دوستان گرامی
با عرض تسلیت شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
از امشب داستان جدیدی را با نام «#عبورزمانبیدارتمیکند» شروع می کنیم
امیدوارم که خوشتون بیاد
⚘﷽⚘
🇮🇷#عبورزمانبیدارتمیکند 🇮🇷
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت1
چه کسی نمیخواهد عاشق شود؟
میدانی چرا عاشق میشوی؟
اگر عاشق شوی بی معشوق میمیری.
نگو من میشناسم کسی را که بی معشوق نمرده.
او مرده، مطمئن باش. اگر عاشق نشوی هم میمیری.
عشق و محبت بین دونفر وقتی عمیق و پایدار میشود که هر دو نفر معشوق مشترکی داشته باشند.
عشق را باید دانست. باید آن را حس کرد. باید فهمیدش. باید آن را در قلبت جا دهی، میدانم بزرگ است. کوچکش نکن. اگر هم کردی بگذار دوباره بزرگ شود و قد بکشد.
به آسمان نگاه کن و عاشق شو. وقتی نمانده زودتر عاشق شو. تو میتوانی، فقط باید خوب نگاه کنی.
نگاهش کن. آسمان را میگویم. عمیق، نفسگیر، زیبا، مهربان، شفاف. دستت را روی قلبت بگذار و خاضعانه به خاک بیفت.
از پشت شیشههای دودی ماشین دیدمش. حرفهای رضا یکی یکی مثل نوار ضبط شده از ذهنم عبور میکرد.
"اون به درد زندگی نمیخوره، اون فکرش و هدفش با تو خیلی فرق داره. گاهی عشق باعث میشه آدمها از هم دور بشن. چون فقط به یک چیز فکر میکنن اونم رسیدن به هدف خودشونه سعی کن گاهی بدون عشق جستجوش کنی."
گاهی از حرفهاش سردرنمیاوردم، او هم توضیحی نمیداد.
برای شناخته نشدن امروز ماشینم را با رضا عوض کرده بودم. تپش قلبم آنقدر بالا بود که احساس میکردم تمام قفسهی سینهام بالا و پایین میشود. کاش حقیقت نداشت. کاش تعقیبش نمیکردم. کاش هیچ وقت پری ناز را نمیدیدم و محبتش به دلم نمینشست. پری ناز از ماشین آن مرد پیاده شد و با لبخند با او دست داد. همانطور که دستش در دست آن مرد بود با هم صحبت میکردند.
با صدای تقهایی که به شیشهی ماشین خورد چشم از پری ناز برداشتم.
دختر خانم موجهی از پشت شیشه اشاره میکرد که شیشه را پایین بکشم.
من هم شیشهی آن طرف ماشین را پایین کشیدم و اشاره کردم که از آن طرف بیاید و حرفش را بگوید. چون ترسیدم پری ناز مرا ببیند.
دختر که کمی عصبی به نظر میرسید، ماشین را دور زد و سرش را کمی پایین آورد و گفت:
–میشه بفرمایید معنی این کاراتون چیه؟
یک چشمم به پری ناز و یک چشمم به دختر بود.
–خانم میشه زودتر حرفتون رو صریح بزنید. من کار دارم. چی میخواهید؟
حرفم عصبیترش کرد.
–واقعا که ادبم خوب چیزیه. جلوی پارکینگ خونهی ما پارک کردید طلبکارم هستید؟ میدونید چند دقیقس اینجا منتظرم که برید کنار؟ باید حتما با صدای بوقم همسایهها رو اذیت کنم تا متوجه بشید؟
سرم را خم کردم و نگاهی به پشت سرش انداختم. راست میگفت درست جلوی پارکینک آنها بودم.
ولی از طرز حرف زدنش هم خوشم نیامد.
–هیس، خب از اول این رو بگید دیگه.
نگاهی به پری ناز انداخت و با تمسخر گفت:
–اونقدر چراغ زدم ماشین به زبون درامد. ولی شما مثل این که بد جور غرق کاراگاه بازی هستین و انگار نه انگار.
الانم به جای عذر خواهی طلبکارید؟
همان لحظه پری ناز دست آن مرد را رها کرد و به طرف کوچهی ما راه افتاد.
بدون این که جواب آن دختر را بدهم، پایم را روی گاز گذاشتم و دنبال ماشینی که پری ناز را رسانده بود راه افتادم.
نباید گمش میکردم. باید خیلی چیزها را میفهمیدم.
از آینه دیدم که دختره بیچاره همانجا ایستاده و هاج و واج نگاهم میکند.
شیشه را پایین کشیدم و دستم را به نشانهی عذرخواهی برایش بلند کردم. او هم دستش را درهوا به نشانهی عصبانیت پرت کرد.
اینجا محلهی ما بود وقتی پسر بچه بودم پدرم این خانه را خرید. تقریبا از اهالی قدیمی این محله هستیم. تا به حال این دختر را ندیده بودم. البته این روزها دیگر معنی و مفهوم واژهی همسایه تغییر کرده، مثل معنی خیلی از واژها، آنقدر ساخت و ساز زیاد شده که اصلا دیگر مثل قدیم نمیشود همسایهها را شناخت. شاید خانهی ما و چند خانهی کناریمان تنها خانههای کوچه بودند که هنوز بافت قدیمی داشتند. من شناخت کمی از همسایههای کوچهی خودمان داشتم چه برسد به این دختر که خانهشان کوچه پشتی ما هست.
