《 نگاه نگرانم را دوختم به صورتش ، گفتم:حاج آقا، شاید منظور بیبی این بوده که آخر جنگ ان شاالله.
گفت:نه،این حرفها نیست! توی همین عملیات من شهید میشم.
مات و مبهوت مانده بودم.تنها چیزی که فکرش را هم نمیخواستم بکنم،رفتن او بود... 》
📚کتاب "خاکهای نرم کوشک" (روایت زندگی شهید عبدالحسین برونسی)
🌹هفته دفاع مقدس گرامی باد🌹
#در_راه_قلهایم
#چهلوچهارمین_سالگرد_دفاعمقدس
#معاونت_تعلیم_تربیت
#پایگاه_۹_صاحبالزمان
#حوزه_۱۴_شهید_منتظری
https://eitaa.com/bsj_sahebazzaman
8.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیگه غلط کردن فایده ندارد 😂😂😂
《دست کرد و از جیبش پول در آورد و شمرد و داد به من. آن مبلغ بیشتر از مقدار بنزین مصرفی بود.
گفتم:آقامهدی! این که خیلی زیاده!
گفت:استهلاک ماشین رو هم حساب کردم.
گفتم:این حرفا چیه آقامهدی؟ شما رفتی به یه خونواده شهید سر زدی!
گفت: نه! این خونواده ی برادرم بود.》
📚کتاب "ف.ل.۳۱" (روایت زندگی شهید مهدی باکری)
🌹هفته دفاع مقدس گرامی باد🌹
#در_راه_قلهایم
#چهلوچهارمین_سالگرد_دفاعمقدس
#معاونت_تعلیم_تربیت
#پایگاه_۹_صاحبالزمان
#حوزه_۱۴_شهید_منتظری
https://eitaa.com/bsj_sahebazzaman