ابوسعد انداخت و با طعنه گفت: حتماً تو هم داري دعاي مردگان براي او ميخواني!؟ بيا ابوسعد! اينها روزي صد بار ميميرند و دوباره زنده ميشوند. سپس به طرف مشعلي كه در گوشه سرداب ميسوخت، رفت و آن را در دست گرفت و به سوي ابوراجح حركت كرد. سرخي مشعل به صورت او خورد و پيرمرد فريادي از درد كشيد. مشعل را بالا گرفت و شروع كرد به خنديدن و قاه قاه خنده اش، زندانيان ديگر را از خواب بيدار كرد.
ديدي ابوسعد! چگونه مرده گان را زنده ميكنم؟!
مشعل را جلوتر برد و در چشمان ابوسعد خيره شد و با شيطنت گفت: ابوسعد! نمي دانستم كه مردهها هم آب و نان ميخورند! ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۵۲ الی ۵۴.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۲۴
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... مشعل را جلوتر برد و در چشمان ابوسعد خيره شد و با شيطنت گفت: ابوسعد! نمي دانستم كه مردهها هم آب و نان ميخورند!
ابوسعد مشعل را از دست صالح گرفت و آن را در جايش قرار داد و به تندي گفت: چرا هذيان ميگويي صالح؟! مواظب آن پيرمرد باش! حاكم او را زنده ميخواهد و گرنه سر از تن ما جدا خواهد كرد.
- زنده؟! آخر مرده و زنده او چه به درد حاكم ميخورد؟!
و سرش را نزديك گوش ابوسعد برد و به طعنه گفت: نكند تو او را زنده ميخواهي ها؟! راستش را بگو؟ چند درهم از اين پيرمرد گرفته اي؟!
ابوسعد با رويي برافروخته گفت: همان قدر كه تو آن روز در حمام از او گرفتي؟
صالح از ترس نگاهي به اطرافش انداخت و به تندي گفت: چه ميگويي ابوسعد، اين دروغها چيست كه به هم ميبافي؟
ابوسعد كه ديد تيرش به هدف خورده است، لبخندي بر لبانش نشست و گفت:
يعني آن پيرمرد دروغ ميگويد؟!
صالح نگاه خشمگينش را به ابوراجح دوخت و با دستپاچگي گفت: آري! تهمت بسته است، اصلاً آن بيچاره گورش كجا بود كه كفن داشته باشد.
سپس به نرمي به ابوسعد گفت: دوست من! تو كه حرف هايش را باور نكرده اي؟!
نترس صالح! تازه اگر حقيقت هم داشته باشد، هرگز تو را به اين پيرمرد نخواهم فروخت. بالاخره ماهم بايد به نحوي امورات مان بگذرد.
سپس به سوي پلهها قدم برداشت و لحظه اي بعد از مقابل نگاه نگران صالح، ناپديد گرديد.
خورشيد آرام آرام چشمانش را گشود و به سوي سرزمين نخلهاي بلند لبخند زد و هوهوي باد، با زمزمه دلپسند نهرهاي آب درهم آميخت. حليمه سراسيمه از خواب بيدار شد و چشم به انوار رنگ پريده سحر دوخت؛ نگاهش به نعليني افتاد كه در شكاف ديوار بر جاي مانده بود و ردايي كه از شانههاي ابوراجح به روي ايوان افتاده بود، از جا برخاست و رداي شوهرش را از روي زمين برداشت؛ بغض در گلويش شكست.
آه! تسبيح ابوراجح!
مثل ديوانهها به حياط دويد و آن را از روي خاك برداشت و در حالي كه دانه هايش را ميبوسيد به گردنش انداخت و هق هق گريه اش در فضا طنين انداخت. صداي پاي احمد او را به خود آورد:
اين قدر بي تابي نكن مادر! خدا فريادرس مظلومان است. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۵۴ الی ۵۷.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۲۵
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... صداي پاي احمد او را به خود آورد:
اين قدر بي تابي نكن مادر! خدا فريادرس مظلومان است.
- آري پسرم! حقّ با توست! ولي دلم طاقت نمي آورد! او تحمّل اين همه زخم و شكنجه را ندارد. ميترسم زبانم لال، از دست برود.
- خدا عذاب اين حرامزاده را زياد كند كه مردم را به زحمت مياندازد.