بعد از نیم ساعتی تعقیب و گریز بالاخره در یک کوچهی خلوت جلوی ماشین آن مرد پیچیدم.
مجبور شد روی ترمز بزند.
با عصبانیت از ماشین پیاده شد تا بد و بیراه بگوید.
ولی با دیدن من دوباره فوری سوار شد و خواست دنده عقب بگیرد و فرار کند.
فوری خودم را به ماشینش رساندم و در را باز کردم و بیرون کشیدمش.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
ای چاره هر کار یا باب الحوائج
کار دلم شد زار یا باب الحوائج
با کوله بار حاجتم رو بر تو کردم
غم از دلم بردار یا باب الحوائج
#یا_باب_الحوائج_ع🥀
#شهادت_امام_کاظم(ع)💔
#تسلیٺ_باد🏴🥀
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#مناجاتنامه_شهید
🔰خدایا تو را شکر میکنم به لفظ و زبان که مرا مسلمان آفریدی، خدایا تو را شکر میکنم به اینکه مرا شیعه آفریدی، رهبرم را امام خمینی قرار دادی خدایا تو را شکر میکنم از این که مرا در این زمان آفریدی و من انتخاب شدم برای جنگ با دشمن کافر.
🔰خدایا تو را به لفاظ و زبان شکر میکنم که من را پیغام آور اسلام در این مکان قرار دادی. هرچند که این حقیر لایق آن نیستم خدایا این حقیر نمیدانم و نمیتوانم که با جان و دل و اعمال شکر تو را بکنم فقط میدانم که باید شکر کنم.
🔰خدایا قرآن را آنچنان به من بیاموز که بدانم و آگاه باشم که نمیتوان نمونه آن را آورد، خدایا بگذار آنقدر به قرآنت آشنا شوم که بدانم چرا نمیشود نمونه آن را آورد.
🔰من از سلاح خوشم نمیآید به خاطر اینکه آدم میکشد من از سلاح به خاطر این خوشم میآید که دشمن از آن خوشش میآید.
🔰خدایا خداوندا وای به حال کسی که حکمش حکم تو نباشد و به دلیل حکم و قانون خوی شکسی را بکشد خدایا مرا یاری کن که هرکس را که میکشم حکم تو باشد و طبق قانون تو نه حکم من و قانون من زیرا قانون من کامل نیست و حکم من عادل نیست و قضاوتم اگه به منطقی باشد که منطق الهی نباشد ناقص است. خدایا مرا به حکم عدالت آشنا ساز و حکم حاکم به زمینت را به من شناسان.
📎فرماندهٔ عملیات لشگر ۱۰سیدالشهدا
#سردارشهید_مرتضی_سلمانطرقی🌷
ولادت : ۱۳۳۵/۴/۱۶ تهران
شهادت : ۱۳۶۲/۱۲/۷ جزیرهٔ مجنون ، عملیات خیبر
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🔰 اینها همسایگان نروژ و دانمارکند، خوشحال ترین شادترین مردماااانِ جهان
اسمشان را گذاشتهاند مردمان جزایر فارو!
همان ها که در میهمانی هایشان کت و شلوار میپوشند و کراوات میزنند.
🦈🔪پس از 2 ساعت تعقیب و گریز دلفینها، آنهارا به ساحل کشانده و اینگونه زجرکششان میکنند. با فروکردن میله به مغزشان!
❗️حدس بزنید اگر این اتفاق، نه هرسال که یکسال در ایران میافتاد، چه میکردند با ایران و ایرانیان با خودشان چه میکردند!
#تناقض
#غرب_بهشت_نیست
#ایران_بی_فرهنگ_نیست
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
بدحجاب بیدین نیست📿
ولی فࢪدے👤است که یکے از⇩''
دستوࢪات مهم خدا✨ࢪا نادیده گرفته !
بدحجاب به دلخواه خود یک قسمتی از دین خدا ࢪا در زندگے خود تعطیل کࢪده است !
اما یادمان نره که گناه بدحجاب مثل گناه دࢪوغگویان یا ...••
نیست، بلکه گناهش بزرگتࢪ است
چࢪا که بدحجاب هم خود گناه میکند هم زمینه گناهکارے دیگران را مهیا کࢪده است
#مثلالماس💎`
#زهراییباشیم
#تلنگرانه💫•°
#پویش_حجاب_فاطمے
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷#عبورزمانبیدارتمیکند 🇮🇷
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت2
نمیشناختمش. ولی کاملا معلوم بود که او مرا خوب میشناسد. جوانی لاغر اندام که یک تیشرت و شلوار جذب پوشیده بود.
مشت اول را که به دماغش زدم، عینک دودیاش روی زمین پرت شد. شروع به التماس کرد.
–آقا راستین، شما اشتباه میکنید اون جور که شما فکر میکنید نیست.
