eitaa logo
🇮🇷🇮🇷آتش به اختیار 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
129 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
28 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹(۳۲) بخش اول_پارت_دوم🔹 🔺دگرگون شدن ارزشها 🔹قابل توجه اين که امام (عليه السلام) جمله هاى اخير را به صورت متکلّم مع الغير مى فرمايد و به خود و همه جمعيت نسبت مى دهد، با اين که به يقين وجود پاک و آگاه و باتقوايى مانند او از اين امور بر کنار است. اين تعبير ممکن است به خاطر آن باشد که حسّ لجاجت آنها تحريک نشود و خود را در اين امور سهيم بدانند. * نکته ها: 1 ـ فاسد شدن زمان چه مفهومى دارد؟ همان گونه که در بالا اشاره شد، زمان به معناى «اندازه گيرى گردش خورشيد و ماه» (يا حرکت کره زمين به دور خود و به دور خورشيد، چيزى نيست که به خودى خود صلاح و فسادى داشته باشد. همه زمان ها ذاتاً شبيه هم هستند، بلکه اين اشخاص هستند که به زمان ها رنگ مى دهند و اين حوادث گوناگون است که زمان را زشت و زيبا و زندگى در آن را تلخ يا شيرين مى کند. بنابراين، هر کجا گفته شود که «زمان ما، فاسد شده» به معناى اين است که مردم زمان ما فاسد شده اند. اين مطلب، در مورد مکان هم صادق است. مثلا گفته مى شود که «فلان شهر، يا فلان کشور، فاسد شده است» به اهل آنجا اشاره دارد. بسيارى از مردم، از تعبيرات بالا سوء استفاده مى کنند و فساد زمان يا مکان را عذر و بهانه اى براى آلودگى خود قرار مى دهند. وقتى گفته شود که چرا چنين آلودگى هايى در تو و خانواده ات پيدا شده؟ مى گويد: «چه کنم؟ زمانه فاسد شده; شهر و ديار ما فاسد شده»! در حالى که فسادش از ناحيه خود او و افرادى همانند او است. اين مطلب، در اشعارى که به عبدالمطلب جدّ پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) نسبت داده شده است، به طرز جالبى منعکس است مى فرمايد: وَ يُعيبُ النّاسُ کُلّهُم زَماناً * وَ ما لِزَمانِنا عيَبٌ سِوانا نُعيبُ زَمانَنا وَ الْعِيبُ فينا * وَلَو نَطَقَ الزَّمانُ بِنا هَجانا وَ إنَّ الذَّئبَ يَتْرُکُ لَحْمَ ذِئب * وَ يَأکُلُ بَعْضُنا بَعْضاً عَياناً(3) هر يک از مردم بر زمانى عيب مى گيرند، در حالى که زمان ما عيبى جز ما ندارد. ما بر زمان خود عيب مى گيريم، در حالى که عيب در خود ما است و اگر زمان زبان بگشايد، ما را مسخره خواهد کرد. (شاهد اين سخن اين که) گرگ گوشت همنوع خود را نمى خورد، ولى ما آشکارا گوشت يکديگر را مى خوريم. بديهى است که فساد زمان هرگز برطرف نمى شود، مگر مردم زمان عوض شوند. و لطف الهى نيز شامل حال آنها نمى شود، مگر آنها دگرگون گردند: (اِنَّ اللهَ لايُغَيِّرُ ما بِقُوم حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ).(4) و به اين ترتيب، مقصّر اصلى در هر حال انسانها هستند. 2 ـ تأثير دگرگون شدن نظام ارزشى جامعه: مسأله مهمّى که در سرنوشت جامعه هاى بشرى تأثير قطعى دارد و بسيارى از آن غافلند، مسأله نظام ارزش گذارى در جامعه است. توضيح اين که مسير حرکت هر جامعه، به سوى ارزشهايى است که در آن جامعه به عنوان ارزش والا شناخته شده است، حال اگر ضدّ ارزش ها به دلايلى جاى ارزشها را بگيرند، حرکت عمومى جامعه به سوى ضدّ ارزشها طبيعى خواهد بود. اين که مى گوييم «حرکت عمومى»، منظور حرکت غالب افراد جامعه است که مانند برگهايى بر صفحه اين رودخانه عظيم همسو و همراه آن در حرکتند، وگرنه هميشه در هر جامعه اى افراد مؤمن و قدرتمند از نظر روح و تفکّر بوده و هستند که در برابر جريانهاى فاسد مقاومت کرده و گاه حتّى مسير آن را تغيير مى دهند. بنابر آنچه گفته شد، اگر ارزش والا در جامعه اى پول و ثروت باشد، طبيعى است که بسيارى از افراد به آن سو حرکت کنند و بدون محاسبه حلال و حرام آن را به چنگ آورند. اصولا انسان طالب شخصيت است و براى تحصيل آن تلاش و کوشش مى کند، حال هرگاه نظام ارزشى جامعه شخصيتِ کاذب و دروغينى را به او تحميل کرد به دنبال همان مى رود. غالب جوانان، جوياى نامند و قهرمانان را دوست دارند. اگر قهرمانان جامعه فى المثل، هنرپيشه ها و ورزشکاران باشند، جاى تعجب نيست که جوانان در همه چيز، حتّى لباس و قيافه و طرز راه رفتن، از آنها تقليد کنند و اگر عالمان و دانشمندان از همه محترمتر باشند، سيل جمعيّت به سوى علم و دانش حرکت مى کنند. داستان مشهورى از عالم بزرگوار، شيخ بهايى، نقل شده که بنا بود در برابر خدمات بزرگ علمى و عمرانى، از طرف شاه عباس صفوی، جوايزى در خور شأن او داده شود و او جايزه خود را به اين مصالحه کرد که بر مَرکَبِ مخصوص شاه بنشيند و شاه در رکاب او پياده حرکت کند و چند کوچه و خيابان را در مقابل چشمان مردم طى کنند. در حقيقت او مى خواست به مردم ثابت کند که نظام ارزشى بر محور علم و دانش مى گردد. مى گويند که با اين حرکت، رجوع جوانان و دانش طلبان به مدارس، بسيار بيش از قبل شد. نظام ارزشى جامعه جاهلىِ قبل از اسلام ـ که به مصداق «بِأَرض عالِمُها مُلْجَمٌ وَ جاهِلُها مُکْرَمٌ»; در سرزمينى مى زيستند که دانشمندش، به اجبار لب فروبسته بود و جاهلش گرامى و حاکم بر جامعه بود⬇️
✨﴾﷽﴿✨ 🔹 🔹 ✅️ 🔷امام (عليه السلام) در آغاز اين خطبه به عصر بعثت پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله وسلم) و ظهور انقلاب اسلامى در جزيرة العرب اشاره مى کند و نشان مى دهد که مردم در عصر جاهليت در چه شرايطى مى زيستند و پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) آنها را به چه افتخار و سعادتى رسانيد، مى فرمايد: خداوند محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) را هنگامى مبعوث کرد که هيچ کس از عرب کتاب آسمانى نمى خواند و ادّعاى نبوّتى نداشت (همه آنها از دعوت انبيا دور مانده بودند و از کتب آسمانى، محروم و در گرداب شرک و کفر غوطه ور بودند);(إِنَّ اللهَ بَعَثَ مُحَمَّداً(صلى الله عليه وآله وسلم) وَ لَيْسَ أَحَدٌ مِنَ الْعَرَبِ يَقْرَأُ کِتَاباً وَ لاَيَدَّعِي نُبُوَّةً). بعضى از مفسران معروف نهج البلاغه در اينجا اين سؤال را مطرح کرده اند که چگونه مى توان گفت که احدى از عرب نه کتاب آسمانى داشت و نه پيرو پيامبرى از پيامبران خدا بود، در حالى که مى دانيم که جمعيت قابل ملاحظه اى از يهود و گروهى از مسيحيان در آن سرزمين مى زيستند و کتابى به نام تورات و انجيل در ميان آنان بود؟ سپس در جواب اين سؤال اشاره به تحريف تورات و انجيل کرده اند. بنابراين کتابى که در ميان آنها بود، کتاب راستين نبود و نيز پيروى آنان از حضرت موسى و مسيح، دروغين بود. آنها آن گاه به اين آيه استدلال کرده اند که مى فرمايد: (قُلْ مَنْ اَنْزَلَ الْکِتابَ الَّذى جاءَ بِهِ مُوسى نُوراً وَ هُدىً لِلنّاسِ تَجْعَلُونَهُ قَراطيسَ تُبْدُونَها وَ تُخْفُونَ کَثيراً); «بگو: چه کسى کتابى را که موسى آورد، نازل کرد، کتابى که نور و هدايت براى مردم بود؟ (امّا شما يهود) آن را به صورت پراکنده اى در آورديد، قسمتى را (که به سود شما است) آشکار مى سازيد و بسيارى را (که برخلاف هواى نفسانى شما است) پنهان مى داريد؟» اين احتمال را نيز داده اند که منظور عرب، در اينجا اکثريت آنها است که مشرک و بت پرست بودند. پاسخ سومى که به اين سؤال مى توان داد اين است که يهود جزوِ ساکنان بومى جزيرة العرب نبودند، بلکه طبق آنچه در تواريخ معروف آمده است، هنگامى که بشارت هاى ظهور پيامبر اسلام را در کتب خود خواندند و احساس کردند وقت ظهور نزديک شده، به آنجا آمدند که شاهد ظهور آن بزرگوار باشند، هر چند بعداً از ترس اين که منافع شان به خطر افتد، راه نفاق و عداوت را پوييدند. مسيحيان نيز، احتمالا مهاجران و در عين حال، بسيار در اقليت بودند. به هر حال، امام (عليه السلام) در اين سخن به دور ماندن اقوام جاهلى از سرچشمه وحى و نبوت اشاره مى کند و همين يک نکته نشان مى دهد که تا چه حدّ آنها در گرداب شرک غوطه ور بودند و در شعله هاى آتش فساد مى سوختند. حضرت سپس روشن مى سازد که آنها در پرتوِ انوار وحى و نبوت و طلوع آفتاب عالمتاب اسلام، به کجا رسيده اند. مى فرمايد: «او مردم را تا سر منزل سعادتشان سوق داد و به محيط رستگارى و نجات رسانيد»; (فَسَاقَ النَّاسَ حَتَّى بَوَّأَهُمْ مَحَلَّتَهُمْ وَ بَلَّغَهُمْ مَنْجَاتَهُمْ) نه تنها آنها را از شرک و کفر و انحرافات عقيدتى رهايى بخشيد و فساد اخلاق و ظلم و بى عدالتى را از ميان آنان برچيد، بلکه قوّت و قدرت و حکومت و تمدن درخشانى را براى آنها نيز فراهم ساخت، و لذا حضرت در ادامه سخن مى افزايد: «نيزه هاى آنها صاف و (در مسير صحيح) پابرجا و جاى پاى آنها محکم شد; (فَاسْتَقَامَتْ قَنَاتُهُمْ وَ اطْمَأَنَّتْ صَفَاتُهُمْ). و به اين ترتيب هم به پيروزى معنوى دست يافتند و هم به قدرت و نعمت هاى مادّى و اينها همه از برکت قيام پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله وسلم) و نزول قرآن مجيد بود. تعبير به «مَحَلَّتَهُمْ» اشاره به جايگاه شايسته اى است که مى بايد انسانِ بافضيلت، به آن برسد و تعبير به «مَنْجاتَهُمْ» اشاره به نقطه نجاتى است که هيچ گونه جاى خوف و وحشت در آن نيست و نجات و رستگارى را تضمين مى کند. و تعبير به «اَسْتَقامَتْ قَناتُهُمْ» با توجه به اين که، «اسْتَقامَتْ» به معناى راستى و پابرجايى، و «قَناة» به معناى «نيزه» است، اشاره به قوّت و قدرت و پيروزى و غلبه بر دشمنان است. بعضى از شارحان نهج البلاغه، استقامت را در اينجا، اشاره به صاف بودن نيزه ها که کنايه اى است از انتظام امور و نظم حکومت و دولت و جامعه و قوّت و قدرت، دانسته اند، ولى با توجه به اين که نيزه معمولا راست و مستقيم است و اگر کج شود مى شکند و قابل راست کردن نيست (زيرا آن را از چوب مى ساختند نه از فلزات) ممکن است اين تعبير اشاره به آرامش و اطمينان خاطر باشد; چرا که سربازان در هنگام آرامش پاى نيزه هاى خود را در زمين فرو مى کردند و به صورت صاف و مستقيم باقى مى ماند و اين نشان مى داد که آنها از حمله دشمن در امانند و خيالشان راحت است.