حليمه با نگراني، نگاهي به اطرافش انداخت و سپس رو به احمد كرد و با التماس گفت:
نه پسرم! تو ديگر از اين حرفها نزن! من نمي خواهم ترا نيز از دست بدهم، داغ راجح هنوز جگرم را آتش ميزند. خدا كند پدرت زودتر آزاد شود، آن وقت از اين شهر ميرويم، من ديگر طاقت اين همه بلا را ندارم.
كجا مادر؟! هرجا برويم همين است كه ميبيني! مثل زالو خون مردم را ميمكند و مال مردم را غارت ميكنند. ناگهان نگاهش به رداي ابوراجح افتاد، دست دراز كرد و آن را از قلاّبي كه به ديوار كوبيده شده بود، جدا كرد و قامتش را در آن پيچيد و به طرف كوچه راه افتاد. حليمه با نگراني صدايش كرد.
كجا احمد؟! كلّه سحر كجا ميروي؟
به حمام ميروم مادر! نمي شود كه مثل زنان در خانه بنشينم؛ حال كه ابوراجح نيست من كه هستم. درِ حياط را گشود و وارد كوچه شد و حليمه گوش به صداي پايش گرفت كه محكم و استوار از او دور ميگشت. تنهايي آزارش ميداد، مدّتي خيره به درِ حياط نشست؛ ناگهان از جا برخاست و با خود گفت: هر طور شده او را با خود بر ميگردانم؛ حتي اگر تنها جنازه اش باقي مانده باشد.
سپس جسم افسرده اش را در لاي چادر سياهي پيچيد و از خانه خارج شد.
با فرا رسيدن روز، نور كمرنگي فضاي سرداب را در برگرفت. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۵۷ الی ۵۹.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۲۶
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... با فرا رسيدن روز، نور كمرنگي فضاي سرداب را در برگرفت. پيرمرد به سختي خود را بر روي زمين كشيد و به ستوني كه تنها قدمي با او فاصله داشت، رساند و به آن تكيه كرد. سنگيني قُل و زنجيرها به دور پاها و گردنش او را عذاب ميداد. در همان حال نشسته، نمازش را خواند و سپس چشم به اطرافش دوخت. از آنچه در مقابل نظرش بود، دلش به درد آمد. از يك سو جواني را ديد كه تمام پهنه شانه اش را با ضربات شلاق خونين كرده بودند و او را بيهوش به چوبه دار بسته بودند و از سويي ديگر نگاهش به پيرمردي افتاد كه چشمانش را ميل كشيده بودند. زندان پر بود از مردان حلّه اي كه در زير شكنجه، اميدي به زنده ماندن خود نداشتند و آه و ناله آنها شب و روز، دل سنگ را به درد ميآورد. وضع زندانيان چنان رقّت آور بود كه حتي ابوراجح در خواب هم گمانش را نمي كرد و با ديدن آنها درد خود را فراموش كرد.
در هواي مرطوب سرداب به سختي نفس ميكشيد و بوي تعفّن، آزارش ميداد و او همچنان با وحشت به اين انسانهاي بي گناه نگاه ميكرد و زير لب براي آنها دعا ميخواند. ناگهان صداي آشنايي او را به سوي خود خواند:
ها! ابوراجح! تو هم بالاخره گرفتار اين دايم الخمر شدي!؟
ابوراجح به دقت به سمت صدا چشم دوخت و با مدّتي تلاش صاحب صدا را شناخت و با تعجّب گفت: آه! ابو هاني! تو اينجا چه ميكني؟!
-ها ابوراجح! چرا تعجّب كرده اي؟! ظالم كه مظلوم برايش فرقي ندارد! چه ابوراجح باشد چه ابو هاني!
- امّا گفته بودند كه به سفر رفته اي! يعني همه آن حرفها دروغ بود؟!
آري! درست شنيده اي ابوراجح! قرار است به سفر بروم؛ شايد هم همه ما كه در اينجا هستيم به سفر برويم. سفر به سوي بهشت. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۵۹ الی ۶۱.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۲۷
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... - امّا گفته بودند كه به سفر رفته اي! يعني همه آن حرفها دروغ بود؟!
آري! درست شنيده اي ابوراجح! قرار است به سفر بروم؛ شايد هم همه ما كه در اينجا هستيم به سفر برويم. سفر به سوي بهشت. مگر غير از اين است ابوراجح؟! تاكنون چه كسي از اين زندانها سالم بيرون رفته است؟
- ساكت شويد! و گرنه دندان هايتان را در دهانتان خرد ميكنم!
