☘🍄☘🍄☘
رانندهای در دل شب برفی، راه راگم کرد و بعد از مدتی ناگهان ماشینش خاموش شد.
همان جا شروع کرد به شکایت از خدا، که خدایا پس تو آن بالا چه کار میکنی که به کمک من نمیرسی؟ و از همین قبیل شکایات.
چون خسته بود، خوابش برد و وقتی صبح از خواب بیدار شد، از شکایتهای دیشبش شرمنده شد؛ چون ماشینش دقیقا نزدیک یگ پرتگاه خطرناک خاموش شده بود و اگر چند قدمی دیگر میرفت، امکان سقوط اش بود.
استادی میفرمودند خوب است در کنار هر اتفاقی یک عسی بگذاریم همه ما تعجب کردیم استاد بلافاصله آیه عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم را تلاوت فرمودند.
ما که همه گمان کرده بودیم منظور عصا ست مطلب را خوب متوجه شده و سعی می کردیم نگاه مان به زندگی نگاه عسیایی باشد.
بهترینها نصیب تان.
✍مریم رمضان قاسم.
#سواد_بندگی
#داستانک
🌸🎊🌸
@booyebaran313
رانندهای در دل شب برفی، راه را گم کرد و بعد از مدتی، ناگهان موتور ماشینش خاموش شد.
همان جا شروع کرد به شکایت از خدا که خدایا پس تو آن بالا چه کار میکنی که به کمک من نمیرسی؟ و از همین قبیل شکایات.
چون خسته بود، خوابش برد و وقتی صبح از خواب بلند شد، از شکایتهای دیشبش شرمنده شد؛ چون موتور ماشینش دقیقا نزدیک یک پرتگاهِ خطرناک خاموش شده بود و اگر چند قدمی دیگر میرفت، امکان سقوطش بود.
خدایا!
ممنونم که هوامون و داری.
#داستانک
https://eitaa.com/joinchat/3424976960C9cb4ae84e0
خراش عشق
اونایی که عاشــق تـرند؛ شاکِرترند!
فردِعاشق
ردپای محبــوبش رو می بیند
هم لابلای نعمتهــا
و هم در هیاهوی رنجها و سختی ها!
پس
باید تمــرینِ عاشقـی کنیم.
این داستانک هم شاهد عرضم:
در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خندهکنان داخل دریاچه شیرجه زد.
مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذّت میبرد. ناگهان تمساحی را دید که بهسوی پسرش شنا میکرد. مادر وحشتزده بهسمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود. تمساح با یک چرخش، پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد.
مادر از راه رسید و از روی اسکله، بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید، ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید و بهطرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبود پیدا کند. پاهایش با آروارههای تمساح سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد.
پسر با ناراحتی زخمها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخمها را دوست دارم، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.
مثل یک کودک قدرشناس، خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بدهیم،آن زمان خواهیم دید چقدر دوستداشتنی هستند.
#داستانک
#سواد_بندگی
#رنج_۱۷
@booyebaran313
🔻 جنگ با شیر
مردی در روستا زندگی می کرد و کار او شبها به صحرا رفتن بود. یک شب به صحرا رفت و در آن شب تاریک به حیوانی برخورد کرد. مرد روستایی گمان برد آن حیوان که در ظلمات شب، خیلی دیده نمیشد، سگ است؛ پس با او درگیر شد و بعد از درگیریهای سخت، بالاخره حیوان را از پا در آورد و کشت و از آنجایی که احساس کرد شاید پوستین این حیوان به کار بیاید، آن را به دوش انداخت و به سمت روستای خود راه افتاد.
پس از اینکه به روستا وارد شد، از رفتار هم روستاییهای خود بسیار شگفت زده شد، همه با تعجب به اونگاه میکردند تا اینکه فریاد زد، آهای مردم، این مرد یک شیر قوی هیکل شکار کرده است، مرد روستایی که هنوز به حیوان روی دوش خود دقت نکرده بود، یکهو جا خورد، و از شنیدن نام شیر غش کرد.
مرد روستایی، نمیدانست حیوانی که به او حمله کرده است، شیری بوده قوی هیکل. وقتی به هوش آمد، از او پرسیدند چی شده؟ چرا وقتی گفتیم شیر، غش کردی؟ مرد گفت: من نمیدانستم حیوانی که دیشب با او مبارزه کردم، شیر بوده، من فکر کردم یک سگ شکاری است.
🔘 ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿم، ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿم،ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭِماﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
#داستانک
@booyebaran313
☘☘☘☘
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. از کلاسهای ظهر متنفر بود، اما حداقل این حُسن را داشت که مسیر خلوت بود.
اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد. پسر جوانی همسن و سال خودش را در ماشین شاسی بلند کنار پدرش نشسته بود که فقط میشد نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه میکرد.
به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد: چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی. سه تیغه هم که کرده، حتما ادوکلن خوشبویی هم زده، چقدر عینک آفتابی بهش میاد، یعنی داره به چی فکر میکنه؟
آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر میکنه، آره. حتما همین طوره. مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)، میدونم خیلی پولداره، با دوستهاش قرار میذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم میخندند و از زندگی و جوونیشون لذّت میبرن؛ میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی… چقدر خوشبخته!
یعنی خودش میدونه؟ میدونه که باید قدر زندگیش رو بدونه؟
دلش برای خودش سوخت. احساس کرد چقدر تنهاست، چقدر بدشانس بدبخت است و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد.
ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر جوان از ماشین شاسی بلند پیاده شد؛ مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود.
پسر با گامهای نا استوار به سمت در پیاده رو رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد، یک، دو، سه و چهار، لولههای استوانه،ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند... (نابینا بود)
از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد.
#داستانک
@booyebaran313
حسابی دیرش شده بود؛ اتومبیل جلویی خیلی آهسته پیش میرفت و با اینکه مدام بوق میزد، به او راه نمیداد.
داشت خونسردیاش را از دست میداد که ناگهان چشمش به نوشته کوچکی روی شیشه عقب ماشین جلویی افتاد:
راننده ناشنواست، لطفا صبور باشید!
مشاهده این نوشته، همه چیز را تغییر داد! بلافاصله آرام گرفت، سرعتش را کم کرده و چند دقیقه با تأخیر به اداره رسید، اما مشکلی نبود.
ناگهان با خودش زمزمه کرد: آیا اگر آن نوشته پشت شیشه نبود، صبوری به خرج میدادم؟🧐
راستی چرا برای بردباری در برابر مردم، به یک نوشته نیاز داریم!؟
اگر مردم، نوشتههایی که در آن مشکلاتشان لیست شده باشد؛ به پیشانی خود بچسبانند؛ با آنها صبورتر و مهربان خواهیم بود؟
نوشتههایی همچون:
🍄کارم را از دست دادهام
🍄در حال مبارزه با سرطان هستم
🍄در مراحل طلاق، گیر افتادهام
🍄عزیزی را از دست دادهام.
🍄در شرایط بد مالی قرار دارم
🍄بعداز سالها درسخواندن،هنوز بیکارم
🍄مریضی در خانه دارم
و صدها نوشته دیگر شبیه اینها...
🔘 آن موقع است که متوجه میشویم همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آن چیزی نمیدانیم.
✅ با مهربانی به یکدیگر، احترام بگذاریم و صبور باشیم؛ چون همه چیز را نمیشود فریاد زد.
#سواد_زندگی
#داستانک
@booyebaran313
کشاورز پیری با وجود موفقیتهای زیادی در زندگیاش روزی از شنیدن داستان افرادی که به آفریقا رفته و کشف معدن الماس میکنند به هیجان آمد و
مزرعه خود را فروخت و به آفریقا رفت تا معدن الماس کشف کند و به ثروتی افسانهای دست یابد. او قاره آفریقا را در مدت ۱۲ سال زیر پا گذاشت و عاقبت در نتیجهٔ بیپولی، تنهایی، خستگی و بیماری و ناامیدی، خود را به درون اقیانوس پرت میکند و غرق میشود.
از طرف دیگر، کشاورز جدید خریدار مزرعه، در حال آب دادن به قاطر خود از رودخانه ای که از وسط مزرعهاش میگذشت، ناگهان تکه سنگی پیدا میکند که نور درخشانی از خود ساطع میکند.
و پس از مراجعه به سنگ شناسان
معلوم میشود آن سنگ، الماسی است ذیقیمت.
کشاورز بار دیگر با الماسشناسی به آنجا رفت و قطعه سنگهای بسیاری از همان نوع پیدا میکنند و بعداً متوجه میشود که سر تا سر مزرعه پوشیده از معدن الماس است.
کشاورز قبلی بدون آنکه حتی زیر پای خود را نگاه کند، برای کشف الماس به جاهای دیگری رفته بود.
یعنی گمان کرده بود برای رسیدن به هدف و برای عملی ساختن آن باید شغل و مکان خود را عوض نموده و کار خاصی انجام دهد بدون آن که
ببیند دقیقاً کجاست و از همان جا کار خود را آغاز کند؛ تا همان جا
معدنهای الماس خود را بیابد.
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد.
آنچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد.
خودمان و موقعیت کنونیمان را دریابیم! همین.
#داستانک
@booyebaran313
🍃
آهنگری با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقاً به خدا عشق می ورزید.
روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید:
تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند دوست داشته باشی؟
آهنگر، سر به زیر آورد و گفت: وقتی می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود. اگر نه، آن را کنار می گذارم.
همین موضوع باعث شده که دریابم ضربهها و مصیبتهایم در دنیا از این جهت است که از دید خداوند مفیدهستم و هنوز خدا مرا کنار نگذاشته است.
و میگویم:خدایا!مرا در معرض ضربه ها بگذار و مرا کنار مگذار!
#داستانک
#رنج_۸
@booyebaran313
🐛🦋🐛🦋🐛🦋🐛
🙎شخصی چشمش و دوخته بود به پیله، یکدفعه دید سوراخ کوچکی در پیله ظاهر شد؛ چند ساعتی به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده درپیله نگاه کرد.
🦋سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد.
آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد.
پروانه به راحتی از پیله خارج شد؛ اما بدنش ضعیف و بال هایش چروک بود.
آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد.
چون انتظار داشت که بال های پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند.
هیچ اتفاقی نیفتاد!
🦽در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.
چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمی دانست؛ این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن
راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بال هایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند.
آری خدا مشکلاتی در سر راهمان قرار داده تا قوی شویم.
#داستانک
#سواد_زندگی
#رنج_۱۲
@booyebaran313
✍ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي
درسی به یادماندنی
🔸گردش تفریحیِ کوهستان بود اما استاد در اندیشه درسی برای دانشجویانش بود؛ بعد از یک پیاده روی طولانی همه خسته و تشنه در کنار چشمه ای نشستند و تصمیم به استراحت گرفتند؛
استاد به هریک از آنها لیوان آبی داد و از آنها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون لیوان بریزند.
از آنها خواست تا آن آب را بنوشند
شاگردان هم همین کار را کردند ولی دانشجویان تنها جرعهای کوچک نوشیده و هیچ یک نتوانستند آبِ لیوان را کامل بنوشند چون خیلی شور بود .
بعد استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت واز آنها خواست از آب چشمه بنوشندو همه از آب گوارای چشمه نوشیدند.
استاد پرسید: «آیا آب چشمه شور بود؟»
همه گفتند:«نه ...آب بسیار خوش طعمی بود».
🔹استاد گفت:
«رنج هایی که برای شما در این دنیا در نظر گرفته شده نیز همین یک مشت نمک است نه بیشتر ونه کمتر ...این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید و یا چشمه.
اگر چشمه باشید میتوانید رنج ها را در خود حل کنید؛ پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنج ها فائق آیید».
🔆#داستانک
#سواد_زندگی
#رنج_۱۳
@booyebaran313
هدایت شده از (🌼بوی باران🌼)
🍄🌿🍄🌿🍄🌿🍄🌿🍄🌿🍄🌿
😭راز مصائب
همهی رنج و بلایایی که بر سرِمان آوار میشوند آزمایش الهی نیستند و برخی کیفر و عقوبتِ عمل ما هستند.
چنانچه آمده است که
مردی خانه بزرگی خرید؛ مدتی نگذشت خانهاش آتش گرفت؛ خانه دیگری با قرض و زحمت خرید؛ بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانهاش فرو ریخت.
مرد را ترس برداشت و سراغ عالِم شهر رفت و از او راز این همه بدبیاری و مصیبت را جویاشد؟
عالم گفت:
خودت میدانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم؛ از توان تو خارج است
و در ثانی اینگونه آزمایشها مخصوص بندگان نیک اوست؛ تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیهای که بر تو وارد شده است؛ می باشد.
روزی خانهی پدرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا پدرم پیر شده است و عمر خود را کرده، کاش میمرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب میکردم؛ زمانی هم که پدرت از دنیا رفت؛ برای لحظهای شاد شدی که میتوانستی؛ خانه پدریات را بفروشی و خانه بزرگتری تهیه کنی.
تمام این بلاها به خاطر این افکار توست.
مرد گریست و سر بر سجده گذاشت و توبه کرد.
#رنج_۹۵
#داستانک
@booyebaran313
🦋🌷🦋🌷🦋🌷
ادیسون در سنین پیری پس از کشف چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد . این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود.
هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمان ها است.
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند ولذا از بیدار کردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند.
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد.
او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند وپسر را دید و با صدای بلند وسرشار از شادی گفت :
پسر تو اینجایی می بینی چقدر زیباست !
رنگ آمیزی شعله ها را می بینی ؟
حیرت آور است !
من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است !
وای ! خدای من خیلی زیباست !
کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید.
کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت.
نظر تو چیه پسرم ؟
پسر حیران و گیج جواب داد :
پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!
چطور می توانی؟!
من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای!
پدر گفت : پسرم از دست من و تو کاری بر نمی آید؛ مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند.در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد.
در مورد آزمایشگاه و بازسازی یا نوسازی آن فردا فکر می کنیم.الان موقع این کار نیست.به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت !
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود....
و داستانِ زندگی ادامه دارد؛ دردها و رنجها دائمی نیستند.
#داستانک
#رنج_۱۰۶
@booyebaran313