با پافشاریای که کردم پدرم مجبور شد قرار مهربرون قبلی را به هم بزند. قرار مجددی با خانوادهشان گذاشتیم. این بار کمی واضحتر صحبت کرد و گفت که " ممکن است یک هفته بعد از عقد خبر شهادت من را بیاورند. شما مسیر سختی را در پیش دارید. حاضرید با من ازدواج کنید؟
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
یادم هست این جمله را چند بار تکرار کرد. گفتم: " من همیشه آرزو داشتم با کسی ازدواج کنم که مثل برادرم باشد، اخلاقش، روحیاتش. با شرایط شما موافقم".
در محضر حضرت امام عقد کردیم. مادرم خواب دیده بود که امام آمده اند خانه مان و خطبه عقد مرا خوانده اند و حالال این رویا تحقق پیدا کرده بود. بعد از اینکه امام خطبه را خواندند از ایشان خواست که ما را نصیحت کنند.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
امام دستانشان را روی شانه اکبر گذاشتند و فرمودند: " بروید و با هم مهربان باشید، با هم مهربان باشید " سالها از آن روز می گذرد ولی هنوز آن لحن گرم و صمیمی را در گوشم احساس می کنم.
بعد از عقد رفتیم سفر، حدود ۶-۵ روز در آنجا بودیم. به حاجی گفته بودم هر جا شما بروید من هم می آیم. هنوز هم باورم نمی شد که این روزهای سخت را گذرانده باشم. همه اش مثل یک خواب بود. یک خواب شیرین.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
آن موقع تماس تلفنی مشکل بود. بیسیم را وصل می کرد روی خط تلفن و فقط می گفت : " سلام من خوبم، هنوز زنده ام و خداحافظ " دیر به دیر به خانه می آمد. اما بعد از ۲۰-۱۰ شبی هم که می آمد خانه، وقتی نگاه توی چهره ایشان می کردم یا صدای بوق ماشین ایشان را می شنیدم تمام غم این چند شب تنهایی از دلم بیرون می رفت.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
بعضی از مواقع که می آمد خانه از بس خسته بود با لباس خوابش می برد . می گفت : " چایی درست کن، چایی که می آوردم هر چه صدایش می زدم: "حاج اکبر چایی آوردم، فقط چشمش را باز می کرد و می گفت: دستتان درد نکند و دوباره خوابش می برد".
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
وقتی می فهمیدم می خواهد برود از دو روز قبلش غمزده بودم. موقع رفتن سرش را می گذاشت در گوش من و سوره والعصر را می خواند می گفت: " هر وقت دلت گرفت سوره والعصر را بخوان. حالا هم هر موقع دلم میگیرد میخوانم".
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
یادم می آید دفعه اولی که رفتیم سقز مرا گذاشت خانه دوستش، آقای رادان و رفت. وقت رفتن گفت: " ۲۵ روز دیگر برمی گردم". من در طبقه پاین بودم. اتاق پرده نداشت. وقتی به بیرون نگاه می کردم و حیاط پر از برف را می دیدم وحشت می کردم.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
هنوز شب نشده تمام درها را قفل می کردم و چراغ های ساختمان را هم خاموش می کردم. کلت حاجی را می گذاشتم روی شکمم و می خوابیدم. ۲۰ - ۱۰ شب که گذشت، یک شب همین طور که اسلحه توی دستم بود، خوابم برد. یک دفعه از خواب پریدم. دیدم یک نفر با آجر به در می کوبد و نور چراغی هم روی برف ها افتاده است.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
دلهره عجیبی پیدا کردم. خشاب اسلحه را جا زدم، از راه پله بالا رفتم و گفتم: " آقای رادان بیایید ببنید کی درمیزند". آقای رادان هم یک آجر برداشت و آمد توی بالکن. یکدفعه دیدم صدای خنده حاجی از پشت در می آید. همان جا خشکم زد. اسلحه از دستم ول شد. همانطور از پشت در گفت که "حالا دیگه برای من اسلحه می کشی، مامور می آری."
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
تا چند وقت بعد هر وقت تماس میگرفت میگفت: " اگر بیایم برایم اسلحه نمی کشی؟ " از آن به بعد برای اینکه دیگر نترسم هر وقت می آمد سر پیچ که می رسید، شروع می کرد به بوق زدن تا پشت در. می گفتم : " حاجی مردم بیدار می شوند". میگفت: " میخواهم دیگر نترسی
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
توی محله پیچیده بود وقتی حاج اکبر می آید خانمش را ببیند از اول کوچه بوق می زند. همه برایمان دست گرفته بودند.
یک بار نزدیک عملیات گفت: " نمی شود شما اینجا بمانید. باید بروید اصفهان ". زیر بار نرفتم. گفت: " حاضری بری تو کمین ؟ " گفتم: هر طور صلاح بدانید. گفت : فقط باید دلش را داشته باشی. خانم یکی از دوستان هم با ما بود. خیلی هم می ترسید. یک اسلحه دست حاجی بود، یکی هم دست من. با سرعت زیاد و چراغ خاموش حرکت می کردیم. یک دفعه یک بنز با چراغ روشن از جلوی ما رد شد. حاجی گفت: محکم بنشینید، پشت سر بنز حرکت میکنیم.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
گفتم: با این پیکان چطوری آخه؟!
پایش را گذاشت روی گاز و تا آخره محدوده کمین همین طوری رفتیم. آنجا که رسیدیم، بنز رفت، ما هم کنار جاده ایستادیم. عرق از صورتش می ریخت دستش رو بالا برد و گفت: " خدایا شکرت، خودم و خانمم که هیچ، امانتی دوستم سلامت از کمین رد شد
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
🕊 معرفی #شهید_محسن_حججی
💠 ارائه : خادم الشهدا یازینب (س)
📆 دوشنبه ۱۴۰۰.۰۵.۱۸
⏰ ساعت ۲۲
🕊گروه جامانده از شهدا
eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
کانال غواص ها بوی نعنا می دهند👇🍃
eitaa.com/booyenaena
محسن حججی در سال ۱۳۷۰ در شهر نجفآباد اصفهان به دنیا آمد و از جمله رزمندگان دلاور مدافع حرم بود که در خاک سوریه به شهادت رسید.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
محسن حججی از جهادگران و اعضای فعال مؤسسه شهید احمد کاظمی بود که در عملیاتی مستشاری نزدیک مرز سوریه با عراق به اسارت گروه تروریستی داعش درآمد و پس از دو روز بهدست تروریستهای تکفیری در سوریه به شهادت رسید.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
داعش چندی پس از انتشار فیلمی که ادعای به اسارت درآوردن محسن حججی را داشت، اعلام کرد که وی را به قتل رسانده است.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
شهید حججی دهمین عضو از لشکر زرهی ۸ نجف اشرف است که طی جنگ در خاک سوریه به شهادت رسیدهاند.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
این جهادگر فرهنگی از فعالان ترویج و تبلیغ کتاب بود و اقدامات جهادی را در اردوهای سازندگی برای خدمت به مناطق محروم انجام داده و از خادمین راهیان نور در مناطق عملیاتی دوران دفاع مقدس بود. «پسرم، دفاع مقدس و رشادت و مجاهدت برای اسلام و دین هیچوقت تمامشدنی نیست و تا دنیا هست مبارزه بین حق و باطل هم خواهد بود انشاءالله روزی هم نوبت تو خواهد شد» همچنین شهید حججی در مدارس به تبلیغ کتاب میپرداخت و از زمره پیشگامان معرفی کتاب در نماز جمعه بود. او در نجفآباد استان اصفهان به معرفی و تبلیغ کتاب میپرداخت.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
شهید محسن حججی در سال 1391 ازدواج کرد، ثمر ازدواجش پسری بهنام علی است. این جوان رشید پاسدار در دومین اعزام خود به سوریه در مرز عراق با این کشور در روز دوشنبه 16 مرداد 1396 به اسارت داعش درآمد و در روز چهارشنبه 18 مرداد 1396 در منطقهای به نام تنفت به شهادت رسید.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
وصیتنامه شهید محسن حججی
شهادت «محسن حججی» کربلایی در دلهای اهل دل برپا کرده است تا آنجا که وقتی سری به صفحات اینستاگرام و یا شبکههای ارتباطی میزنیم بیشتر از هر اسم دیگری نام شهید حججی و تصویر او را میبینیم.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
حالا که دستهایم بسته است مینویسم نه با قلم که با نگاه و نه با جوهر که با خون، رو به دوربین ایستادهام و ایستادهام رو به همه شما، رو به رفقا، رو به خانوادهام، رو به رهبر عزیزم و رو به حرم. حرامزادهای خنجر به دست است و دوست دارد که من بترسم و حالا که اینجا در این خیمهگاهم هیچ ترسی در من نیست. تصویرم را ببرید پیشکش رهبر عزیز و امامم سید علی خامنهای و فرماندهام حاج قاسم و به رهبرم بگویید که «اگر در بین مردمان زمان خودت و کلامت غریبید ما اینجا برای اجرای فرمان شما آمدهایم و آماده تا سرمان برود و سر شما سلامت باشد».
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
آسمان اینجا شبیه هیچجا نیست حتی آسمان روستای دورک و وزوه که در اردوی جهادی دیدهام یا آسمان بیابانهای سالهای خدمتم، اینجا بوی دود و خون میآید. کمکم انگار لحظه دیدار است ولی این لحظههای آخر که حرامیان دورهام کردهاند میخواهم قصه بگویم و قصه که میگویم کمی دلم هوایی علی کوچولویم میشود ولی خدا وعده داده که جای شهید را برای خانوادهاش پر میکند، اما حتماً قصهام را برای علی وقتی بزرگ شد بخوانید.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
قصه کودکیام که با پدرم در روضههای مولا اباعبدالله الحسین(ع) شرکت میکردم، قصه لرزش شانههای پدر و من که نمیدانستم برای چیست. پدرم با اینکه کارگری ساده بود همیشه از خاطرات حضورش در دفاع مقدس میگفت و توصیه میکرد:
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
پسرم، دفاع مقدس و رشادت و مجاهدت برای اسلام و دین هیچوقت تمامشدنی نیست و تا دنیا هست مبارزه بین حق و باطل هم خواهد بود انشاءالله روزی هم نوبت تو خواهد شد».
دوران کودکی و مادری که کلید رفتنم به قتلگاه در دستان اوست و او بود که اجازه داد. مادرم همیشه میگفت «تو را محسن نام گذاشتم بهیاد محسن سقطشده خانم حضرت زهرا(س)». مادر جان، اولین باری که به سوریه اعزام شدم دریچههای بزرگی بهرویم باز شد اما نمیدانم اشکال کارم چه بود که خداوند مرا نخرید.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
بازگشتم و چهل هفته به جمکران رفتم و از خداوند طلب باز شدن مسیر پروازم را کردم. تا اینکه یک روز فهمیدم مشکل رضایت مادر است. تصمیم گرفتم و آمدم به دست و پای تو افتادم و التماست کردم و گفتم مگر خودت مرا وقف و نذر خانم فاطمه زهرا(س) نکردی و نامم را محسن نگذاشتی، مادرجان، حرم خانم زینب(س) در خطر است اجازه بده بروم. مادرم.... نکند لحظهای شک کنی به رضایتت که من شفاعتکنندهات خواهم بود و اگر در دنیا عصای دستت نشدم در عقبی نزد حضرت زهرا(س) سرم را بهدست بگیر و سرفراز باش چون اموهب.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
مادر، یادت هست سالهای کودکی و مدرسه، پس از دبستان و مقاطع تحصیلی و بالاتر، همیشه احساس میکردم گمشدهای دارم و اینقدر به مادرمان حضرت زهرا(س) متوسل شدم تا در سال 1385 و اوج جوانی مسیری را برایم روشن کردند و آن مسیر آشنایی با شهید کاظمی و حضور در مؤسسهای تربیتیفرهنگی به همین نام بود.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
همان سالها بود که مسیر زندگیام را پیدا کردم و حاج احمد کاظمی شد الگوی زندگی و یار لحظه لحظه زندگی من، خیلی زود حاج احمد دستم را گرفت و با شرکت در اردوهای جهادی، هیئت، کار فرهنگی و مطالعه و کتابخوانی رشد کردم. انگار حاج احمد دستم را گرفت و ره صدساله را بهسرعت پیمودم. سربازی و خدمت در مناطقی دورافتاده را انتخاب کردم و تو مادر، ببخش که آن روزها مثل همیشه چقدر نگرانم بودی.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
و ازدواج که آرزوی شما بود، با دختری که بهواسطه شهدا با او آشنا شدم و خدا را شاکرم که حاج احمد از دختران پاکدامنش نصیبم کرده است، همنام حضرت زهرا(س) و از خانوادهای که بهشرط اینکه بهدلیل نداشتن فرزند پسر برایشان فرزند خوب و باایمانی باشم دختر مؤمن و پاکدامنشان را با مهریهای ساده بهعقدم درآوردند و من هم تنها خواستهام از ایشان مهیاکردن زندگی برای رسیدن به سعادت و شهادت بود و با کمکِ هم، زندگی مهدوی(عج) را تشکیل دادیم، خانوادهای که در روزهای نبودنم و جهادم همسر و فرزندم را در سایه محبتشان گرفتند و من دلم قرص بود که همسر و فرزندم جز غم دوری و دلتنگی غمی نداشته باشند، همین جا بود که احساس کردم یکی از راههای رسیدن به خداوند متعال و قرار گرفتن در مسیر اسلام و انقلاب عضویت در سپاه است و همین جا بود که باز حاج احمد کمکم کرد و لیاقت پوشیدن لباس سبز پاسداری را نصیبم کرد.
و همسرم و همسرم...، میدانم و میبینم دست حضرت زینب(س) که قلب آشوبت را آرام میکند، همسرم شفاعتی که همسر وهب از مولا اباعبدالله شرط اجازه میدان رفتن وهب گذاشت طلب تو. خاطرات مشترکمان دلبستگی نمیآورد برایم، بلکه مطمئنم میکند که محکمتر به قتلگاه قدم بگذارم چون تو استوارتر از همیشه علی عزیزمان را بزرگ خواهی کرد و منتظر باش که در ظهور حضرت حجت بهاقتدای پدر سربازی کند
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان