#داستان کوتاه
چوپانى به مقام وزارت رسید.
هر روز بامداد بر مىخاست
و كلید بر مىداشت و درب خانه
پیشین خود باز مىكرد و ساعتى را
در خانه چوپانى خود مىگذراند.
سپس از آنجا بیرون مىآمد
و به نزد امیر مىرفت.
شاه را خبر دادند كه وزیر
هر روز صبح به خلوتى مىرود
و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست.
امیر را میل بر آن شد تا بداند كه
در آن خانه چیست.
روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد.
وزیر را دید كه
پوستین چوپانى بر تن كرده
و عصاى چوپانان به دست گرفته
و آواز چوپانى مىخواند.
امیر گفت:
اى وزیر این چیست كه مىبینم؟
وزیر گفت: هر روز بدین جا مىآیم
تا ابتداى خویش را فراموش نكنم
و به غلط نیفتم
كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد
در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.
امیر انگشترى خود از انگشت بیرون كرد
و گفت: «بگیر و در انگشت كن
تاكنون وزیر بودى، اكنون امیری
🔷👩⚕ @bualii 👨⚕🔷
#داستان کوتاه...
هر روز صبح مردی سرکار میرفت و همسرش هنگام بدرقه به او میگفت: مواظب خودت باش عزیزم. شوهرش هم میگفت: چشم.
👈 روزی همسرش به محل کار شوهرش رفت و از پشت در دید که همسرش با منشی در حال بگو بخند و دلبری از هم هستند.
👈 به خانه برگشت و در راه پیامکی به همسرش زد و نوشت: «همسرم یادت باشد وقتی صبح سرکار میروی همیشه میگویم مراقب خودت باش، مقصودم این نیست که مواظب باشی در هنگام رد شدن از خیابان زیر ماشین نروی، تو کودک نیستی.
👈 مقصودم این است مراقبِ دلت و روحت باش که کسی آن را از من نگیرد. اگر جسمت خدای نکرده ناقص شود برای من عزیزی، عزیزتر میشوی و تا زندهام مراقب تو میشوم. پرستار روز و شب تو میشوم.
👈 اما اگر قلبت زیرِ مهر کسی برود، حتی اگر تن تو سالم باشد، نه تنها روحم بلکه جسمم هم برای تو نخواهد بود. پس مواظب قلبت بیشتر از همه چیز باش.
مواظب خودت باش
🔷👩⚕ @bualii 👨⚕🔷