- آهاي داروغه! مشت هايت را براي مشت و مال دادن حاكم به كار ببند و گرنه در دهان من و ابوراجح كه دنداني نيست تا خرد شود.
براي يك لحظه هم كه بود دردهاي زندانيان فراموش شد و از گفتههاي ابو هاني به خنده افتادند. داروغه كه ديد ابو هاني او را به باد مسخره گرفته است، با خشم به طرف او رفت و با تمام نيرو، چند شلاق را بر شانه عريان پيرمرد فرود آورد و صداي شلاق در سرداب پيچيد. امّا ابو هاني ساكت ننشست و با اين كه صدايش از درد ميلرزيد، گفت: بزن داروغه! خجالت نكش! به خدا قسم كه روزي تقاصش را پس خواهي داد و آب دهانش را جمع كرد و به صورت داروغه ريخت. خشم سراسر وجود داروغه را در بر گرفت و چون گرگي به سوي ابو هاني حمله ور شد و آن قدر به سر و صورت او كوبيد كه پيرمرد بيهوش شد.
سكوت سنگيني در سرداب طنين انداخت. همه نگاهها به سوي داروغه دوخته شد و داروغه زير نگاههاي ملامت بار زندانيان وحشيانه نعره ميكشيد. دهان ابوراجح از تعجّب باز مانده بود و چنين عمل وحشيانه اي را از داروغه انتظار نداشت. مثل ديوانهها شروع كرد به عقب عقب رفتن، و با فرياد رو به زندانيان كرد و گفت: چرا به من خيره شده ايد؟! ها! چرا به من خيره شده ايد؟!
سپس شلاقش را بلند كرد و به طرف زندانيان حمله ور شد و با شلاق به سر و روي آنها ميكوبيد. ناگهان درِ زندان روي پاشنه چرخيد ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۶۱ الی ۶۳.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۲۸
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... گفت: چرا به من خيره شده ايد؟! ها! چرا به من خيره شده ايد؟!
سپس شلاقش را بلند كرد و به طرف زندانيان حمله ور شد و با شلاق به سر و روي آنها ميكوبيد. ناگهان درِ زندان روي پاشنه چرخيد و محمد بن عثمان، در حالي كه چند داروغه او را همراهي ميكردند وارد سرداب گشت و چون داروغه را در آن حال ديد، با صداي بلندي گفت: چه ميكني داروغه؟! چرا مثل گرگ به گله زده اي؟ دست بردار!
و ابوسعد كه در جمع داروغههاي همراه محمد بن عثمان بود، به طرف او خيز برداشت و به زور شلاق را از دست او گرفت و او را از زندانيان جدا كرد.
محمد بن عثمان در برابر ابوراجح رفتار دلسوزانه اي به خود گرفت و به سوي تك تك زندانيان رفت و گاهي با صداي بلند از آنها دلجويي ميكرد. كم كم به جايي رسيد كه ابو هاني بسته شده بود: آه داروغه! چه بلايي به سر اين پيرمرد آمده است؟! فوراً او را باز كنيد!
ابوسعد به همراهي داروغههاي ديگر به سوي ابو هاني رفتند و دست و پايش را از بند بيرون كشيدند. ابوسعد، سرش را به روي سينه ابو هاني گذاشت و در حالي كه با خشم به صالح نگاه ميكرد با تعجّب گفت: اين كه مرده است!
زندانيان با شنيدن اين حرف در حالي كه اشك از چشمانشان جاري بود به طرف جنازه پيرمرد سر برگرداندند. ابوراجح با غضب رو به صالح كه ابو هاني را كشته بود، كرد و گفت:
اي نا مسلمان! جواب خدا را چه ميدهي؟! ها؟! چگونه دلت آمد آن پيرمرد را بكشي؟ و هاي هاي گريه او در ميان سرداب پيچيد.
اي خدا! اين كافران را به سزاي اعمالشان برسان! مگر ابو هاني چه گناهي كرده بود كه اين گونه او را كشتند! در آن لحظه زندان به مراسم عزا تبديل شد و زندانيان درد خود را فراموش كرده و به مرگ ابو هاني ميگريستند.
