eitaa logo
داستانهای مهدوی
201 دنبال‌کننده
861 عکس
35 ویدیو
6 فایل
داستانها، ملاقات و معجزات حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) ارتباط با ادمین @sh_gerami گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 کانال «بوی ظهور رسانه ظهور» @booye_zohoor_resane_zohoor
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۴   🌼 جد
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۵   🌼 جدا افتاده 🌼 🍃 ... آسمان دوباره برقی زد و دیوار روبرو را روشن کرد. با خود فکر کردی فاصله بین تو و او عمیق تر از این دیوار است، ناگهان متوجّه سایه ای شدی که به پشت دیوار خزیده بود. سایه، قامت پر از حیا و شرم دختری بود که پشت ارسی [۱] ایستاده بود. سایه نزدیک و نزدیک تر شد و مقابل تو پشت میله‌های آهنی ایستاد. بغضی که به گلویت چنگ زده بود، با تلاقی نگاهت با نگاه معصومانه او شکست و اشک روی صورتت جاری شد. هوا تاریک گشت و باران روی صورتت سرازیر شد. نمی توانستی قدم از قدم برداری. روبرویت دختری ایستاده بود که سال‌ها دلباخته او بودی. برای خودش خانمی شده بود. نگاهش مثل روز پاک و معصوم بود. انگار حرفی برای گفتن داشت. دیگر نتوانستی نگاهش کنی. شاید او هم همراه با تو می‌گریست. همه چیز را فهمیده بودی. دیگر نمی توانستی آنجا بمانی. فقط دویدی. خود را به اینجا انداختی و مدت‌ها گریستی و گریستی. حالا منتظری، چشم به راه کسی که چهل شب چهارشنبه برای دیدن او به اینجا آمده ای. اما هنوز نتوانسته ای حتی وارد مسجدی شوی که وعده گاه اوست. وقتی سرفه می‌کنی آنقدر خون بالا می‌آوری که از لباست گرفته تا مسجد را آلوده می‌کنی. مثل اینکه یک نفر می‌آید. از لباسش پیداست از بادیه نشینانی است که گاه به آن‌ها سر می‌زنی. عجب شانس بدی داری. همین ته مانده چای را هم باید به او تعارف کنی. روبرویت داخل همین دکّه خالی می‌نشیند. - سلام بر حسین رحیم انگار تو را می‌شناسد؟! به او آب می‌دهی و می‌پرسی: اهل کدام قبیله ای؟ می گوید: اهل بعضی از آنها. ..‌. (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان اول - جدا افتاده - ص ۱۱ الی ۱۳ 📚[۱] پنجره. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۵   🌼 جد
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۶   🌼 جدا افتاده 🌼 🍃 ... روبرویت داخل همین دکّه خالی می‌نشیند. - سلام بر حسین رحیم انگار تو را می‌شناسد؟! به او آب می‌دهی و می‌پرسی: اهل کدام قبیله ای؟ می گوید: اهل بعضی از آنها. سرفه شدیدی می‌کنی و ادامه می‌دهی: من همه قبایل را می‌شناسم. اهل کدام قبیله ای؟ جواب نمی دهد. از اینکه درست خودش را معرفی نمی کند، حوصله ات سر می‌رود. اما صورت زیبا و دلنشینش، مانع می‌شود که احساس نارضایتی ات را ابراز کنی، صمیمیّت و محبّت از چشم هایش می‌بارد. دوست داری با او حرف بزنی اما انگار او از تو مشتاق تر است که می‌پرسد: - چه چیز تو را به اینجا کشانده! با خود فکر می‌کنی حرف‌هایی که می‌خواهی به این مرد بگویی را باید همین حالا به کسی می‌گفتی که چهل شب به عشق رویش این همه رنج کشیده ای، امّا به روی خود نیاورده ای. ملامت دیده ای، امّا خم به ابرو نیاورده ای. امّا به خود نهیب می‌زنی: حالا که او نیامده، حداقل می‌توانم با کسی درد و دل کنم. و شروع می‌کنی به گشودن عقده‌های دل: "خدا تو را برای من فرستاده است... مرد تا انتهای حرف هایت را خوب گوش می‌دهد. آنقدر با آرامش نگاهت می‌کند که مجذوبش می‌شوی. دوست داری همین مقدار چای کم را هم با او قسمت کنی. اما قبول نمی کند. حرف هایت که تمام می‌شود، آهی از اعماق وجود، روانه صورت مرد می‌کنی و می‌گویی: ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان اول - جدا افتاده - ص ۱۳ و ۱۴ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۶   🌼 جد
