eitaa logo
برهان
75 دنبال‌کننده
883 عکس
1.2هزار ویدیو
4 فایل
♡ما از تو به غیر تو نداریم تمنا♡ ❁تاریخ تولد کانال :1400/10/11❁ ☆•ڪپی‌مطالب‌باقرائت‌صلوات‌•☆ _ارتباط باما👇🏻🌸 @emam_Mahdi_jan_313 لینک ناشناس :😊🌷 https://harfeto.timefriend.net/16434788320252 از این طریق پیشنهادات و نظراتتون رو به ما بگید👆🏻💚
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ استاد پناهیان : تا می‌توانید عکس"آقا" را درفضای مجازی منتشر کنید تا به دست همه عالم برسد، انسان‌های پاک طینت ‌گاهی‌ با دیدن‌ چهره‌ اولیاءالله‌ منقلب‌ می‌‌شوند. 🦋♡[@borhan_eshgh]♡🦋
از عشق تو رهبرا نمردن ظلم است در گوشه ‌خانه‌ جان‌ سپردن‌ ظلم ‌است مـن مـــقلـــد "فاطــــمه زهـــرایــم" در راه ‌تو یک ‌سیلی ‌نخوردن‌ ظلم‌ است 🦋♡[@borhan_eshgh]♡🦋
7.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حدیث نگاه به نامحرم👀❗️ از زبان استاد شھید مطهری🎙 🦋♡[@borhan_eshgh]♡🦋
8.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙🖥 استاد رائفی پور 🔮دجال هایی که با توجه به شرایط، عوض میشوند...❗️❌ 🦋♡[@borhan_eshgh]♡🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙🖥سخنرانی حاج آقا قرائتی 🌷موضوع: گناهی که بخشیده نمی‌شود 🦋♡[@borhan_eshgh]♡🦋
✨حضرت آقا✨ دیدید در وصیت نامه های شهدا چقدر درباره حجاب توصیه شده ؛ خب ، "حجاب" یک حکم دینی است ؛ این آرمان شهیدان فراموش نشود! 🦋♡[@borhan_eshgh]♡🦋
🌸 🌴 آیه ۳۹ سوره یوسف 🌴 🕋 يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ ⚡️ترجمه: ای رفقای زندای من! آیا خدایان پراکنده (متعدد) بهترند یا خداوند یکتای قهار؟ 🔸 يوسف علیه السلام حتی زندان را منبر دعوت و اصلاح قرار داده بود 🔹 مانند باران باش هر جا ببارد نفع میرساند 🦋♡[@borhan_eshgh]♡🦋
☀️ 🔔 سبک زندگی اسلامی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: ای ابوذر! باید در هر کاری انگیزه‌ای (نیت) نیکو داشته باشی، حتی در خوابیدن و خوردن. 🦋♡[@borhan_eshgh]♡🦋
12.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراسم خواستگاری ویژه پسر شهید مدافع حرم 🦋♡[@borhan_eshgh]♡🦋
🍃 قسمت دوم ترک تحصیل بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت ... _هانیه ... دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه ... تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ... وحشتناک ترین 😢حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود ... به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم ... _ولی من هنوز دبیرستان ... خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد ... - همین که من میگم ... دهنت رو می بندی میگی چشم... درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ... از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... اشک توی چشم هام حلقه زده بود ... اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ...از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه ... مادرم دنبالم دوید توی خیابون ...😥 - هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه ... اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی ... ✍🏻نویسنده: 🦋♡[@borhan_eshgh]♡🦋
🍃 قسمت سوم آتش چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ...با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ... موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ...اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ... هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ...بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ... بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم ... تا اینکه مادر علی زنگ زد ... ✍🏻نویسنده: 🦋♡[@borhan_eshgh]♡🦋
🍃 قسمت چهارم نقشه بزرگ به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ...😭🙏 التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ... هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ... شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... 🗣 _طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ...مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم... به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ... علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ...یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... ☺️ _به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ... مادرم پرید وسط حرفش ... _حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم…بعد ... _ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ... این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ... پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی😏 پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ... ✍🏻نویسنده: 🦋♡[@borhan_eshgh]♡🦋