eitaa logo
ابتدایی‌پسرانه‌ واحد دو
1هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
96 فایل
این کانال جهت اطلاع رسانی برنامه های ابتدایی دوره دوم رهروان شهید برونسی وابسته به مجتمع آموزشی شهید برونسی ایجاد شده است. ☎️تلفن تماس : ۳۱۸۸۴_۰۵۱ داخلی ۲۱۲ 🌐سایت مجتمع: www.bronsi.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅چالش خاطرات خوب✅ همه ما بچه های دهه 60 و 70 پر از خاطرات قشنگ و دلنشین ماه رمضان هستیم چه خوبه که این خاطرات رو با بچه هامون و بقیه به اشتراک بگذاریم و اونها رو هم پر از حسهای خوب و قشنگ بکنیم. این هم خاطره من 😊👇 همیشه فاصله بین افطار تا سحر یکی از لذت بخش ترین زمانها بود. زمانی که خانواده ها و اقوام و همسایه ها و رفقا دور هم بودن بزرگترها مینشستن به نگاه کردن سریال و بچه ها و جوونترها هم تا سحر تو کوچه های تنگ و گشاد محله و تو خونه های حیاط دار و باصفا مشغول بازی و فوتبال 🥅👱‍♂👱‍♂⚽️👱‍♂👱‍♂🥅 البته بازیهای دیگه هم بود اما فوتبال دیگه پرطرفدارترین بازی بود. بیشتر شبها معمولا اینطور میگذشت خب اما بعضی از شبها هم به خوابیدن😴 اما این خواب و ما ادراک خواب باید دعا میکردی و چهارتا ساعت کوک میکردی که یک موقع خوابت وصل به اذان صبح نشه 😖 بعضی موقع ها هم میشد که دقیقه نودی بیدار میشدیم و با هر قاشق به اندازه سه چهار قاشق غذا تو دهان میگذاشتیم .... من با دعاهای 🤲مخصوص ماه رمضان خیلی حال میکردم اما یک دعا بود که حسابی حالم جا میآورد اون هم همین دعایی هست تو کلیپ میشنوید (اللهم انی اسئلک) که هر موقع میشنیدم مثل یک آژیر خطر بود😱 یعنی پسر وقتت داره تموم میشه شنیدن این دعا همانا وپر از استرس شدن بنده هم همانا😅 درباره کلا خواب موندن و سحری نخوردنم هم که دیگه نگم براتون🤯 ✅بزرگترها شما هم مطمئناً کلی خاطره دارید هم برا بچه هاتون تعریف کنید و هم برای ما بفرستید، تا داخل کانال به اشتراک بگذاریم. 🆔 @montazar_kamali @dd_bronsi
✅ خاطره اول : جناب آقای حوصله پدر علی آقای حوصله 👏 ما دهه ی شصتی ها وقتی صدای دعای سحر از مناره ی مسجد می آمد ، تند تند سحری می خوردیم و وقتی تلویزیون اعلام میکرد تا اذان صبح فقط ۵ دقیقه دیگر باقیست من و خواهر و برادرای دیگه🧕🧕👨‍💼👨‍💼 توی آشپز خونه و جلوی سینک و همه مسواک به دست که تا اذان نگفتن مسواک بزنیم و کلی به هم غر میزدیم که زود باش دیگه بابا. و یا اینکه همیشه انتظار می کشیدیم که شب افطاری خونه مامان بزرگ 👵 زودتر برسه تا اینکه تا سحر با بچه های فامیل👦👦،🧒🧒 تا سحر بازی کنیم و خونه مامان جون موقع سحر،سحری بخوریم. کنار همسن و سالهای خودمون... چقدر به یاد ماندنی بود. هییی یادش بخیر 😌 @dd_bronsi
جلسه قرآن کوچک و باصفای خانواده پورزاهد با پدربزرگ 😍 بچه ها از جلسات قرآن خانوادگی با پدر و مادر و خواهر و برادر فراموش نکنید عکسهاش رو هم برای ما بفرستید. @dd_bronsi
✅چالش خاطرات خوب✅ خاطره دوم : والدین جناب آقای ابوالفضل بهلول سالهای اول سن تکلیفم بود. ماه رمضان درتابستان واقع شده بود. هواگرم وروز ها طولانی بودند. نزدیک افطار شد. سفره را پهن کردیم ومنتظر اذان، تشنگی بی طاقتم کرده ، لیوان شربت خاکشیر به دستم وگوشم به صدای تلوزیون که صدای اذان بلند شد. الله اکبر😍💗.ازبرادر 😭بزرگترم پرسیدم؟ حالا میتوانم شربتم رابخورم.تایید برادرم همانا وسرکشیدن یک جرعه ی لیوان شربت همانا 🤤🥃. یهوبرادرم گفت اذان که تمام نشده بود 😳 روزه ات باطل شد😭😭 .برادر😁م میخندید وم😭ن اشک میریختم . برادرم لبخند زد وگفت شوخی کردم بابا گریه نکن🤗 قبول باشه روزه ات.💕 📌پ ن: فکر کنم شرط قبولی روزه خواهر و برادر بزرگترای ما این بود که ما رو اذیت کنن 😃 ماشاءالله همه از این دست خاطرات داریم... @dd_bronsi