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۷   🌼 جدا افتاده 🌼 🍃 ... حرف هایت که تمام می‌شود، آهی از اعماق وجود، روانه صورت مرد می‌کنی و می‌گویی: تنها راه چاره‌ام این بود که چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه بیایم، شاید صاحب الزمان را ببینم و مشکلاتم را با او در میان بگذارم، بلکه فرجی شود. امشب چهلمین شب است. ولی هنوز نتوانسته‌ام وارد مسجد شوم. می‌ترسم وارد خانه خدا شوم و با این خون‌های وقت و بی وقت آنجا را نجس کنم. می‌بینی یک لباس مناسب و حتی پارچه ای برای جلوگیری از ریختن خون به اطراف ندارم. به خدا خجالت می‌کشم از دیگران لباس بگیرم. نان و غذا را هم از شهر خارج می‌شوم و با چه خجالت از کوچ نشینان اطراف... نمی توانی ادامه دهی، دست هایت را روی صورت می‌گیری و بلند بلند هق هق می‌زنی. دیگر هیچ چیز برایت مهم نیست. وقتی او نیامد، وقتی پناه بی پناهان نیامد، بگذار به تو بخندند. بگذار این مرد بادیه نشین برود و بیچارگی برملا شده تو را پیش همه جار بزند. مرد دست هایت را به گرمی می‌گیرد و می‌گوید: سرفه ات برای همیشه قطع شد. احساس می‌کنی برای تسلّای دل توست که این حرف را می‌زند. باور نمی کنی اما چیزی نمی گویی. مرد ادامه می‌دهد: به همین زودی با آن دختر ازدواج می‌کنی. باور نمی کنی، آتش از اعماق وجودت زبانه می‌کشد. صدای گریه ات بلندتر می‌شود. مرد می‌گوید: اما برای همیشه این فقر با تو هست. حرف‌های مرد گرچه باورکردنی نیست؛ امّا مرحمی است بر قلب مجروح تو. کم کم گریه ات بند می‌آید. مرد از جا برمی خیزد. تو بی اختیار پشت سر او وارد مسجد می‌شوی. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان اول - جدا افتاده - ص ۱۴ و ۱۵ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۷   🌼 جد
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۸   🌼 جدا افتاده 🌼 🍃 ... حرف‌های مرد گرچه باورکردنی نیست؛ امّا مرحمی است بر قلب مجروح تو. کم کم گریه ات بند می‌آید. مرد از جا برمی خیزد. تو بی اختیار پشت سر او وارد مسجد می‌شوی. فراموش کرده ای که نباید وارد مسجد شوی. چیزی در مرد وجود دارد که تو را بی اختیار به سوی خود می‌کشد و تو احساس می کنی در این مدّت کوتاه، علاقه شدیدی به او پیدا کرده ای. علاقه ای که ریشه در عمق وجود تو دارد و نمی دانی از کجا ناشی می‌شود. دوست نداری در این شب تاریک حتّی برای یک لحظه از تو جدا شود. برای این که بهانه ای برای ماندن داشته باشد، می‌گویی: همراه من به مقام جناب مسلم می‌آیی؟ مژگان بلندش را در نگاهت باز و بسته می‌کند و می‌گوید: باشد. امّا بیا پیش از آن دو رکعت نماز تحیّت بخوانیم. تو سرت را به علامت تأیید پایین می‌آوری و کنار او به نماز می‌ایستی. ناگهان صدای محزون و دلنشینی فضای خالی مسجد را پر می‌کند: بسم اللَّه الرّحمن الرّحیم قلبت فرو می‌ریزد. فراموش می‌کنی در قیام بودی یا در قعود. صدای مرد در اعماق جانت نفوذ و فطرت خفته تو را بیدار می‌کند. به خود می‌آیی. اینجا چه می‌کنی؟ چهل شب چهارشنبه است که در حسرت قدم گذاشتن به این مسجدی و حالا... راستی تو مدّتی است که دیگر سرفه نمی کنی و خلط خونی بالا نمی آوری! جرأت نمی کنی نمازت را ناتمام رها کنی. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان اول - جدا افتاده - ص ۱۵ و ۱۶ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۸   🌼 جد
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 779) قسمت ۹   🌼 جدا افتاده 🌼 🍃 ... به خود می‌آیی. اینجا چه می‌کنی؟ چهل شب چهارشنبه است که در حسرت قدم گذاشتن به این مسجدی و حالا... راستی تو مدّتی است که دیگر سرفه نمی کنی و خلط خونی بالا نمی آوری! جرأت نمی کنی نمازت را ناتمام رها کنی. نمی دانی چگونه نمازت به اتمام می‌رسد؟ نگاهش می‌کنی. او هنوز ایستاده است که ناگهان نوری از بالای مسجد روی پیشانی اش می‌تابد و تمام صورت و بعد تمام قامت را فرا می‌گیرد. مبهوت می‌شوی. می خواهی به پایش بیفتی. اما نمی توانی. می‌خواهی چیزی بگویی اما زبانت بند آمده. می‌خواهی گریه کنی اما نمی توانی. مدت‌ها فقط نگاهش می‌کنی. قیام و قعودش را می‌ستایی. با هر کلامی که از زبانش جاری می‌شود جانی تازه می‌گیری... حالا نماز او تمام شده و نشسته است. سراپا نور است. مدت هاست دنبال واژه ای می‌گردی تا نثارش کنی، اما نمی دانی چه بگویی؟ ناگهان جرقّه ای در ذهنت زده می‌شود: - آقای من شما قول دادید با هم به مقبره جناب مسلم برویم. نور، تمام قد می‌ایستد و آرام به همانجا متمایل می‌شود. تو پشت سر او می‌ایستی. نفست یاری ات نمی کند. نور وارد گنبد می‌شود و تو در هوای خوش او مست می‌شوی.[۱] 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان اول - جدا افتاده - ص ۱۷ و ۱۸ 📚[۱] نجم الثاقب، حکایت نَوَدم، ص ۶۳۲ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘(داستان 780) قسمت ۱ 🌺 فرزندان آدم 🌺 🌿 قامت نحیف زن، روی چوب دستی بلندی خم شده بود. با هر قدمی که برمی‌داشت، چوبدستی را بلند می‌کرد و جلوتر از خودش به زمین می‌گذاشت. جز صدای تیک تیک نامنظم چوب دستی گاه صدایِ خروسِ بی موقع در آن وقت از غروب، فضای خالی خانه را پر می‌کرد. پیرزن از درب بزرگ خانه وارد شد. از آغل گوسفندها گذشت و به حیاط بزرگی رسید، جز خودش هیچ کس در خانه نبود، امّا انگار پیرزن با کسی حرف می‌زد: از همان روز اوّل که به دنیا آمدی، با همه فرق داشتی. قابله تو را در پارچه سفیدی پیچید و به دست من داد. وقتی نگاهت به نگاه من افتاد، اوّل دو لب را تکان دادی، انگار مرا شناخته باشی و بعد بغض آن همه دردی که برای دنیا آمدن کشیده بودی را یکجا جمع کرده و همه را در آغوش من گریه کردی. از سر پلّه بلند حیاط گذشت و وارد راهرو طویلی شد و ادامه داد همه مادرها وقتی برای اوّلین بار صدای گریه بچّه شان را می‌شنوند، ذوق زده شده و بی اختیار از اعماق وجود لبخند می‌زنند امّا در آن لحظه حسّاس، من هم پا به پای تو اشک می‌ریختم. هر دو چشم در چشم هم گریه می‌کردیم. هر دو با هم سکوت می‌کردیم و باز گریه مان می‌گرفت. در آن شرایط سخت هیچ کس نبود که از من پرستاری کند. قابله نگاهی ترّحم آمیز به من انداخت و گفت: گریه کردن بالای سر بچّه تازه به دنیا آمده، شگون ندارد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرزندان آدم - ص ۱۸ و ۱۹ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘(داستان 780) قسمت ۱ 🌺 فرز