نفس نفس میزدم. دندانهایم را روی هم فشار دادم و دو دستی به سینهاش کوبیدم. تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. از یقهاش گرفتم و بلندش کردم. چسباندمش به ماشینش و پرسیدم:
–تو درستش رو بگو.
با ترس نگاهم کرد.
پوزخندی زدم و گفتم:
–بهت نمیاد اینقدر ترسو باشی. تو که میترسی با ناموس مردم چیکار داری؟
با مِن و مِن گفت:
–ولی اون گفت هنوز هیچی بینتون نیست.
حرفش عصبیترم کرد و باعث شد کشیدهی محکمی نصیبش کنم.
–اون غلط کرد. اصلا چرا اینجوری گفت؟ مگه تو بهش چی گفتی؟
–دستش را گذاشت روی جایی که کشیده خورده بود و گفت:
–هیچی، فقط پرسیدم با من بیرون میاد شما ناراحت نمیشید؟ گفت، نه
باور کنید ما رابطمون کاریه، اون میخواد برای خودش شرکت بزنه من فقط دارم کمکش میکنم. چیزی بینمون نیست.
هر چه او بیشتر حرف میزد من عصبیتر میشدم.
فریاد زدم:
–تو چی کارهایی که کمکش کنی؟ از کجا تو رو میشناسه؟
–من قبلا توی یه شرکتی که پریناز حسابدارش بود کار میکردم.
–صدات رو ببر، اسمش رو نیار.
لال شد و سرش را پایین انداخت.
کمی از او فاصله گرفتم و پرسیدم:
–چرا میخواد شرکت بزنه؟ چطوری تو رو پیدا کرد؟
اون که یک ساله حسابدار شرکت ماست.
آرام سرش را بالا آورد و گفت:
–بهم زنگ زد. منم بیکار شده بودم. گفتم به شرطی کمکش میکنم که با هم شریک بشیم.
با چشمهای از حدقه در آمده پرسیدم:
–اونم قبول کرد؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
میدانستم به خاطر جرو بحثی که ماه پیش با پری ناز داشتیم میخواهد شرکت بزند.
چون من آن روز در شرکت به او گفتم:
–اینجا شرکت منه هر کاری که من بگم باید تو انجام بدی.
او هم گفت:
–شرکت زدن که کاری نداره. چرخوندنش مهمه.
منم از حرفهایش عصبانی بودم برای همین گفتم:
–اگه کاری نداره برو یدونه بزن. هر کاری هم دلت میخواد توش انجام بده. اینقدرم اینجا واسه من رئیس بازی درنیار.
ولی این دلیل نمیشود که هر کاری دلش میخواهد بکند.
یا با هر کسی رفت و آمد کند.
یقهی مرد روبرویم را گرفتم و با عصبانیت بیشتری گفتم:
–خوبه که من رو میشناسی و میدونی اگه با یکی لج کنم چی میشه. پس دیگه نبینم دور و بر خانم جاهد باشی. تاسیس شرکت و این حرفها رو هم فراموش کن. فهمیدی یا نه؟
سرش را تند تند تکان داد.
یقهاش را رها کردم. به سرعت برق و باد سوار ماشینش شد و رفت.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
✍️ #ڪلام_شـهید
●موقعی که شهید شدم از شما میخواهم چشمانم را باز بگذارید تا دشمن نگوید شهادت براو تحمیل گشت بلکه با دیده بصیرت در این راه قدم گذاشته و با عزمی راسخ آن را به پایان رسانید، همچنین میخواهم دستهایم رابیرون بگذارید تا دنیاطلبان و عافیتطلبان ببینند که از متاع دنیا چیزی با خود نمیبرم». ما هر چه خون بدهيم انقلابمان پايدارتر مي شود.
●به هيچ وجه سرمايه داران را به منزل و يا سر قبرم راه ندهيد و به آنها بگوييد که حسن ضد شما وحامي ضعفا بوده است. و بدانيد که عاقبت شما نابودي است بدانيد که من و امثال من هميشه آماده شهادت هستيم چه در اينجابه خنجر منافقان و چه در جبهه به دست صداميان.
📎جانشین فرماندهٔ تیپ ۲۱ امام رضا ( ع)
#سردارشهید_حسن_آزادی🌷
●ولادت : ۱۳۳۴/۱۲/۶ مشهد
●شهادت : ۱۳۶۲/۱۲/۸ جزیرهٔمجنون ، عملیات خیبر
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
بیحجابییعنیرایگاندراختیاردیگران
قراردادنخود...‼️
اونیکهحجابدارهوآرایشنمیکنه
ضهیف،زشتویاعقبافتادهنیست🚫
اتفاقااونیکهبیحجابهخودشهضعیف
فرضکردهوبهراحتیزینتهایخودشو
جلودیدچشمایمردایهوسرانقرار
میده...🍂
خانومهایمحترمقدرجایگاهدرجهخودتون
روبدونید🌸
اسلامزنرومحدودنکرده!!
بلکهبهشگفتهتوارزشتبالاترازاینهاست
کههرکیازراهبرسهببینتت✔️
زیباییتوبرایهمسرهتوهستکهبرای
بهدستآوردنتتلاشمیکنه🎈
اسلاماتفاقادنبالآزادیشماهست⛓
اونمآزادیازنگاههرزهیمردهاییکه
بهشمابهعنوانوسیلهرفعنیازشون
نگاهمیکنن
پسهمینالانخودتوازاینوضعیت
بکشبیرونبذاربهتبگنضعیف...
