eitaa logo
💥 قرارگاه بصیرتی شهید مهدی کوچک زاده
2.9هزار دنبال‌کننده
53.8هزار عکس
35.4هزار ویدیو
215 فایل
از ۹ آذر ۱۳۹۴ در فضای مجازی هستیم.. #ایتا #سروش_پلاس #هورسا #تلگرام #اینستاگرام #روبیکا جهت تبادل بین کانال ها : @Yacin7 کانال دوم ما در #ایتا ( قرارگاه ورزشی ) @Vshmk33 کانال سوم ما در #ایتا ( قرارگاه جوانه ها ) @Jshmk33
مشاهده در ایتا
دانلود
7.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚫️ وفات کریمه اهل بیت علیه السلام حضرت معصومه (س) تسلیت باد ➯@Bshmk33
1_7328409616.mp3
4.37M
بر خواهر خسرو خراسان صلوات 🕊 بر جلوه ی خورشید درخشان صلوات🕊 بر حضرت معصومه شفیع شیعه 🕊 بر آیت حق مهر فروزان صلوات 🕊 امشب # سالروز وفات حضرت معصومه تسلیت باد # ➯@Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍سخنرانی حاج آقا دانشمند موضوع: تنها ارزوی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‌‌‌➯@Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 امام مهدی ساقی امّت در محشر 🌕 پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: یا علی! من بیم دهنده امتم و تو هدایتگر آن؛ حسن پیشوا و حسین راهبر آن؛ علی بن حسین گرد آورنده‌ آن و محمد بن علی عارف آن؛ جعفر بن محمد کاتب، و موسی بن جعفر شمارنده‌ آن؛ علی بن موسی عبور دهنده، رهایی بخش، طرد کننده دشمنان و نزدیک کننده‌ مؤمنان؛ محمد بن علی پیشوا و راهبر آن؛ علی بن محمد پیش برنده و عالم آن؛ حسن بن علی ندبه کننده و بخشنده‌ آن و قائمِ خلف ساقی و به غایت رساننده و شاهد آن است.(علیهم السلام اجمعین) 📗عوالم العلوم، ج۱۵، ص۱۳۴ اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج @Bshmk33
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌸اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ ➯@Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕رمان 🔻قسمت پنجاه و هفتم ▫️من زن بودم و هیچ حسی برای یک زن تلخ‌تر از این نیست که ببیند همسرش بدون هیچ احساسی ناچار است برای عاشق شدن تلاش کند و چه می‌توانستم بکنم که سال‌ها پیش اسیر عشقش شده بودم و حالا که بهانۀ زینب، ما را به هم رسانده بود، دلم نمی‌آمد به هیچ قیمتی خرابش کنم که فقط با صبوری روزها را سپری می‌کردم و او از هیچ محبتی برای آرامش من دریغ نمی‌کرد. ▪️حدود ده روز بعد از ازدواج‌مان، مأموریتی به سوریه برایش پیش آمد؛ من و زینب را به خانۀ پدرم برد تا در بغداد تنها نباشیم و به همین چند روز، به قدری وابستۀ حضورش شده بودم که هنگام خداحافظی مقابل درِ خانه و کنار ماشین، قلبم گرفت و او با لبخندی ساده قول داد: «زود برمی‌گردم.» ▫️می‌دانستم احساسی به من ندارد و شاید دور از من راحت‌تر بود که با چند بار پلک‌زدن اشکم را مهار کردم تا نفهمد هنوز نرفته، دلتنگش شدم و با لبخند تلخی کنایه زدم: «برای تو که مهم نیست زود برگردی! پس هرچقدر دلت می‌خواد بمون...» ▪️چند لحظه خیره نگاهم کرد و انگار این حرف مثل خنجر در قلبش فرو رفته بود که چشمانش را از درد در هم کشید و با همان چشمان بسته و با صدایی آهسته توبیخم کرد: «هیچی نگو! دیگه ادامه نده!» ▫️انتظار نداشتم اینهمه بهم بریزد؛ چشمانش را باز کرد، یک قدم به سمتم آمد، دستانم را با هر دو دستش محکم گرفت و مردانه حرف زد: «چرا فکر می‌کنی من انقدر سرد و بی‌احساسم؟ به‌خدا دلم نمیاد از تو و زینب دور بشم! باور کن منم بهت عادت کردم، منم دلم برلت تنگ میشه!» ▪️انگار با همین یک جمله دنیا را روی سرش خراب کرده بودم که نگاهش با پریشانی دور صورتم می‌چرخید و پس از چند لحظه، حال خراب دلش را با درماندگی نشانم داد: «ای کاش می‌دونستی من چه حالی دارم! ای کاش یه لحظه جای من بودی تا ببینی تو دلم چخبره! من می‌خوام دوستت داشته باشم چون تو واقعاً خیلی دوست داشتنی هستی ولی دلم دست خودم نیست، حالم خیلی بدتر از اون چیزیه که بتونی تصور کنی! من هنوز شب‌ها نمی‌تونم بخوابم، فقط چشمام رو می‌بندم تا فکر کنی خوابم برده و کنارم راحت بخوابی ولی خودم تا صبح هزار بار می‌میرم و زنده میشم. من هنوز نمی تونم درست روی کارم تمرکز کنم، من هنوز نتونستم خودم رو پیدا کنم.» ▫️از اینهمه دردی که مظلومانه می‌کشید و دم نمی‌زد، جگرم آتش گرفته بود و او نمی‌خواست بیش از این ناراحتم کند که لبخندی زد، دستانم را بین انگشتانش فشار داد و لحنش غرق احساس شد: «بهت قول میدم اولین لحظه‌ای که حالم فقط یکم بهتر بشه، احساس منو نسبت به خودت ببینی!» ▪️با هر کلمه‌ای که می‌گفت، حالم دلم بهتر می‌شد و این را فهمیده بود که همچنان دستم را فشار می‌داد و باز شیرین‌زبانی می‌کرد: «مگه میشه دختری به مهربونی تو رو دوست نداشته باشم؟ مگه میشه برام مهم نباشه که از تو دور باشم؟» ▪️به آرامی خندیدم و از خنکای خنده‌ام خیالش راحت شده بود که دستم را رها کرد، موبایل را از جیبش درآورد و باز سر به شیطنت گذاشت: «اصلاً همین الان زنگ می‌زنم میگم من نمیام، خوبه؟» ▫️چشمانش غرق درد بود و فقط می‌خواست مرا بخنداند و به همین چند جمله، راضی شده بودم که در ماشینش را باز کردم، قرآن کوچکش را از روی داشبورد برداشتم و بالای سرش گرفتم و به یک کلمه رضایتم را نشان دادم: «در پناه خدا باشی عزیزم!» ▪️قرآن را از دستم گرفت و بوسید و همانطور که سوار ماشین می‌شد، سفارش کرد: «خیلی مواظب خودت باش!» ▫️استارت زد و باور کردم دلش نمی‌آید حرکت کند که چند لحظه نگاهم کرد و برای اینکه با خیال راحت برود، با دست خداحافظی کردم، داخل خانه برگشتم و همان لحظه صدای حرکت ماشین دلم را لرزاند. ▪️انگار از همان لحظۀ رفتنش دلشوره به جانم افتاد؛ خیال می‌کردم چون مأموریت اولی است که تنهایم گذاشته، اینهمه احساسم زیر و رو شده و خبر نداشتم جنایت اسرائیلی‌ها در کمین سوریه است. ▫️مهدی مرتب تماس می‌گرفت و با این حال دلواپسی کار دلم را ساخته بود که شب‌های قدر به همراه زینب و مادرم به حسینیۀ نزدیک منزل‌مان می‌رفتیم و من با هر قطره اشکی برای همسرم دعا می‌کردم تا روز شهادت حضرت علی (علیه‌السلام)، خبری خانه خرابم کرد. ▪️ساعتی از افطار گذشته بود، مهدی در این دو سه شب همین ساعت‌ها تماس می‌گرفت و من چشم انتظار هم‌صحبتی‌اش مدام موبایل را چک می‌کردم و یک لحظه خبری جانم را درجا گرفت. ▫️اسرائیل به کنسولگری ایران در دمشق حمله کرده بود؛ تصاویر، ساختمانی را نشان می‌داد که تا حد زیادی تخریب شده و خبرها از چندین شهید و زخمی ایرانی و سوری حکایت می‌کرد که نفسم به شماره افتاد. ▪️لبخند لحظۀ آخرش از پیش چشمانم محو نمی‌شد و من فقط می‌خواستم صدایش را بشنوم که مضطرب تماس می‌گرفتم و قسمت نبود قلبم قرار بگیرد که تلفن همراهش خاموش بود... 📖 ادامه دارد... ➯@Bshmk33