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘(داستان 780) قسمت ۲ 🌺 فرزندان آدم 🌺 🌿 ... در آن شرایط سخت هیچ کس نبود که از من پرستاری کند. قابله نگاهی ترّحم آمیز به من انداخت و گفت: گریه کردن بالای سر بچّه تازه به دنیا آمده، شگون ندارد. و من بی آنکه بتوانم حتی برای لحظه ای به خود مسلّط شوم، گوشه ملحفه را داخل دهانم فرو برده و باز هم گریه کردم. زن دستی به سرم کشید و تو را از آغوشم گرفت. پیشانی ات را بوسید و همان طور که نگاهت می‌کرد گفت: به مولایم علی قسم! آنقدر کنارت می‌مانم تا بتوانی دوباره سر پا بایستی. لایه بزرگی از اشک در چشمانش حلقه زده بود. برای این که من متوجه نشوم، صورتش را پشت قنداقه کوچک تو پنهان کرد. پرسید: اسمش را چه می‌گذاری؟ عثمان. همنام پدرش. زن لبخندی زد. تو را به آغوشم داد و ادامه داد: دیگر از تنهایی درآمدی. آنقدر اذیتت بکند، آنقدر شب تا به سحر گریه کند تا خروس‌ها هم از صدای او بیدار شوند. آنقدر به خانه ات بیایم و تو از مشغله و کارهایت گلایه کنی، آنقدر... زن مهربان آنقدر حرف‌های زیبا زد که تمام غم هایم را فراموش کردم و با خیال بزرگ شدن تو و در کنار تو بودن از اعماق وجود به صورت زن لبخند زدم. پیر زن داخل خانه شد و به پشتی لم داد. عصای چوبی اش را کناری گذاشت و ادامه داد: اگر تو حالا اینجا بودی، نمی گذاشتی پایم به زمین برسد، چه رسد به این که به این عصا تکیه بدهم. زن حالا به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود: "نگذاشتم بفهمی درد بی پدری یعنی چه؟ ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرزندان آدم - ص ۱۹ و ۲۰ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘(داستان 780) قسمت ۲ 🌺 فرز
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘(داستان 780) قسمت ۳ 🌺 فرزندان آدم 🌺 🌿 ... زن حالا به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود: "نگذاشتم بفهمی درد بی پدری یعنی چه؟ روی زانوهایم بزرگت کردم. همبازی ات می‌شدم. وقتی زمین می‌خوردی، قلبم هزار بار زمین می‌افتاد. وقتی دست به زانو می‌زدی، و بلند می‌شدی، جانی دوباره می‌گرفتم. خودم تو را حمّام می‌بردم. لقمه به دهانت می‌گذاشتم. همپای تو می‌خندیدم و می‌گریستم تا اینکه بزرگ شدی و شدی غلام سلاطین. صدای زنگوله‌ها و پارس سگ‌ها در ده پیچید. کم کم غروب جای خود را به شب داد. ده در سکوتی ژرف فرو رفت. پسر کنار پیر زن نشسته، لقمه می‌پیچید و در دهان مادر می‌گذاشت. دلم برای صورتت تنگ شده. این حرف پیر زن توأم با لقمه ای بود که پسر می‌خواست به دهان مادر بگذارد. پیر زن این بار با کج کردن سر به سوی دیگر، از خوردن لقمه امتناع کرد و ادامه داد: زن‌های همسایه می‌گویند تو را امام زمان (عج) کور کرده شفایت هم به دست اوست. با شنیدن این حرف پسر از جا برخاست و با ناراحتی گفت: مادر جان تقصیر من نبود. اصلاً بهتر است بساطمان را جمع کنیم و از این دیار برویم. با رفتن ما که چیزی عوض نمی شود. با گفتن این حرف اشک در چشم‌های بی سوی پیر زن حلقه زد و در یک دهم ثانیه روی گونه اش چکید. - نه... نتوانستم ببینم که تو تنها در میان جمع مانده ای. پسر خواست حرفی بزند، اما نتوانست. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرزندان آدم - ص ۲۰ و ۲۱ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘(داستان 780) قسمت ۳ 🌺 فرز
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘(داستان 780) قسمت ۴ 🌺 فرزندان آدم 🌺 🌿 ... - نه... نتوانستم ببینم که تو تنها در میان جمع مانده ای. پسر خواست حرفی بزند، اما نتوانست. صدای نفس‌های سنگین مادر و پسر تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید و به سرعت در فضای اتاق گم می‌شد. زن بیش از اینکه به چشم هایش فکر کند، به پسر فکر می‌کرد. به این که بعد از آن همه خون دل، که برای تربیت طفل یتیم اش خورده بود، از او، غلامی به نتیجه رسیده بود با اعتقادات ناپایدار. اعتقاداتی نادرست و سُست. عمری برای پا گرفتن و بزرگ شدن پسر زحمت کشیده و در برابر مصائب تلخ و تنهایی‌های پایان ناپذیر مقاومت کرده بود؛ امّا امروز پاره جگرش را در لبه پرتگاهی می‌دید که مقصّر آن خود زن بود و به یاد آورد که در هیاهوی امروز، پسر در مجادله با آن مرد شیعه، نتوانسته بود ایمان خود را ثابت نگه دارد و این یعنی برباد رفتن یک عمر تلاش. پسر، مبهوت از این واقعه، بیش از سستی اش در دین، به راهی فکر می‌کرد که تا به امروز گمراهی بوده است. اگر راه او محکم و درست بود، پس چرا امروز رسوا شده بود؟ چرا وقتی ابن الخطیب خواسته بود تا به مباهله برخیزد، حتّی نتوانسته بود فکرش را بکند؟ این بار پسر با دقّت تمام روز سپری شده را مرور کرد. درست در تلّ نمرود، آنجا که ابراهیم خلیل اللَّه را به آتش کشیدند، هنگامه آزمایش او برپا شده بود. مثل همیشه بین او و مقام بالاترش ابن الخطیب بر سر حق و ناحق بودن راه هر کدام مجادله شده بود. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرزندان آدم - ص ۲۱ الی ۲۳ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘(داستان 780) قسمت ۴ 🌺 فرز
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘(داستان 780) قسمت ۵ 🌺 فرزندان آدم 🌺 🌿 ... مثل همیشه بین او و مقام بالاترش ابن الخطیب بر سر حق و ناحق بودن راه هر کدام مجادله شده بود. ابن الخطیب به پیامبر و اهل بیتش علیهم السلام افتخار کرده بود و عثمان به خلفاء. سرانجام مرد شیعه پیشنهاد تازه ای داده بود. پیشنهادی جدّی که تا به آن روز بی سابقه بود. او را به مباهله دعوت کرده بود. در اعماق ذهن عثمان زنگی به صدا در آمده و دیواری در قلبش فرو ریخته بود. مرد شیعه پیشنهاد کرده بود آتشی در همین تلّ برپا کنند، هر کدام از این دو نام اولیاءشان را روی دست بنویسند و در آتش فرو ببرند. دست هر کسی که نسوخت، او بر حق است. عثمان نتوانسته بود؛ حتی به این پیشنهاد فکر کند. آنقدر ترسیده بود که صدای اطرافیانی هم که کم کم بر تعداد آنها افزوده می‌شد، نمی توانست او را بر این کار برانگیزد. هرگز دستش را در آتش فرو نمی برد. اگر دستش می‌سوخت؟! اگر آتش به آستین لباس می‌رسید و یک باره گُر می‌گرفت؟! اگر دستش را فرو نمی برد چه می‌شد؟... آتش به چشم بر هم زدنی برپا شده؛ آتشی تا کمر طرفین. هیزم‌هایی که به مراتب قطورتر از بازوهای هر دو نفر آنها بود، به سرعت خاکستر می‌شدند. نگاهی به رقیب انداخت. ابن الخطیب آرام و مطمئن ایستاده بود. آنقدر مطمئن که انگار در ورای شعله‌ها همان گلستانی را می‌دید که خداوند برای ابراهیم برپا کرده بود. صدای مردم چون تازیانه‌های آتشین برجان عثمان می‌نشست. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرزندان آدم - ص ۲۳ و ۲۴ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘(داستان 780) قسمت ۵ 🌺 فرز
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘(داستان 780) قسمت ۶ 🌺 فرزندان آدم 🌺 🌿 ... ابن الخطیب آرام و مطمئن ایستاده بود. آنقدر مطمئن که انگار در ورای شعله‌ها همان گلستانی را می‌دید که خداوند برای ابراهیم برپا کرده بود. صدای مردم چون تازیانه‌های آتشین بر جان عثمان می‌نشست. - اگر راست می‌گویی، دستت را در آتش فرو ببر. - چرا ترسیدی؟ اگر به خودت شک نداری، امتحان کن. - پسرجان کوتاه بیا. با آل علی هر که در افتاد، ور افتاد. - بگو اشتباه کردی و قائله را ختم کن. تو هنوز خیلی جوانی و این دست‌ها را احتیاج داری... ناگهان در آن معرکه صدایی آشنا، آبی شد بر هُرْم [۱] درونی و بیرونی پسر. - پسرم را چه کار دارید؟ مگر با شما چه کرده؟ خدا لعنتتان کند... خدا... صدای شکسته اما بی پروای مادر از میان جمعیت بلند شده بود. پیرزن وقتی دیده بود اعتقادات پسر به میدان آزمایش کشیده شده، وقتی دیده بود پاره جگرش هدف شماتت‌های مردم قرار گرفته، نتوانسته بود ساکت بنشیند. خود را به آتش نفرین‌های بی حد و مرز انداخته بود تا پسرش سرافراز از میدان بیرون بیاید. آنقدر نفرین کرده و به سینه کوبیده بود که سرانجام خسته شده و آرام گرفته بود. وقتی زن‌های اطراف گفته بودند خیلی زیاده روی کردی، گفته بود: لیاقتتان همین است برای پسر من معرکه گرفته اید؟ صدای وای بر تو، خسر الدّنیا و الاخره شدی، بلند شده بود. زن باز هم آمده بود، ناسزایی نثار مردم کند که ناگهان همه چیز در چشم هایش دود و خاکستر شده و به آسمان رفته بود. زن به گمان این که از شدّت عصبانیت به این روز افتاده، رویش را برگردانده، اما باز هم چیزی ندیده بود. انگار تمام هیزم‌های آتش، یک باره در چشم هایش فرو رفته بود. دردی سراپای وجودش را فرا گرفته و بر زمین افتاده بود. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرزندان آدم - ص ۲۴ و ۲۵ 📚[۱] گرمی آتش، شعله آتش. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘(داستان 780) قسمت ۶ 🌺 فرز
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘(داستان 780) قسمت ۷ 🌺 فرزندان آدم 🌺 🌿 ... انگار تمام هیزم‌های آتش، یک باره در چشم هایش فرو رفته بود. دردی سراپای وجودش را فرا گرفته و بر زمین افتاده بود. در تمام مدّتی که پزشکان مختلف بر بالین پیر زن آمده بودند، تنها حرف آخر، یک جمله بود: شفای این بیمار تنها به دست خداست. غروب یکی از روزها، زن‌های همسایه به عیادت پیر زن آمده و رفتند. وقتی شب سیاهی اش را بر گستره ده، پراکَند، باز هم پسر ماند و مادر. بعد از سکوتی طولانی مادر گفت: زن‌های همسایه می‌گویند اگر تو از عقیده ات باز گردی و شیعه شوی، ما ضامن باز گرداندن بینایی ات می‌شویم. پسر با خود فکر کرد: شیعیان چقدر به راه خود مطمئن هستند! زن ادامه داد: مادر جان حق با آنهاست. اگر راه ما درست بود که این بلا سر من نمی آمد. و بعد برای آنکه پسر را از آن کسالت بیرون بیاورد گفت: یقین بدان خدا من و تو را دوست دارد که این راه را پیش رویمان گذاشته است. زن لحظه ای سکوت کرد. در چشمهایش موجی از اشک، نشست و به سرعت طغیان کرده و روی صورت جاری شد. - من که امروز از سوختن گوشه انگشت تو دیوانه شدم، ببین خدا چقدر از سوختن تو در آتش جهنم بیزار است. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 دل آرام _ کراماتی از امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: زهرا قزلقاشی 📖 ناشر: انتشارات قم - مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرزندان آدم - ص ۲۵ و ۲۶ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