در آن لحظه سايه محمد بن عثمان روي ابوراجح كه همچنان در غم ابو هاني گريه ميكرد، افتاد و به داروغهها اشاره كرد كه از او دور شوند: ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۶۳ الی ۶۵.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۲۹
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... در آن لحظه سايه محمد بن عثمان روي ابوراجح كه همچنان در غم ابو هاني گريه ميكرد، افتاد و به داروغهها اشاره كرد كه از او دور شوند:
حالت چطور است ابوراجح؟! اين چه بلايي بود كه بر سر خودت آوردي مرد؟! من كه گفته بودم مواظب خودت باش؟ چرا به حرف هايم توجه نكردي؟ ها!
سپس دو زانو در برابرش نشست و با دستانش صورت او را بالا گرفت:
- آيا نيم حمامت به قيمت جانت ميارزيد؟!
ابوراجح چشمان خون گرفته اش را به محمد بن عثمان دوخت:
خجالت بكش ملعون! اينجا هم دست از سر ما بر نمي داري؟! به خدا اگر جانم را از دست بدهم بهتر است تا با سگ كثيفي مثل تو و مرجان هم كلام شوم. تو هم مثل آن مرجان دايم الخمر، خبيث هستي.
يكي از داروغهها براي ساكت كردن ابوراجح خيز برداشت كه محمد بن عثمان با حركت دست او را از اين كار بازداشت:
ببين ابوراجح! اينجا كسي به ديگري رحم نمي كند و در حالي كه با دست به ابو هاني اشاره ميكرد، گفت: او هم مثل تو يك دنده و لجباز بود، حتي هيچ كس از داروغه نمي پرسد كه چرا او را كشته اي؟ تا چند لحظه ديگر جنازه اش را از اينجا خواهند برد و شب هنگام در بيابان رهايش ميكنند تا غذاي جانوران وحشي شود. امّا اگر دست از يك دندگي و لجبازي برمي داشت اكنون در كنار خانواده اش به آرامي زندگي ميكرد:
اي محمد بن عثمان! اشتباه شما هم در همين است! او دينش را به تو و امثال مرجان نفروخت و بهشت را براي خودش خريد.
و نگاهش را به سوي جنازه ابو هاني انداخت و گفت: چه سعادتمند بودي تو اي ابو هاني! اي كاش صبر ميكردي تا با هم به سوي خدا ميرفتيم.
و اشك از چشمانش سرازير شد.
شما همه مثل همديگر هستيد؛ عجله نكن پيرمرد، زود به آرزويت خواهي رسيد و درهاي بهشت به انتظار تو باز مانده است و من هم تمام حمامت را تصاحب خواهم كرد.
و با لبخندي تمسخرآميز از ابوراجح دور شد و ضمن دادن دستوراتي به داروغهها صالح را به گوشه اي كشيد و به او گفت: ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۶۵ الی ۶۸.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۳۰
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... و با لبخندي تمسخرآميز از ابوراجح دور شد و ضمن دادن دستوراتي به داروغهها صالح را به گوشه اي كشيد و به او گفت: خوب گوش كن ببين چه ميگويم: اگر آن پيرمرد را راضي كردي كه نيمي از حمامش را به من ببخشد، ده درهم پاداش خواهي گرفت. البته به طوري كه زنده بماند، چون حاكم هنوز با او كار دارد، فهميدي؟!
آري! مطمئن باش كه كاري خواهم كرد به جاي نيمش، همه را به تو ببخشد.
لبخندي بر لبان محمد بن عثمان نشست و با شادي گفت: آن گاه من هم بيست درهم به تو پاداش خواهم داد و كاري خواهم كرد كه تا آخر عمرت راحت زندگي كني و پس از آن، از پلههاي سرداب بالا رفت.
در آهني زندان دوباره نعره اي كشيد و پشت سرش بسته شد.
ابوسعد كه نگران حال ابوراجح بود، خود را به صالح نزديك كرد و با لبخندي ساختگي رو به او كرد و گفت: حالا ديگر كارهايت را از من پنهان ميكني؟! بگو ببينم صالح! آن روباه چه چيزي به تو ميگفت؟
- چيزي نيست ابوسعد! اما اگر كمكم كني، براي تو نيز پاداشي از او ميگيرم.
- در چه كاري كمكت كنم صالح!