#توکهمیدونیحقباکیه.ir 📿
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#پویش_حجاب_فاطمے
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 #عبورزمانبیدارتمیکند 🇮🇷
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت3
تازه متوجهی مردمی که اطرافمان جمع شده بودند شدم. فوری سوار ماشینم شدم و راه افتادم.
چه کار میتوانستم بکنم. چند بار به پری ناز اعتراض کرده بودم بابت این راحت بودنش با غریبهها ولی او هر بار فقط میگفت " کمکم عادتمیکنی که حساس نباشی اینا همش از حساسیت بیش از حده "
مگر میشود عادت کرد. مگر من گوشت خوک خورم یا مشکل روحی دارم که برایم مهم نباشد.
با صدای زنگ گوشام روی گوشم گذاشتمش. بلافاصله صدای پریناز در گوشم پیچید که با فریاد گفت:
–برای چی من رو تعقیب کردی؟ چرا گرفتی اون رو زدی؟ تو فکر کردی کی...
حرفش را بریدم.
–چه زود خبرا بهت میرسه. بیشتر از اون وقتم رو واسش تلف نکردم چون میخواستم بیام سراغ تو و حقت رو کف دستت بزارم. تعقیبت کردم تا بهم ثابت بشه با چه بی سروپایی میخوام ازدواج کنم. تا با چشم خودم ندیده بودم باورم نمیشد.
–حرف دهنت رو بفهم. من با هر کس که دلم بخواد میرم و میام، به تو هم ربطی نداره. واسه من ادای مردای غیرتی رو در نیار. این عقب افتاده بازیها هم دیگه از مد افتاده، بزار در کوزه آبش رو بخور. خوبه فعلا هیچ نسبتی با هم نداریم.
–هیچ نسبتی هم نخواهیم داشت. بهتره تا قبل از این که به خونه برسم از اونجا بری. وگرنه بلایی که سر اون آوردم سر توام میارم. جلوی مامانمم صدات رو ننداز تو سرت. تو لیاقت نداری عروسش بشی.
با بغضی که کنترلش میکرد گفت:
–یک ساله سرکارم گذاشتی الانم یه بهونه پیدا کردی که بزنی زیرش؟
–بهونه؟ بمون همونجا تا بفهمی بهونه یعنی چی؟
گوشی را قطع کردم و پایم را محکم تر روی گاز فشار دادم.
به خانه که رسیدم.
چشمهای اشکی مادرم اولین چیزی بود که دیدم. کنار حوض کوچک حیاط نشسته بود.
مادرم زن شوخ و شادی بود. دیدن اشکهایش برایم جام زهر بود.
–کجاست مامان؟
–رفت. با صدای گوشیام از جیبم خارجش کردم.
–چه بد موقع زنگ زدی رضا.
–چیه انگار تو نرمال نیستی.
–مادر داخل خانه رفت.
–نیستم. چون اونچه نباید میدیدم دیدم. همش به این فکر میکنم من چطور عاشقش شدم.
–گاهی آدما اشتباهی عاشق میشن راستین. اینو وقتی میفهمیم که کار از کار گذشته.
–بخور آروم بگیری پسرم. مادر بود با یک لیوان آب. رضا گفت:
–حالا بعدا بهت زنگ میزنم الان فقط آروم باش. گوشی را قطع کردم و
لیوان را از دست مادر گرفتم و یک نفس سر کشیدم.
–کاش اون دفعه که داداشت امد شرکت و پریناز رو دید و بهت گفت اختلاف افکارتون زیاده یه تجدید نظری تو تصمیمت میکردی پسرم.
–الان وقت سرزنش کردنه مامان؟ خود حنیفم با زنش چیشون به هم میخورد؟ ولی الان دارن خوشبخت زندگی میکنن.
–نگو راستین، زن حنیف به ایرانی بودنش افتخار میکنه. ایرانی رو عقب افتاده و امل نمیدونه.
تمام خشمم را سر لیوان خالی کردم و روی زمین کوبیدمش.
هزار تکه شد.
مادر هینی کشید و نگاهم کرد.
بعد دستم را گرفت و دوباره کنار خودش نشاند و دلجویانه گفت:
–الان که طوری نشده، محرمت نبود که... از حرفهایی که پری ناز پشت تلفن با تو زد فهمیدم اون دوست نداره تو توی هیچ کارش دخالت کنی. ناراحتی نداره، خدا رو شکر که زودتر فهمیدی چقدر از زن بودنش داره سواستفاده میکنه. البته پری ناز میگفت، بهش تهمت زدی و اشتباه می کنی. اون فقط یه ملاقات کاری بوده. آره راستین؟
–بلند شدم و آن طرفتر روی زمین نشستم و به دیوار حیاط تکیه دادم.
–اصلا ملاقات کاری باشه، به من میگفت با هم میرفتیم. چه معنی داده کافی شاپ رفتن و خنده و شوخی کردن.
