#مدرسه_ای_برای_زندگی
#طرحهای_بیستگانه
#غدیر_عهدی_با_مهدی(عج)
#داستان_حکایتی_ازبچه_هاوحضرت_علی(ع)
#قسمت_اول
به نام خدا
آی قصه ؛قصه؛قصه نون وپنیر وپسته
نور اذان از دلا می بره درد وغصه
به خاطر شادی بچه ها
خواهر🧕 ۸ ساله بود و برادر👨💼 ۱۰ ساله، حیاط خانه خلوت بود. برادر نگاهی👀 به خانه همسایه انداخت .
آنجا هم ساکت به نظر می رسید مطمئن شد😎 که کسی مواظب کارشان نیست.
چشمکی 👁به خواهرش🧕 زد و گفت : زود باش .
خواهر دو ❤❤ دل بود.یاد دعوای دیشب همسایه با پدرش افتاد. با خود گفت: نکند این کارم باعث شود که بازهم همسایه من با پدرم دعوا کنه میخواست به برادرش بگوید بیا برویم خرما نخواستیم😔 اما خرما را دوست داشت ودرخانه خودشان هم هیچ درخت 🌴خرمایی نبود. پدر فقیر بود آنقدر پول نداشت که بتواند برای بچه هایش هر روز خرما بخرد شاخه های درخت🌴 خرمای همسایه، به خانه شان راه پیدا کرده بود.چقدر خرما داشت شاخهها از سنگینی خوشههای خرما خم شده بودند. برادر دلیل این پا🦶 و آن پا🦶 کردن خواهر را فهمید آهسته گفت زود باش بیا الان یکی از راه میرسد خواهر دل به دریا زد و جلو رفت و برادر قلاب گرفت خواهر روی دستهای قلاب شده برادررفت تا مثل روزهای پیش چند دانه خرما بچیند و با هم بخورند. اما هنوز دست دختر خوشههای خرما نرسیده بود که مردم همسایه از بالای دیواراورادیدو عصبانی 😤شد و فریاد زد چرا دست 🤚بردار نیستید ؟
#کلاسهای_تابستانی_دختران_آسمانی
🎀@dk_bronsi🎀
#مدرسه_ای_برای_زندگی
#طرحهای_بیستگانه
#غدیر_عهدی_با_مهدی(عج)
#داستان_حکایتی_ازبچه_هاوحضرت_علی (ع)
#قسمت_دوم
به نام خدا
آی قصه ؛قصه؛قصه نون وپنیر وپسته
نور اذان از دلا می بره درد وغصه
ادمه .......
مرد همسایه با عصبانیت😡😤 گفت :
مگه دیشب پدرتان قول نداد که دیگر به خرماهای نخل خانه ی من دست نمی زنید؟ سر و صدای🗣 مرد همسایه پدر را به حیاط کشاند.دید باز هم دختر و پسرش دسته گل 💐💐به آب💦 داده اند و از درخت🌴 همسایه خرما چیده اند مرد همسایه داشت همچنان داد و بیداد 🗣میکرد. پدر می دانست که دعوا بی فایده است دست تنگ بود؛ وگرنه پولی 💰به همسایه اش می داد و راضی اش می کرد پدر از خانه بیرون زد تا داد و فریاد🗣 همسایه را نشنود. خواهر و برادر زیر درخت کز،کرده بودند.هم دلشان خرما می خواست و هم از کاری که کرده بودند، پشیمان🤦♀️🤦♂️ شده بودند .پدر فکری کرد. باعجله به دیدن حضرت علی(ع) رفت .تمام ماجرا را برای او تعریف کرد. غصهاش را گفت. بار دلش سبک شد .خیلی غمگین 🥺😔بود .کمی سکوت کرد. بعدبه حضرت علی گفت: حالا نمیدونم چه کنم؟ با بچه هایم هم نمی توانند بیشتر از این دعوا😠 کنم .بچه اندو خرما دوست دارند. همسایهمان هم که حاضر نیست گذشت کند. حضرت علی از جا برخاست همراه او به دیدن همسایه اش رفت و به همسایه ی مرد گفت: چرا اجازه نمیدهی بچه های همسایه روزی چندتا خرما از شاخه هایی که روی دیواره خانه شان افتاده بچینند و بخورند مرد همسایه که عصبانی😡😤 بود گفت: درخت 🌴خودم است .
#کلاسهای_تابستانی_دختران_آسمانی
🎀@dk_bronsi🎀
#مدرسه_ای_برای_زندگی
#طرحهای_بیستگانه
#غدیر_عهدی_با_مهدی(عج)
#داستان_حکایتی_ازبچه_هاوحضرت_علی(ع)
#قسمت_سوم
به نام خدا
آی قصه ؛قصه؛قصه نون وپنیر وپسته
نور اذان از دلا می بره درد وغصه
واماادامه......
