eitaa logo
✿ بوستان امامت ✿
669 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
399 ویدیو
48 فایل
🌸 کاش این جمعه بگویند به تبریک حضورش صلوات 🌸 @Azizi00Z ♡ ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 خیلی قشنگ حتما بخونید🙏 حاج آقا باید برقصه!!! چند سال قبل اتوبوسی🚐 از دانشجویان👩🏻 دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبیند… 😳😳😳 آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی💄، مانتوی تنگ👗🕶و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.👰 اخلاق‌شان را هم که نپرس…😡😡 حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند😀😀😀 و مسخره می‌کردند😜😜😝😍 و آوازهای آن‌چنانی بود که... از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود... دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست... باید از راه دیگری وارد می‌شدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید…🤔🤔🤔 اما… سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد... سپردم به خودشان و شروع کردم. گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم! خندیدند😁😁😁 و گفتند: اِاِاِ … حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟ گفتم: آره!!! گفتند: حالا چه شرطی؟🤔🤔 گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید. گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟ گفتم: هرچه شما بگویید.🥀 گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!! اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم🥀🥀 دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! 😁😄😃😀😜😎😏 حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و... در طول مسیر هم از جلف‌ بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم…! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم...🙏🏻🙏🏻 می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته 🔥و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است…🥀🥀🥀 از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!! به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم … اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف🤗و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره می‌کردند.😜 کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا😭🎋😭🎋😭🎋🎋 ! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...👏👏👏👏👏 برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد. آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...😭🎋😭🎋 تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد…😭😭😭😭😭😭 عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود😳😳😳😳. طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد... همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند😌😌😓😓😭😭😭😭😩😫😩😩! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند … 😭😭😭😭😭 شهدا خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد.🎋🎋🎋🎋 هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم... به اتوبوس🚌🚌 که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند. هنوز بی‌قرار بودند… چند دقیقه‌ای گذشت… همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند... پرسیدم: به کجا رسیدید؟ 🤔🤔🤔 چیزی نگفتند. سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به جامعة‌الزهرای قم رفته‌اند … آری آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند..👏👏👏👏👏👏 اگر دلت لرزید یه صلوات برا سلامتی آقا امام زمان بفرست😭 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat ُ
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 عجیبﺗﺮﯾﻦ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﺩﺭ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﻳﻤﻦ!! ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﻱ ﺑﻨﺎﻡ "ﺣﻴﺰﺍﻥ" ﺍﻫﻞ ﻳﻤﻦ ﭼﻨﺪﻳﻦ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﯿﺮﺵ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ. ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﺶ ﺑﻨﺎﻡ ‏(ﻏﺎﻟﺐ‏) ﭘﯿﺶ ﺍﻭ آﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺳﻨﺖ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻨﺪ! ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺣﺎﻻ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﻨﻢ. ﺣﯿﺰﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮﮔﺰ ﺗﺎ ﺯﻣﺎنی که ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﻤﯿﺪﻫﻢ. ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﻣﯿﺮﻭﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ! ﮔﻔﺖ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﺮﺩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﻗﺎﺿﯽ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺣﯿﺰﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ آﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﺮﺩ ﺑﺎ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﯿﺰﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﺣﺎﻻ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﺕ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﺣﯿﺰﺍﻥ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ. ﺩﺭ آﺧﺮ ﻗﺎﺿﯽ ﮔﻔﺖ ﻣﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﯿﻢ. ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺎﺩﺭﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﮕﯿﺮﺩ. ﺟﻠﺴﻪ ﺑﻌﺪﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﺭﻭﻥ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﺗﻮﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻮﺑﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺣﻤﻞ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ. ﻗﺎﺿﯽ ﺍﺯ مادر ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ... ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﭘﺴﺮ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ؛ ﺣﯿﺰﺍﻥ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻻﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺭﺩ... ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮ ﺑﺎﺷﻢ. ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮ ﺭﺍﯼ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺣﯿﺰﺍﻥ آﻧﭽﻨﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ به شدﺕ ﻣﯿﮕﺮﻳﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﯾﺸﺶ ﺧﯿﺲ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ... ﺧﺪﻣﺖ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺭﺿﺎﯼ خدا ﻭ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻣﻘﺎﻡ ﻭﺍﻻﯼ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﺷﺎﻥ 20 ﮐﯿﻠﻮ ﻭﺯﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﮐﻞ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﺍﺵ ﯾﮏ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﻱ ﺍﺯ ﻣﺲ ﺑﻮﺩ! ﺍﺯ ﺑﺮﺍﺩﺭﮐﻮﭼﮑﺘﺮ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺑﺎﺷﻴﻢ ﮐﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺷﺪﻩ ﯾﺎ ﺍﺯ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﮐﻪ ﻣﺴﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺍﯾﻨﭽﻨﯿﻦ ﺣﺮﯾﺺ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ... 🔸🔹🔸🔹🔸 ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻋﺠﯿﺒﻪ ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺷﻮﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﻃﻼﯾﯽ ﮐﺴﺐ ﺭﺿﺎﯾﺖ خدا ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻥ، ﻣﯿﺮﻥ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ، ﻭﻟﯽ ﺑﺮ ﻋﮑﺲ ﺑﻌﻀﯿﺎ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﺮﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ، ﯾﺎ ﺍﺻﻼ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨﻦ!! 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
✨🌸عنکبوت🌸✨ کوتاه چند شب پيش عنکبوتی را كه گوشه ي اتاق خوابم تار تنيده بود ديدم. خیلی آرام حركت ميكرد گويی مدت ها بود كه آنجا گير كرده بود و نمی‌توانست برای خودش غذايی پيدا كند. با لحنی آرام و مهربان به او گفتم: "نگران نباش كوچولو الان از اينجا نجاتت ميدهم." يك دستمال کاغذی در دست گرفتم و سعی كردم به آرامی عنكبوت را بلند كنم و در باغچه‌ی خانه مان بگذارمش. اما مطمئنم كه آن عنكبوت بيچاره خيال كرد من ميخواهم به او حمله كنم چون فرار كرد و لابه‌لای تارهايش پنهان شد. به او گفتم: "قول ميدهم به تو ؟آسيبی نزنم". سپس سعی كردم او را بلند كنم. عنكبوت دوباره از دستم فرار كرد و با سرعت تمام مثل يك توپ جمع شد و سعی كرد لابه‌لای تارهايش پنهان شود. ناگهان متوجه شدم كه عنكبوت هيچ حركتي نميكند. از نزديك به او نگاه كردم و ديدم آنقدر از خودش مقاومت نشان داد كه خودش را كشته است. بسيارغمگين شدم. عنكبوت را بيرون بردم و داخل باغچه كنار يك بوته گل سرخ گذاشتم. به نرمي زير لب زمزمه كردم :" من نميخواستم به تو صدمه‌ای بزنم می‌خواستم نجاتت بدهم متاسفم كه اين را نفهميدی." درست در همان لحظه فكری به ذهنم خطور كرد. از خودم پرسيدم آيا اين همان احساسی نيست كه خداوند نسبت به من و تمامی بندگانش دارد؟! از اينكه شاهد دست و پا زدن و درد ها و رنج‌های ماست آزرده ميشود و ميخواهد مداخله كند و به ما كمك كند و ما را از خطر دور كند اما مقاومت ميكنيم و دست و پا ميزنيم و داد و فرياد سر ميدهيم كه: كه چرا اينقدر ما را مجبور ميکنی كه تغيير كنيم؟ شايد هر كدام از ما مثل همان عنكبوت كوچك هستيم كه تلاش ديگران را برای نجات خودمان تلقی ميكنيم و متوجه نيستيم كه اگر تسليم خدا شده بوديم و اينقدر دست و پا نميزديم تا چند لحظه‌ی ديگر خود را در باغچه اي زيبا مي ديديم. 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat
تواضع ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود دربِ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد آخرِ وقتِ کاری بود. ﺑﺎ ﺍﯾن که ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ و ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐَﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۵ ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭب ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣَﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ:ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯدید؟ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ… ﻣﻦ ۳۵ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ‌ﺭﻭﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾن که ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ نکته: ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻧﻤﺎﻥ را ببینیم، ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾن که ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ تأﺛﯿﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﻤﺎﻥ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ. 💎 بوستان امامت 💎 @bostanemamat