✨﴾﷽﴿✨ 🔹🔹 🔷من پرده باطل را مى شکافم سپس امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن مى افزايد: به خدا سوگند! من به دنبال اين لشکر بودم و آنها را به پيشروى وامى داشتم تا گروه طرفداران باطل، به طور کامل عقب نشينى کردند (و حقْ ظاهر و پيروز گشت); (أَمَا وَاللهِ إنْ کُنْتُ لَفِي سَاقَتِهَا حَتَّى تَوَلَّتْ بِحَذَافِيرِهَا). در مواردى که لشکريان تازه کارند و يا دشمن نيرومند و قوى است و احتمال عقب نشينى در آنان مى رود، فرماندهِ لشکر، بعضى از معاونان شجاع و آگاه خود را در دنبال لشکر قرار مى دهد که آنها را تشويق به پيشروى و حرکت به سوى جلو کنند و از عقب نشينى احتمالى آنها جلوگيرى کنند، در واقع لشکرهاى مهم مانند يک ناقه سوارى است که در گذرگاه هاى سخت، بايد يک نفر زمام آنها را در دست بگيرد و ديگرى از پشت سر به جلو براند تا از آن گذرگاه مشکل به سلامت بگذرد. گويا سخن امام در اينجا، اشاره به همين نکته باشد که پيامبر اين وظيفه را بر عهده من گذارده بود که لشکر تازه کار اسلام را در برابر انبوه مشکلات و خطراتى که در پيش دارند به جلو برانم. يا اين که اشاره به اين است که من و پيامبر، هر دو در پشت سر اين لشکر قرار داشتيم و آنها را به پيش مى رانديم (به قرينه جمله «فَساقَ النّاس»). در هر حال همه اينها اشاره دارد به عصر قيام پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله وسلم) و نقش بسيار مهمى که على(عليه السلام) در پيروزى لشکر اسلام بر کفر داشت. و حضرت براى اين که اثبات کند که وظيفه خود را به خوبى انجام داد، مى فرمايد: «من در انجام اين وظيفه هرگز ناتوان نشدم و ترس به خود راه ندادم. (مَا عَجَزْتُ وَ لاَ جَبُنْتُ).» بديهى است که عقب نشينى يا به خاطر عجز و ناتوانى است و يا ترس و وحشت در عين داشتن قدرت، و هنگامى که امام مى فرمايد: «نه عاجز و ناتوان شدم و نه ترسيدم»، اشاره به اين مى کند که هيچ يک از عوامل ضعف و ناتوانى در من نبود. سپس حضرت اين مقدمه را به ذى المقدّمه اى که هدف نهايى امام را تشکيل مى دهد، مربوط مى سازد و مى فرمايد: «هم اکنون مسير من (در حرکت به سوى ميدان جنگ جمل) نيز به سوى همان هدف است; (وَ إِنَّ مَسِيرِي هذَا لِمثْلِهَا). آرى، امام در اين بيان اشاره به يک نکته مهم مى کند و آن اين که امّت اسلامى در آن زمان برگشت به سوى افکار و برنامه ها و سنن جاهلى را شروع کرده بود و هر روز از مسير پيغمبر و اسلام و قرآن فاصله بيشترى مى گرفت که يک نمونه آن، حرکت ظالمانه آتش افروزان جنگ جمل براى کسب قدرت، همراه با شکستن بيعت و ريختن خون مسلمانان است. امام مى خواست اين عقب گرد به سوى جاهليت را در هم بشکند و باز، رسالت تاريخى خود را در حمايت از انقلاب اسلام، تجديد کند. به همين دليل در دنباله اين سخن مى افزايد: به خدا سوگند! من باطل را مى شکافم تا حق از پهلوى آن خارج گردد.(فَلاََنْقُبَنَّ الْبَاطِلَ حَتّى يَخْرُجَ الْحَقُّ مِنْ جَنْبِهِ). با توجه به اين که «أَنْقُبَنَّ» از مادّه «نقب» به معناى «سوراخ کردن و شکافتن و گشودن چيزى» است، اين تعبير اشاره به اين حقيقت دارد که تا پرده هاى باطل شکافته نشود، حقْ ظهور و بروز نمى کند. به تعبير ديگر، باطل هميشه سعى دارد تا پوششى بر روى حق بيفکند و آن را مخفى و مکتوم سازد. هنگامى که پرده هاى باطل شکافته شد، نور حق و جلوه واقعيّت، براى همگان آشکار مى گردد. اين تعبير ممکن است که اشاره به نکته ديگرى نيز باشد و آن اين که اساس جهان بر حق است و در باطن هر موجودى حق نهفته شده است، به ويژه در فطرت هر انسانى نور حق قرار گرفته است، ولى باطل امر عارضى است که چهره حق را مى پوشاند. هرگاه اين امر عارضى کنار رود، چهره حق از درون اشيا ظاهر مى شود و هرگاه تعليمات گمراه کننده از ميان برداشته شود، نور فطرت انسانى پرتوافکن مى گردد. همان گونه که در آغاز خطبه گفته شد، محتواى اين خطبه با تعبيراتى که مختصرى با تعبيرات اين خطبه متفاوت است، در خطبه 104 نيز آمده است، در آنجا مى فرمايد: (وَ أَيمُ اللهِ! لَأَبْقُرَنَّ الْباطِلَ حتّى أُخْرِجَ الْحَقَّ مِن خاصِرَتِهِ); به خدا سوگند! من، (پرده) باطل را مى شکافم، تا حق را از پهلوى آن بيرون کشم. *** قريش از من چه مى خواهد؟! در اين بخش از خطبه، امام(عليه السلام) به روابط خود با قريش در گذشته و حال مى پردازد; زيرا اين خطبه در آستانه جنگ جمل ايراد شده و مى دانيم که آتش افروزان جنگ جمل طلحه و زبير و افراد ديگرى از کينه توزان قريش بوده اند، که آشکارا يا در پشت صحنه حرکت اين جنگ را اداره مى کردند. به همين دليل امام (عليه السلام) به عنوان يک هشدار اين سخنان را ايراد مى کند، تا مردم از انگيزه هاى واقعى جنگ جمل آگاه شوند، نخست مى فرمايد: «قريش از من چه مى خواهد؟«
✨﴾﷽﴿✨ 🔹🔹 به خدا سوگند! هنگامى که کافر بودند با آنها جنگيدم و اکنون که (بعد از قبول اسلام) منحرف شده اند باز با آنها مى جنگم، (تا به راه خدا برگردند); (مالِى وَ لِقُرَيْش؟ وَ اللهِ! لَقَدْ قاتَلْتُهُمْ کافِرِينَ وَ لاَُقاتِلَنَّهُمْ مَفْتُونِينَ) آرى آنها در آغاز، مشرک بودند و با دعوت پيامبر و شمشير على(عليه السلام) به اسلام پيوستند، ولى بعد از اين رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) به خاطر جاه طلبى ها، تدريجاً از حق، فاصله گرفتند تا آنجا که با جانشين رسول خدا، على(عليه السلام) که خودشان نيز با او بيعت کرده بودند، به مقابله برخاستند. «مفتون» از مادّه «فتن» به معناى «فريب و انحراف» و گاه به معناى «شرک و کفر» آمده است و ممکن است که در جمله مورد بحث نيز اشاره به انحراف آنها از اسلام به سوى کفر باشد. در رواياتى که از پيغمبر اکرم نقل شده، مى خوانيم که آن حضرت به على(عليه السلام) فرمود: «يا عَلىُّ! حَرْبُکَ حَرْبىْ وَ سِلْمُکَ سِلْمى; جنگ با تو مانند جنگ با من است و صلح با تو مانند صلح با من است» مطابق اين بيان، کسانى که با آن حضرت در ميدان هاى جنگ جمل و صفين و نهروان به مقابله برخاستند از اسلام بيرون رفتند; زيرا بى شک کسانى که با پيامبر به مقابله برخاستند کافر بودند. در اينجا ممکن است اين سؤال پيش آيد که اگر چنين است، مى بايست لشکر پيروزمند على(عليه السلام) در جمل، مخالفان را به اسارت گرفته باشد و اموالشان جزء غنائم جنگى گردد، در حالى که امام هرگز با آنها اين معامله را نکرد؟ در پاسخ گفته اند که امام حق داشت چنين کارى را بکند، ولى روى ملاحظاتى، از قبيل ملاحظه شرائط زمان و مکان، از اين کار صرف نظر کرد. اضافه بر اين لزومى ندارد که همه کفّار احکامشان يکسان باشد و ممکن است اين گروه از مسلمانان که بر امام زمان شان خروج مى کنند و کافر مى شوند، از حکم اسارت و گرفتن اموال شان به عنوان غنائم جنگى، مستثنا باشند. در بعضى از روايات آمده است که مروان بن حکم مى گويد: هنگامى که على(عليه السلام) ما را در بصره شکست داد، اموال مردم را به آنها باز گرداند. هر کس اقامه بيّنه و شاهدى مى کرد، اموالش را به او مى داد و هر کس اقامّه بيّنه و شاهدى نمى کرد، او را سوگند مى داد. کسى عرض کرد: اى اميرمؤمنان! غنائم و اسيران را در ميان ما تقسيم کن! امام، پاسخى نداد. هنگامى که اصرار کردند حضرت (برآشفت) و فرمود: «أيُّکُمْ يَأْخُذُ اُمَّهُ فِى سَهْمِهِ; کداميک از شما مادرش را (اشاره به عايشه است) در سهم خود مى پذيرد»؟ از بعضى از روايات نيز استفاده مى شود که على(عليه السلام) اهل بصره را مشمول منّت و عفو خود قرارداده، همان گونه که پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله وسلم) با اهل مکّه بعد از فتح آن، چنين معامله اى کرد. نيز استفاده مى شود که او مى خواست اين مسأله به صورت يک سنّت در نيايد، زيرا، مى دانست در آينده شيعيان او تحت فشار ظالمان قرار مى گيرند و ممکن است که با آنان چنين معامله اى شود. به هر حال منظور امام از اين سخن، اين است که او نسبت به قريش هيچ گونه کينه و عداوت خاصّى ندارد و اگر آنها بذر حسادت و عداوت در دل هاى خود پاشيده اند، به خاطر آن است که امام، در ميدان هاى نبرد حق و باطل، در آغاز اسلام در برابر آنها ايستاد و اين چيزى جز اجراى فرمان خدا نبود و در جنگ جمل نيز جز اجراى حکم حق نظرى نداشت. حضرت سپس در ادامه اين سخن مى افزايد: «اينها نبايد فراموش کنند که من همان کسى هستم که ديروز (در غزوات اسلامى) با آنها (و در برابر آنان) بودم، همان گونه که امروز نيز در برابر آنها هستم; (وَ اِنّى لَصاحِبُهُمْ بِالاْمْسِ کَما أَنَا صاحِبُهُمُ الْيَوْمَ)! همان بازوى مردافکن و همان شمشير برّان که ضربات آن را در جنگ هاى بدر و اُحد و اَحزاب به آنان نشان دادم، امروز نيز در اختيار من است و اين در واقع تهديد و پيام گويايى است براى آتش افروزان جنگ جمل. گاه گفته شده است که اين سخن در حق امثال معاويه و عمروعاص (و مروان) صادق است که در جنگ هاى اسلامى در برابر پيامبر بودند، ولى در حقِّ طلحه و زبير که آتش افروزان اصلى جنگ جمل بودند، صادق نيست; زيرا آنها در اين جنگها همراه پيامبر بودند. اين سؤال را چنين جواب داده اند که مرادِ امام شخصِ معيّنى نيست، ولى هدف، بيان اين حقيقت است که در عصر رسول خدا، در راه حق به مبارزه با باطل مى کوشيد و بعد از رسول خدا نيز در همين راه گام برمى دارد (و مى دانيم که قريش به صورت گروهى، در آن زمان، در صف نخست مخالفان بودند). اضافه بر اين درست است که طلحه و زبير در کنار پيامبر بودند، ولى بسيارى از لشکريان جمل و از جمله مروان از قريش بودند.«
↩️همين مسأله بارها و بارها در طول تاريخ تکرار شده است و برادر به برادر يا فرزند به فرزند به وسيله پدر و يا به عکس کشته شده اند. بسيارى از اين حوادث دردناک صدر اسلام، مخصوصاً حوادث عصر خلافت اميرمؤمنان على(عليه السلام) نيز ناشى از حسادت حسودان بود که در خطبه بالا، به آن اشاره شده است. روايات ما مملو از بيان آثار سوء اين رذيله اخلاقى است. در روايات حسد منشأ فساد جامعه شمرده شده است، همان گونه که در حديثى از حضرت على (عليه السلام) مى خوانيم: «اِذا أَمْطَرَ التّحاسُدُ نَبِتَ التّفاسُدُ; هنگامى که باران حسد (بر سرزمين دلها) ببارد، فساد و تباهى (در آن) مى رويد (و جوامع انسانى را به بدبختى و ويرانى مى کشاند).» نکته مهمى که از اين خطبه در اين رابطه استفاده مى شود، اين است که کسانى که به خاطر نعمت الهى مورد حسد قرار مى گيرند، نبايد به مقابله به مثل برخيزند; بلکه تا آنجا که مى توانند شکرانه نعمت را اين قرار بدهند که با حسود مدارا کنند و با آب محبّت آتش حسد او را خاموش سازند. اين سخن را با شعر يکى از شعراى عرب پايان مى دهيم، آنجا که مى گويد: «اِصْبِرْ عَلى حَسَدِ الْحَسُودِ فَاِنَّ صَبْرَکَ قاتِلُهُ *** َالْنّارُ تَأکُلُ نَفْسَها اِنْ لَمْ تَجِدْ ما تَأکُلُهُ در برابر حسدِ حسود شکيبايى کن! چرا که شکيبايى تو او را از بين مى برد; زيرا آتش هنگامى که چيزى را براى سوزاندن پيدا نکند، خودش را مى خورد و از بين مى برد.
↩️همين مسأله بارها و بارها در طول تاريخ تکرار شده است و برادر به برادر يا فرزند به فرزند به وسيله پدر و يا به عکس کشته شده اند. بسيارى از اين حوادث دردناک صدر اسلام، مخصوصاً حوادث عصر خلافت اميرمؤمنان على(عليه السلام) نيز ناشى از حسادت حسودان بود که در خطبه بالا، به آن اشاره شده است. روايات ما مملو از بيان آثار سوء اين رذيله اخلاقى است. در روايات حسد منشأ فساد جامعه شمرده شده است، همان گونه که در حديثى از حضرت على (عليه السلام) مى خوانيم: «اِذا أَمْطَرَ التّحاسُدُ نَبِتَ التّفاسُدُ; هنگامى که باران حسد (بر سرزمين دلها) ببارد، فساد و تباهى (در آن) مى رويد (و جوامع انسانى را به بدبختى و ويرانى مى کشاند).» نکته مهمى که از اين خطبه در اين رابطه استفاده مى شود، اين است که کسانى که به خاطر نعمت الهى مورد حسد قرار مى گيرند، نبايد به مقابله به مثل برخيزند; بلکه تا آنجا که مى توانند شکرانه نعمت را اين قرار بدهند که با حسود مدارا کنند و با آب محبّت آتش حسد او را خاموش سازند. اين سخن را با شعر يکى از شعراى عرب پايان مى دهيم، آنجا که مى گويد: «اِصْبِرْ عَلى حَسَدِ الْحَسُودِ فَاِنَّ صَبْرَکَ قاتِلُهُ *** َالْنّارُ تَأکُلُ نَفْسَها اِنْ لَمْ تَجِدْ ما تَأکُلُهُ در برابر حسدِ حسود شکيبايى کن! چرا که شکيبايى تو او را از بين مى برد; زيرا آتش هنگامى که چيزى را براى سوزاندن پيدا نکند، خودش را مى خورد و از بين مى برد.