او نيمي از حمام اين پيرمرد را ميخواهد و حاضر است در ازاي آن ده درهم به ما پاداش بدهد، البته اگر تمام حمام را از او بگيريم پاداش ما نيز دو برابر خواهد شد. چه ميگويي ابوسعد؟! در اين كار كمكم ميكني؟
ابوسعد نگاهي به پيكر نحيف ابوراجح انداخت و از طرفي ميدانست كه صالح براي به دست آوردن بيست درهم، تن به هر كاري ميدهد، لذا به او گفت: چرا فكر ميكني ميتوانم در اين كار كمكت كنم؟! ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۶۵ الی ۶۸.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۳۱
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... به او گفت: چرا فكر ميكني ميتوانم در اين كار كمكت كنم؟!
گوش كن ابوسعد! من همه چيز را درباره تو ميدانم و اگر تاكنون ساكت ماندهام به خاطر دوستي بين من و توست. من آن روز در حمام تمام سخنان شما را شنيدم و حتي ميدانم كه ديشب مخفيانه به او آب و نان خورانده اي! بنابراين آن پيرمرد به تو اطمينان دارد و حاضر است به حرفهاي تو گوش كند؛ حتي ميدانم كه تو هم مثل آنها در مذهب اماميه هستي و مذهب ما را لعن ميكني.
رنگ از روي ابوسعد پريد. هرگز فكر نمي كرد كه صالح، پنهاني حرفهاي آنها را شنيده باشد و از اين رو جانش را در خطر ميديد؛ چاره اي جز همراهي با صالح نداشت. لذا بدون اين كه خود را ببازد گفت: گوش كن صالح! من نمي دانم كه تو درباره چه حرف ميزني؟ ولي به خاطر گرفتن درهمها حاضرم با تو همكاري كنم؛ در ضمن در مقابل حمام چه چيزي به من ميرسد.
باشد ابوسعد! من هم حاضرم نيمي از آنچه را كه ميگيرم، به تو بدهم به شرطي كه او را راضي كني تا تمام حمام را به محمد بن عثمان ببخشد و در ضمن، او قول داده است كه اين پيرمرد را از بند خلاص كند تا به خانه اش برگردد.
ابوسعد براي اين كه به صالح بفهماند كه به خاطر گرفتن پاداش حاضر به همكاري با او شده است و از تهديدش هراسي به دل ندارد، حرفش را تكرار كرد و گفت: يادت باشد كه قول داده اي نيمي از آنچه را كه ميگيري، به من بدهي.
- باشد ابوسعد! هرچه را كه گرفتم با تو تقسيم ميكنم.
- آب، همراهت هست؟
- آب را ميخواهي چكار؟
بايد فكر كند كه با او همدل هستم تا آنچه را ميگويم از من بپذيرد و گرنه خودت بهتر ميداني كه با زور، اينها خم به ابرو نمي آورند. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۷۰ الی ۷۲.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۳۲
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... - آب، همراهت هست؟
- آب را ميخواهي چكار؟
بايد فكر كند كه با او همدل هستم تا آنچه را ميگويم از من بپذيرد و گرنه خودت بهتر ميداني كه با زور، اينها خم به ابرو نمي آورند.
عثمان مشك كوچك آبي را كه با خود داشت، به ابوسعد داد و گفت: بيا اين هم آب! برو ببينم چه ميكني!؟
- تو هم بهتر است به آنها كمك كني تا جنازه آن مرد را از اينجا بيرون ببرند.
- باشد ابوسعد! تو نگران جنازه ابو هاني نباش!
ابوسعد آرام آرام به طرف ابوراجح قدم برداشت، هنوز به حرفهايي ميانديشيد كه صالح درباره او به زبان آورده بود و از عاقبت كار ميترسيد. در مقابل ابوراجح خم شد و حالش را پرسيد.
- چه ميشود كرد ابوسعد! سرنوشت ما هم اين گونه رقم خورده است. شايد قسمت اين باشد كه در گوشه اين زندان بميرم. راضي هستم به رضاي خدا.
- نگران نباش ابوراجح! همه چيز درست ميشود، بيا مقداري آب آورده ام.
- چرا جانت را به خطر مياندازي ابوسعد؟ من عمرم را كرده ام، امّا تو هنوز جوان هستي و اگر آن دايم الخمر بفهمد كه به من نيكي ميكني از خونت نمي گذرد.
- بيا ابوراجح، نوش جانت. به هر حال قسمت را نمي شود عوض كرد؛ خصوصاً الآن كه همه چيز را صالح درباره من ميداند و او هم كسي نيست كه بتواند دهانش را بسته نگهدارد.