مردهمسایه گفت درخت🌴 خودم است.
نمیخواهم دیگری خرمایش رابچیند😡 .حتی راضی نیستم کسی از خرما هایی که برزمین افتاده بخورد.حضرت علی(ع) گفتن خرماهای درختت چندمی فروشی؟؟
همسایه با خشم گفت نمیفروشم آقا. خرماهای درختم🌴 را نمیفروشم حضرت علی(ع) نگاهی به آسمان انداخت کم کم داشت غروب 🌅می شد و وقت نماز مغرب🌒 باید هرچه زودتر همسایه را راضی می کرد و برای نماز مغرب به مسجد🕌 می رفت .فکری کردو گفت: اجازه بده بچه های همسایه از درخت🌴 توخرما بچینند.من هم دعا🤲 می کنم که خدادر بهشت باغی🏞 به تو ببخشد چی می گویی؟ همسایه هنوز خشمگین😡 بود. گفت نه نمی خواهم!همسایه راضی نشد این بار حضرت علی(ع) پیشنهاد تازهای داد گفت: خانه ات را می فروشی💲💸؟ مردهمسایه که اصلا انتظارچنین پیشنهادی را نداشت، گفت: تا چه قیمتی💰 پیشنهاد شود. حضرت علی(ع) گفت: این مرد فقیر است. منم پولی💰 ندارم که با آن خانه ای بخرم .اما باغی دارم که چند درخت🌴🌴🌴 خرما دارد. باغ خوبی است. خودم درخت هایش🌴🌴🌴 را کاشتم خرمای خوبی دارد. خانه ات را با باغ من عوض می کنی ؟
#کلاسهای_تابستانی_دختران_آسمانی
🎀@dk_bronsi🎀
#مدرسه_ای_برای_زندگی
#طرحهای_بیستگانه
#غدیر_عهدی_با_مهدی(عج)
#داستان_حکایتی_ازبچه_هاوحضرت_علی(ع)
#قسمت_چهارم
به نام خدا
آی قصه ؛قصه؛قصه نون وپنیر وپسته
نور اذان از دلا می بره درد وغصه
واما ادامه .....
همسایه👳♂️ که باغ خرمای حضرت علی(ع) را دیده👀 بود شگفت زده گفت: آن باغ، باغ ارزشمندی 💰است. چرا میخواهید این خانه های کوچک را با آن باغ بزرگ عوض کنید؟ حضرت علی (ع)گفت: اگر پول💸 داشتم خانه را می خریدم و چنین کاری نمی کردم اما دلم می خواهد بچه های این مرد شاد 😁😁باشند و بی ترس😱🥺 از درخت 🌴🌴خرما بچینند و بخورند .جواب بده. خانه ات را با، باغ من عوض می کنی ؟
همسایه گفت:(( قبول می کنم معامله انجام شد. حضرت علی (ع)رو به پدر بچه ها کرد و گفت من این خانه را به تو می بخشم. به اینجا اسباب کشی کن. بگذار در این خانه بچه هایت با خیال راحت از درخت 🌴بالا بروند و خرما بچینند. پدر که باور 🙄نمی کرد بریده بریده گفت :آخر.... پس باغ شما...... باغ شما چه میشود ؟از آن روزبه بعد،بچه ها خیلی خوشحال😃😀 بودند. درخت🌴 خرما مال خودشان بود و کسی به خاطر چیدن و خوردن خرما دعوایشان نمیکرد.
<<<پایان داستان اول>>>
#کلاسهای_تابستانی_دختران_آسمانی
🎀@dk_bronsi🎀
#مدرسه_ای_برای_زندگی
#طرحهای_بیستگانه
#غدیر_عهدی_با_مهدی(عج)
#داستان_حکایتی_ازبچه_هاوحضرت_علی(ع)
#داستان_دوم_قسمت_اول
به نام خدا
آی قصه ؛قصه؛قصه نون وپنیر وپسته
نور اذان از دلا می بره درد وغصه
دختر خدمتکار
در بازار دخترک 🧕گوشه نشسته بود و گریه😭 می کرد رهگذران بی آنکه نگاهی 👀به او بیندازند از کنارش می گذشتند دخترک🧕 نمیدانست 😬باید چه کار بکند ناتوان و درمانده به دیوار تکیه داد و اشک😥 ریخت آن روز گذر حضرت (ع) به بازار افتاده بود به سوی دیگر بازار میرفت که صدای گریه😭 دختر🧕 را شنیدم به طرف صدا🎶 برگشت دختر🧕 را دید و خاص بداند که چه اتفاقی برایش افتاد است.🧕 گفت من خدمتکارام در خانه ای🏰 کار می کنم صاحبخانه🧔 پولی 💲💸داده تا برایش خرما بخرم من هم از همین خرما فروشی که کنارش نشسته ام ،خرما خریدم و به خانه🏰 بردم، خرما را به صاحبخانه🧔 دادم . اوبه خرما نگاهی👀 انداخت و گفت خرمای خوبی نخریدم .