✨﴾﷽﴿✨ 🔹 🔹 🔴نتيجه نافرمانى از امام سپس امام به سراغ مقصود اصلى خطبه رفته، مى فرمايد: «امّا بعد از حمد و ثناى الهى و گواهى به وحدانيّت حق و نبوت پيامبر اکرم (صلى الله عليه وآله وسلم). بدانيد! نافرمانى از دستور نصيحت کننده مهربان داناى باتجربه موجب حسرت و اندوه مى گردد و پشيمانى به بار مى آورد; «أَمّا بَعْدُ، فَإِنَّ مَعْصِيَةَ النَّاصِحِ الشَّفِيقِ الْعَالِمِ الْمُجَرِّبِ تُورِثُ الْحَسْرَةَ، وَ تُعْقِبُ النَّدَامَةَ». اين جمله در حقيقت بمنزله کبرا و بيان يک قاعده کلّى است که اگر در طرف مشورت انسان چهار صفت جمع باشد، مخالفت او قطعاً موجب پشيمانى خواهد بود. نخست اين که ناصح و خيرخواه باشد و به مقتضاى خيرخواهى، تلاش لازم را در تشخيص حق انجام دهد.دوم اين که قلبى پر از مهر و محبت داشته باشد و از اعماق روح، خواهان خدمت و عاشق پيروزى و سعادتِ مشورت کننده باشد.سوم اين که عالِم باشد و تمام جوانب مطلب را ببيند و مسائل مهم را دقيقاً تحليل کند و ريشه هاى حوادث و نتايج آن را مورد بررسى قرار دهد.چهارم اين که داراى تجربه کافى در مسائل مهم فردى و اجتماعى باشد; يعنى علاوه بر عقل نظرى، داراى عقل عملى نيز باشد. هر گاه کسى جامع اين اوصاف چهارگانه باشد، به احتمال قوى و نزديک به يقين انسان را به واقع مى رساند.با اين حال کسانى که سخنش را زير پا بگذارند و بر مرکب غرور و لجاجت سوار شوند، جز در بيراهه گام ننهاده اند و خود را در پرتگاه بدبختى قرار مى دهند.حضرت بعد از بيان اين قاعده کلّى به سراغ بيان صغرا و مصداق مورد نظر مى رود، مى فرمايد: «من درباره مسأله حکميت فرمان خود را به شما گفتم و نظر خالص خويش را در اختيار شما گذاردم; اگر به سخنان قصير گوش داده مى شد چه نيکو بود! «وَ قَدْ کُنْتُ أمَرْتُکُمْ في هذِهِ الْحُکُومَةِ أَمْرِي، وَ نَخَلْتُ لَکُمْ مَخْزُونَ رَأْيِي، لَوْ کَانَ يُطَاعُ لِقَصِير أَمْرٌ!»حضرت مى فرمايد که من هم با اصل حکمیت در اين مسأله مخالف بودم و هم در چگونگى و کيفيت آن.من دقيقاً پيامدهاى اين پديده شوم را براى شما بازگو کردم، ولى متأسّفانه لجاجت و پافشارى شما در عقيده باطلى که داشتيد به شما اجازه نداد تا واقعيت هاى روشن را در اين مسأله مهم ببينيد و اکنون که گرفتار عواقب دردناک آن شده ايد، پشيمانى سودى ندارد. جمله «لَو کانَ يُطاعُ لِقَصير أَمْرٌ»، ضرب المثل مشهورى در ميان عرب است، و براى کسانى که اندرزهاى نصيحت کننده باهوش و مهربان را نشنوند و به پشيمانى مبتلا گردند، گفته مى شود. جريان اين ضرب المثل چنين بوده که: يکى از پادشاهان حيره، به نام جَزيمه، با عمرو بن ظَرب، پادشاه جزيره، جنگ کرد و او را به قتل رسانيد. پس از وى دخترش، زبّاء، جانشين پدر شد و در اين فکر بود که چگونه انتقام خون پدرش را از جزيمه بگيرد.نامه اى به جزيمه نوشت که من زنم و زنان را پادشاهى نشايد، و از شوهر ناگزيرند و من غير از تو کسى را براى همسرى نمى پسندم و اگر بيم سرزنش مردم نبود، خودم به سوى تو مى آمدم. اگر قدم رنجه کنى و (براى خواستگارى) به سوى کشور ما بيايى کشور ما را از آنِ خود، خواهى يافت.هنگامى که نامه زبّاء به جزيمه رسيد (طمع او در آن زن و کشورش) گُل کرد. با ياران نزديکش به مشورت پرداخت، همه او را به اين سفر تشويق کردند، مگر مردى به نام «قصير بن سعد» که بسيار باهوش و عاقبت انديش بود، هر چند کنيززاده بود.قصير از روى فراست حدس زد که اين پيشنهاد از سوى زنى که پدرش را جزيمه کشته است، خالى از توطئه نيست، به همين دليل او با همه مشاوران جزيمه مخالفت کرد و وى را از اين سفر برحذر داشت، امّا جزيمه ـ که عشق به آن کشور و آن زن او را به خود مشغول داشته بود ـ به سخنان قصير اعتنا نکرد و با هزار سوار به سوى جزيره حرکت کرد.لشکر زبّاء، از او استقبال کردند، ولى احترام زيادى نديد، قصير بار ديگر به جزيمه گفت: که من اين جريان را خطرناک مى بينم و به نظر مى رسد که مکر و حيله اى در کار است، امّا جزيمه نادان که غرق خيالات واهى خود بود، به هشدار قصير اعتنايى نکرد و به راه خود ادامه داد.هنگامى که وارد جزيره شد، سپاهيان زبّاء، او را محاصره کرده و کشتند. قصير گفت: «لَو کانَ يُطاعُ لِقَصير أَمْرٌ; اگر کسى به سخنان قصير گوش مى داد کار به اينجا نمى رسيد». سپس اين سخن در ميان عرب ضرب المثل شد. امام (عليه السلام) در اينجا خود را به قصير تشبيه مى کند و لشکر کوفه را به جزيمه نادان و هوس باز و مشاوران کوته فکرش که خود را با دست خويش در دام عمروعاص و معاويه گرفتار کردند.سپس امام (عليه السلام) مى افزايد: «ولى شما مانند مخالفان جفاکار و عصيانگرانِ پيمان شکن (از قبول سخنان) من امتناع کرديد، تا آنجا که گويى نصيحت کننده در پند خويش به ترديد افتاد، و از ادامه اندرز خوددارى کرد.⬇️
✨﴾﷽﴿✨ 🔹 🔹 من از کوچکى آنها را مى شناسم و در بزرگى نيز شاهد وضع آنان بوده ام، واى بر شما! آنها قرآنها را بر سر نيزه براى عمل کردن بلند نکرده اند، بلکه اين کار خدعه و نيرنگ و فريبى بيش نيست. تنها يک ساعت ديگر توان خود را در اختيار من بگذاريد تا قدرت اين گروه را در هم بشکنم و آتش فتنه را براى هميشه خاموش کنم.» در اينجا گروهى در حدود بيست هزار نفر از سپاهيان امام، در حالى که شمشيرهايشان را بر دوش گذاشته و اثر سجده در پيشانيشان نمايان بود، نزد حضرت آمدند و او را با نام (نه با لقب اميرالمؤمنين) صدا کردند و گفتند: «يا عَلى! اَجِبِ الْقَومَ اِلى کِتابِ اللهِ اِذا دُعيْتَ اِلَيْهِ وَ اِلاّ قَتَلْناکَ کَما قَتَلْنَا ابْنَ عَفّان! فَوَ اللهِ! لَنَفعَلَنَّها اِنْ لَمْ تَجِبْهُمْ». «اى على! دعوت اين قوم را براى حکميّت کتاب الله بپذير! و الاّ تو را مى کشيم، همان گونه که عثمان را کشتيم! سوگند به خدا، اگر دعوت آنها (اصحاب معاويه) را اجابت ننمايى، اين کار را مى کنيم. امام فرمود: «من نخستين کسى هستم که مردم را به سوى کتاب الله فرا خواندم و نخستين کسى هستم که کتاب الله را پذيرا شدم، اساساً من با اهل شام به خاطر اين جنگيدم که به حکم قرآن گردن نهند; زيرا آنها کتاب الله را به گوشه اى افکنده بودند، ولى من به شما اعلام کردم که آنها قصدشان عمل به قرآن نيست و جز نيرنگ و فريب شما هدفى ندارند.» آنها گفتند: «پس بفرست تا مالک اشتر برگردد». اين در حالى بود که مالک اشتر در آستانه پيروزى بر لشکر معاويه قرار گرفته بود. امام کسى را نزد مالک فرستاد و دستور داد برگردد. مالک گفت: «به اميرمؤمنان بگو، الآن زمانى نيست که مرا از اين مأموريت باز دارى. چيزى به پيروزى باقى نمانده است.» سخن مالک در حالى بود که سپاه معاويه شروع به فرار کرده بودند. هنگامى که فرستاده امام پيام اشتر را خدمتش آورد، جمعيّت لجوج و نادان بر فشار خود افزودند و گفتند: «به اشتر بگو که برگردد، والاّ به خدا سوگند تو را از خلافت عزل خواهيم کرد.» امام بار ديگر فرستاده خود (يزيدبن هانى) را نزد اشتر فرستاد و فرمود: «به اشتر بگو که فتنه، واقع شده و (کار از کار گذشته) است.» اشتر باز به فرستاده امام رو کرد و گفت: «آيا فتح و پيروزى را نمى بينى؟ آيا سزاوار است اين موقعيّت را رها کنيم و برگرديم.» فرستاده امام به او گفت: «راستى عجيب است! آن گروه لجوج سوگند ياد کردند که اگر اشتر برنگردد، ما تو را خواهيم کشت، آن گونه که عثمان را کشتيم.» مالک اشتر بناچار و در نهايت ناراحتى بازگشت و در حضور امام به فريب خوردگان سپاه پرخاش بسيار کرد و از آنان مهلت کوتاهى براى يکسره کردن کار سپاه معاويه طلب کرد، ولى آنها موافقت نکردند. به اين ترتيب فعاليّت جنگى در آستانه پيروزى متوقف شد و کار به مسأله حکميّت قرآن کشيد و براى اين که روشن شود که حکم قرآن درباره سرنوشت اين جنگ و مسأله خلافت چيست، بنا شد از هر گروهى يک نفر به عنوان حکم انتخاب شود. شاميان عمروعاص را براى اين کار برگزيدند و اشعث بن قيس ـ که از سران اهل نفاق بود ـ و گروه ديگرى از همفکرانش ابوموسى اشعرى را ـ که مردى نادان و متظاهر به اسلام و در عين حال، بى خبر از حقيقت اسلام بود ـ براى اين کار برگزيدند. امام (عليه السلام) بعد از آن که مجبور شد به حکميّت تن در دهد، فرمود: «لااقل عبدالله بن عباس را براى اين کار برگزينيد; زيرا او مى تواند خدعه عمروعاص را خنثى کند.» ولى اشعث و همدستانش نپذيرفتند. امام فرمود: «مالک اشتر را انتخاب کنيد». آنها شجاعت اشتر را بر او عيب گرفتند و گفتند: «او آتش جنگ را شعله ور ساخته است، ما هرگز تن به حکميت او نمى دهيم». امام مجبور شد که حکميت ابوموسى را بپذيرد و صلح نامه اى بين دو گروه، تنظيم شد. عمروعاص که از همان آغاز، نقشه فريب ابوموسى را کشيده بود، در همه جا او را مقدم مى داشت و به هنگام سخن گفتن اظهار مى کرد: «حق سخن ابتدا با تو است; زيرا تو همنشين رسول خدا بودى. افزون بر اين سنّ تو از من بيشتر است». عمرو او را در صدر مجلس مى نشاند و تا ابوموسى دست به غذا نمى برد و شروع به خوردن غذا نمى کرد و او را با لقب «يا صاحب رسول الله» خطاب مى کرد. مجموعه اين کارها ابوموساى خام را، خام تر کرد تا آنجا که احتمال خيانت عمروعاص را از سرش بيرون برد. سرانجام عمروعاص به ابوموسى گفت: «آخرين نظرت براى اصلاح اين امّت، چيست؟» ابوموسى گفت: «به نظر من هر دو (على (عليه السلام) و معاويه) را از خلافت عزل کنيم و مسلمانان را براى انتخاب خليفه به شورا دعوت کنيم». عمروعاص گفت: «به خدا سوگند! که اين نظر، نظر بسيار خوبى است». در اينجا بود که هر دو در برابر حاضران ظاهر شدند تا نظر خود را اعلام دارند.⬇️
✨﴾﷽﴿✨ 🔹🔹 ✔️نکته: داستان عبرت انگيز خوارج: همان گونه که در جلد يکم، در شرح خطبه شقشقيه گفتيم، خوارج گروهى متعصّب و لجوج و نادان و قشرى بودند که از درون جنگ صفين و داستان حکميت آشکار شدند. آنها در آغاز مسأله حکميّت (عمروعاص و ابوموسى اشعرى) را پذيرفته و امام(عليه السلام) را مجبور به پذيرش آن کردند و هر اندازه که امام (عليه السلام) فرمود اينها همه خدعه و نيرنگ است و تا پيروزى بر دشمن و خاموش کردن آتش فتنه شاميان و پيروان معاويه راه چندانى باقى نمانده، گوش ندادند، ولى بعد که نتيجه حکميت را ديدند از کار خود پشيمان شده و به اصطلاح توبه کردند، اما اين بار در طرف تفريط قرار گرفتند و گفتند: قبول حکميت کفر بود، چون حکم فقط از آن خدا است. ما از کفر خود توبه کرديم و بايد على بن ابى طالب (عليه السلام) نيز توبه کند. امام (عليه السلام) به آنها فرمود: حکميّت کفر نيست. قرآن در دو مورد اشاره به مسأله حکميّت دارد: يکى در اختلافات خانوادگى و دوم، در مورد کفارات احرام، ولى حکميّت به اين شکل که شما عمل کرديد، سر تا پا اشتباه بود. به هر حال اين گروه نادان و فراموشکار که در ميان آنان افراد بظاهر بسيار متعبّد و مقيّد به واجبات و مستحبات شرع نيز ديده مى شدند، از اسلام تنها به پوستى قناعت کرده و مغز آن را رها کرده بودند و در برابر اميرمؤمنان على (عليه السلام) در منطقه اى نزديک کوفه به نام حروراء و در کنار نهروان صف آرايى کردند. امام باحوصله و بردبارىِ بى حساب با آنها روبرو شد و به آنها اتمام حجّت کرد و بسيار اندرز داد. نصايح امام مؤثّر واقع شد و اکثريت آنها توبه کردند و از لشکر خوارج جدا شدند و حدود چهار هزار نفر سرسختانه، ايستادگى کردند و در يک درگيرى محدود با لشکر امام اجساد همگى جز چند نفر، در کنار همان نهر بر روى زمين افتاد، همان گونه که امام قبلا با صراحت پيش بينى کرده بود. در زندگى خوارج تضادهاى عجيب و نکات عبرت انگيزى ديده مى شود که مانند آن درباره گروههاى ديگر بسيار کم ديده شده است از جمله: 1 ـ عبد الله بن خبّاب ـ که فرزند خبّاب بن اَرت، صحابى معروف پيامبر بود در حالى که قرآنى برگردن خود آويخته و همراه همسرش ـ که باردار بود ـ سوار بر مرکبى از نزديکى مرکز خوارج مى گذشت، خوارج، جلوى او را گرفتند و گفتند: «همين قرآنى که بر گردن تو است ما را به کشتن تو فرمان مى دهد». عبدالله به آنان گفت: «آنچه را قرآن زنده کرده است، زنده کنيد و آن چه را قرآن از بين برده است، بميرانید». خوارج کمترين اعتنايى به گفتار حکيمانه او نکردند. در اين هنگام يکى از خوارج دانه خرمايى را که از درخت نخلى بر زمين افتاده بود برداشت و بر دهان گذاشت. دوستانش بر سرش فرياد کشيدند که «چرا به حق ديگران تجاوز کردى و مال غصب خوردى؟» و او خرما را از دهان بيرون افکند! يکى ديگر از آنها خوکى را که راه بر او بسته بود کشت، ديگران بر او اعتراض کردند که اين عمل نادرستى بود و اين در واقع مصداق فساد در ارض است! سپس رو به عبدالله بن خبّاب کرده گفتند: «براى ما حديثى از قول پدرت نقل کن!» او گفت: «از پدرم شنيدم که از پيغمبر اکرم (صلى الله عليه وآله وسلم) نقل کرد: «به زودى بعد از من فتنه اى خواهد بود که در آن دل مردم مى ميرد، آن گونه که بدن مى ميرد. بعضى روز مؤمنند و شب کافر». سپس گفتگوهاى زيادى با او کردند، تا به اينجا رسيدند که به او گفتند: «درباره على (عليه السلام) پس از پذيرش حکميت چه مى گويى؟» او گفت: «على (عليه السلام) به (حکم) خدا داناتر است و نسبت به حفظ دين خود از همه استوارتر و آگاه تر». خوارج گفتند: «تو پيرو هدايت نيستى». او را به کنار نهر آوردند و خواباندند و (همانند گوسفند) سرش را بريدند! سپس رو به سوى زنش کردند، او هر چه فرياد زد که من زنى (باردار) هستم، گوش ندادند و شکمش را پاره کردند و خودش و جنينش را کشتند. 2 ـ على (عليه السلام) اصحاب و ياران خود را به خويشتندارى در برابر خوارج دعوت مى کرد و درگير شدن با آن افراد فريب خورده لجوج و بظاهر مسلمان را صلاح نمى دانست. حبّه عُرنى مى گويد: هنگامى که در برابر خوارج رسيديم، آنها بدون مقدّمه ما را تير باران کردند. ما از على (عليه السلام) اجازه مقابله خواستيم، فرمود: «خويشتندار باشيد!» بار دوم، شروع به تيراندازى کردند، باز امام ما را به خويشتندارى دعوت کرد. بار سوم، که تير باران را آغاز کردند و از امام دستور خواستيم، فرمود: «اينک، جنگ گوارا است، به آنها حمله کنيد!» لشکر امام، حمله کردند و آنها را تار و مار نمودند. قيس بن سعدبن عباده مى گويد: هنگامى که امام در مقابل خوارج قرار گرفت، فرمود: «آن کس که عبدالله بن خبّاب را کشته است، معرفى کنيد تا قصاص شود!» (آن بى شرمان خيره سر) گفتند: «همه ما قاتل او هستيم»⬇️
