#خاطرات_شهید
💠نمازشب
●شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم حاج آقاگفت:می خواهیم بریم سفر، توشب بیاخونه مون بخواب. بدزمستانی بود.
سردبود. زودخوابیدم. ساعت حدودا 2 بود، در زدند، فکرکردم خیالاتی شده ام. درراکه بازکردم دیدم آقامهدی وچندتا از دوستانش ازجبهه آمده اند.
●آنقدرخسته بودندکه نرسیده خوابشان برد. هواهنوزتاریک بودکه باز صدایی شنیدم، انگار کسی ناله می کرد. ازپنجره که نگاه کردم دیدم آقامهدی توی آن سرمای دم صبح، سجاده انداخته توی ایوان ورفته به سجده...
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#طنز
آقا ما آخر نفهمیدیم
میگن این واکسنا توش آب مقطره بعد میگن هرکی بزنه هزار جور عوارض داره و ممکنه بمیره
آخر نفهمیدیم توش آب مقطره یا آب مرضه؟!😂
بعد میگن بوسیله این واکسنا یه میکرو چیپ کنترل کننده وارد بدن تون میکنن!!
ما نفهمیدیم اگه میخان چیپ وارد بدن بکنن پس دوز دومشو برا چی میزنند؟ نکنه میخان یه چیپ دیگه وارد کنن که چیپ اولی احساس تنهایی نکنه😂😂😂
بعد میگن اینکه رهبر واکسن زدن دلیل نمیشه که ما هم بزنیم، چون رهبری خیلی موافق واکسن نیستن
ما نفهمیدیم حالا اگه رهبر خیلی موافق واکسن باشن، باید دیگه چیکار کنن که ما بفهمیم خیلی موافقن؟!!
نکنه باید هر روز بعد از نماز صبح یه دوز واکسن بزنن؟!!!
😂😂😂
#پاسخ_به_شبهات
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#سرعتی_عمل_کن_رفیق_وقت_کمه
کسانی به امامِ زمانشان
خواهند رسید،
که اهل سرعت باشند!
و اِلّا تاریخ کربلا نشان داده،
که قافله حسینی
معطل کسی نمی ماند.
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 #دختر_شینا 🇮🇷
✫⇠قسمت :8⃣4⃣
#فصل_هفتم
می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.»
می گفتم: «تو حرف بزن.»
می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.»
صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم.
دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!»
یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم.
ادامه دارد...
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 فرازےازوصیتنـــــامہ 🇮🇷
📄زندگی در این دنیا برایم خیلی سخت میگذرد دیگر از این دنیا بیزارم، دنیایی که با تجملات ظاهری خویش، تو را فریب میدهد، دیگر از این تجملات پوچ دست میکشم و آنچه را که تو گفتهای انجام میدهم..
░مادرجان بگذار ما هم خوب بمیریم تا لااقل به جدمان بگوییم که حسین(ع) جان ما نیز از شعار "هیهات منا الذله" تو پیروی کردیم و به رهبری اماممان به نبرد با یزید زمان برخاستیم، وقتی تاریخ را بنگرید دیگر نقطه مُبهمی باقی نمیماند.
#جاویـــــدالاثر
#یاد_شهدا_با_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#شهید_سیدداوود_شبیـــــری
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
﷽
♦️سوال:
آیا رهبری در تنگنا بودند که واکسن زدند؟
❇️پاسخ:
🔹اگر دیدید به شما گفتند رهبری اینجا دراین مورد و یا آنجا درآن مورد نظرش چیز دیگریست ولی نمیتواند بگوید، در مضیقه است و ما باید وظیفه خودمان را انجام دهیم، و داستان از تاریخ اسلام و زمان پیامبر(ص) برایتان آوردند که پیامبر در فلان ماجرا فرمود من سکوت کردم شما چرا خودتان اقدام نکردید و این مثالها و ماهم الان باید جلو برویم و راه را برای رهبری باز کنیم و آتش به اختیار عمل کنیم، در این صورت چه اتفاقی میافتد؟
🔹نتیجه این افکار این میشود که درآینده برای تمام افعال و اقوال رهبری یک تبصره میآوریم که نظر رهبری چیز دیگریست، روی رهبری فشار است و اینگونه حرفها و بمرور حرف حرفِ خودمان میشود و رهبری جایگاهش را بین ما از دست میدهد، همان چیزی که دشمنان میخواهند
🔹یقین بدانید و مطمئن باشید که حضرت آقا هر نظری داشته باشند صریح میگویند و یا عمل میکنند، نه بصورت مبهم، که هرکس هرجوری خواست برداشت کند
توجه: رهبر مقتدرمان که معادلات دنیا را به هم میریزد را خوار و ضعیف و ذلیل جلوه ندهیم.
✍️حسین دارابی
#پاسخ_به_شبهات
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
5.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سیره_شهدا
💢#شهید_محمدعلی_رجایی را بشناسید!
🔰رجایی و گلابی نوبرانه
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
✅ زن بايد حالت كبريا داشته باشد
🔺 در روايات است كه تكبّر از همه كس بد است، مگر از زن در مقابل مرد بيگانه. زن بايد حالت كبريا داشته باشد و نبايد حالت خضوع و تسليم بر او مستولى شود. اين هم نمونهى بزرگ ديگر، كه زينب كبری (سلامالله علیها) است.
#پویش_حجاب_فاطمی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 #دختر_شینا 🇮🇷
✫⇠قسمت :9⃣4⃣
#فصل_هشتم
به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گوشه پرده اتاقم را کنار می زدم. اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود.
فصل هشتم
زمستان هم داشت تمام می شد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برف ها آب نشده بودند. کوچه های روستا پر از گل و لای و برف هایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقل های کرسی سیاه شده بود. زن ها در گیر و دار خانه تکانی و شست وشوی ملحفه ها و رخت و لباس ها بودند. روزها شیشه ها را تمیز می کردیم، عصرها آسمان ابری می شد و نیمه شب رعد و برق می شد، باران می آمد و تمام زحمت هایمان را به باد می داد.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣5⃣
#فصل_هشتم
چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر می کردم خوشبخت ترین زن قایش هستم. با عشق و علاقه زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می کردم و از سر تا ته خانه را می شستم. با خودم می گفتم: «عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت می بریم.»
صمد آمده بود و دنبال کار می گشت. کمتر در خانه پیدایش می شد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی می رفت رزن.
یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم در اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوال پرسی دوقلوها را یکی یکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: «من امروز می خواهم بروم خانه خواهرت، شهلا. کمی کار دارد. می خواهم کمکش کنم. این بچه ها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید.»
موقع رفتن رو به من کرد و گفت: «قدم! اتاق دم دستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دوده اش را بگیر.»
صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت: «تو می توانی هم مواظب بچه ها باشی و هم خانه تکانی کنی؟!»
ادامه دارد...✒️
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
✍️وصیت نامہ اش دوخط
هم نمیشد نوشتہ:
'ولاتکونوا کالذین نسوالله فانسیهم انفسهم'
مانند کسانے نباشید ڪہ #خدارا فراموش ڪردند و خدا هم خود آنان را از یادشان برد
#شهید_علی_بلورچی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #روایتگری | #روایت_حماسه
🔻 شهیدی که با سربند یاحسین شناسایی شد
🎙راوی : آقای محمد احمدیان
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 #دختر_شینا 🇮🇷
✫⇠قسمت :1⃣5⃣
#فصل_هشتم
شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت: «نمی توانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچه ها برسی.»
کتش را درآورد و گفت: «من بچه ها را نگه می دارم، تو برو اتاق ها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من می روم.»
با خودم فکر کردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند. بهتر است بروم اتاق ها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد.
پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشک ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تازده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم، صدای گریه دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آن ها را آرام می کند. اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد.
ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند؟!
جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر می خواستند. یکی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم. صمد به بچه ای که بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچه ها شیرشان را خوردند و ساکت شدند.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣5⃣
#فصل_هشتم
از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریه دوقلوها بلند شد. حتماً خیس کرده بودند. مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند، بروم دنبال بچه ها. حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچه ها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه می کرد. می گفت: «می خواهم یاد بگیرم و برای بچه های خودمان استاد شوم.»
بچه ها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام می گیرند و می خوابند. دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم و مشغول شدم. گرد و خاکْ اتاق را برداشته بود. با روسری ام جلوی دهانم را بستم. آفتاب کم رنگی به اتاق می تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می کردند. فکر کردم اتاق را که جارو کردم، بروم تشک ها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریه بچه ها و بعد فریاد صمد بلند شد.
ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند.
جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچه ها شیرشان را خورده بودند، جایشان هم خشک بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود؟! ناچار یکی از آن ها را من بغل کردم و آن یکی را صمد. شروع کردیم توی اتاق به راه رفتن. نگران کارهای مانده بودم.
ادامه دارد...✒️
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