- چرا فكر ميكني آن ملعون همه چيز را درباره تو ميداند. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۷۲ الی ۷۴.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۳۳
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... - چرا فكر ميكني آن ملعون همه چيز را درباره تو ميداند.
- آن روز كه در حمام با تو صحبت ميكردم، پنهاني گوش ايستاده بود و تمام حرفهاي ما را شنيده است. گوش كن ابوراجح! من اكنون فهميدهام كه چه كسي اين بلا را بر سر تو آورده است و از تو نزد مرجان بدگويي كرده است.
- بيا، جرعه اي ديگر بنوش، تو بايد زنده بماني!
- از چه صحبت ميكني ابوسعد؟
- محمد بن عثمان براي اين كه حمامت را تصاحب كند، از تو نزد مرجان بدگويي كرده است.
- چرا فكر ميكني او چنين كاري را انجام داده است؟!
- چون از صالح خواسته است كه به هر طريقي تو را راضي كند، حداقل نيمي از حمامت را به او ببخشي و او نيز تو را در عوض آن آزاد خواهد كرد و حتي قول داده است كه پس از راضي كردن تو، چند درهم به صالح پاداش بدهد.
- خدا لعنتش كند، من نيز از اول چنين كاري را از او گمان ميكردم؛ امّا بايد اين آرزو را به گور ببرد.
- از سويي هم عدّه اي به مرجان خبر داده اند كه تو خليفه مسلمين را در نزد مردم لعن ميكني، بنابراين چه حمام را به اين روباه ببخشي و چه نبخشي، مرجان تو را مجازات خواهد كرد و محمد بن عثمان جرأت شفاعت تو را در نزد حاكم ندارد و فقط سعي ميكند با وعده تو را فريب بدهد و قبل از مرگت، حمامت را به چنگ بياورد.
مي دانم ابوسعد! بگذار هرچه دلش ميخواهد، انجام بدهد و تو هم ناراحت من نباش؛ من عمرم را كرده ام.
ابوسعد آهي كشيد و از جا بلند شد و به سوي صالح كه با تشويش به عاقبت سخنان آنها ميانديشيد، راه افتاد.
- چه كردي ابوسعد؟! آيا راضي شد كه حمام را به محمد بن عثمان ببخشد؟ ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۷۴ الی ۷۶.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۳۴
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... - چه كردي ابوسعد؟! آيا راضي شد كه حمام را به محمد بن عثمان ببخشد؟
- نه صالح! به هيچ طريقي رضايت نمي دهد و هرچه به او نصيحت كردم، فايده اي نبخشيد.
ناراحت نباش ابوسعد! بلايي به سرش بياورم كه حتي حاضر شود خانه اش را هم به محمد بن عثمان بدهد. سپس با خشم به سوي ابوراجح قدم برداشت:
- پس اين طور پيرمرد! از جانت گذشته اي؟! الآن نشانت ميدهم كه از جان گذشتن يعني چه!؟
و دست برد، يقه پيراهنش را محكم كشيد و آن را از وسط پاره كرد، به طوري كه شانههاي استخوانيش عريان ماند:
خُب پيرمرد، حالا چه ميگويي؟ هان؟
و شلاق را محكم بر شانه اش فرود آورد، پوست شانه ابوراجح تركيد و خون از شانه اش جاري شد.
پيرمرد از درد به خود پيچيد و ناله اي كرد.
- حالا چه ميگويي ابوراجح!؟ باز سرسختي ميكني؟
و ضربههاي شلاق را پي در پي بر پوست شانه اش فرود ميآورد، به طوري كه پيرمرد بيهوش، بر زمين افتاد.
ابوسعد فوراً خود را به صالح رساند و او را از پشت بغل كرد و به سمت ديگر كشيد:
چه ميكني داروغه؟! اگر او بميرد حاكم تو را به جاي او مجازات ميكند. آرام بگير صالح!
صالح چون گرگي زخمي همچنان نعره ميزد و عربده ميكشيد و كار به جايي رسيد كه داروغههاي ديگر به كمك ابوسعد آمدند و او را از ابوراجح دور كردند. صالح از خشم مرتب ناسزا ميگفت و ابوراجح را تهديد به مرگ ميكرد.
***
درِ حياط را پشت سرش بست و پا به داخل كوچه گذاشت. روبند را روي صورتش كشيد و به سوي بازار راه افتاد. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۷۶ الی ۷۸.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران