🇮🇷 #خاکریز_اسارت 🇮🇷
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت صد و پنجاه و هفتم:
خرما و تسبیح
یکی دیگه از کارای دستی و مفید ، ساختن تسبیح با هسته خرما بود. هر چن ماه یه بار عراقیا مقدار کمی خرما به ما می دادن. بچه ها هسته ها رو دور نمی نداختن و همه هسته ها رو می دادن کسانی که علاقه داشتن با اونا تسبیح درست کنن. هیچ وسیله ای برای این کار در دست نبود. با خلاقیت و ظرافت خاصی اونا رو کف سیمانی آسایشگاه می سائیدن تا بصورت مستطیل در میومد. مرحله بعد یه اندازه کردن اونا و شکل دادن به مستطیل ها به اندازه دلخواه بود. وقتی همه دونه ها یه شکل می شدن. با سیم خارداری که به شکل سوزن در اورده بودن و نوکشو تیر کرده بودن ، دو تا سوراخ توی دونه ها ایجاد می کردن. بعد دونه ها رو یکی دو شب توی چای غلیظ مینداختن تا رنگشون قهو ای پررنگ بشه و در آخر چن لایه نخ رو به هم می تابوندن و دونه ها رو به شکل تسبیحی در میاوردن که بسیار زیبا بود.
شیوه دیگه این بود که دو هسته رو بصورت نیم دایره می ساییدن و با مقدار کمی از چسب چوب که قاچاقی از نجارای اردوگاه می گرفتن دو تا رو به هم می چسبوندن و بشکل دونه های گرد در می آوردن. بعد از مدتی که بچه ها با اینا ذکر می گفتن صیقل می خوردن و مثل شیشه صاف و زیبا می شد. اوایل بعثیا اگه می دیدن کسی از این کارا انجام میده بشدت کتکش می زدن ، اما بعد از مدتی گفتن ایراد نداره هر که میخاد درست کنه.
دو سه ماه که گذشت ، کلک می زدن و میومدن کیسه ها و وسایل بچه ها رو تفتیش می کردن و همه چیزایی که بچه ها با چه زحمت و دقتی ساخته بودن رو برای خودشون برمی داشتن و می بردن. این مسئله باعث شد تعدادی از ساختن کارای دستی و هنری خودداری کنن، اما بعدش با مشورت یکدیگه به این نتیجه رسیدیم که صِرف مشغولیت بچه ها مفیده. هم چیزایی یاد می گیرن و هم باعث میشه بعثیا کمتر اذیت کنن. به هم می گفتیم ما که همه چیزمونو از دست دادیم حالا چند تا تسبیح و سنگ صیقل داده شده خیلی مهم نیست. بذار ببرن برای خودشون. اینجور مشغولیتا تا اندازه زیادی در حفظ روحیه بچه ها تاثیر داشت و تا روزای آخر اسارت ادامه داشت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
آری!
تفاوت نمے ڪند که تو دانشجو هستے یا ڪارمند،
ڪارگر هستے یا ڪشاورز،
طلبہ هستے یا ڪاسب بازار...
آنچہ از همہ این ها فراتر مے رود #انسانیت توست
و انسان، اگر انسان باشد
و بہ وجدان خویش رجوع ڪند،
ندای «هل من ناصر» سیدالشهدا را
خواهد شنید
ڪہ #میثاق_فطرتش را بہ او گوشزد مے ڪند....
#شهید_آوینی🌷
#صبحتون_بخیـــــر
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#خاطرات_شهید
●درآبان سال 1363 شهيد زين الدين به همراه برادرش مجيد كه مسئول اطلاعات و عمليات تيپ 2 لشكر علي ابن ابيطالب بود .
جهت شناسايي منطقه عملياتي از باختران به سمت سردشت حركت مي كنند .
در آنجا به برادران مي گويد : من چند ساعت پيش خواب ديدم كه خودم و برادرم شهيد شديم .
●موقعي كه عازم منطقه مي شوند ، راننده شان را پياده كرده و مي گويند : خودمان مي رويم . حتي در مقابل درخواست يكي از برادران ، مبني بر همراه شدن با آنها ، برادر مهدي به او مي گويد : تواگر شهيد بشوي، جواب عموميت را ما نمیتوانیم بدهيم ، اما ما دو برادر اگر شهيد بشويم جواب پدرمان را مي توانيم بدهيم .
●فرمانده محبوب بسيجي ها ، سرانجام پس از ساليان طولاني دفاع در جبهه ها و شركت در عمليات و صحنه هاي افتخار آفرين ، در درگيري با ضد انقلاب شربت شهادت نوشيد و روح بلندش از اين جسم خاكي به پرواز در آمد تا در نزد پروردگارش ماوي گزيند .
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🔔 زنگ حکایت 🔔
💎 یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقهها جایزه بهترین غله را به دست میآورد و به عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود.
رقبا و همکارانش، علاقهمند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته عجیب و جالبی روبرو شدند. این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش میداد و آنان را از این نظر تأمین میکرد. بنابراین، همسایگان او میبایست برنده مسابقهها میشدند نه خود او.
کنجکاویشان بیشتر شد و کوشش علاقهمندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید.
سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.
کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت:
چون جریان باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه دیگر میبرد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان میدادم تا باد، ذرات بارورکننده نامرغوب را از مزرعههای آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصولهای مرا خراب نکند!
هرچه كنى به خود كنى
گر همه نيك و بد كنى
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
2.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیشتر با گریه با پدرم ارتباط برقرار میکنم😭
جگر آدم میسوزه با دیدن این کلیپ و صحبتهای فرزندان شهید عارفی،تاابد مدیون این اشکهایم
#عند_ربهم_یرزقون 🕊
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
⛔️قابل توجه⛔️
🌺خواهرم و برادرم🌺
❌مراقب باش که جلوی چشمان نامحرم، حتی با محارمت شوخی نکنی...
نگذار نمک درونت را کسی بجزمحارمت ببینند...
تو شوخی شوخی نمک میپاشی و جدی جدی دلی میلرزد‼️😔
#پویش_حجاب_فاطمے
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 #خاکریز_اسارت 🇮🇷
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 قسمت صد و پنجاه و هشتم :
جای کفش در دهان نیست!(۱)
فصل زمستون بود و محوطه بیرون گل و شل شده بود و در اوقات هواخوری ناچار بودیم با کفشای گلی برگردیم داخل آسایشگاه. یکی از بعثیا بنام حسین بسیار بد پیله و بنوعی دچار سادیسم بود. مدتی عادت کرده بود بعد ازظهرها که اکثر بچه ها در حال استراحت و خواب بودن و آسایشگاه ساکت بود، میومد پشت پنجره یکی از آسایشگاها و به بهانه اینکه افرادی دارن با هم حرف می زدن همه یا تعدادی از افراد رو بلند می کرد و دستور می داد کفشای گلی رو بکنن تو دهنشون و هموجوری نگه دارن و از این کارش خیلی کیف می کرد و احساس غرور بهش دست می داد.
این بلا رو به قصد تحقیر بچه ها چن بار تکرار کرده بود و اگر کسی انجام نمی داد بشدت شکنجه می شد. روز قبلش با آسایشگاه یعقوب(آسایشگاه ۹) این کارو کرده بود و می دونستم امروز نوبه ی ماست. به تعدادی از دوستان سپردم اگه اومد کسی اینکارو نکنه تا من باهاش صحبت کنم. بچه ها هم معمولا همکاری می کردن.
طبق حدس و پیش بینی من و در حالیکه اکثر بچه ها خواب بودن و من و تعدادی بدون سر وصدا داشتیم روزنامه یا قرآن می خوندیم ، اومد پشت پنجره و نگاهی کرد و اشاره کرد این ردیف بلند بشن و کفشا رو بکنن تو حلقشون. از طرفی این عمل ظالمانه هم بود چون واقعا کسی حرفی نزده بود و هم تحقیر کننده. بر اساس توافق و قراری که با بچه ها داشتم بلند شدم و با احترام گفتم سیدی!(قربان) واقعا کسی حرفی نزده و همه ساکتن چرا باید این کارو انجام بدیم؟ این سؤال اعتراضی من که بنوعی تمرد از دستور بود براش خیلی سنگین بود و به ناصر، ارشد آسایشگاه گفت بگو به بقیه بشینن و فقط این یکی باید کفشو بکنه تو دهنش و نگهداره. قضیه جدی شده بود و داشت کار بجاهای باریک می کشید. یا باید تسلیم می شدم یا تدبیری می کردم.
من به بهانه ی اینکه روزه هستم و این کار روزه رو باطل می کنه امتناع کردم. گفت چرا دروغ میگی الان که ماه رمضان نیست. گفتم روزه قضا دارم و اینجا هم بیکاریم قضای روزه هامو گرفتم. ناصر خیلی کنجکاوی می کرد و از دوستان اطرافم می پرسید این راست میگه؟ صبحانه و ناهار نخورده؟ حالا دیگه با داد و بیداد نگهبان عراقی و ناصر همه بیدار شده بودن. همه گفتن نه ما ندیدیم رحمان چیزی بخوره. البته هم صبحانه خورده بودم و هم ناهار و خیلیا هم دیده بودن ولی جوانمردی بچه ها اقتضا می کرد که با دروغ مصلحتی من همراهی کنن که مشکلی برام ایجاد نشه.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
شهید حسن باقری گفتن که:
هر وقـتـ
از دستـ ڪسیـ ناراحتـ شـدید،،
دو رڪعتـ نماز بخوانـید و
بگـوییـد:
خــدایا،،
ایــنـ بندهـی تـو حواسشـ نبود
منـ ازشـ گذشتـمـ...
تو هـم
بـگذر...
#چهقشنگگفتن؟!🙂
+میدونی چیه؟
هرررچی بدی دیدی،،،
هیچی نگو؛
به اینم فڪر نکن که چون هیچی نگفتی،
بدتر میشه!
نه..
سڪوتڪن؛بــبخشش؛
مهــماینه ڪه خـــــــــدا،
#ازدستتراضیمیشه
#بهتافتخارمیکنه
+جای دوری نمیره اگر که،،
#بخشندهباشیم...🎈🎀
همین..
#صبحتون_بخیـــــر
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عاشقانه_های_شهدایے❤️
●شهید مرتضی خیلی دوست داشتن با دوستان قدیمی و هیئتی اش رفت وآمد داشته باشیم. و به همین خاطر معمولا مهمانی دوره ای داشتیم... وزمانی که نوبت منزل مامی شد ایشون تاکید داشتندکه همه چیز ساده وبه دورازتشریفات باشد. تاهمه احساس راحتی وصمیمیت بکنند.هیچوقت اجازه نمی دادندکه دو نوع غذاتدارک ببینم.
●صمیمیت شهید مرتضی ودوستانش به حدی بود که یادم می اید در ماه مبارک رمضان یکی ازدوستان صمیمی اش قصد داشت ضیافت افطاری داشته باشد وچون ما درسفرمشهدبودیم منتظرشدندتا برگردیم وبعداین مهمانی برگزار شد . دوستان شهید مرتضی *خیلی به ایشان ارادت ویژه ای داشتند و همدیگر را برادرخطاب می کردندـ. و این دوستی حتی بعد از شهادت ایشان دستخوش تغیر نشد...
●اکنون هم دوستان ایشان به بنده ودخترانمان نازنین زهزا و فاطمه سلما" محبت بسیاری دارندو خاله ودایی دخترها هستن وباید اعتراف کنم
از نزدیکانی که ادعای صمیمیت میکنند دلسوزترند.، در زمان حیات شهید مرتضی هر بار در منزل ما مهمانی بود به همه میگفتند من به کسی تعارف نمی کنم خودتان مشغول باشید و حتی منزل پدر بنده هم که می آمد ،سر سفره اگه کسی به ایشان تعارف می کرد می گفتند: به من چیزی نگویید من معذب میشوم .اصلا اهل تعارف نبودن این از خصوصیات عامیانه شهید است .
✍راوی : همسر شهید
#شهید_مرتضی_مسیب_زاده
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 #خاکریز_اسارت 🇮🇷
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢قسمت صد و پنجاه و نهم:
جای کفش در دهان نیست!(۲)
وقتی با گواهی بچه ها محرز شد که من روزه هستم. دستور داد که باید روزه رو بشکنم و کفش رو بکنم تو دهنم. من گفتم ما مسلمانیم و احکام اسلام میگه بعد ازظهر حرامه روزه ی قضا رو بشکنی. وقتی حریف نشد گفت من این حرفا حالیم نیست و با تهدید مجدداً دستور رو تکرار کرد و این بار منم به پشتوانه بچه ها گفتم که نمی کنم. حرامه.
دیگه داشت منفجر می شد رفت کلید آسایشگاه رو ورداشت و اومد داخل و با کابل افتاد به جونم و هر بار شدت عمل رو بیشتر می کرد که من تسلیم بشم. اون روز منم تو دنده لج افتاده بودم و تمرد می کردم. به ناصر گفت تو با دمپای بزن پس گردنش و دو نفری دو طرف فکمو فشار می دادن که دهنمو باز کنن و کفشو بزور بکنن توی حلقم. حریف نشد. با عصبانیت در رو بست. می دونستم رفته برای خودش یار بیاره. چن دقیقه بعد با یکی دوتای دیگه از بعثیا و سردسته شون قیس برگشت. واقعاً قیس هیبتی ترسناک و دستای سنگینی داشت و همه ازش می ترسیدن. قیس بی مقدمه گفت یلا کفش رو بکن تو دهنت. تا خواستم بگم روزه هستم. آنچنان سیلی زد تو گوشم که پرت شدم و از پشت به زمین خوردم و سرم محکم خورد روی کف سیمانی آسایشگاه. سرم گیج شد خواستم بلند شم، دیدم بهترین وقته که برای خلاصی از این وضعیت خودمو به بی هوشی بزنم و همین کارو کردم. دیگه بلند نشدم و با صحنه سازی که قبلش از علی باطنی یاد گرفته بودم ، انگار صد ساله از هوش رفتم. یه مقدار آب ریختن روم و با لگد زدن ولی تحمل کردم و بلند نشدم. مگه میشه کسی که خودشو بخواب زده بیدار کرد!
دستور دادن دو سه نفر از دوستام منو بلند کنن و ببرن بزارن سرِ جای خودم. می دونستم تا چن دقیقه از پشت پنجره نگاه می کنن و از داخل هم ناصر مراقبه و اگه می فهمیدن فریب بوده کارمو حسابی می ساختن. نیم ساعتی با همون وضعیت موندم تا مطمئن شدن کلکی در کار نیست و رها کردن.
جالب اینجا بود اونقد ماهرانه این کارو انجام دادم که حتی ناصر و رفقای خودمم باورشون شده بود که من غش کردم. دو نفر از دوستام که هم غذا بودیم و فکر می کردن به حالت اغما فرو رفتم و دیگه بهوش نمیام. مرتب آب رو صورتم می ریختن و قرص می کردن تو دهنم و پشت بندشم آب تا از حلقم پایین بره. ولی خب قرار نبود که پایین بره. از کنار لبام آب می ریخت تو گردنم و نگرانی اونا بیشتر می شد. زیر چشمی نگاه کردم دیدم مجتبی شاهچراغی و رمضان جوان دارن گریه می کنن و اشک می ریختن. خیلی یواش و بی سر وصدا نیشکونی از مجتبی گرفتم و یه چشمک زدم که همش فیلمه و اونا اروم شدن.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عاشقانه_های_شهدایے❤️
●موقع پرو لباس مجلسی بهم گفت:«هنوزنامحرمیم.تابپسندی برمیگردم» رفت با سینی آب هویج بستی برگشت.برای همه خریده بود جز خودش!گفت میل ندارم.
●وقتی خیلی اصرار کردیم مادرش لوداد که روزه گرفته است.ازش پرسیدم حالا چرا امروز؟!گفت میخواستم گره ای تو کارمون نیفته و راحت بهت برسم.
✍راوی: همسرشهیدمحسن حججی
📎پ ن: فرازی از وصیت نامہ #شهید_حججی
نمیدانم چہ شد ڪہ سرنوشت مرا بہ این راه پُرعشق رساند
بدون شڪ ،
شیر حلال مادرم ...
لقمہ حلال پدرم ...
و انتخاب همسرم ...
در آن اثر داشتہ
#شهید_محسن_حججی
#سالروز_ولادت🌷
●ولادت : ۱۳۷۰/۴/۲۱ نجف آباد ، اصفهان
●شهادت : ۱۳۹۶/۵/۲۱، سوریه
#صبحتون_بخیـــــر
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