–یک ساعتی که پری ناز پیش من و بابات بود مدام یا با تلفن حرف میزد یا پیام میداد. بابات گفت این دختره ازدواج براش زوده، اون هنوز توی فکرش جایی برای کس دیگه باز نکرده، خیلی درگیره.
–درگیر چی؟
–بابات میگفت درگیر همهی چیزهایه که شاید سالهای پیش بهش داده نشده و اون میخواد همهرو یه جا بگیره، میگفت راستین برای ازدواج باید ته صف خواستههای پریناز وایسه. وگرنه...
بعد زیر چشمی نگاهم کرد.
–احتمالا تو رفتی اول صف وایسادی. نظم رو بههم زدی و آشوب راه انداختی. گاهی آدما خودشونم نمیدونن واقعا از دنیا چیمیخوان فقط بیخودی ذهنشون رو شلوغ میکنن. همین که خواستشون رو به دست میارن میفهمن چیزی که میخواستن این نبوده.
–میخواستم زودتر محرم بشیم رفت و آمدمون راحت باشه.
پری ناز توسط شریکم کامران به عنوان حسابدار وارد شرکت شد. بعد از یک مدت در همهی کارها نظر میداد. البته نظراتش هم گاهی سازنده بود. خودش میگفت به خاطر تجربهی کاری که دارد.
کمکم از زرنگیاش خوشم آمد و بیرون از شرکت هم با هم قرار دوستانه میگذاشتیم. تا این که چند وقت پیش پیشنهاد ازدوج دادم و قرار شد برای آشنایی با مادرم به خانمان بیاید.
فکرش را هم نمیکردم اولین جلسهی آشنایی مادرم با عروس آیندهاش، به سرانجام نرسد.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#خاطرات_شهید
همسر شـهید:
فرهادِ من راوی جنگ دفاع مقدس بود،یک ماه مانده به اینکه سال کهنه جای خود را به سال نو دهد فرهاد راهی سرزمین های نور می شد و از رشادت های جوانان و نوجوانانی میگفت که شاید هیچ کدام از آن ها را ندیده بود...
به من همیشه میگفت : من تو و محمد رو همه زندگی ام رو از همین شهدا گرفتم و این تنها خدمتیه که من براشون انجام میدم،که با روایتگری یاد و خاطره شهدا رو زنده نگه میدارم..شرط اولیه ازدواجمان هم همین بود که در این مسیر همراهش باشم ، نه اینکه مانع باشم و من در همه سفر ها همراهش بودم.
#شهید_فرهاد_خوشهبر
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
✍️ #کلام_شهید
●سه چهارم دختران حجابشان حجاب نیست!! و چیزهایی که میپوشند ؛واقعا حجاب نیست چادر میپوشند ، ولی چادرشان دارای برق و مُد است.
●حضرت صاحب الزمان (عج)! خدا به شما صبر دهد، زیرا او منتظر ماست نه اینکه ما منتظر او باشیم. هنگامی می شود گفت منتظریم که خود را اصلاح کنیم.
#شهید_احمد_محمد_مشلب🌷
●ولادت : ۱۹۹۵/۸/۳۱ نبطیه ، لبنان (۱۳۷۴/۶/۹)
●شهادت : ۲۰۱۶/۲/۲۹ ادلب ، سوریه ( ۱۳۹۴/۱۲/۱۰)
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 امام فیسبوکی📲
🔺فرض کنید #امام_زمان عجل الله از طریق فیسبوک ظهور کنند و با شیعیان مرتبط باشند!
خنده دار نیست؟!
❌ #احمد_الحسن مدعی دروغین امامت و نبوت، فقط از طریق فیسبوک با پیروان خودش در ارتباط است...
⚠️تازه اگه فیسبوک مثل مدتی پیش، قطع بشه
ارتباط پیروان او با امامشان مختل میشه!
#پاسخ_به_شبهاتوشایعات
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 #عبورزمانبیدارتمیکند 🇮🇷
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت4
مادر کنارم نشست و پرسید:
–حالا چطور شد تعقیبش کردی؟
–میدیدم همش با تلفن حرف میزنه و قرار میزاره. البته میدونم که قرار کاریه، ولی دلم نمیخواد همسر آیندم اینجوری بی قید باشه. رفت و آمدش تو همون موسسه کوفتی برام بسه، ظاهرش کمک به دخترای بدبخته ولی باطنش رو خدا میدونه.
–چی بگم پسرم. اینا میگن ما روشن فکریم دیگه، این کارامون یعنی پیشرفت کردیم.
–نه مامان. اینا گرد سوز فکرم نیستن چه برسه روشنش، من دوست ندارم زنم فکرش چراغونی باشه، نورش چشمم رو میزنه.
–خب پسرم، تو اول باید خانوادهی دختر رو بشناسی، تو که میگی اصلا نمیدونی خونش کجاست. فقط میدونی میره موسسه.
–میدونم اکثرا پیش خالش میمونه. پدر و مادرش فکر کنم اینجا نیستن. زیاد در موردشون حرف نمیزنه منم نمیپرسم.