✨﴾﷽﴿✨ 🔹ترجمه و شرح خطبه(۳۷)بخش اول🔹 ✅در برابر طوفانها پابرجا ايستادم! گرچه بعضى از شارحان نهج البلاغه جمله هاى آغاز اين خطبه را ناظر به حوادث عصر عثمان دانسته اند که امام بارها او را از کارهاى نادرستش نهى کرد، در حالى که ديگران سکوت اختيار کرده بودند، ولى لحن کلام مولا نشان مى دهد که ناظر به حوادث عصر پيامبر مخصوصاً آغاز اسلام است. مى فرمايد: «آن زمان که ديگران به سستى گراييده بودند، من (براى دفاع از اسلام) قيام کردم و آنگاه که همگى خود را پنهان کرده بودند، من آشکارا به ميدان آمدم و آن روز که ديگران لب فرو بسته بودند، من سخن گفتم; «فَقُمْتُ بِالاَْمْرِ حِيْنَ فَشِلُوا وَ تَطَلَّعْتُ حِيْنَ تَقَبَّعُوا وَ نَطَقْتُ حِينَ تَعْتَعُوا». «و هنگامى که همگان از ترس سکون اختيار کرده بودند، من با نور الهى، به راه افتادم، (ليکن فرياد نمى زدم و جنجال به راه نمى انداختم) صدايم، از همه، آهسته تر بود، ولى از همه، پيشگام تر بودم». «وَ مَضَيْتُ بِنُورِاللهِ حِينَ وَقَفُوا. وَ کُنْتُ أَخْفَضَهُمْ صَوْتاً وَ أَعْلاَهُمْ فَوْتاً». سپس مى افزايد: «من در آن زمان بر مرکب پيروزى سوار شدم، زمامش را به دست گرفتم و به پرواز درآمدم و در اين ميدان مسابقه بر ديگران پيشى گرفتم». «فَطِرْتُ بِعِنَانِهَا وَ اسْتَبْدَدْتُ بِرِهَانِهَا». «من مانند کوهى که تند بادها قدرت شکستن آن را ندارد و طوفانها نمى تواند آن را از جاى برکند پابرجا ايستادم». «کَالْجَبَلِ لاَتُحَرِّکُهُ الْقَوَاصِفُ وَ لاَتُزِيلُهُ الْعَوَاصِفُ». «اين در حالى بود که هيچ کس نمى توانست عيبى بر من بگيرد و هيچ سخنْ چينى جاى طعنه در من نمى يافت». «لَمْ يَکُنْ لاَِحَد فيَّ مَهْمَزٌ وَ لاَ لِقَائِل فِيَّ مَغْمَزٌ». در آغاز اين فراز، امام (عليه السلام) به چهار نکته اشاره مى کند: نخست: اين که در آن زمان که ديگران سُست و ناتوان شدند، من دامن همّت به کمر زدم و قيام کردم و وظيفه خود را انجام دادم. ديگر اين که، آن زمان که ديگران از ترس يا ضعف سر در لاک خود فرو برده بودند، من گردن کشيدم و دشمن را در همه جا زير نظر گرفتم. توجه داشته باشيد که «تطّلع»، به معناى «گردن کشيدن براى جست و جوى چيزى» است و «تَقَبُّعْ»، به معناى «پنهان شدن و سر در لاک فرو بردن» است. سوم اين که: و هنگامى که ديگران زبانشان کُند شده بود و از اظهار نظر در مسايل مهم اسلامى و بيان حقايق علمى بازمانده بودند، من به سخن آمدم و حقايق را بيان کردم. چهارم اين که: در آن زمان که ديگران بر اثر شک و ترديد و حيرت و سرگردانى از راه رفتن باز ماندند، من در پرتوِ نور پروردگار (نور ايمان و يقين يا نور قرآن و وحى) به راه خود ادامه دادم و پيش رفتم. ولى با اين همه افتخارات ادعايى نداشتم و جار و جنجال و سر و صدايى به راه نينداختم و اين همان چيزى است که در جمله «کُنْتُ أخْفَضَهُمْ صَوْتاً»، به آن اشاره فرموده است. سپس در نتيجه گيرى مى فرمايد، بازده اين امور آن شد که من زمام کار را به دست گرفتم و به پرواز در آمدم و جايزه سبقت در فضايل را بردم. در جمله بعد بر مسايل گذشته تأکيد کرده و مى گويد: مانند کوه ايستادم و هيچ حادثه اى قدرت جابجايى مرا نداشت. و با اين همه پاک زيستم و پاک ماندم و هيچ کس نتوانست بر من عيبى بگيرد. اين جمله ها چنانکه گفته شد ممکن است اشاره به آغاز ظهور اسلام باشد; زيرا مى دانيم نخستين کسى که از مردان ايمان آورد، على (عليه السلام) بود و در آن ايّام که اسلام و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) کاملا غريب بودند و مؤمنان اندک و دشمنان قوى و نيرومند، کسى که در همه جا و در تمام صحنه ها حاضر بود و با تمام وجودش، از اسلام و قرآن و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) دفاع کرد، على (عليه السلام) بود. اين معنا همچنان ادامه يافت; در «يوم الدّار» که آغاز تبليغ آشکار براى اسلام، بعد از سه سال تبليغ پنهانى، بود تنها کسى که دعوت پيامبر را براى حمايت اجابت نمود آن حضرت بود. و در ليلة المبيت، او بود که جانش را در طَبَق اخلاص گذاشت و در مقابل خطرهاى جدّى، که جان پيامبر اکرم (صلى الله عليه وآله وسلم) را تهديد مى کرد، مردانه دفاع کرد. داستان جنگ خيبر و ناتوانى ديگران از فتح آن دژهاى مستحکم و گشوده شدن آنها به دست على (عليه السلام) و نيز داستان احزاب و مبارزه آن حضرت با عمرو بن عَبْدُوَدْ، در حالى که هيچ کس حاضر نشد به نبرد با او برود و امثال آن را، تاريخ فراموش نکرده و نمى کند. اين احتمال نيز و جود دارد که منظور از قيام به امر و بقيه جمله هاى چهارگانه دفاع از اسلام، در ايّام خلفا باشد; چرا که همه مورّخان اسلامى نوشته اند، وقتى که مشکلِ مهمّى براى مسلمانان پيدا مى شد، کسى که براى گشودن مشکل قيام مى کرد على (عليه السلام) بود.⬇️
✨﴾﷽﴿✨ 🔹 🔹 ✅من نخستين مسلمانم: همان گونه که قبلا اشاره شد، به نظر مى رسد که آنچه در خطبه آمده بخشهاى مختلفى از يک خطبه بلند بوده است که مرحوم سيّد رضى، آنها را از بقيه جدا کرد. به همين دليل گاه رابطه نزديکى بين بخشهاى خطبه ديده نمى شود; هر چند که مى توان با تقديرها و تکلّفاتى قسمتهاى مختلف خطبه را به هم پيوند داد. به هر حال اين بخش از خطبه ـ که آخرين بخش محسوب مى شود ـ ناظر به دو چيز است: نخست اين که امام پيوسته خبرهايى از حوادث آينده مى داد و گاه مى فرمود: «اينها مسائلى است که پيغمبر اکرم به من خبر داده است». از جمله پيکار با اهل جمل و صفين و نهروان بود و از آنجا که بعضى از افراد ضعيفُ الايمان و بى خبر گاه در صحّت نقل امام از پيغمبر اکرم ترديد مى کردند، امام در پاسخ به آنها مى فرمايد: «آيا گمان مى کنيد که ممکن است من بر رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) دروغ ببندم (و ممکن است اخبار غيبى و پيشگويى هايى را که از آن حضرت نقل مى کنم، خلاف واقع باشد)؟ به خدا سوگند! من نخستين کسى هستم که او را تصديق کردم، بنابراين نخستين کسى نخواهم بود که او را تکذيب مى کند; «أَتَرَاني أَکْذِبُ عَلَى رَسُولِ اللهِ(صلى الله عليه وآله وسلم)؟ وَاللهِ لاََنَا أَوَّلُ مَنْ صَدَّقَهُ! فَلاَ أَکُونُ أَوَّلَ مَنْ کَذَبَ عَلَيْهِ». آن روز که همه با او مخالف بودند و حضرتش را تکذيب مى کردند، من سخنش را تصديق کردم و به صدق کلامش يقين داشتم و نخستين فردى از مردان بودم که به او ايمان آوردم و هر چه داشتم در طبق اخلاص گذاشتم و تقديم او کردم. در جنگها سپر او بودم و در تمام حوادث سخت و سنگين سر بر فرمانش داشتم. آيا با اين حال ممکن است که از مسير او منحرف شوم يا سخنى را به دروغ بر او ببندم؟ محال است، محال! احتمال ديگرى در تفسير اين جمله وجود دارد و آن اين که، امام مى فرمايد: اگر من با خلفا بيعت کردم، نه به خاطر اين بود که آنها را سزاوارتر مى دانستم، بلکه به خاطر دستور پيغمبر اکرم (صلى الله عليه وآله وسلم) براى جلوگيرى از بروز اختلاف و تفرقه در ميان مسلمانان بود. آيا فکر مى کنيد که من اين سخن را به دروغ بر پيغمبر بسته ام و يا فکر کنيد من دستور او را پشت سر بيندازم؟! بنابراين من با خلفا بيعت کردم و از احقاق حقّ خود موقّتاً صرف نظر کردم تا از فرمان آن حضرت اطاعت کنم. اين تفسير با جمله هاى بعد سازگارى بيشترى دارد و به همين دليل مناسبتر به نظر مى رسد. حضرت سپس به اين نکته اشاره مى فرمايد که: «من در کار خود انديشه کردم، ديدم لزوم اطاعت (فرمان پيامبر اکرم (صلى الله عليه وآله وسلم)) بر بيعتم (با خلفا) پيشى گرفته است و در اين حال (براى حفظ موجوديت اسلام) پيمان بيعت ديگران بر گردن من است; «فَنَظَرْتُ في أَمْرِي، فَإِذَا طَاعَتِي قَدْ سَبَقَتْ بَيْعَتِي وَ إِذَا الْميِثَاقُ في عُنُقِي لِغَيْرِي». گرچه در تفسير جمله بالا ـ که از جمله هاى پيچيده نهج البلاغه است ـ نظرات مختلفى از سوى شارحان نهج البلاغه ابراز شده، ولى آنچه در بالا گفتيم، از همه مناسب تر به نظر مى رسد. گويا اين جمله جواب سؤالى است که در اذهان مطرح مى شده که اگر امام خود را از همه لايق تر براى خلافت مى داند و حتّى با صراحت مى گويد: «از سوى پيغمبر اکرم (صلى الله عليه وآله وسلم) براى اين مقام منصوب شده ام.» چرا در زمان خلفاى سه گانه تسليم آنان شد و با آنان بيعت کرد؟! امام در جواب مى گويد که پيغمبر اکرم به من دستور داده بود که اگر با من مخالفت کنند به خاطر حفظ اسلام با آنها درگير نشوم، بلکه براى مصالح مهمترى که حفظ آنها بر من واجب است، تن به بيعت بدهم. بنابراين پيش از بيعتم اطاعت فرمان پيامبر را مدّ نظر داشتم و بعد از بيعت، اين ميثاق و پيمان بر گردن من بود و ناچار بودم به آن وفادار باشم. اينها همه نشان مى دهد که خطبه بالا مرکّب از جمله هاى مختلفى است که از خطبه بسيار مشروح ترى گرفته شده است و هر بخش آن ناظر به مطلب خاصّى است. بعضى از شارحان جمله نخست را همان گونه که در بالا گفته ايم، تفسير کرده اند و گفته اند که وجوب اطاعت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بر من، پيش از بيعت با خلفا بود. او دستور داده بود که (در چنان شرايطى) من تسليم شوم، ولى در تفسير جمله دوم گفته اند که منظور از ميثاقى که در گردن امام براى غيرش بود، همان پيمان پيامبر است که به امام دستور داده بود که با آن گروه مبارزه و منازعه نکند و مخالفت با اين پيمان جايز نبود. چيزى که اين تفسير را از ذهن دور مى کند، اين است که تعبير به «غيرى» درباره پيامبر اکرم، تعبير مناسبى نيست.⬇️
✨﴾﷽﴿✨ 🔹شرح خطبه (۳۸)🔹 🔶در شبهات چه بايد کرد؟ از پاره اى از منابع استفاده مى شود که اين بخش از خطبه بالا ناظر به داستان طلحه و زبير و جنگ جمل است; چرا که در آن جنگ گروهى از مردم را گرفتار شبهه و به پيمان شکنى و قيام بر ضدّ حق دعوت کردند. از عوامل شبهه کشانيدن پاى همسر رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) به ميدان جنگ و طرح خونخواهى عثمان و امثال آن بود. امام (عليه السلام) در اينجا، تحليل دقيقى درباره شبهه دارد، مى فرمايد: شبهه تنها از اين جهت شبهه ناميده شده که شباهتى به حق دارد (هر چند در واقع باطل است). «وَ إِنَّمَا سُمِّيَتِ الشُّبْهَةُ شُبْهَةً لاَِنَّهَا تُشْبِهُ الْحَقَّ». و به همين دليل سبب فريب گروهى از ساده لوحان و دستاويزى براى شيطان صفتان، جهت فرار از حق مى شود. در حقيقت امورى که در زندگى فردى و اجتماعى براى انسان پيش مى آيد، از سه حال خارج نيست: «گاهى حقّى است آشکار، مثل اين که مى گوييم آن کس که خوبى کند نتيجه آن را مى گيرد و آن کس که راه خطا بپويد گرفتار مى شود. و گاه باطلى است روشن، مثل اين که کسى بگويد: «بى قانونى و هرج و مرج از نظم و قانون بهتر است». بديهى است که هر کس باطل بودن چنين سخنى را تشخيص مى دهد. ولى مواردى پيش مى آيد که نه مانند قسم نخست است و نه قسم دوم و آنجايى است که مطلب باطلى را در لباس حق عرضه مى کنند، ظاهرش حق است و باطنش باطل و از همين پوشش براى فريب مردم يا استدلال هاى بى اساس استفاده مى شود، درست شبيه همان عذرهاى واهى که اصحاب جنگ جمل و معاويه و يارانش براى آتش افروزى هاى جنگ به آن استناد مى جستند. مشکل بزرگِ جوامع بشرى در گذشته و امروز، همين مشکل بوده و هست، بلکه با گذشت زمان، اين معنا گسترش پيدا کرده است، چنانکه امروز مى بينيم که بسيارى از مقاصد شوم و اهداف باطل و سلطه جويى هاى ظالمانه را زير پوشش هاى حقوق بشر و دفاع از آزادى انسان و حفظ قانون و نظم و ثبات و صلح جهانى عملى مى کنند. سپس امام (عليه السلام) راه نجات از شبهه ها را بيان مى فرمايد و موضعگيرى دوستان خدا و دشمنان حق را در برابر شبهه ها در عبارت زيبايى چنين بيان مى کند. امّا دوستان خدا «در برابر شبهات (و براى زودن ظلمات آنها) نور و چراغ راهشان يقين است و دليل و راهنمايى آنان سَمت و مسير هدايت; «فَأَمَّا أَوْلِيَاءُ اللهِ فَضِيَاؤُهُمْ فِيَها الْيَقِينُ وَ دَلِيلُهُمْ سَمْتُ الْهُدَى». اين تعبير ممکن است اشاره به يکى از دو چيز باشد: نخست اين که اولياء الله به خاطر برخوردارى از يقين به مبانى وحى، به سراغ قرآن و سخنان پيشوايان معصوم مى روند و در پرتو اين نور و روشنايى، ظلمات شبهات را در هم مى شکنند و از چنگال آن رهايى مى يابند. بنابراين تفسير، يقين اشاره به ايمان به خدا و نبوت است «و سمت الهدى»، اشاره به هدايتهايى است که از طريق وحى نصيب انسان مى شود، همانطور که قرآن مجيد مى گويد: (ذلِکَ الْکِتابُ لارَيْبَ فيهِ هُدىً لِلْمُتَّقينَ(2)); اين کتاب بزرگ، شکى در آن نيست، و مايه هدايت پرهيزکاران است. تفسير ديگر اين که مراد از يقين، استفاده از مقدمات قطعى و امور يقينى است که هر گاه انسان در تجزيه و تحليل خود بر امور يقينى تکيه کند، مى تواند گره شبهه را بگشايد و به سمت هدايت حرکت کند. و به تعبير ديگر، اولياءالله چون گرفتار هوا و هوس نيستند و عقل سليم بر وجودشان حاکم است، مى توانند در پرتو نور آن ظلمات شبهه را بشکافند و به مسير هدايت گام نهند، در حالى که اگر فضاى فکر آنها انباشته از غبار هوا و هوس بود، هرگز نمى توانستند چهره حق و باطل را از لابه لاى پوشش ها تشخيص دهند. اين دو تفسير، با هم منافاتى ندارد و مى تواند در مفهوم جمله هاى بالا جمع باشد. ممکن است گفته شود که در آيات و روايات نيز تعبيراتى است مشتبه و قابل تفسيرهاى مختلف، در اينجا بايد چه کار کرد؟ جواب اين سؤال را قرآن مجيد به روشنى داده است و آن اين که در اين گونه موارد، بايد به سراغ محکمات آيات و روايات رفت و در پرتو آيات و رواياتى که با صراحت حقايق را بيان کرده، موارد مشتبه را تفسير کرد و از اين امتحان الهى که به وسيله آيات و روايات متشابه است، سر بلند بيرون آمد. در امور زندگى انسان نيز همانند آيات قرآن، محکمات و متشابهات وجود دارد، مثلا ما از دوستمان حرکت مشکوکى مى بينيم که مى توانيم براى آن تفسير خوب يا بدى کنيم، در حالى که ساليان دراز امتحان صداقت خود را در کارهاى مختلف و حوادث گوناگون داده است، اين حُسن سابقه جزء محکمات است و آن حرکت مشکوک از متشابهات که به وسيله محکمات تفسير مناسب مى شود.⬇️
🔹 🔹 گرچه مفسّران نهج البلاغه تا آنجا که اطلاع داريم شأن ورودى براى اين خطبه ذکر نکرده اند، امّا ارتباط معنوى اين خطبه با خطبه 35 و قرائن ديگر نشان مى دهد که اين خطبه ناظر به جنگ «صفين» و «مسأله حکمين» است، چرا که بعد از ماجراى غم انگيز حکمين اين مسأله به طور گسترده در ميان مسلمانان مورد بحث بود، و شايد گروهى از ناآگاهان مکر و خيانت و پيمانشکنى عمرو بن عاص را دليلى بر هوشيارى و عقل او مى پنداشتند، و ممکن بود اين تفکّر سبب گرايش به اين گونه کارهاى غيرانسانى و غيراسلامى شود، لذا امام (عليه السلام) براى پيشگيرى از اين گونه افکار انحرافى، خطبه بالا را ايراد کرد، و از مکر و خدعه و نيرنگ و پيمانشکنى سخت نکوهش فرموده، و به عواقب شوم آن اشاره مى کند، و به عکس، وفا و صداقت را مى ستايد. در بخش اوّل اين خطبه همه مردم را مخاطب قرارداده، مى فرمايد: «اى مردم! وفا همزاد راستگويى است»، (و اين دو هرگز از هم جدا نمى شوند) (اَيُّهَا النّاسُ إِنَّ الْوَفَاءَ تَوْأَمُ الصِّدْقِ). توأم به معناى «همزاد» و «توأمان» به معنى کودکان دوقلو است، و هرگاه دو چيز رابطه بسيار نزديک و تنگاتنگ با هم داشته باشند اين تعبير در مورد آنها به کار مى رود، و امام (عليه السلام) در اينجا دو فضيلت (وفا و صدق) را شبيه فرزندان دوقلو مى شمارد که بسيار با يکديگر شبيهند و رابطه ظاهرى و باطنى دارند. دقّت در مفهوم اين دو صفت و سرچشمه هاى روحى و فکرى آن، نشان مى دهد که مطلب همين گونه است. وفا، يعنى پايبند بودن به پيمانها، در حقيقت نوعى صداقت و راستگويى است، همان گونه که صدق و راستى نوعى وفا نسبت به واقعيّتها و اداى حقّ آنها است. صداقت به معنى وسيع کلمه منحصر به راستى و درستى در گفتار نيست، بلکه معنى وسيعى دارد که راستى در عمل را نيز شامل مى شود، و در قرآن مجيد نيز آمده است: (مِنَ الْمُؤمِنيْنَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللهَ عَلَيْهِ) در ميان مؤمنان مردانى هستند که بر سر عهدى که با خدا بستند صادقانه ايستاده اند. روشن است که منظور از «صدق عهد» در اين آيه همان صدق در عمل است، به همين دليل به دنبال آن مى فرمايد: فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ; بعضى از آنها پيمان خود را به آخر بردند (و در راه خدا شربت شهادت نوشيدند) و گروهى ديگر در انتظارند! درست است که معمولا صدق به راستگويى در گفتار گفته مى شود، ولى معنى وسيع آن گفتار و عمل را هر دو در برمى گيرد. و به اين ترتيب رابطه ميان «وفاء» و «صدق» روشن مى شود. کسى که پيمان مى بندد و مى گويد: من فلان کار را انجام مى دهم، هنگامى که پيمان شکنى کند، در واقع دروغ گفته است; و آدم پيمان شکن را مى توان آدمى دروغگو به شمار آورد، و از آنجا که حسن صداقت و زشتى دروغ بر همه کس واضح بوده است، امام (عليه السلام) وفاى به عهد و پيمان شکنى را قرين اين دو مى شمارد، تا حسن و قبح آن دو روشنتر شود. سپس درباره آثار مثبت وفاء به عهد چنين مى فرمايد: «سپرى محکم تر و نگهدارنده تر از آن سراغ ندارم». (وَ لاَأَعْلَمُ جُنَّةً أَوْقَى مِنْهُ). اين در واقعه يکى از مهمترين آثار و برکات دنيوى وفا به عهد است که آن را به عنوان محکمترين سپر معرفى مى کند; زيرا اساس زندگى اجتماعى، تعاون و همکارى و اعتماد متقابل مردم به يکديگر، و پايبندى به قراردادها و تعهدات فردى و اجتماعى است که اگر پايه هاى آن متزلزل شود چيزى جاى آن را نمى گيرد. به تعبير ديگر اگر سرمايه اعتماد وجود داشته باشد، فقدان سرمايه هاى ديگر قابل حلّ است; ولى اگر سرمايه اعتماد نباشد وجود ديگر سرمايه ها سودى نمى بخشد; و اصولا پايه اصلى دين را وفاى به پيمانها و تعهدات تشکيل مى دهد. در سايه وفاى به عهد و پيمان، باران رحمت الهى و مواهب و برکات او بر جوامع بشرى سرازير مى شود و بلاها برطرف مى گردد و در حديث نبوى آمده است «لا دِيْنَ لِمَنْ لا عَهْدَ لَهُ کسى که پايبند به عهد و پيمان نيست دين ندارد.» و نيز آمده است: «اِذا نَقَضُوا الْعَهْدَ سَلَّطَ اللهُ عَلَيْهِمِ عَدُوَّهُمْ;و هنگامى که مردم پيمان شکنى کنند خداوند دشمنانشان را بر سر آنها مسلط مى گرداند!» اين نکته قابل توجه است که «جُنَّة» به معنى سپر، يک وسيله دفاعى در برابر خطرات دشمن در ميدان جنگ است. تشبيه وفاء به سپر نيز اين حقيقت را بازگو مى کند، که خطرات اجتماعى که معمولا ناشى از بى نظمى ها و قانون شکنى ها است، به وسيله سپر وفاء به عهد و پيمان از ميان مى رود. سپس اشاره به جنبه هاى معنوى و اخروى آن کرده مى فرمايد: «کسى که از چگونگى رستاخيز آگاه است هرگز پيمان شکنى نمى کند»! (وَ مَا يَغْدِرُ مَنْ عَلِمَ کَيْفَ الْمَرْجِعُ)⬇️
✨﴾﷽﴿✨ 🔹ترجمه و شرح خطبه (۴۲)🔹 🔷به نظر مى رسد که امام (عليه السلام) اين خطبه را بعد از پيروزى در جنگ جمل به هنگام ورود به کوفه ايراد کرده است، تا کبر و غرور ناشى از پيروزى و رقابت بر سر غنائم جنگى را کنترل کند، مى فرمايد: اى مردم! وحشتناکترين چيزى که از آن بر شما مى ترسم، دو چيز است: پيروى از هواى (نفس) و آرزوى طولانى! (أَيُّهَا النَّاسُ! إِنَّ أَخْوَفَ مَا أَخَافُ عَلَيْکُمُ اثْنَانِ: اتِّبَاعُ الْهَوَى وَ طُولُ الاَْمَلِ). سپس مى افزايد: «اما پيروى از هواى (نفس)، انسان را از حق باز مى دارد، و اما آرزوى دراز موجب فراموشى آخرت مى شود». (فَأَمَّا اتِّبَاعُ الْهَوَى فَيَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ وَ أَمَّا طُولُ الاَْمَلِ فَيُنْسِي الاْخِرَةَ). اين جمله کوتاه از جمله هاى بسيار مهم و سرنوشت ساز است، که هم از پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) نقل شده،(1) و هم از امير مؤمنان على (عليه السلام) در خطبه بالا و در آخر خطبه 28 نيز بدان اشاره نموده است. با توجه به اين که «هوى» همان تمايلات نفس امّاره به لذّات دنيوى در حدّ افراط و بدون قيد و شرط است، به خوبى روشن مى شود که چرا مانع از وصول به حق مى شود، زيرا هوى پرستى حجابى در برابر ديدگان عقل مى افکند که انسان را از مشاهده چهره حق محروم مى سازد، و باطل را که در مسير هوى و هوس او است چنان توجيه مى کند که از هر حقّى قابل قبولتر جلوه کند، و به عکس حقّى را که برخلاف هواى نفس مى باشد چنان تخريب مى کند که از هر باطلى بدتر نمايان مى شود. اين حقيقت را بارها در طول زندگى خود و در هنگام مطالعه تاريخ پيشينيان ديده و خوانده ايم که هوى پرستان چگونه با توجيه گريهاى زشت و رسوا حق و باطل را دگرگون ساخته و مى سازند. و امّا آرزوهاى دور و دراز به اين دليل موجب فراموشى آخرت مى شود که تمام نيروهاى انسان را به خود جلب مى کند، و با توجه به اين که نيروى انسان به هر حال محدود است، هنگامى که آن را در مسير آرزوهاى بى پايان سرمايه گذارى کند چيزى براى سرمايه گذارى در طريق آخرت نخواهد داشت، به خصوص اين که دامنه آرزوها هرگز محدود نمى شود، و طبيعت آنها اين است که هر زمان انسان به يکى از آرزوهايش جامه عمل مى پوشاند آتش عشق آرزوى ديگرى در دل او زبانه مى کشد، و نيروهايش را براى وصول به آن بسيج مى کند، بلکه گاه رسيدن به يک آرزو سبب دلبستگى به چند آرزوى ديگر مى شود، چون معمولا آرزوها به يکديگر پيوند خورده اند، با توجه به اين واقعيت ها نه وقتى براى او باقى مى ماند و نه نيرو و امکانى، و نه حتّى حال و حوصله اى که به آخرتش بپردازد! امّا زمانى که سيلى اجل در گوش او نواخته شد، از خواب غفلت بيدار مى شود، وقتى که عمر عزيز و فرصتهاى گرانبها را بيهوده تلف کرده است، نه آتش خواسته هاى نفسى فرونشسته و نه به جايى رسيده است، بلکه «سرمايه ز کف داده تجارت ننموده، جز حسرت و اندوه متاعى نخريده است». و به گفته شاعر شجاع عرب «ابوالعتاهيه» که براى سرودن شعرى به هنگام افتتاح قصر جديدى جهت هارون دعوت شده بود: عِشْ ما بَدا لَکَ سالِماً فى ظَلِّ شاهِقَةِ الْقُصُورِ!           يَهْدى اِلْيْکَ بِمَا اشْتَهَيْتَ لَدَى الرِّواحِ وَ فِى الْکُبُورِ! حَتَّى إذا تَزَعْزَعَتِ النُّفُوسُ وَ دَحْرَجَتْ!          فَهُناکَ تَعْلَمُ مُوقِناً ما کُنْتَ إِلاّ فى غُرُور(2)! تا مى خواهى در سايه قصرهاى سر به آسمان کشيده، سالم زندگى کن! در حالى که آنچه مورد علاقه توست هر صبح و شام براى تو هديه مى کنند. ولى اين تا زمانى است که جانها به لرزه درمى آيد و متزلزل مى شود. در آنجا به يقين خواهى دانست که عمرى در غرور و غفلت بودى! اطرافيان هارون از خواندن اين اشعار که به نظر آنها متناسب با چنان مجلسى نبود بسيار ناراحت شدند، ولى هارون او را ستود و از وى تمجيد کرد. بعضى از شارحان نهج البلاغه مى گويند: اين که آرزوهاى دور و دراز، قيامت را به فراموشى مى افکند به خاطر آن است که دنياپرستان پرتوقّع به خاطر عشقى که به مظاهر دنيا دارند سعى مى کنند مرگ را که وسيله جدايى آنها از معشوقشان مى شود، فراموش کنند; و فراموش کردن مرگ سبب فراموشى قيامت مى شود. اين نکته نيز قابل توجه است، که «امل» (آرزو) گاه جنبه مثبت دارد که از آن به «رجا» و اميد تعبير مى شود، مخصوصاً هرگاه بر اساس توکّل بر خدا باشد بسيار سازنده است، ولى جنبه منفى آن در جايى است که از حد بگذرد و انسان را به خود مشغول دارد و دامنه اش روز به روز گسترده تر شود و آدمى را از مبدء و معاد غافل سازد. روشن است که «هوى پرستى» و «طول امل» با يکديگر ارتباط نزديکى دارند، هواپرستى سرچشمه طول امل است و طول امل نيز سرچشمه هواپرستى مجدّد و سرانجام طول امل سبب غفلت از خدا و سراى ديگر مى شود⬇️
✨﴾﷽﴿✨ 🔹ترجمه و شرح خطبه(۴۳)🔹 🔹مرد صلح و جنگ! اين خطبه ناظر به جريان جرير بن عبدالله است که در آغاز فرماندار همدان بود، و بعد به کوفه آمد و به عنوان رسول و فرستاده امام (عليه السلام) براى بيعت گرفتن از معاويه به شام رفت، ولى با توجه به اين که احتمال پيروزى جرير در اين مأموريت بسيار ناچيز بود ياران امام (عليه السلام) پيشنهاد کردند که حضرت (عليه السلام) اعلام آماده باش جنگى کند. امام (عليه السلام) در پاسخ آنها چنين فرمود: «مهيّا شدن من براى جنگ (با شاميان) با اين که جرير (به عنوان فرستاده من) نزد آنها است، سبب مى شود که راه صلح را بر آنها ببندم، و اگر بخواهند به کار نيکى (اشاره به تسليم و بيعت و صلح است) اقدام کنند آنها را منصرف سازم» (إِنَّ اسْتِعْدَادِي لِحَرْبِ أَهْلِ الشَّامِ وَ جَرِيرٌ عِنْدَهُمْ، إِغْلاَقٌ لِلشَّامِ وَ صَرْفٌ لاَِهْلِهِ عَنْ خَيْر إِنْ أَرادُوهُ). اين سخن نشان مى دهد که امام (عليه السلام) به عنوان يک پيشواى بزرگ اسلامى جنگ را به عنوان يک راه حلّ قابل قبول براى حلّ اختلافات نمى پذيرد، بلکه راه صلح را به روى مخالفين باز مى گذارد و بر آنها اتمام حجّت مى کند، هرگاه تمام درهاى صلح بسته شد آنگاه جنگ را به عنوان آخرين درمان يا به تعبيرى ديگر يک جراحى ضرورى اجتماعى، بااکراه، پذيرا مى شود. قابل توجه اين که امام (عليه السلام) روى عقيده معاويه تکيه نمى کند، بلکه به افکار عمومى مردم شام مى انديشد مى فرمايد: (اِغْلاقٌ لِلشّامِ) (موجب بسته شدن شام مى شود) و در جايى ديگر مى گويد: «وَ صَرْفٌ لاَِهْلِه عَنْ خَيْر اِنْ اَرادُوهُ». اشاره به اين که نبايد شاميان را بى دليل به راه جنگ کشاند، و از نيّت خير و صلح و سازش و تسليم بازداشت. گرچه اين ملاحظات براى گروهى از افراد داغ و آتشين ناراحت کننده است، ولى پيشواى آگاه و بيدار نبايد در اين گونه مسائل تسليم احساسات تند و داغ شود، و با خويشتن دارى و تسلط بر نفس آنچه را خدا مى پسندد و عقل و منطق فرمان مى دهد انجام دهد. سپس براى اين که مردم تصوّر نکنند اين انتظار تا مدّت نامحدودى ادامه خواهد يافت چنين مى افزايد: «من براى جرير وقتى تعيين نموده ام که اگر تا آن زمان بازنگردد يا فريب خورده است و يا از فرمان من سرپيچى نموده»! (وَلکِنْ قَدْ وَقَّتُّ لِجَرير وَقْتاً لاَيُقِيمُ بَعْدَهُ إِلاَّ مَخْدُوعاً أَوْ عَاصِياً). در واقع امام (عليه السلام) براى رعايت دورانديشى و حفظ مصالح مسلمين، و اين که فرصتها از دست نرود ضرب الاجلى براى جرير تعيين کرده بود، زيرا مى دانست معاويه ممکن است جرير را تا مدّت زيادى سرگرم سازد و دفع الوقت کند تا حدّاکثر آمادگى جنگى خود را فراهم سازد، سپس پاسخ منفى به دعوت امام (عليه السلام) براى بيعت دهد، آن هم در زمانى که فرصتها از دست ياران امام (عليه السلام) بيرون رفته باشد! اما اين که چرا مى فرمايد: اگر بيش از موعد مقرّر بماند يا فريبش داده اند، و يا پرچم عصيان بر ضدّ من برافراشته، با اين که محتمل است عذرهاى ديگرى مانند بيمارى براى او پيش آمده باشد؟ اين به خاطر آن است که احتمالات ديگر در مقابل دو احتمال بالا ضعيف و غير قابل ملاحظه است و به تعبير علماى اصول در اين گونه موارد اصل سلامت حاکم مى باشد و به احتمالات ديگر نبايد ترتيب اثر داد. سپس براى آرام ساختن اصحاب و يارانش فرمود: «نظر من صبر کردن و مدارا نمودن است، شما هم اين نظر را بپذيريد و مدارا کنيد» (وَ الرَّأْيُ عِندِى مَعَ الاَْنَاةِ فَأَرْوِدُوا). اما از سوى ديگر براى آن که در آن لحظات حساس و سرنوشت ساز اصحاب و يارانش غافل نشوند، و عزم راسخ آنها بر نبرد در صورت بسته شدن درهاى صلح تضعيف نگردد، و شعله هاى خشم بر دشمنان خدا براى روز حاجت خاموش نگرددد، فرمود: ولى من در عين حال از آماده شدن شما براى جنگ ناخشنود نيستم» (اما شخصاً فرمان نمى دهم) (وَلاَأَکْرَهُ لَکُمُ الاْعْدَادَ). اشاره به اين که من اعلام آماده باش نمى کنم، چرا که با فرستادن پيام صلح در تضاد است. در عين حال مانع از انجام وظيفه شما در زمينه آماده شدن خود جوش نيستم، و اين در واقع عاقلانه ترين راه و منطقى ترين روش در چنان شرايطى بود، يعنى: نه درهاى صلح بسته شود، نه دور افتادگان بر سر خشم و لجاجت آيند، نه کارى متضاد و منافقانه صورت گرفته باشد، و نه فرصتها بى جهت از دست برود! *** نکته: هدف دعوت به صلح و بيعت بود: برخلاف آنچه برخى از ناآگاهان مى پندارند، على (عليه السلام) هرگز اقدام به جنگ با معاويه نکرد، مگر آن زمان که از هر نظر حجّت را بر او تمام نمود، به گونه اى که جنگ به عنوان آخرين درمان در برابر تفرقه افکنى «معاويه» و شاميان بود. خطبه بالا به خوبى نشان مى دهد که «على» (عليه السلام) تسليم فشارهايى که براى شروع جنگ از ناحيه اصحابش مى شد نگرديد، و پيوسته تا آنجا که اميدوارى بود به اقدامات مسالمت جويانه ادامه مى داد.⬇️
✨﴾﷽﴿✨ 🔹ترجمه و شرح خطبه(۴۳)🔹 «جرير» به او گفت: «اين را طى نامه اى براى «اميرالمؤمنين على (عليه السلام)» بنويس، و من هم نامه اى همراه آن مى فرستم. هنگامى که اين نامه ها به «اميرمؤمنان على(عليه السلام)» رسيد نامه اى به «جرير» نوشت که معاويه با اين عمل مى خواهد تو را فريب دهد و کار را به تأخير اندازد تا شاميان را آماده کند، پيشنهاد سپردن حکومت «شام» به «معاويه» در «مدينه» که بودم از سوى «مغيرة بن شعبه» به من داده شد، من از اين کار اِبا کردم، خدا نکند که من گمراهان را بازوى خود قرار دهم (لَمْ يَکُنِ اللهُ لِيَراني أَتّخِذُ الْمُضِلِّينَ عَضُداً). اگر «معاويه» بيعت کرد چه بهتر، و اگر نکرد به «عراق» برگرد! «جرير» باز هم تأخير کرد (شايد به اين اميد واهى دل خوش داشت که ممکن است «معاويه» تغيير روش دهد) و همين امر سبب شد که مردم عراق او را متّهم به سازش با «معاويه» کنند.و به اين ترتيب برنامه رسالت «جرير» با شکست قطعى پايان يافت. *** فراز دوم اين خطبه که در اينجا موضوع بحث است دقيقاً نقطه مقابل فراز اوّل قرار دارد، يا به تعبير ديگر مرحله دوم مبارزه است. در فراز اوّل امام مکرّر تأکيد بر خويشتن دارى، و پرهيز از درگيرى و توسّل به منطق و دليل و صبر و تحمّل مى نمود، در حالى که در اين فراز به گونه اى بسيار قاطعانه سخن از توسّل به زور و جنگ در ميان آورده است. اين به خاطر آن است که امام (عليه السلام) آخرين راههاى مختلف مسالمت جويانه را در طى مدت نسبتاً طولانى تجربه فرمود، ولى هيچ کدام سودى نبخشيد، و نشان داد که «معاويه» در برابر هيچ منطق و دليلى تسليم نيست، او فقط به مقصود خودش که رسيدن به حکومت است مى انديشد و همه چيز را در پاى آن قربانى کند! بديهى است در برابر چنين شخصى دو راه بيشتر وجود ندارد، يا تسليم شدن و سپردن مقدّرات جامعه اسلامى به دست فردى خودخواه و خودکامه خطرناک، و يا دست بردن به اسلحه و پاکسازى جامعه از وجود او! به همين دليل امام مى فرمايد: «من بارها اين مسأله را بررسى کرده ام، و پشت و روى آنرا مطالعه نموده ام و ديدم راهى جز جنگ (با خودکامگان بى منطق شام) يا کافر شدن به آنچه «پيامبر اسلام» آورده است ندارم (وَ لَقَدْ ضَرَبْتُ أَنْفَ هذاَ الاَْمْرِ وَ عَيْنَهُ، وَ قَلَّبْتُ ظَهْرَهُ وَ بَطْنَهُ، فَلَمْ أَرَ لِي إِلاَّ الْقِتَالَ أَوِ الْکُفْرَ بِما جاءَ مُحَمّدٌ صَلّى اللهُ عَلَيْهِ). جمله «ضَرَبْتُ أَنْفَ هذاَ الاَْمْرِ وَ عَيْنَهُ» (من چشم و گوش اين کار را زده ام) کنايه از بررسى کردن دقيق چيزى است، و زدن در اينجا به معنى هدفگيرى، و چشم و بينى به معنى حسّاس ترين نقطه يک مطلب است، چرا که در بدن انسان از همه جا حسّاس تر سر انسان است، و حسّاسترين عضو در سر همان چشم و بينى است، آدمى با چشم همه چيز را مى بيند و با بينى تنفّس مى کند و زنده است. به هر حال اين جمله در ادبيات عرب به صورت ضرب المثلى براى تحقيق عميق و دقيق ذکر مى شود. جمله «وَ قَلَّبْتُ ظَهْرَهُ وَ بَطنَهُ» (آن را پشت و رو کردم) نيز کنايه ديگرى از بررسى همه جانبه و دقيق چيزى است، زيرا هنگامى که انسان مى خواهد متاعى را خريدارى کند آن را پشت و رو يا زير رو مى کند تا به تمام ويژگى هاى آن آشنا شود. اما اين که مى فرمايد: دو راه بيشتر در جلوى من وجود ندارد: يا جنگ با اين گروه منحرف، و يا کفر به آئين محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) به خاطر اين است که اگر امام سکوت مى کرد و مردم را به حال خويش وامى گذاشت سبب انحراف مردم از اسلام و پا گرفتن يک حکومت جاهلى أموى و «ابوسفيانى» و زنده شدن ارزشهاى عصر بت پرستى مى شد، و اين به معنى پشت پا زدن به تمام ارزشهايى بود که «پيغمبر اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم)» به خاطر آن بيست و سه سال سخت ترين درد و رنج را تحمل کرد، و «اميرمؤمنان على (عليه السلام)» بيست و پنج سال خانه نشين شد، بنابراين براى «على» (عليه السلام) به عنوان فرزند رشيد اسلام راهى جز جنگ و پيکار باقى نمانده بود. و اين پاسخ گويايى است به تمام کسانى که جنگ با «معاويه» را بر آن حضرت خرده مى گرفتند. سپس به داستان قتل «عثمان» که بهانه اى براى «معاويه» و اطرافيان او شده بود تا به اميال و هوسها و خواسته هايشان برسند اشاره کرده، مى فرمايد: «کسى قبل از اين بر مردم حکومت مى کرد که بدعتهايى گذارد، و حوادث نامطلوبى به بار آورد، و موجب گفتگو و سر و صداى زيادى در ميان مردم شد، انتقادهايى از او کردند سپس از او انتقام گرفتند و تغييرش دادند» (إِنَّهُ قَدْ کَانَ عَلَى اْلاُْمَّةِ وَال أَحْدَثَ أَحْدَاثاً، وَ أَوْجَدَ النَّاسَ مَقَالا، فَقَالُوا ثُمَّ نَقَمُوا فَغَيَّرُوا).منظور امام(عليه السلام) از اين سخن اين است که عامل اصلى قتل «عثمان» خود او بود که اعمالى برخلاف عدالت اسلامى، و سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) انجام داد که موجب اعتراض و خشم عمومى شد،⬇️
✨﴾﷽﴿✨ 🔹ترجمه و شرح خطبه (۴۴)🔹 🔶بزرگوار فرارى! امام (عليه السلام) بعد از شنيدن خبر فرار مصقله (فرماندار اردشير خَرّه يکى از مناطق مهم فارس) به سوى شام; فرمود: «خدا روى مصقله را سياه کند، کار بزرگواران را انجام داد، ولى همچون بردگان فرار کرد!» (قَبَّحَ اللهُ مَصْقَلَةَ! فَعَلَ فِعْلَ السَّادَةِ، وَ فَرَّ فِرَارَ الْعَبِيدِ!) او با خريدن اسيران بنى ناجيه و آزاد کردن آنها يک کار مهم انسانى انجام داد، زيرا انسانهايى را از اسارت نجات بخشيد تا بتوانند آزادانه زندگى کنند، ولى به جاى اين که براى پرداخت باقى مانده بدهکارى خويش به بيت المال با گرفتن مهلت براى تأخير، و يا طلب عفو و بخشش راهى بينديشد، انتخاب نادرستى نمود و از حق فرار کرد و به باطل پناهنده شد، به همان کسى که انسانها را فريب داده و به بند کشيده و اسير و برده مطامع خويش ساخته است! درست است که ظاهر قضيه اين بوده است که مصقله از ترس بدهکارى خود به بيت المال به شام فرار کرد، ولى به نظر مى رسد که اضافه بر اين که آمادگيهاى روانى «مصقله» براى اين خيانت بزرگ از قبل فراهم شده بود، شايد کارهاى ديگرى داشته که مى ترسيده برملا شود و گرفتار آيد، و شايد تحمل عدالت على (عليه السلام) که اصرار بر گرفتن حق بيت المال مى فرمود، براى او گران بود، همان گونه که بر بسيارى ديگر نيز گران بود. شاهد سخن اين است که به يکى از دوستانش به نام «ذهل بن حارث» گفته بود اگر طلبکار من عثمان يا معاويه بود غمى نداشتم! مى دانستم که به آسانى حق بيت المال را به من مى بخشند! همان گونه که آلاف الوف به ديگران بخشيدند، ولى از على (عليه السلام) نگرانم، چون او در امر بيت المال سختگير است! اما به هر حال کار مصقله قابل توجيه نبود، به خصوص اين که تضاد آشکارى در آن ديده مى شد. از يک سو دست سخاوت گشود و کار انسانى انجام داد و از سوى ديگر خيانت کرد و پا به فرار گذاشت! لذا امام (عليه السلام) در ادامه اين سخن مى فرمايد: «هنوز مداح و ثناخوانش لب به مدحش نگشوده بود که او را ساکت کرد، و هنوز سخن ستايشگرانش را عملا تصديق نکرده بود که آنها را خاموش نمود! (فَمَا أَنْطَقَ مَادِحَهُ حَتَّى أَسْکَتَةُ، وَ لاَصَدَّقَ واصِفَهُ حَتَّى بَکَّتَهُ(1)). او در آغاز کارى انجام داد که هر کس شنيد بر او آفرين گفت، ولى هنوز خبر آزادى اسيران بنى ناجيه به همت و فتوّت او به طور کامل در ميان مردم پخش نشده بود که خبر فرارش به سوى شام در همه جا پيچيد! و همه را در شگفتى فرو برد که چگونه مى توان باور کرد انسانى با اين عمل بزرگوارانه به عنصر پليدى همچون حاکم شام پناهنده شود، و همکارى با آن ظالم بيدادگر را بر همکارى با على (عليه السلام) ترجيح دهد؟! آرى تحمّل عدالت براى همه آسان نيست! و در پايان اين سخن مى فرمايد: (او اشتباه کرد) «اگر مانده بود، آنچه در توان داشت از او مى گرفتيم، و نسبت به بقيه تا هنگام توانائيش به او مهلت مى داديم!» (وَ لَو أَقَامَ لاََخَذْنَا مَيْسُورَهُ، وَ انْتَظَرْنا بِمَالِهِ وُفُورَهُ). آرى اين دستور قرآن کريم است که مى فرمايد: (وَ اِنْ کانَ ذُو عُسْرَة فَنَظِرَةٌ اِلى مَيْسَرَة)(2) «هرگاه بدهکار در زحمت باشد او را تا هنگام توانائيش مهلت دهيد». هيچ کس باور نمى کند که على برخلاف دستور قرآن در مورد او رفتار کند، بنابراين او نمى توانست بهانه بياورد که نسبت به باقيمانده بدهى خود از سوى امام(عليه السلام) وحشت داشتم! در اينجا اين سؤال پيش مى آيد که چرا امام (عليه السلام) در مقابل اين کار انسانى «مصقله» باقيمانده بدهى او را نبخشيد؟ و فرمود در انتظار قدرتش مى مانديم؟ به يقين مصقله اين بدهى را براى منافع شخصى خود تحمل نکرده بود، بلکه براى يک کار انسانى بود. پاسخ اين سؤال با توجه به يک نکته روشن مى شود که اگر امام (عليه السلام) اين کار را مى کرد سنّتى براى آينده مى شد، و هر فرماندار يا فرمانده لشکر به خود اجازه مى داد که اسيران را آزاد کند، و اين امر قطع نظر از جنبه هاى مادى در بسيارى از موارد براى جامعه اسلامى خطر آفرين بود، و به تعبير ديگر مدح و ثناخوانيش براى او مى شد و خطرش براى جامعه اسلامى! اضافه بر اين، اين گونه بذل و بخشش از بيت المال پايه هاى بيت المال را سست مى کرد و خاطرات زمان عثمان در نظرها تجديد مى شد، در حالى که امام (عليه السلام) به مردم قول داده بود که آنچه را در زمان عثمان از بيت المال به ناحق به مردم بخشيده اند بازمى گرداند. *** نکته ها: 1 ـ تاريخچه اسيران بنى ناجيه: از جمله سؤالاتى که پيرامون خطبه بالا مطرح است اين است که مگر اسيران «بنى ناجيه» مسلمان نبودند، چگونه مى توان مسلمان را به اسارت گرفت، و او را در برابر فديه آزاد کرد؟!⬇️
🔹ترجمه و شرح خطبه(۴۵)بخش اول🔹 ✅رحمت بى پايان خدا: در بخش اوّل اين خطبه سخن از حمد و ثناى الهى است، با تعبيراتى بسيار پرمعنى و حساب شده، و در آن به شش وصف از اوصاف الهى اشاره شده که هر کدام در برگيرنده نعمتى است که مى تواند انگيزه حمد و ثنا و پرستش او شود. نخست مى فرمايد: «ستايش ويژه خداوندى است که کسى از رحمتش مأيوس نمى شود». (الْحَمْدُللهِِ غَيْرَ مَقْنُوط(1) مِنْ رَحْمَتِهِ). چگونه ممکن است از رحمت بى پايان او مأيوس شد در حالى که خودش مى فرمايد: (وَ رَحْمَتِى وَسِعَتْ کُلَّ شئ)(2) «رحمت من همه موجودات را فراگرفته است». و نيز از زبان يعقوب پيامبر خدا مى فرمايد: (لايَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللهِ إلاَّ الْقَوْمُ الْکافِروُنَ)(3) «از رحمت خدا مأيوس نشويد که تنها کافران از رحمت خدا مأيوس مى شوند». از زبان پيامبر بزرگ ابراهيم نقل مى کند (وَ مَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلاَّ الضّالّوُنَ)(4) «چه کسى از رحمت پروردگارش مأيوس مى شود جز گمراهان؟!» بنابراين انسان در هر شرايطى باشد و هر قدر آلوده به گناه گردد باز بايد به سوى خدا برگردد، و از رحمتش مأيوس نباشد که اين يأس کفر و ضلالت و بزرگترين گناهان است. و در جمله دوم مى فرمايد: «و هيچ جا و هيچ کس از نعمتهايش خالى نيست» (وَ لاَمَخْلُوٍّ مِنْ نِعْمَتِهِ). همان گونه که در قرآن آمده: (اَلَمْ تَرَوْا أَنَّ اللهَ سَخَّرَ لَکُمْ ما فِى السَّمواتِ وَ ما فِى الاَْرْضِ وَ أَسْبَغَ عَلَيْکُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً)(5); «آيا نديديد که خداوند آنچه در آسمانها و زمين است مسخر شما کرده، و نعمتهاى آشکار و پنهان خود را به طور گسترده بر شما ارزانى داشته است؟! و براى تکميل اين سخن در جمله سوم اضافه مى کند «و از مغفرت و آمرزش او کسى نوميد نمى گردد». (وَ لامَأيُوس مِنْ مَغْفِرَتهِ). چرا که خودش فرموده: (قُلْ يا عِبادِىَ الَّذينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لاتَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللهِ اِنَّ اللهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَميعاً اِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحيمُ)(6); بگو اى بندگان من که بر خود اسراف و ستم کرده ايد! از رحمت خدا نوميد نشويد که خدا همه گناهان را مى آمرزد; زيرا او بسيار آمرزنده و مهربان است». اين جمله هاى تکان دهنده که با انواع لطف و عنايت الهى همراه است چنان سفره رحمت و مغفرت او را گسترده که همگان مى توانند بر سر آن بنشينند; حتى در حديثى از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) آمده است: «در روز قيامت آنچنان خداوند دامنه مغفرت خود را مى گستراند که به فکر احدى خطور نکرده است، تا آنجا که حتى ابليس هم در رحمت او طمع مى کند»! لَيَغْفِرُ اللهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ مَغْفِرَةً ما خَطَرَتْ قَطٌّ عَلى قَلْبِ أَحَد حَتّى اِبْلِيِسَ يَتَطاوَلُ اِلَيْها!(7) و در حديث نبوى ديگرى مى خوانيم: «خداوند عزوجل يک صد رحمت دارد که يکى از آنها را بر زمين نازل کرده و در ميان مخلوقاتش تقسيم نموده است و آنچه از محبّت و رحم و مروّت در ميان آنها است از آثار همان يک جزء است، و نود و نه جزء ديگر را جهت خودش براى روز قيامت ذخيره کرده است!(8) و از آنجا که توجه به اين امور سبب گرايش بندگان به عبادت او مى شود در چهارمين جمله مى فرمايد: «از پرستش و عبادتش نبايد سرپيچى کرد» (وَ لا مُستَنْکَف(9) عَنْ عِبادَتِهِ). چرا که با آن همه نعمت و رحمت، استنکاف از عبادت او جز عذاب و خوارى نتيجه اى ندارد قرآن مجيد مى گويد: (وَ أَمَّا الَّذينَ اسْتَنْکَفُوا وَ اسْتَکْبَرُوا فَيُعَذِّبُهُمْ عَذابَاً أَليماً وَ لايَجِدُونَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللهِ وَليّاً وَ لا نَصيراً)(10); و آنها را که ابا کردند و تکبّر ورزيدند مجازات دردناکى خواهد کرد، و براى خود غير از خدا سرپرست و ياورى نخواهند يافت! سپس در بيان پنجمين و ششمين مواهب الهى مى فرمايد: «همان خدايى که رحمتش دائمى و زوال ناپذير است» (نعمتش هميشگى و جاودانى» و هر زمان نعمت تازه اى از او فرا مى رسد) (اَلَّذى لاتَبْرَحُ مِنْهُ رَحْمَةٌ، وَ لاتُفْقَدُ لَهُ نِعْمَةٌ). با اين که در اوصاف پيشين سخن از «رحمت» و «نعمت» الهى بود باز در اينجا هر دو تکرار شده است و از ظاهر تعبيرات اين چند جمله چنين استفاده مى شود که نخست اشاره به اصل رحمت و نعمت الهى شده، سپس از دوام و پايدارى آنها سخن به ميان آمده که هر کدام موهبتى جداگانه است، نعمت و رحمت او از مواهب اوست، و داوم آنها نيز از عنايات او. و اين همان است که در قرآن مجيد مى خوانيم: (وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللهِ لاتُحْصُوها)(11); و اگر نعمتهاى خداوند را بشماريد هرگز نمى توانيد آنها را احصاء کنيد!» جالب توجه اين که اين دو وصف را در واقع به صورت دليلى بر عدم استنکاف بندگان از عبادت پروردگار ذکر کرده است، اين همان چيزى است که در علم کلام تحت عنوان «شکر منعم يکى از انگيزه هاى معرفة الله»، ذکر کرده اند.⬇️
↩️و امير مؤمنان على (عليه السلام) مى فرمايد: «اَلدُّعاءُ مَفاتِيحُ النَّجاحِ، وَ مَقالِيدُ الْفَلاحِ»; «دعا کليد پيروزى و وسيله رستگارى است».اين مسأله به قدرى مهم است که قرآن مجيد با صراحت مى گويد: (قُلْ ما يَعْبَؤُا بِکُمْ رَبّي لَوْلا دُعاؤُکُمْ); «بگو پروردگارم به شما اعتنايى نمى کند اگر دعاى شما نباشد». ولى با اين حال بعضى از ناآشنايان به فلسلفه دعا خرده گيريهايى در اين زمينه دارند. 1 ـ گاه مى گويند: دعا با روح رضا و تسليم در برابر اراده خداوند نمى سازد، ما بايد تسليم اراده او باشيم و هر چه او مى پسندد همان را بپسنديم! 2 ـ دعا يکى از عوامل تخدير و کند شدن چرخهاى فعاليت و تلاش و کوشش است، چرا که مردم اين امور را رها مى کنند و به سراغ دعا مى روند! 3 ـ اضافه بر همه اينها، ما چگونه مى توانيم با دعا مقدّرات الهى را تغيير دهيم، اگر در علم خدا مقدّر شده حادثه اى رخ دهد، با دعاى ما تغيير نمى کند، و اگر مقدّر شده واقع نشود با دعاى ما واقع نمى شود، و به تعبير ساده، دعا نوعى فضولى در کار خداست، او هر چه مصلحت است انجام مى دهد و نيازى به دعاى ما نيست؟! ولى اگر مفهوم واقعى دعا و فلسفه نيايش روشن شود جايى براى اين گفتگوها باقى نمى ماند. مفهوم صحيح دعا اين است که ما منتهاى تلاش و کوشش خود را انجام دهيم، و آنچه را از توان ما بيرون است به لطف خدا بسپاريم، و با دعا حلّ مشکل را از او بخواهيم، و به مضمون (أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ يَکْشِفُ السُّوءَ); به هنگام اضطرار و عقيم ماندن تلاشها و کوششها به در خانه خدا برويم و دست به دعا برداريم، به همين دليل در روايات اسلامى تصريح شده است. آنهايى که بر اثر تنبلى و کوتاهى و ندانم کارى گرفتار محروميت مى شوند، دعايشان مستجاب نخواهد شد. جوان تنبلى که تن به کار نمى دهد دعايش درباره وسعت روزى به اجابت نمى رسد، و همچنين طلبکارى که مقدار قابل توجّهى از مال و ثروت خود را به کسى داده و شاهد و سندى نگرفته و شخص بدهکار انکار کرده است دعاى او در اين زمينه مستجاب نيست! خلاصه اين که ندانم کارى ها و تنبلى ها با دعا حل نخواهد شد. با توجه به اين نکته دعا نه تنها عامل تخدير نيست، بکله عامل حرکت و تلاش تا آخرين حدّ توان است (دقّت کنيد). اما اين که گفته مى شود دعا مقدّرات الهى را تغيير نمى دهد، پاسخش روشن است، دعا سبب افزايش قابليت و شايستگى انسان مى شود زيرا به درِ خانه خدا مى رود، دل و جان خود را به نور معرفت او صفا مى بخشد، از گناه خود توبه مى کند، چرا که توبه يکى از شرايط قبولى دعا است، و با اين امور قابليت بيشترى براى لطف پروردگار مى يابد، و مشمول عنايت تازه اى مى شود، زيرا خداوند مقدر کرده آنها که شايسته ترند بهره بيشترى از لطف و عنايت او داشته باشند. به تعبير ديگر، خداوند نعمتها و برکاتى دارد که شامل حال بندگانش مى شود اما مشروط به شرايطى است يکى از شرايط آن است که به در خانه او بروند و دست به دعا بردارند روح خود را پاک کنند و به او نزديک شوند، بنابراين در پرتو دعا شرايط رحمت الهى حاصل مى شود و باران لطف او ريزش مى کند. از آنچه در بالا گفته شد پاسخ اين ايراد که دعا با روح تسليم و رضا سازگار نيست، نيز روشن مى شود، چرا که دعا تأکيدى است بر تسليم و رضا چون خدا مى خواهد از طريق دعا بندگانش به او نزديک شوند، و در پرتو قرب به ذات پاک او مشمول برکات و رحمت و عنايت بيشترى گردند، و به همين دليل بارها و بارها در آيات و روايات دعوت به دعا شده است. کوتاه سخن اين که دعا آثار تربيتى فراوانى در انسان دارد، روح و جان او را مى سازد، و زنگار جهان ماده را از او دور مى کند، او را به ذات پاک خدا، به نيکى ها و پاکى ها و صفات برجسته انسانى نزديک مى سازد، و راهى است براى کسب قابليت بيشتر براى تحصيل سهم افزونترى از فيض بى پايان پروردگار! تأثير دعا و نيايش در پرورش روح آدمى در عصر ما وارد مرحله تازه اى شده است، و حتى پزشکان و روانشناسان جديد، بااهميت زيادى از آن ياد مى کنند و آن را دريچه اى براى حل مشکلات مى دانند که با ذکر يک نمونه از آن، اين سخن را پايان مى دهيم. طبيب و روانشناس مشهور فرانسوى «آلکسيس کارل» در کتاب مشهورش به نام «نيايش» چنين مى نويسد: «نيايش در همان حال که آرامش را پديد آورده است در فعاليتهاى مغزى انسان يک نوع شکفتگى و انبساط باطنى پديد مى آورد و گاهى روح قهرمانى و دلاورى را تحريک مى کند، نيايش خصائل خويش را با علامات بسيار مشخص و منحصر به فرد نشان مى دهد. صفاى نگاه، متانت رفتار، انبساط و شادى درونى، چهره پر از يقين، استعداد هدايت، و نيز استقبال از حوادث، اينها است که از وجود يک گنجينه پنهان در عمق روح ما حکايت مى کند، و تحت اين قدرت حتى مردم عقب مانده و کم استعداد نيز مى توانند نيروى عقلى و اخلاقى خويش را بهتر به کار بندند و از آن بيشتر بهره گيرند
✨﴾﷽﴿✨ 🔹ترجمه و شرح خطبه(۴۷)🔹 🔷پيشگويى از آينده کوفه: امام (عليه السلام) اين سخن را خطاب به «کوفه» (و به روايت ديگرى به کوفه و بصره) بيان مى فرمايد، و مى گويد: «اى کوفه! گويا تو را مى نگرم که همانند چرمهاى بازار عکاظ کشيده مى شوى!» (کَأَنّي بِکِ يَا کُوفَةُ تُمَدِّينَ مَدَّ الاَْدِيمِ الْعُکَاظِيِّ) «عُکَاظ» نام بازارى بوده است در نزديکى مکّه (و به گفته بعضى در ميان مکه و طائف) که در هر سال مردم جزيرة العرب از نقاط مختلف به مدت يک ماه (و به گفته بعضى به مدت بيست روز) در آنجا اجتماع مى کردند، و متاعهاى خود را به مشتريان عرضه مى داشتند، و در ضمن اشعار فراوانى مى خواندند و قبائل عرب هر کدام از اين طريق به تفاخر و تبليغ قبيله خود مى پرداختند، و طبعاً مفاسد زيادى نيز در آنجا به بار مى آمد، و به همين دليل وقتى که اسلام آمد برنامه بازار عکاظ برچيده شد. در اين که منظور از اين جمله، حوادث دردناکى است که امام (عليه السلام) براى کوفه پيش بينى مى فرمود، يا گسترش و توسعه کوفه است، دو تفسير وجود دارد. تفسير اوّل را غالب مفسران نهج البلاغه پذيرفته اند، و تفسير دوم را اندکى ذکر کرده اند، ولى صحيحتر به نظر مى رسد، چرا که کشيدن چرم عکاظى را کنايه از حوادث تلخ و دردناک گرفتن چندان مناسب به نظر نمى رسد، اما اين تعبير را کنايه از گسترش فوق العاده کوفه گرفتن مناسبتر است. قابل توجه اين که چرم عکاظى هم گسترده بود، و هم زيبا و جالب و از چرمهاى مرغوب در ميان عرب محسوب مى شد که مى تواند اشاره به آبادى و زيبايى کوفه در زمانهاى آينده نسبت به زمان حضرت (عليه السلام) بوده باشد. بعضى نيز گفته اند اين جمله اشاره به اين است که در آينده کوفه به بخشها و قطعات متعدّدى تجزيه مى شود، همان گونه که چرمهاى عکاظى را براى بريدن و قطعه قطعه کردن مى کشند و مى گسترانند. به هر حال امام (عليه السلام) مى افزايد: «اى کوفه زير پاى حوادث لگدکوب و پايمال خواهى شد و پيشامدهاى تکان دهنده تو را فرامى گيرد». (تُعْرَکِينَ بِالنَّوَازِلِ وَ تُرْکَبِينَ بِالزَّلاَزِلِ); شبيه همين تعبير در خطبه 108 نيز آمده است، آنجا که مى فرمايد: (تَعْرُکُکُمْ عَرْکَ اَلاَْدِيمِ) يعنى بنى اميّه بر شما چيره مى شوند و همچون چرمى شما را به هم پيچيده و لگدمال مى کنند. و در پيش بينى دوم (و به احتمال سوم) مى فرمايد: «من به خوبى مى دانم که هر ستمگرى قصد سوء درباره تو داشته باشد خداوند او را گرفتار مى سازد و به خودش مشغول مى کند و به دست قاتلى مى سپاردش» (وَ إِنّي لاََعْلَمُ أَنَّهُ مَا أَرَادَ بِکِ جَبَّارٌ سُوءاً إِلاَّ ابْتَلاَهُ اللهُ بِشَاغِل وَ رَمَاهُ بِقَاتِل). تعبير به (اِبْتَلاهُ اللهُ بِشاغِل) مى تواند اشاره به بيماريهاى سخت و دردناکى باشد که ظالمان را از درون به خود مشغول مى سازد، و از غير خود بيگانه مى کند، همان گونه که (وَ رَماهُ بِقاتِل) اشاره به حوادثى است که از برون بر سر انسان مى تازد و او را هدف قرار داده يا به قتل مى رساند. آنچه امام (عليه السلام) در اين خطبه درباره کوفه پيش بينى فرمود دقيقاً تحقّق يافت و کوفه بعد از امام (عليه السلام) بسيار گسترش يافت و هميشه مرکز آشوبها و فتنه ها و حوادث تکان دهنده بود، بسيارى از جبّاران براى تسخير کوفه و در هم کوبيدن آن قد علم کردند، ولى خداوند هر يک از آنها را به بلايى گرفتار کرد، و شرّ آنها را دفع نمود و شايد اين امر به خاطر آن بود که کوفه هميشه مرکزى بود براى گروهى از مؤمنان مخلص و شيعيان فداکار و باوفاى على بن ابى طالب (عليه السلام)، هر چند منافقان هم در آن کم نبودند. و به همين دليل در روايات متعدّدى به فضيلت کوفه و اهل آن اشاره شده است. از جمله کسانى که در فاصله کوتاهى بعد از اميرمؤمنان على (عليه السلام) قصد تخريب کوفه را داشتند «زياد بن ابيه» بود. در بعضى از روايات آمده است، هنگامى که او بر منبر قرار گرفت، و شروع به خطبه خواندن کرد گروهى از مردم کوفه سنگريزه به سوى او پرتاپ کردند، او عصبانى شد و دست هشتاد نفر را قطع کرد و تصميم گرفت خانه هاى آنها را ويران کند و نخلهايشان را بسوزاند، مردم را در مسجد جمع کرد و دستور داد از على (عليه السلام) برائت جويند و چون مى دانست آنها چنين کارى نخواهند کرد، همين را بهانه اى براى کشتن مردم و ويران کردن شهر قرار داد، ولى در همين ميان پيکى از جانب او آمد و به مردم خبر داد که امروز من گرفتار شده ام به منازل خود بازگرديد، و اين بدان خاطر بود که بيمارى طاعون بر او مسلّط شد، و فرياد مى زد نيمى از بدن من آتش گرفته است، و همچنان اين سخن را تکرار مى کرد تا جان داد! از کسانى که کوفه را آماج حملات خود قرار دادند و به زور بر آن چيره شدند فرزند او «عبيدالله بن زياد» و «حجّاج بن يوسف ثقفى» بودند که هر کدام گرفتار عاقبت سوء اعمال خود شدند، و به طرز فجيعى جان دادند.⬇️
✨﴾﷽﴿✨ 🔹ترجمه و شرح خطبه ۴۸🔹 ✔️چند نکته جالب تاريخى: بعضى از شارحان نهج البلاغه در ذيل اين خطبه نکات تاريخى مشروحى را ذکر کرده اند که در ذيل به بعضى از آنها اشاره مى شود: 1 ـ در کاخ کسرى امام در مسير راه به ايوان مدائن و کاخ کسرى رسيد يکى از اصحاب آن حضرت با مشاهده ويرانى آن کاخ اين شعر معروف عرب را زمزمه کرد: جَرَتِ الرّياحُ عَلى مَحَلِّ دِيارِهِمْ *** فَکَأَنَّما کانُوا عَلى ميعاد»! بادها بر ويرانه هاى کاخ آنها وزيد گويى همه آنها وعده گاهى داشتند که به سوى آن شتافتند». امام (عليه السلام) فرمود، چرا اين آيات را نخواندى (که از آن گوياتر است): «کَمْ تَرَکُوا مِنْ جَنّات وَ عُيُون ...». «چه بسيار باغها و چشمه ها که از خود به جاى گذاشته اند، و زراعتها و قصرهاى زيبا و گرانقيمت، و نعمتهاى فراوان ديگر که در آن غرق بودند، آرى اين گونه بود ماجراى آنان و ما اينها را براى اقوام ديگر ميراث قرار داديم، نه آسمان به حال آنها گريست و نه زمين! و نه در موعد مقرّر به آنها مهلتى داده شد!» 2 ـ در سرزمين کربلا امام (عليه السلام) در اين مسير از سرزمين کربلا گذشت، در آنجا توقّفى فرمود و نگاهى به آن سرزمين خاموش کرد، حوادث آينده اين سرزمين در برابر چشمان او نمايان گشت، با يارانش در آنجا نماز خواندند، هنگامى که سلام نماز را داد کمى از خاک کربلا را برداشت و بو کرد; سپس فرمود: «آه اى خاک کربلا! از خاک تو گروهى محشور مى شوند که بدون حساب وارد بهشت مى شوند، سپس جايگاه شهيدان و محل خيمه ها را با اشاره نشان داد (هيهُنا مَوضِعُ رِحالِهِمْ وَ مَناخُ رِکابِهِمْ ثُمَّ أَومَأَ بِيَدِه اِلى مَکان آخَر وَ قالَ: «هيهُنا مِراقُ دِمائِهِمْ»); اينجا بار انداز و محل نزول آنهاست، سپس به جاى ديگرى اشاره کرد و فرمود: و اينجا محل ريختن خون آنان است». 3 ـ در سرزمين انبار هنگامى که امام (عليه السلام) از سرزمين «انبار» (يکى از شهرهاى شمالى عراق) مى گذشت گروهى از کشاورزان و دهداران را ديد که از مرکبهاى خود پياده شده و در رکاب امام به عنوان تواضع و احترام شروع به دويدن کردند، امام آنها را از اين کار منع کرد و فرمود: اين چه کارى است که مى کنيد؟ عرض کردند: اين برنامه اى است که زمامداران خود را با آن، بزرگ مى داريم. فرمود: زمامداران شما از اين کار بهره نمى گيرند، و شما با اين کار بى جهت به خود زحمت مى دهيد، ديگر اين گونه کارها را تکرار نکنيد. در ذيل اين داستان مى خوانيم که مردم انبار هدايايى از چهار پايان و مواد غذايى خدمت امام آوردند. امام فرمود: چهار پايان را قبول مى کنم و جزء خراج شما حساب خواهم کرد، و اما غذايى را که براى ما درست کرده ايد دوست ندارم جز در مقابل قيمت از آن استفاده کنم، و هر چه اصرار کردند که امام هديه آنها را بپذيرد امام نپذيرفت (اين در حالى بود که غالب زمامداران دنيا در آن زمان هزينه لشکر خود را بر شهرهاى مسير راه تحميل مى کردند). 4 ـ در کنار دير راهب در مسير راه به جايى رسيدند که لشکريان از نظر آب در مضيقه افتادند و سخت تشنه شدند، امام (عليه السلام) در آن بيابان گردش کرد و در کنار صخره اى قرار گرفت و فرمود اين صخره را بلند کنيد! هنگامى که آن را از جاى برکندند، آب گوارايى از زير آنجارى شد، و همه مردم سيراب شدند، سپس فرمود: سنگ را به جاى اوّل بازگردانيد، مقدار کمى که حرکت کردند، فرمود: آيا کسى از ميان شما جاى آن چشمه را مى داند؟ گفتند: آرى، اى اميرمؤمنان! سپس گروهى از سواره و پياده بازگشتند ولى اثرى از آن نديدند! راهبى را در آن نزديکى يافتند از او سؤال کردند: چشمه آبى که نزديک تو بود کجاست؟ گفت در اينجا چشمه آبى نيست! گفتند: کمى قبل از آن نوشيديم با تعجب گفت: شما از آن نوشيديد؟! گفتند: بلى، راهب گفت: به خدا قسم! اين عبادتگاه من در اينجا به خاطر يافتن همين آب بنا شده، و آن را جز پيامبر، و يا وصى پيامبرى استخراج نکرده است. گويا امام مى خواست با اين گونه معجزات قلب يارانش را محکم کند و در مسير جنگ با دشمن خونخوار به آنها قوّت، قدرت و نيرو بخشد. مرحوم علامه مجلسى بعد از ذکر اين حديث به اين نکته نيز اشاره مى کند و مى افزايد: راهب بعد از مشاهده اين موضوع خدمت امام آمد و شهادتين بر زبان جارى کرد و مسلمان شد و در صف ياران آن حضرت قرار گرفت و در ملازمت آن حضرت بود و در شام، در شب معروف به «ليلة الحرير» در ميدان نبرد شربت شهادت نوشيد و هنگام صبح امام بر او نماز خواند و با دست خود او را در قبر گذاشت سپس فرمود: «به خدا سوگند! گويى او را مى بينم و جايگاهش را در بهشت مشاهده مى کنم».⬇️
✨﴾﷽﴿✨ 🔹ترجمه و شرح خطبه(۴۹)🔹 در حقيقت منکران ذات پاک او در زبان انکارش مى کنند ولى در دل به برکت آثار صنع او به وجودش اقرار دارند. حتى ممکن است خويش را در صف منکران پندارند در حالى که نور وجود او در اعماق جانشان پرتو افکن است همان گونه که قرآن مجيد مى گويد: (وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمواتِ وَالأَرْضَ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ لَيَقُولُنَّ اللهُ فَأَنّى يُؤْفَکُونَ... وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ نَزَّلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَحْيا بِهِ الأَرْضَ مِنْ بَعْدِ مَوْتِها لَيَقُولُنَّ اللهُ قُلِ الْحَمْدُللهِِ بَلْ اَکْثَرُهُمْ لايَعْقِلُونَ); «هرگاه از آنان بپرسى چه کسى آسمانها و زمين را آفريده و خورشيد و ماه را مسخّر کرده است؟ مى گويند: الله، با اين حال چگونه آنان را (از عبادت خدا) منحرف مى سازند... و اگر از آنان بپرسى چه کسى از آسمان آبى فرستاده و به وسيله آن زمين را پس از مردنش زنده کرده است؟ مى گويند: الله، بگو حمد و ستايش مخصوص خدا است، ولى بيشتر آنها نمى دانند»(9). چگونه مى توان خدا را انکار کرد در حالى که در تمام جهان هستى و در سرتا پاى ما آثار صنع او ديده مى شود. تنها مطالعه يک عضو از وجود خودمان ـ مانند چشم ـ کافى است که ما را به تمام صفات جمال و جلال او آشنا سازد، چشمى که از طبقات هفتگانه تشکيل شده و هر کدام با ساختمان مخصوص خود عضوى کامل و شگفت آور است. چشمى که سلولهاى ظريف آن تمام دانشمندان را حيران ساخته و تمام دستگاههاى پيشرفته علمى قادر نيستند اندکى از وظايف متنوّع و سنگين آن را انجام دهند. اگر در تمام جهان هستى هيچ نشانه اى براى وجود خدا جز همين يک عضو نبود براى پى بردن به ذات پاک او کافى بود، تا چه رسد به اين که به هر سو نگاه کنيم آثار او را مى بينيم. اين همه موجودات زنده متنوّع که به گفته دانشمندان هنوز صدها هزار نوع از آن در دل جنگلها و صحراها ناشناخته مانده و ميليونها نوع ديگر در اعماق اقيانوسها، هر يک به تنهايى دليل روشنى بر عظمت و قدرت و علم بى انتهاى او است، با اين حال چگونه ممکن است کسى در دل انکارش کند هر چند به خاطر هوا پرستى و علايق مادى لفظ انکار بر زبان جارى کند. و به گفته بعضى از دانشمندان غرب اگر کسى بخواهد خدا را منکر بشود بايد چشم بر هم بگذارد و هيچ يک از موجودات جهان طبيعت را نبيند. همچنين به گفته دانشمند ديگرى هر کشف تازه علمى در جهان آفرينش راه تازه اى به سوى خدا مى گشايد و به اين ترتيب با پيشرفت علم و دانش بشرى راه خداشناسى روز به روز هموارتر مى گردد. سرانجام در پايان اين خطبه مى فرمايد: «خداوند بسيار برتر است از گفته کسانى که موجوداتى را به او تشبيه مى کنند و يا ذاتش را انکار مى نمايند»! (تَعَالَى اللهُ عَمَّا يَقولُ الْمُشَبِّهُونَ بِهِ وَالْجَاحِدُونَ لَهُ عُلوّاً کَبِيراً). مشبّهه (گروه تشبيه کنندگان) به دو معنى اطلاق مى شود: کسانى که خدا را به بندگانش تشبيه مى کنند و مثلا براى او جسم و اعضاء و دست و پا قائل مى شوند و کسانى که موجودات ديگر را به او تشبيه مى کنند و شريک و همتا قرار مى دهند، مثلا به جاى عبادت خداوند در برابر بتها سجده مى کنند. جمعى از مفسران (نهج البلاغه) جمله بالا را اشاره به معنى اول دانسته اند، در حالى که بعضى ديگر ناظر به معنى دوم مى دانند و با توجّه به تعبير (اَلْمُشَبِّهُونَ بِهِ) معنى دوم صحيح تر به نظر مى رسد هر چند هر دو گروه در اشتباهند; زيرا نه او صفات مخلوقات را دارد که در اين صورت ذات پاکش دستخوش حوادث بود، و نه مخلوقى مى تواند در جايگاه و مقام او قرار گيرد، چرا که هيچ يک از صفات او را ندارد. * نکته: وجودش آشکار و کُنه ذاتش پنهان است: در اين خطبه کوتاه اما پر معنى به چند محور مهم در زمينه اسماء و صفات خداوند اشاره شده است: نخست به خفاى کُنه ذات خداوند در عين ظهور وجود او در تمام عالم هستى به گونه اى که نه هيچ کس مى تواند وجودش را انکار کند و نه احدى قدرت دارد احاطه بر کنه ذات پاکش پيدا کند. و اين يکى از آثار نامتناهى بودن وجود مقدس اوست که هر گاه گامى به سوى شناخت کنه ذات او از طريق خرد برداريم شعاع ذات نامحدودش فکر ما را گامها به عقب برمى گرداند و هر زمان به سوى اوج کنه صفاتش پرواز کنيم بال و پر ما مى سوزد و سقوط مى کنيم و به گفته ابن ابى الحديد معتزلى، در شعر زيبايش: فيکَ يا أُعْجُوبَةَ الْکَوْنِ * غَدَا الْفِکْرُ کَليلا أَنْتَ حَيَّرْتَ ذَوي اللُّبِّ * وَ بَلْبَلْتَ الْعُقُولا کُلَّما قَدَّمَ فِکْري فيکَ * شِبْراً فَرَّ ميلا ناکِصاً يَخْبِطُ فى *** عَمْياءَ لايَهْدى سَبيلا «در ذات تو اى اعجوبه جهان هستى فکر خسته و وامانده شد، تو صاحبان انديشه را حيران ساخته اى و خردها را به هم ريخته اى، هر زمان فکر من يک وجب به تو نزديک شود يک ميل فرار مى کند،⬇️