✅چالش خاطرات خوب ✅ خاطره سوم : حاج آقا خاکی مدیر محترم مدرسه شهید برونسی ابتدایی دوره دوم یادش بخیر هنوز کوچک بودیم 👦 و به سن تکلیف و روزه گرفتن هم نرسیده بودیم🙁 ولی خیلی دوست داشتیم روزه بگیریم 😍 چون احساس بزرگ شدن بهمون دست میداد تازه این زمانی بود که تا میگفتیم میخوایم روزه بگیریم ، همه با حالت خیلی محترمانه میگفتن: بگیر بخواب 😟 تو هنوز بچه ای 😕🙁☹️ ولی ما لجبازتر از این حرفها بودیم و به هر ضرب و زوری بود بلند میشدیم 😈 بعضی مواقع هم که بعد از سحر و اذان بلند میشدیم اعتراض میکردیم و میگفتیم چرا ما رو بیدار نکردین؟ 🤨 با یک قیافه خیلی جدی و حق به جانب میگفتن : خب اشکال نداره بیا حالا بخور و روزه بگیر 😒 انگار ما... 😏 استغفرالله ولی ما و غذا خوردن بعد از اذان هیهات 😠 ما ثابت میکنیم بدون غذا هم میتونیم روزه بگیریم 💪 آره ما از همون زمان حتی قبل از اینکه رهبری بگن ما میتوانیم، ما شعار ما میتوانیم رو داشتیم در عمل ثابت میکردیم 😄 خلاصه سرتون درد نیارم تا ظهر این زورآزمایی ما و شکم خالی ادامه داشت.... ظهر به محض استراحت کردن اهالی خانه مقاومت ما هم به سرعت تمام میشد شبیخون میزدیم به قابلمه 😈😋 و شعار ما میتوانیم با شکست مواجه میشد 😃 @dd_bronsi
✅چالش‌ خاطرات خوب✅ خاطره چهارم : آقای حسینی پدر جناب آقای محمد سبحان حسینی زمانی که ما تازه به سن تکلیف رسیده بودیم خیلی شوق و ذوق روزه گرفتن و نماز خواندن رو داشتیم و بیشترین چیزی که ما رو خوشحالتر میکرد وعده هایی بود که پدرو مادرامون بهمون میدادن و این باعث میشد که ما تشویق به روزه گرفتن بشیم خلاصه با پسر خاله ها و دختر خاله ها هم رقابت میکردیم 🤗🤗 یکی از بچهای خاله من تو روزه گرفتن خیلی کم طاقت بود و از طرفی هم نمی خواست جلو ما کم بیاورد خلاصه بعد از گذشت چند روز از ماه رمضان ما همه تعجب کردیم که چطور روزه میگیره 😊😊 بالاخره گذر یکی از ما بعد از چند روز به بالا پشت بام افتاد و دیدیم ظرفهای خالی غذا مخفی شده 😄😄 و فهمیدیم که میرفته بالا پشت بام نهارشو میخورده 🤗🤗وما هم فوری خبر رو به خاله گفتیم و شب سر سفره افطار خاله ما گفت پسرم روزهایت قبول باشه او هم با جدیت گفت قبول حق باشه 🤔🤔 که همه ما بچها زدیم زیر خنده و قضیه رو لو دادیم 😊😊 اینجا بود که شروع کرد به اعتراف کردن و گفت من فقط تا ظهر میتوانستم روزه بگیرم و بخا طر تشویقهایی که مادرم میکرد نمیخواستم بگم که روزه ندارم 🤗🤗🤗و این تشویق کردن پددرو مادر ا مون خیلی تاثیر گذار بود در روزه گرفتن ما بچها. @dd_bronsi
✅چالش خاطرات خوب✅ 📌توصیه میکنم حتماً این خاطره شیرین رو بخونید📌 🔰ماه رمضونای قدیم توی خونه ما، شیرینی و لذت خاصی داشت. نون قندی 😋(ما میگفتیم نون قاق) 😁 و شیرمال، زولبیا بامیه، شربت خاکشیر، ماقوت یا فرنی و خرما پای ثابت سفره افطار بود. عصر که میشد، حیاط رو جارو میکردیم و فرش پهن میکردیم. همیشه خدا هم خونمون پر از مهمون بود. مهمونی نبود... همه از خود بودن. اونایی که زودتر میومدن توی پاک کردن سبزی و پختن افطار کمک میکردن... اونایی که دیرتر میومدن توی چیدن سفره. به نظر من سادگی سفره ربط به نگاه داره. سفره افطار پر از خوردنی بود ولی ساده بود.. صمیمی و بدون آلایش بود. همه به چشم نعمت خدا نگاش میکردن و از این که با بقیه شریک بشن لذت میبردن. نمیدونم چرا سفره‌های رنگی اون موقع به نظرم بی‌تکلف‌تر و ساده‌تر بود از حتی یک نون و پنیر امروزی. مینشستیم پای سفره و منتظر بودیم که یهو صدا از تلویزیون میومد: همه از خداییم... به سوی خدا برویم 📌چقدر این خاطره خوب بود چقدر پر از حس خوب بود واقعاً همینطور بود که سفره های رنگی🍱 اون زمان مردم رو رنگارنگ نکرده بود. 📌شما هم اگر خاطره شیرین و جذاب از ماه رمضانهای اون زمان قدیم دارید برامون بفرستید. 🆔 @montazar_kamali @dd_bronsi
✅چالش خاطرات خوب✅ خاطره ششم : استاد مرتضوي زاده معلم پایه پنجم و ششم پائیز 🍂🍁سال ۸۲ بود و ماه رمضان من هم کلاس اول راهنمائی بودم و دومین یا سومین سالی بود که والدینم را راضی کرده بودم بگذارند روزه‌هایم به طور کامل بگیرم. یک روز در مدرسه گفتند که فلانی بانی شده و قرارست فردا همه دانش‌آموزان افطار مهمان مدرسه باشند فقط باید به همراه خود یک قاشق و یک بشقاب ملامین بیاورند برای صرف افطاری😋 من هم از آنجا که دانش‌آموز شروری بودم تصمیم گرفتم یک ضیافت افطاری خاص را تجربه کنم. 😈 به سراغ دوست صمیمی‌ام محسن 👱‍♂رفتم و نقشه‌ی شومم را با او در میان گذاشتم. با چند نفر دیگر از بچه‌های شبیه خودمان یک جلسه فوق سری🤫 در گوشه حیاط مدرسه برگزار کردیم تا طرح خلاقانه خود را با آنها در میان بگذارم. آن موقع‌ها شیفت مدرسه‌ها چرخشی بود و یک هفته در بعد از ظهرها به مدرسه می‌رفتیم. از شانس بد مسئولین بنده خدای مدرسه ان هفته ما نوبت عصر بودیم. نقشه این بود که فردا از زنگ اول شروع کنیم به ایجاد شایعه🗣 در سرتاسر مدرسه که مدیر مدرسه دستور داده که فردا، درست اول اذان، باید همه دانش‌آموزان برای ایجاد یک فضای طنز با قاشق به پشت بشقابهای فلزی یا ملامین خود بزنند و یکصدا فریاد "یالا یالا...ما غذا میخوایم یالا..." سر بدهند و اگر کسی در این برنامه طنز شرکت نکند، افطاری بی افطاری! 😜 فردا عصر معلمان برخی از همکاران خود از دیگر مدارس را دعوت کرده‌ بودند تا به مدرسه بیایند‌‌. حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ دانش‌اموز در نمازخانه مرتب و مشخص نشسته‌اند و گروهی هم در سالن مدرسه مشغول توزیع خرما و آب سر سفره‌ها و گروهی هم پای دیگ غذا ایستاده بودند‌‌ تا اینکه لحظات روحانی اذان مغرب فرا رسید. الله اکبر... الله اکبر... چشمتان روز بد نبیند... 🙈ناگهان حدود ۲۰۰ دانشاموز با قاشق‌ها به پشت بشقابها زدند و تق‌تق... تق‌تق...😱 برخواستن ناظمهای مدرسه و فریادهایشان اثری نداشت چون ما گفته بودیم که آقای مدیر گفته که هرکس سکوت اختیار کند از افطاری محروم گردد!! خلاصه چند دقیقه‌ای نمازخانه را روی سرمان گذاشتیم و این شد یک خاطره شیرین. البته ناگفته نماند که دوستان و همدستان من، در کمال جوانمردی، فردای آن روز همگی یکصدا من را به عنوان هسته مرکزی شورش لو دادند😒 و یک روز بعد مادرم مثل همیشه برای پاسخگوئی شرارتهای پسر زرنگ و بازیگوش خود به مدرسه آمد و تعهد داد... یادش بخیر... 📌واقعا یادش بخیر افطاری های مدرسه و با دوستان 😍 @dd_bronsi