علاقهام به پریناز تنها عاملی بود که همیشه باعث میشد دنبال سوال این جوابها نگردم. نکند خود من هم منورالفکر بودم.مادر بلند شد و راهی را که آمده بود را برگشت و زمزمه وار گفت:
–مثلا روز جمعهایی کیک پختم به خوشی دور هم بخوریما.یاد حرفهای پری ناز افتادم که گفت: من با اون پسره قرار کاری داشتم. روز جمعه چه قرار کاری میشه داشت.
مثل برادرم آدم مذهبی نبودم. ولی این آزادی که پری ناز حرفش را میزد هم نمیتوانستم قبول کنم. وقتی با دوستم رضا از مشکلم گفتم. نظرش این بود که باید از همین اول آخرها را بگویم. وگرنه بعد از ازدواج دیگر کاری نمیشود کرد. مثل خیلی از مردها باتلاق روبرویشان را چمنزار میدیدند ولی وقتی جلوتر رفتند زیر پایشان خالی شد و فرو رفتند. آنقدر درگیر نجات خودشان شدند که به هر ریسمانی چنگ زدند. حرفهای رضا گاهی مرا میترساند. حتی گاهی از عشق هم میترسیدم.یادم است یک روز که در اتاق کار با کامران و پری ناز در مورد مسائل کاری با هم حرف میزدیم. خانم ولدی برایمان شیرینی آورد و روی میز گذاشت.
کامران دستش را دراز کرد تا یکی بردارد.
پری ناز روی دستش زد و به شوخی گفت، خانم ها مقدم ترند.
در دلم آشوبی به پا شد و تیز نگاهش کردم. ولی او شیرینی را برداشت و با لذت خورد. شیرینی که آن روز خوردم نتوانست کامم را شیرین کند. وقتی به خودم آمدم نیمی از ظرف شیرینی را خورده بودم. وای که چقدر مزهی تلخی داشت. امان از روزی که فشارت پایین باشد و کامت تلخ، دیگر با هیچ قندی فشارت بالا نمیآید. از آن روز به خیلی چیزها حساسیت پیدا کردم. به خصوص به این جمله، " در محیط کار طبیعی است پیش میآید."
حساسیتم وقتی کهیر زد که ماجرای شرکت زدن و پچ پچ اطرافیان وادارم کرد دنبال درمان قطعی باشم. تا کی قرص هیدروکسیزین مصرف میکردم. باید کبدم پاکسازی میشد.
گاهی با خودم فکر میکنم چه فرقی بین من و حنیف است، چرا او اینقدر احساس خوشبختی دارد. حتی غم غربت، دوری و سختی کارش نتوانسته خوشبختیاش را از او بگیرد.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
✍️ #ڪلام_شـهید
اگر به رئیس جمهور با مرکب سیاه خودکار رأی داده ایم ، به ولی فقیه زمان با جوهر سرخ خون رأی دادیم »...
#خاطرات_شهید
●ساعت ۲ نصف شب بود . پادگان دوکوهه خیر سرم داشتم میرفتم نماز شب بخونم رفتم سمت دست شویی برای تجدید وضودیدم صدای خس خس میاد ، ۴ تا توالت از حدود ۲۵ تا رو شسته بود رفته بود سراغ پنجمی ...کنجکاو شدم که این آدم مخلص کیه ؟
●پشت دیواری قایم شدم... اومد بیرون رو چند لحظه ای سرش روگرفت رو به آسمان ور ماه افتاد رو صورتش ... تعجب کردم . باورم نمیشد ، اسدالله بود ؛فرمانده گردان ...
●با یه دست داشت دست شویی هارو می شست...تا سحردرگیر بودم با خودم فرمانده 2 تا گردان با یه دست داشت دست شویی های پادگان دوکوهه رو تمیز میکرد ...
📎فرماندهٔ گردان حمزه ، مسئولآموزش و فرمانده محورلشگر ۲۷محمدرسولالله
#سردارشهید_اسدالله_پازوکی🌷
●ولادت : ۱۳۴۳/۲/۲ پاکدشت ، تهران
●شهادت : ۱۳۶۴/۱۲/۱۱ فاو ، عملیات والفجر۸
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
﷽
💢 در روزهای اخیر ویدئویی در توییتر دست به دست می شود که یک دختر «اوکراینی» با فریاد بر سر نظامیان های روسی از آنها می خواهد که آنجا را ترک کنند.
❗️این پست جعلی تاکنون بیش از 700 ریتوییت، 2500 توییت با نقل قول، بیش از 2000 لایک به دست آورده است.
👈این ویدیو به وقایع مناقشه فلسطین و اسرائیل در 9 سال پیش اشاره دارد. این فیلم را می توان در YouTube یافت، تاریخ انتشار آن 24 دسامبر 2012 است.
