🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۳۱
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... به او گفت: چرا فكر ميكني ميتوانم در اين كار كمكت كنم؟!
گوش كن ابوسعد! من همه چيز را درباره تو ميدانم و اگر تاكنون ساكت ماندهام به خاطر دوستي بين من و توست. من آن روز در حمام تمام سخنان شما را شنيدم و حتي ميدانم كه ديشب مخفيانه به او آب و نان خورانده اي! بنابراين آن پيرمرد به تو اطمينان دارد و حاضر است به حرفهاي تو گوش كند؛ حتي ميدانم كه تو هم مثل آنها در مذهب اماميه هستي و مذهب ما را لعن ميكني.
رنگ از روي ابوسعد پريد. هرگز فكر نمي كرد كه صالح، پنهاني حرفهاي آنها را شنيده باشد و از اين رو جانش را در خطر ميديد؛ چاره اي جز همراهي با صالح نداشت. لذا بدون اين كه خود را ببازد گفت: گوش كن صالح! من نمي دانم كه تو درباره چه حرف ميزني؟ ولي به خاطر گرفتن درهمها حاضرم با تو همكاري كنم؛ در ضمن در مقابل حمام چه چيزي به من ميرسد.
باشد ابوسعد! من هم حاضرم نيمي از آنچه را كه ميگيرم، به تو بدهم به شرطي كه او را راضي كني تا تمام حمام را به محمد بن عثمان ببخشد و در ضمن، او قول داده است كه اين پيرمرد را از بند خلاص كند تا به خانه اش برگردد.
ابوسعد براي اين كه به صالح بفهماند كه به خاطر گرفتن پاداش حاضر به همكاري با او شده است و از تهديدش هراسي به دل ندارد، حرفش را تكرار كرد و گفت: يادت باشد كه قول داده اي نيمي از آنچه را كه ميگيري، به من بدهي.
- باشد ابوسعد! هرچه را كه گرفتم با تو تقسيم ميكنم.
- آب، همراهت هست؟
- آب را ميخواهي چكار؟
بايد فكر كند كه با او همدل هستم تا آنچه را ميگويم از من بپذيرد و گرنه خودت بهتر ميداني كه با زور، اينها خم به ابرو نمي آورند. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۷۰ الی ۷۲.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۳۲
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... - آب، همراهت هست؟
- آب را ميخواهي چكار؟
بايد فكر كند كه با او همدل هستم تا آنچه را ميگويم از من بپذيرد و گرنه خودت بهتر ميداني كه با زور، اينها خم به ابرو نمي آورند.
عثمان مشك كوچك آبي را كه با خود داشت، به ابوسعد داد و گفت: بيا اين هم آب! برو ببينم چه ميكني!؟
- تو هم بهتر است به آنها كمك كني تا جنازه آن مرد را از اينجا بيرون ببرند.
- باشد ابوسعد! تو نگران جنازه ابو هاني نباش!
ابوسعد آرام آرام به طرف ابوراجح قدم برداشت، هنوز به حرفهايي ميانديشيد كه صالح درباره او به زبان آورده بود و از عاقبت كار ميترسيد. در مقابل ابوراجح خم شد و حالش را پرسيد.
- چه ميشود كرد ابوسعد! سرنوشت ما هم اين گونه رقم خورده است. شايد قسمت اين باشد كه در گوشه اين زندان بميرم. راضي هستم به رضاي خدا.
- نگران نباش ابوراجح! همه چيز درست ميشود، بيا مقداري آب آورده ام.
- چرا جانت را به خطر مياندازي ابوسعد؟ من عمرم را كرده ام، امّا تو هنوز جوان هستي و اگر آن دايم الخمر بفهمد كه به من نيكي ميكني از خونت نمي گذرد.
- بيا ابوراجح، نوش جانت. به هر حال قسمت را نمي شود عوض كرد؛ خصوصاً الآن كه همه چيز را صالح درباره من ميداند و او هم كسي نيست كه بتواند دهانش را بسته نگهدارد.
- چرا فكر ميكني آن ملعون همه چيز را درباره تو ميداند. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۷۲ الی ۷۴.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۳۳
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... - چرا فكر ميكني آن ملعون همه چيز را درباره تو ميداند.
- آن روز كه در حمام با تو صحبت ميكردم، پنهاني گوش ايستاده بود و تمام حرفهاي ما را شنيده است. گوش كن ابوراجح! من اكنون فهميدهام كه چه كسي اين بلا را بر سر تو آورده است و از تو نزد مرجان بدگويي كرده است.
- بيا، جرعه اي ديگر بنوش، تو بايد زنده بماني!
- از چه صحبت ميكني ابوسعد؟
- محمد بن عثمان براي اين كه حمامت را تصاحب كند، از تو نزد مرجان بدگويي كرده است.
- چرا فكر ميكني او چنين كاري را انجام داده است؟!
- چون از صالح خواسته است كه به هر طريقي تو را راضي كند، حداقل نيمي از حمامت را به او ببخشي و او نيز تو را در عوض آن آزاد خواهد كرد و حتي قول داده است كه پس از راضي كردن تو، چند درهم به صالح پاداش بدهد.
- خدا لعنتش كند، من نيز از اول چنين كاري را از او گمان ميكردم؛ امّا بايد اين آرزو را به گور ببرد.
- از سويي هم عدّه اي به مرجان خبر داده اند كه تو خليفه مسلمين را در نزد مردم لعن ميكني، بنابراين چه حمام را به اين روباه ببخشي و چه نبخشي، مرجان تو را مجازات خواهد كرد و محمد بن عثمان جرأت شفاعت تو را در نزد حاكم ندارد و فقط سعي ميكند با وعده تو را فريب بدهد و قبل از مرگت، حمامت را به چنگ بياورد.
مي دانم ابوسعد! بگذار هرچه دلش ميخواهد، انجام بدهد و تو هم ناراحت من نباش؛ من عمرم را كرده ام.
ابوسعد آهي كشيد و از جا بلند شد و به سوي صالح كه با تشويش به عاقبت سخنان آنها ميانديشيد، راه افتاد.
- چه كردي ابوسعد؟! آيا راضي شد كه حمام را به محمد بن عثمان ببخشد؟ ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۷۴ الی ۷۶.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۳۴
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... - چه كردي ابوسعد؟! آيا راضي شد كه حمام را به محمد بن عثمان ببخشد؟
- نه صالح! به هيچ طريقي رضايت نمي دهد و هرچه به او نصيحت كردم، فايده اي نبخشيد.
ناراحت نباش ابوسعد! بلايي به سرش بياورم كه حتي حاضر شود خانه اش را هم به محمد بن عثمان بدهد. سپس با خشم به سوي ابوراجح قدم برداشت:
- پس اين طور پيرمرد! از جانت گذشته اي؟! الآن نشانت ميدهم كه از جان گذشتن يعني چه!؟
و دست برد، يقه پيراهنش را محكم كشيد و آن را از وسط پاره كرد، به طوري كه شانههاي استخوانيش عريان ماند:
خُب پيرمرد، حالا چه ميگويي؟ هان؟
و شلاق را محكم بر شانه اش فرود آورد، پوست شانه ابوراجح تركيد و خون از شانه اش جاري شد.
پيرمرد از درد به خود پيچيد و ناله اي كرد.
- حالا چه ميگويي ابوراجح!؟ باز سرسختي ميكني؟
و ضربههاي شلاق را پي در پي بر پوست شانه اش فرود ميآورد، به طوري كه پيرمرد بيهوش، بر زمين افتاد.
ابوسعد فوراً خود را به صالح رساند و او را از پشت بغل كرد و به سمت ديگر كشيد:
چه ميكني داروغه؟! اگر او بميرد حاكم تو را به جاي او مجازات ميكند. آرام بگير صالح!
صالح چون گرگي زخمي همچنان نعره ميزد و عربده ميكشيد و كار به جايي رسيد كه داروغههاي ديگر به كمك ابوسعد آمدند و او را از ابوراجح دور كردند. صالح از خشم مرتب ناسزا ميگفت و ابوراجح را تهديد به مرگ ميكرد.
***
درِ حياط را پشت سرش بست و پا به داخل كوچه گذاشت. روبند را روي صورتش كشيد و به سوي بازار راه افتاد. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۷۶ الی ۷۸.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۳۵
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... درِ حياط را پشت سرش بست و پا به داخل كوچه گذاشت. روبند را روي صورتش كشيد و به سوي بازار راه افتاد. صداي دوره گردها و كاسبان حلّه پشت سرهم به گوش ميرسيد و گفتگوي زنان و مرداني كه با فروشندگان دوره گرد چانه ميزدند، شنيده ميشد، در اين ميان صداي داروغههايي كه با شكمهاي برآمده به سوي مردم عربده ميكشيدند با صداي شاعراني كه با صداي بلند شعرهاي خود را ميخواندند، به گوش ميرسيد و او بي اعتنا به همه اين ها، هم چنان قدم برمي داشت.
از ميان بازار گذشت و در امتداد راهي قرار گرفت كه به دارالحكومه ميرسيد. لحظه اي در عاقبت كارش ترديد كرد و از حركت باز ماند. امّا چاره اي جز رفتن در پاي خود نديد، مدام قيافه استخواني ابوراجح در نظرش ظاهر ميشد. به ياد لحظههايي افتاد كه او را بر سنگ فرش خيابان ميكشيدند و با خود ميبردند.
اشك در چشمانش حلقه بست. دوباره راه افتاد و زماني به خود آمد كه در مقابل دارالحكومه بود. داروغهها با لباسهاي يك دست سياه در حالي كه نيزههاي بلندي را در دست داشتند، طول و عرض شبستان قصر را قدم ميزدند و دو نفر در دو سمت درِ ورودي قصر، چون مجسمه اي ايستاده بودند. از چند پله گذشت و به ايوان قصر رسيد. ناگهان صداي خشن داروغه در گوشش پيچيد: كجا ميروي زن؟!
و نيزه اش را در مقابل صورتش گرفت.
- ميخواهم حاكم را ببينم.
با تعجّب نگاهي به او انداخت و گفت:
حاكم كه اكنون بيدار نيست!
- ميمانم تا بيدار شود. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۷۸ الی ۸۰.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۳۶
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... ناگهان صداي خشن داروغه در گوشش پيچيد: كجا ميروي زن؟!
و نيزه اش را در مقابل صورتش گرفت.
- ميخواهم حاكم را ببينم.
با تعجّب نگاهي به او انداخت و گفت:
حاكم كه اكنون بيدار نيست!
- ميمانم تا بيدار شود.
- برو زن! امروز كه روز ديدار با حاكم نيست!
- مگر براي ديدن حاكم نيز روزها فرق ميكند؟ كار واجبي با او دارم كه ممكن است فردا دير شود.
- امّا حاكم امروز گرفتارند و به حساب و كتاب ديوان ميرسند، برو چند روز ديگر بيا.
من تا حاكم را نبينم از اينجا تكان نمي خورم. مگر جنازهام را بيرون ببرند.
يكي ديگر از داروغهها آرام آرام به جمع آنها پيوست و در حالي كه امّ راجح را زير نظر گرفته بود، آهسته در گوش همكارش گفت:
به گمانم زن ابوراجح باشد!
- ابوراجح ديگر كيست؟
- همان پيرمرد حمامي كه صحابه را لعن ميكند.
- ميگويي با او چكار كنم؟
- نمي دانم، بهتر است محمد بن عثمان را از آمدن اين زن آگاه كنيم.
- پس مواظب او باش تا من برگردم.
سپس به طرف داخل قصر راه افتاد، از چند دالان تو در تو گذشت و وارد اطاقي شد كه حاكم در آن به عيش و عشرت مشغول بود. نگاهش را به سوي محمد بن عثمان گرفت و با اشاره اي او را به نزد خود خواند.
محمد بن عثمان تعظيمي به سوي حاكم كرد و به طرف داروغه راه افتاد و با غضب رو به داروغه كرد و گفت: چه خبر است؟! مگر نگفتم كسي داخل نشود؟
- امر مهمّي پيش آمده است.
- حالا آن امر مهم چيست؟
زني به اينجا آمده است و اصرار دارد كه حاكم را ببيند و هرچه ميكنيم از اينجا دور نمي شود.
- اين كه ديگر گفتن ندارد احمق! به زور هم كه شده او را از اينجا دور كنيد! مگر نمي بينيد حاكم گرفتار است!
- ولي او همسر ابوراجح است.
- چه گفتي؟ همسر ابوراجح؟! ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۸۰ الی ۸۲.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۳۷
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... زني به اينجا آمده است و اصرار دارد كه حاكم را ببيند و هرچه ميكنيم از اينجا دور نمي شود.
- اين كه ديگر گفتن ندارد احمق! به زور هم كه شده او را از اينجا دور كنيد! مگر نمي بينيد حاكم گرفتار است!
- ولي او همسر ابوراجح است.
- چه گفتي؟ همسر ابوراجح؟!
- اي محمد بن عثمان! آنجا چه خبر است؟
- چيزي نيست سرور من! گويا زني جسارت كرده و ميخواهند به دست بوسي حضرت اشرف برسند!
- آن زن كيست ملعون؟!
صداي خنده عدّه اي از اعوان و اشراف زادگان كه در آن جمع بودند، در فضاي قصر طنين انداخت و محمد بن عثمان در حالي كه رنگ صورتش سرخ شده بود، با لكنت زبان گفت: زن ابوراجح حمامي است كه اذن دخول ميخواهد.
- آن زن از ما چه ميخواهد؟!
- گويا در پي شوهرش آمده است.
- شوهرش؟! ابوراجح؟ امّا او كه نزد ما نيست.
- سرور من! آن مردك ديروز در ميان عدّه اي از مردم شهر به وجود مبارك خليفه و حاكم بر حقّ او در حلّه ناسزا ميگفت كه داروغهها او را دستگير و به زندان انداخته اند.
مرجان با غضب از تختي كه بر آن نشسته بود پايين آمد و لحظه اي به فكر فرو رفت و با اين كه صدايش از خشم ميلرزيد، دستور داد:
آن زن را به اينجا بياوريد!
محمد بن عثمان تعظيمي كرد و همراه داروغه از تالار قصر بيرون رفت و لحظه اي بعد با اُمّ راجح به داخل تالار برگشت.
حاكم كه دوباره بر تخت بود، نگاه تندي به سوي اُمّ راجح انداخت و گفت: چه ميخواهي زن؟ ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۸۲ الی ۸۴.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۳۸
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... حاكم كه دوباره بر تخت بود، نگاه تندي به سوي اُمّ راجح انداخت و گفت: چه ميخواهي زن؟
- شويم را!
- شويت؟! ببين كدام يك از اينها شويت هست، دستش را بگير و برو.
صداي خنده اعوان حاكم، آن زن بيچاره را ناتوان تر ساخت.
- من ابوراجح را ميخواهم كه ديروز داروغه هايت به زور او را با خود بردند.
- داروغهها او را برده اند، آن وقت سراغش را از ما ميگيري؟!
باز خنده مستانه حاضران بلندتر از دفعه قبل در فضاي قصر طنين انداخت، حليمه با التماس رو به حاكم كرد و گفت: او پيرمردي بيش نيست و طاقت سختي را ندارد، بيا و جوانمردي كن و او را ببخش.
حاكم لحظه اي قيافه حق به جانب به خود گرفت و در فكر فرو رفت و سپس با لبخندي گفت: با يك شرط او را خواهم بخشيد، اول اين كه در حضور مردم به جان خليفه دعا كند. در ثاني خليفه شيعيان را لعن كند.
حليمه آخرين اميدش را از دست داد و بي آن كه كلامي ديگر بگويد، راه افتاد.
چه شده ام راجح؟! مگر نيامده بودي شويت را با خود ببري؟
به خدا سوگند كه اگر ابوراجح هم حاضر به لعن خليفه شيعيان شود، با اين دست هايم زبانش را از حلقومش بيرون خواهم كشيد. اُف بر شما كه آخرت را به دنياي تان فروخته ايد و مست از باده دنياپرستي به مردم ستم ميكنيد. لعنت به تو و بر خليفه شما باد كه دايم الخمري چون تو را به جان مردم انداخته است.
و سپس بي اعتنا از كنار داروغهها گذشت و به سوي خانه حركت كرد.
حاكم با شنيدن سخنان حليمه چون مار به دور خود چمپر زد و در ميان سكوتي سنگين با فرياد گفت: ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۸۴ الی ۸۶.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۳۹
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... حاكم با شنيدن سخنان حليمه چون مار به دور خود چمپر زد و در ميان سكوتي سنگين با فرياد گفت: اين مردك را به اينجا بياوريد؛ چنان بلايي به سرش بياورم كه تا سالها مردم حلّه از شنيدن نامم به خود بلرزند.
محمد بن عثمان فوراً از تالار قصر بيرون رفت و چند داروغه را براي آوردن ابوراجح به سوي زندان فرستاد.
ابوراجح ساعتي را بي هوش بر زمين افتاد و زماني چشم گشود كه درد، سراسر وجودش را فراگرفته بود و توان هيچ حركتي در خود نمي ديد.
ناگهان صداي باز شدن درِ زندان به گوش رسيد و چند داروغه با عجله به سوي ابوراجح گام برداشتند و دست و پايش را از ميان قل و زنجيرها بيرون كشيدند؛ يكي از آنها با صداي خشكي گفت: برخيز پيرمرد! كه رفتنت به بهشت نزديك است!
و قاه قاه خنده داروغههاي ديگر در سرداب پيچيد و سپس دو طرف او را گرفتند و كشان كشان او را در ميان اعتراض زندانيان ديگر با خود بردند.
مرجان همچنان دست هايش را در پشتش گره كرده بود و طول و عرض تالار را قدم ميزد و بلند بلند با خود حرف ميزد.
طولي نكشيد كه داروغهها ابوراجح را به تالار آوردند و در برابر حاكم به روي زمين انداختند. حاكم نگاهي به شانه شلاق خورده ابوراجح انداخت و آرام آرام به سويش قدم برداشت و در آن حال با صداي بلندي گفت: مثل اين كه داروغهها در كارشان خوب مهارت دارند. ابوراجح از فشار درد ناله اي كرد و بي آن كه به سوي مرجان سر برگرداند، با صداي ضعيفي گفت: آنها درنده خويي خود را از سرِ سفره حرام زاده اي چون تو به ارث برده اند، مرجان!
حاكم كه انتظار چنين حرفي را از آن جسم نيمه جان نداشت، بر زخمهاي شانه اش پا نهاد و فشار داد و ماليد تا زخمها دوباره سر باز كردند و خون از آن محل جاري شد.
خُب ابوراجح! فريادرس تو كيست؟! پس چرا نمي آيد تو را از دست من خلاص كند؟! ها؟! نكند از داروغه هايم ميترسد!؟ ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۸۶ الی ۸۹.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۴۰
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... خُب ابوراجح! فريادرس تو كيست؟! پس چرا نمي آيد تو را از دست من خلاص كند؟! ها؟! نكند از داروغه هايم ميترسد!؟
و چنان خنده اي همه جا را فرا گرفت كه حتي داروغههايي كه در شبستان بودند، صداي آن را شنيدند.
- به موقعش خواهد آمد لعين و آن وقت است كه تو و اعوانت مثل موش، در سوراخي پنهان شويد.
- گوش كن ابوراجح! اگر به دست و پاي من بيفتي و از من خواهش كني كه تو را ببخشم، از تو خواهم گذشت. به شرطي كه در حضور همه مولاي خيالي خود را لعن كني.
خشم تمام وجود پيرمرد را فرا گرفت، تمام نيرويش را در پاهايش جمع كرد و با يك خيز به سوي مرجان حمله برد و گلويش را در پنجههاي لرزانش فشرد. داروغهها از هر سو بر سرش ريختند و آن قدر او را زدند كه بيهوش بر زمين افتاد.
رنگ از صورت حاكم حلّه پريده بود. از وحشت تمام بدنش ميلرزيد. محمد بن عثمان فوراً از آن جمع برخاست و پيمانه اي پر از شراب را به سوي مرجان گرفت.
بفرماييد سرورم! گلويي تازه كنيد و كار اينها را به نوكران تان بسپاريد و خونتان را براي اين گونه آدمهاي بي ارزش كثيف نكنيد، اگر امر ميدهيد او را به زندان برگردانند تا روزي صد بار زير شكنجه بميرد و زنده شود.
نه محمد بن عثمان، ميخواهم كه اين يكي در برابر چشمانم شكنجه شود، او را به هوش بياوريد.