صاحب خانه 🧔خواست خرما را پس بدهم و پولش💲💸 را پس بگیرم. با عجله🚶♀️ به بازار برگشتن به خرما فروش👴 گفتم :که اربابم 🧔خرمایت را نپسندیده. خرما را پس بگیر و پولش💲💸 را بده. اما او با عصبانیت😤😡 مرا از دکانش بیرون انداخت. 😭
خرما راپس نگرفت و پولم 💲💸را پس نداد حالا نه پول 💲💸دارم که به صاحبخانه🧔 بدهم نه می توانم خرما را به خانه برگردانم نمی دانم چه کنم اگر پول💲💸 خرما را به صاحبخانه🧔 برنگردانم، دعوایم می کند.
#کلاسهای_تابستانی_دختران_آسمانی
🎀@dk_bronsi🎀
#مدرسه_ای_برای_زندگی
#طرحهای_بیستگانه
#غدیر_عهدی_با_مهدی(عج)
#داستان_حکایتی_ازبچه_هاوحضرت_علی(ع)
#داستان_دوم_قسمت_دوم
به نام خدا
آی قصه ؛قصه؛قصه نون وپنیر وپسته
نور اذان از دلا می بره درد وغصه
دخترخدمتکار
واما ادامه....
دخترک گفت : خرما فروش 👴خرما راپس نگرفت و پولم 💲💸را پس نداد حالا نه پول 💲💸دارم که به صاحبخانه🧔 بدهم نه می توانم خرما را به خانه برگردانم نمی دانم چه کنم اگر پول💲💸 خرما را به صاحبخانه 🧔برنگردانم، دعوایم می کند.
حضرت علی(ع) از کنار دختر 🧕برخاست و پیش خرما فروش👴 رفت وسلامی داد و جوابی شنید .به خرما فروش👴 گفت: این دختر🧕خرما را برای خود نخریده. از خودش اختیاری ندارد.صاحب کارش🧔 خرمای تو را نپسندیده. لطفاً خرما را بگیر و پولش💲💸 را پس بده. خرما فروش👴 باز هم عصبانی😡😤 شد. صدایش را بلند🗣 کرد و گفت در کار من دخالت نکن .من جنسی را که فروخته ام پس نمیگیرم. راحتم بگذار .
حضرت علی (ع)دیگر چیزی نگفت. پیش دختر🧕 برگشت و با او گرم و گفتوگو شد.
#کلاسهای_تابستانی_دختران_آسمانی
🎀@dk_bronsi🎀
#مدرسه_ای_برای_زندگی
#طرحهای_بیستگانه
#غدیر_عهدی_با_مهدی(عج)
#داستان_حکایتی_ازبچه_هاوحضرت_علی(ع)
#داستان_دوم_قسمت_سوم
به نام خدا
آی قصه ؛قصه؛قصه نون وپنیر وپسته
نور اذان از دلا می بره درد وغصه
دخترخدمتکار
واما ادامه......
یکی از همسایه های👳♂️خرما فروش👴 که گفت و گوی حضرت علی(ع) و همسایه اش را شنیده 👂بود ،با عجله خودش را به خرما فروش👴 رساند و گفت هیچ میفهمی داری چه می کنی؟ کسی که ازتو خواست خرمای دختر 🧕را پس بگیری حضرت علی (ع)بود.
میتوانست طور دیگری با تو برخورد کند. خرمافروش👴 که خیلی ترسیده بود، گفت: وای 😬🤔بر من چه شد که او را نشناختم و با تندی جوابش را دادم ؟ خرما فروش👴 پیش حضرت علی(ع) رفت و گفت: ای امیرالمومنین،مراببخش.😓شمارا نشناختم از اشتباهم شرمندهام. حضرت علی (ع)گفت: اگر قول بدهی که به حقوق دیگران احترام بگذاریم تو را می بخشم.
خرما فروش👴 بی درنگ خرمای دخترک 🧕خدمتکار را پس گرفت و پولش 💲💸را به او برگردد دختر🧕 که هنوز چشم هایش👁 اشک آلود😥 بود، پول💸💲 راگرفت و راه افتاد. چند قدم که رفت برگشت و به حضرت علی(ع) نگاه 👀کرد لبخندی 🙂روی لبش بود. حضرت علی(ع) هم لبخند زد.🌹
#کلاسهای_تابستانی_دختران_آسمانی
🎀@dk_bronsi🎀