#پاسخ_به_شبهاتوشایعات
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🔸شهید مهدی زین الدین :
🌹هر گاه شب جمعه #شهدا را یاد کردید، آنها شما را نزد "اباعبدالله" (ع) یاد میکنند.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸استاد رحیم پور ازغدی پاسخ می دهد
🔹آیا بهتر نیست حجاب انتخابی باشد تا هر کس میخواهد با میل و رغبت آن را بپذیرد؟
آیا الگوی کشورهای اسلامی دیگر مناسب تر نیست؟
آیا باید تمام کسانی که حجاب کامل ندارند را
با یک دید نگاه کرد؟
#پویش_حجاب_فاطمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🔸 سخنان آتشین سرهنگ آمریکایی داگلاس مک گرگور در مصاحبه با فاکس نیوز در مورد واقعیت حوادث اوکراین:
🔹روسیه مجبور به حمله شد
پوتین ۱۵ سال پیش درباره مشکلات هشدار داد
🔹به هیچ یک از خواسته های روسیه توجهی نشد
🔹آمریکا هرگز چنین وضعیتی را در کوبا تحمل نخواهد کرد.
🔹گروه نیروهای مسلح اوکراین محاصره شده و در چند روز آینده شکست خواهند خورد.
🔹اوکراین کشور فاسدی است که هیچ ربطی به کشورهای لیبرال اروپا ندارد
#اوکراین
#پاسخ_به_شبهاتوشایعات
#خاطرات_شهید
●به من در مورد تربیت بچهها ﻣﻰﮔﻔﺖ: اﻳﻨﻬﺎ آﻳﻨـﺪه ﺳـﺎزان ﻣﻤﻠﻜـﺖ ﻫـﺴﺘﻨﺪ. ﺑـﻪ ﺑﭽ ﻪﻫﺎ اﺣﺘﺮام ﺑﮕﺬارﻳﺪ و ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺷﺨﺼﻴ ﺖ ﺑﺪﻫﻴﺪ. ﺧﻮد ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺑﭽ ﻪﻫﺎﺧﻴﻠﻰ ﻣﺤﺒ ﺖ ﻣـﻰﻛـﺮد و آﻧﻬـﺎ را اﻣﺎﻧﺘﻬﺎى اﻟﻬﻰ ﻣﻰداﻧﺴﺖ.
●ﻓﻮق اﻟﻌﺎده ﻣﻬﺮﺑﺎن و دﻟﺴﻮز ﺑﻮد. ﻫﺮ ﺣﺮﻓﻰ ﺑﻪ دﻳﮕﺮان ﻣﻰﮔﻔﺖ، ﻧﻤﻮﻧﻪ ﻛﺎﻣـﻞ آن در ﺧـﻮدش ﻣﺘﺠﻠّـﻰ ﺑﻮد. اﮔﺮ ﻣﻰﮔﻔﺖ: ﻧﻤﺎز را او ل وﻗﺖ ﺑﺨﻮان ﺑﻪ ﻃﻮر ﻣﺴ ﻠﻢ ﺧﻮدش ﺑﻪ ﺑﺮﭘﺎﻳﻰ ﻧﻤﺎز او ل وﻗﺖ ﻣﻌﺘﻘﺪﺑﻮد.
● او اﻧﺴﺎن ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺘﻰﺑﻮد و ﻫﻤﻴﺸﻪ از ﺟﻨﺠﺎل دورى ﻣﻰﻛﺮد. ﺗﻮاﺿﻊ ﺑﺎرزﺗﺮﻳﻦ ﺻﻔﺖ او ﺑﻮد. ﻧﻤﺎز ﺟﻤﻌﻪ را ﺗﺮك ﻧﻤﻰﻛﺮد. اﮔﺮ ﻣﻴﻬﻤﺎن داﺷﺘﻴﻢ، ﺑﺎ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻬـﺎ دﺳـﺘﻪ ﺟﻤﻌـﻰ ﺑـﻪ ﻧﻤﺎز ﺟﻤﻌﻪ ﻣﻰرﻓﺘﻴﻢ.
✍️به روایت همسربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ طرحوعملیات لشگر ۵ نصر
#سردارشهید_محمدباقر_صادقجوادی🌷
●ولادت : ۱۳۳۷/۱۱/۱۴ مشهد
●شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۱۲ شلمچه ، عملیات کربلای ۵
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡چرا چسبیدید به حجاب؟!
#دختران_انقلاب
#پویش_حجاب_فاطمی
🇮🇷#عبورزمانبیدارتمیکند🕰🇮🇷
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت5
چهار ماه از آن روزها گذشته بود.
همان روزها به شریکم گفتم اگر پری ناز پایش را در شرکت بگذارد من دیگر نیستم. باید سهمم را بدهد.
شریکم کامران علیرغم میل باطنیاش عذر پری ناز را خواست.
تقریبا همه در شرکت موضوع را فهمیده بودند. پری ناز از این موضوع بیشتر از قطع رابطهمان ناراحت بود.
ولی برای من دیگر هیچ چیز مهم نبود.
در این چهار ماه چند بار به طور تصادفی دیدمش. خبر داشتم که سفر چند هفتهایی به خارج از کشور داشته و دیگر حرف و سخنی از شرکت زدن و این حرفها در میان نیست.
گاهی به شرکت میآمد و به بهانهی این که با منشی کار دارد یا با او میخواهند جایی بروند میدیدمش. نگاهش دیگر جسارت نداشت. معلوم بود که از کارش پشیمان است و میخواهد باب آشتی را باز کند.
در این مدت کارمان رونق کمی داشت. حسابداری شرکت را کامران خودش به عهده گرفته بود. میگفت در هفته دو روز هم انجام بدهم به همهی حسابها میتوانم برسم.
این روزها مادر حرف ازدواج را کنار گوشم زمزمه میکرد. اصلا دلم نمیخواست در موردش فکر کنم و زیر بار نمیرفتم.
ولی مادر کوتاه نمیآمد و تمام سعیاش را میکرد که مرا مجاب کند. تا این که یک روز آمد و گفت که دختری را دیده و پسندیده و اصرار داشت که من هم ببینمش.
هر چقدر میگفتم نمیخواهم ازدواج کنم، قبول نمیکرد.
روی تَختم نشسته بودم و به حرفهایش فکر میکردم. اصلا شاید ازدواج باعث شود بِبُرم از هر چیزی که مرا به گذشته متصل میکرد.
با صدای تقهایی که به در خورد سرم را بلند کردم.
مادر وارد شد.
–میخوام به بیتا بگم شمارشون رو بگیره ها.
–حالا چرا اینقدر عجله داری مامان؟ فرصت بده یه کم فکر کنم.
مادر جلوتر آمد.
–در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.لبخند زدم.
–کی گفتم میخوام استخاره کنم. من فقط میخوام فکر کنم.
–پسرم همین دل دل کردن خودش یعنی کار خیر رو میخوای به عقب بندازی دیگه.بعد بغض کرد.
–آخه تو چقدر سنگدلی، نمیخوای من آخر عمری بچهات رو ببینم؟ اون از برادرت که رفت تو غربت ازدواج کرد و دوری نصیبم شد. حالام که میگه قرار نیست هیچ وقت بچه دار بشن. اینم از تو که حرف گوش نمیدی و میخوای عذابم بدی.
با تردید پرسیدم.
–حنیفاینا نمیتونن بچهدار بشن؟
–دکترا اینطور گفتن.
پوفی کردم و سرم را در دستهایم گرفتم. –آخه چقدر میخوای منتظر اون پری ناز ورپریده باشی.
اون اصلا بیادم واسه تو زن بشو نیست. منم اصلا دلم نمیخواد اون عروسم بشه.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–این چه حرفیه مادر من؟ کی گفته من منتظر اونم؟
–بغضش تبدیل به لبخند شد.
–میدونستم پسرم عاقل تر از این حرفهاست. پس دیگه قرار خواستگاری رو بزارم؟
–خواستگاری؟
سرش را به طرفین تکان داد.
–منظورم همون آشناییه.
سرم را پایین انداختم.
–نگرانم مامان.مادر دستم را گرفت.
–خیالت تخت باشه، اصلا نگران نباش. خیلی خانواده خوبی هستن. از اون اصل و نصب دارا.پوزخندی زدم.
–آخه مگه اصل و نصب واسه من زن میشه؟
–آخه تو که اونجا نبودی، خیلی دختر مودبی بود. بیتا هم تعریفش رو میکرد. اصلا یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی.
–حالا شما کجا باهاشون آشنا شدید؟
–گفتم که گاهی روزا مادر دختره میاد پیاده روی. اینبار دخترشم باهاش امده بود.بعد از پیاده روی برای استراحت با بیتا روی نیمکتهای آلاچیق نشسته بودیم که اونا هم امدن.بیتا میگفت، خونشون تو کوچهی اوناست. میگفت دورادور باهاشون آشناست. بلند شدم ایستادم.
–بیتا خانم چرا واسه پسر خودش نمیگیرتش؟مادر چشم غرهایی رفت.
–پسر اون آدمه؟ خودش شصتا دوست دختر داره. نه کار درست و حسابی داره، نه حرف زدن بلده. بعد با خودش زمزمه وار گفت: " معلوم نیست خرج این همه رفت و آمدهاش رو از کجا میاره؟"بعد دستش را پشت آن یکی دستش کشید.
–همیشه خدارو شکر کردم که تو لنگهی اون نیستی. خدارو شکر هم کار درست و حسابی داری هم دنبال اونجور دخترای...بعد صورتش را مچاله کرد و ادامه داد:
–چه میدونم، پولت رو خرج این دخترا نمیکنی.
–نگران پولای من نباش مامان جان. او دخترا خرج زیادی ندارن. سرو تهش یه آب میوه و کیک تو کافی شاپه.
–استغفرالله...بلند شدم و به طرف در اتاق راه افتادم.
–من خیلی وقته مرض قند گرفتم. این کیک و شیرینیها زیادی حال آدم رو بد میکنه. منتها آدمها خودشون نمیفهمن. چون بهش میگن بیماری خاموش. وقتی میفهمن که دیگه کار از کار گذشته.بلند شد و دنبالم آمد.
–حالا کی گفت تو برو این همه قند مصرف کن؟ من گفتم یدونه زن میخوام برات بگیرم نه بیشتر.بعد هم خندید.حرفی نزدم و او ادامه داد:
–تو کوتا بیا دل مادرت رو نشکن، مطمئن باش دور از جونت دیابت نمیگیری.
به چشمانش خیره شدم. چطور میگفتم فکر پریناز هنوز هم رهایم نکرده.
التماس را در نگاهش خواندم.
–باشه، هر کاری دلت میخواد بکن.
ادامه دارد.....
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