داروغهها دلوي پر از آب را به سر و روي پيرمرد ريختند. خنكي آب باعث شد كه چشم بگشايد.
مرجان پيمانه اي را كه در دست داشت يكباره سر كشيد و به سوي ابوراجح قدم برداشت. دو زانو در برابرش نشست و موهاي سفيدش را در چنگ گرفت و آن قدر كشيد تا سر ابوراجح به زانويش رسيد و در حالي كه صورتش آغشته به خون بود، مستانه شروع كرد به خنديدن:
التماس كن پيرمرد! زود باش، التماس كن!
و همچنان دندان هايش را از خشم به هم ميفشرد. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۸۸ الی ۹۱.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۴۱
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... التماس كن پيرمرد! زود باش، التماس كن!
و همچنان دندان هايش را از خشم به هم ميفشرد.
ابوراجح آب دهانش را جمع كرد و با تمام نيرو به صورتش انداخت.
فوراً يكي از حاضرين به سمت حاكم رفت و با گوشه ردايش صورت او را پاك كرد. مرجان چون كوره اي از آتش، زبانه كشيد و با صداي وحشتناك خويش فرياد برآورد: چرا ايستاده اي داروغه؟! زبانش را از حلقومش بيرون بياوريد!
چند نفر از داروغهها فوراً به سوي ابوراجح هجوم بردند و در مقابل چشمان حيرت زده ديگران زبانش را آن قدر كشيدند تا بر دهانش آويزان ماند. گرفتن انتقام، چشمانش را كور كرده بود و فريادهاي جانسوز پيرمرد برايش لذّت بخش به نظر ميرسيد.
چطوري ابوراجح؟! چرا كسي به كمكت نمي آيد؟! پس آن ياري دهنده ستمديدگان كجاست؟! بزنيدش! ميخواهم كاري كنيد كه حتي آن عجوزه نيز او را نشناسد.
داروغهها دوباره بر سرش ريختند و آن قدر او را زدند كه چند دانه دنداني هم كه در دهانش باقي مانده بود، بر زمين ريخت.
- داروغه!
- بله، سرور من!
- ميل بياوريد.
- اطاعت ميشود سرور من.
يكي از داروغهها بيرون رفت و پس از مدتي، با ميله اي آهني برگشت.
- داروغه!
بله، سرور من!
- خوب آن را داغ كن و دو طرف بيني او را سوراخ كن.
- اطاعت ميشود سرور من. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۹۱ الی ۹۳.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۴۲
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... - داروغه!
بله، سرور من!
- خوب آن را داغ كن و دو طرف بيني او را سوراخ كن.
- اطاعت ميشود سرور من.
آن گاه داروغه ميل را بر آتش نهاد و ميل سرخ شده را در دو طرف بيني پيرمرد فرو برد. صداي نعره پيرمرد و بوي سوختگي تمام تالار را در برگرفت.
- داروغه!
- بله! سرور من!
چشمانش را بيرون بياور!
داروغه انگشتانش را در زير چشمان پيرمرد كه بي هوش شده بود، فرو برد و چشمانش را از كاسه بيرون آورد.
- داروغه!
بله! سرور من!
- زبانش را با زنجير ببند و ريسماني در سوراخ بيني او فرو كن.
- اطاعت ميشود سرور من.
فوراً زنجير آهني آوردند و زبان پيرمرد را محكم بستند و يك سر ريسماني را كه از موي بافته شده بود، در سوراخ بيني اش فرو بردند.
- داروغه!
بله! سرور من!
استخوانهاي زانويش را بشكن!
اطاعت ميشود سرور من!
آن قدر به پايش فشار آوردند كه صداي شكسته شدن استخوان هايش به گوش مرجان رسيد.
- داروغه!
بله! سرور من!
چند نفر دو طرف ريسمان را بگيريد و چند نفر نيز زنجيري را كه به زبان او بسته شده است گرفته و آن قدر در كوچههاي حلّه او را بكشيد تا چيزي از او باقي نماند.
داروغهها دست به كار شدند و او را از داخل قصر به سوي خيابان كشيدند و مرجان نيز سوار بر كجاوه اي به همراه درباريان در پي آنها راه افتاد. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۹۳ الی ۹۵.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران