eitaa logo
✿ بوستان امامت ✿
704 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
397 ویدیو
48 فایل
🌸 کاش این جمعه بگویند به تبریک حضورش صلوات 🌸 @Azizi00Z ♡ ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ظاهر‌عاشقانہ‌دختریستـ کھ‌دلش‌برآۍ‌خدایش بآتمام‌وجود‌مےتپد 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
🌑میزان مهر و لطف امام رضا عليه السلام ✅علامه طباطبايي جمله اي در مورد حضرت فرمودند كه حقاً نياز به يك كتاب شرح دارد! 🌸فرمودند: همه ائمه رئوفند؛ ولي رأفت امام رضا عليه السلام حسي است. همين كه وارد حرم ميشوي ميفهمي كه حضرت رئوف است! 🍀هركس حرم حضرت رضا (عليه السلام) مشرف ميشود، يقين بداند توي كاسه اش چيزي ميريزند... 🌸 منتها وقتي رفتي، عرض حاجت و توسل كردي، منتظر باش آنها هرچه بريزند تو پياله! 🌺 برحسب روايات معتبر: يك سلام به حضرت رضا (عليها لسلام) ثواب يك ميليون حج دارد! 📕کتاب نکته ها از گفته ها استاد فاطمی نیا 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
🌸 😂🤣🌸 🌸 بچه درس خوان 🌸در عملیات فاو، حالت آماده باش به خود گرفته بودیم. دشمن دائماً منطقه را با منور روشن می کرد، در همان لحظات رعب آور متوجه یکی از همرزمان شدم که در چند متری من کتابی در دست گرفته و تند و تند مطالعه می کند،😳 با تعجب پرسیدم چه می خوانی؟ قرآن است یا دعا؟ جواب داد: کتاب درسی است، ☺️ چند روز دیگر در مجتمع رزمندگان باید امتحان بدهم. با پوزخندی به ایشان گفتم: حالا ببین تا چند ثانیه دیگر زنده ای که درس آماده می کنی؟ عجب حوصله ای داری، تو دیگه کی هستی بابا!!! خنده ای کرد و با چهره ای بسیار آرام گفت: اگر شهید شدیم الحمدالله، اگر نشدیم لااقل نمره خوبی بگیریم که آبروی رزمنده ها را نبریم. این برادر در جریان عملیات به شهادت رسید و راهی بهشت شد. 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
Part06_سه روایت از یک مرد.mp3
19.9M
"سه روایت از زندگی شهید سید حسین علم الهدی" قسمت 6⃣ 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقابل حساسیت‌زدایی از اصول انقلاب باید ایستاد ‌‌ انقلاب به ما میگوید که در مقابل زورگویی و حرف زور دشمن، نباید تسلیم شد؛ تا حالا هم به توفیق الهی تسلیم نشده‌ایم.. 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
💕ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ . ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ :ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ راصدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭﻢ ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم.... "از پاهایی که نمی توانند تورا به سمت ادای نماز ببرند انتظآر نداشته باش تورا به بهشت ببرند" 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
‍ 🌸 😂🤣🌸 🌸آچمز 🌸سراسیمه خودش را به تبلیغات رساند. ساختمان تبلیغات به آشپزخانه نزدیک بود. همان طورکه پوتین به پا داشت روی زانو تا نصف اطاق رفت، سراغ یکی از مداح ها که تازه اعزام شده بود را گرفت. مداح که از حمام برگشته بود، آینه کوچکی کف دستش گرفته بود با دقت مو و محاسنش را شانه می زد. برگشت رزمنده را نگاه کرد، شناخت. روز اول مداح آمده بود هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که این رزمنده سر شوخی را با او باز کرد. اما تا آمد به خودش بجنبد مداح با چند تکه کلام تخصصی مخصوص خودشان جوابش را داد، حالش را گرفت. به قول بچه ها آچمز کرد. بچه ها گفتند با جماعت مداح دیگر نمی توانی شوخی کنی. دوباره آمده سراغ مداح حتماً از رو نرفته بود. با دیدن مداح دیگر مراعات زیر انداز را نکرد روی پا ایستاد دست مداح را گرفت به طرف در کشاند. مداح که غافلگیر شده بود خواست دستش را بیرون بکشد نتوانست گفت: - چه خبر شده؟ - مجلس، مجلس داری زود بیا. مداح بی اختیار تا نزدیک در همراهش رفت بعد ایستاد پرسید: - بیام چی کار کنم؟ - بخون دیگه باید مداحی کنی زود. مداح قبول کرد اما ناگهان برگشت، به طرف جعبه چوبی مهماتی که گوشه اطاق بود رفت زانو زد گفت: - دفترچه، دفترچه رو بر نداشتم. - نمی خواد از حفظ بخون. مداح دفترچه را برداشت، از کلمن یک لیوان آب ریخت دست پاچه چند جرعه خورد. کنار در نیم نگاهی به آینه روی دیوار کرد، گفت: - بریم. - بابا تا تو بخواهی بیائی تموم شده دیگه. - من آماده ام دیگه بریم. دوباره دستش را گرفت به طرف آشپزخانه دویدند. مداح مثل بچه مدرسه هایی که یکی دستش را گرفته باشد به زور به طرف مدرسه ببرد، یک دست دفترچه، همراه او کشیده می شد. وارد آشپزخانه شدند. کنار جمعی رفتند که دایره وار نشسته بودند در سکوت آرام آرام کار می کردند. آنها هم از دستپاچگی و عجله آن دو تعجب کردند. وقتی نزدیک جمع رسیدند رزمنده کمک کرد مداح در وسط دایره قرار گرفت، ایستاد مردد به جمع نگاه می کرد، نمی دانست چکار کند. پرسید: - خب چی کار کنم؟ - بخون دیگه. - چی بخونم؟ - نمیدونم ظهر عاشورا قتلگاه شام غریبان هر چی می خواهی بخون. - یعنی چی. - یعنی چی نداره دیدم اینها دارن پیاز خرد می کنند اشکشون سرازیر شده، گفتم شما که تازه کاری بیایی بخونی اشکاشون هدر نره. صدای خنده دسته جمعی بچه های تدارکات در فضای خالی آشپزخانه پیچید. مداح دفترچه جلد چرمی اش را پرتاب کرد خم شد یک پیاز بزرگ برداشت به طرف رزمنده جوان پرتاب کرد به دنبالش دوید. رزمنده با چابکی فرار کرد از پنجره خودش را به بیرون انداخت رفت و اشک بچه های تدارکات از خنده زیاد سرازیر شد یک دست چاقو یک دست پیاز ریسه رفته بودند خستگی شان در رفت. از آن به بعد با مداح دوست شد اما اسم مداح را گذاشت مداح پوست پیازی. تمیز نازک نارنجی اشک در بیار. 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه ایده خلاقانه و زیبا برای هنرمندای عزیز کانال🤩😉 ترفند جالب بستن خمیر😍👌 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹✨🌔› ‌ •° "رفـیقش‌میگفت: گاهۍ‌میرفت‌یہ‌گوشہ‌ۍِ‌خلـوٺ، چفیہ‌اݜ‌را‌میڪشید‌رویِ‌سرش تو‌حالـت‌سجـده‌میمونـد.. بہ‌قول‌معروف‌یہ‌گوشہ‌اي خُـدا‌را‌گیر‌می‌آورد" •° ✨🌔¦⇢ مصطفی صدرزاده 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat