⭕️این مادر از مدرسه دخترش تو کالیفرنیا به دلیل شستشوی مغزی و تشویق به شرکت تو کلوپهای همجنسگرایان که منجر به افسردگی شدید و خودکشی دخترش شده شکایت کرده!
تزریق ایدئولوژی فقط برای مسلمونا اشکال داره؟!
👤 |ز|نـ|ـد|ا|نـ|ـی|
#پویش_حجاب_فاطمی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت42
نگاهی به خانم ولدی انداختم و گفتم:
–واسه من کار درست کردیا. بعد قیافهی مظلومی به خودم گرفتم.
–اگه اخراجم کنه چی.خانم ولدی لبش را به دندان گزید.
–نه بابا اخراج چیه؟ تا حالا دیدی کسی رو واسه خندیدن اخراج کنن؟ اگه توبیخت کرد، من میام میگم تقصیر تو نبود.دوباره خندهام گرفت.
–میخوای بیای بگی، بهم گفتی معتادم؟
–هیس، اسمش رو نیار. آروم به خودم بگو.در حالی که لبم از خنده جمع نمیشد نزدیکش رفتم و ماجرای نماز خواندنم را برایش تعریف کردم. نفسش را بیرون داد و گفت:
–خب اینو از اول بگو دیگه دختر، اصلا چرا میری مسجد، به خودت عذاب میدی. بعد بلند شد و دری را که آن طرف یخچال تعبیه شده بود باز کرد.
–اینجا حمامه، کارایی نداره. وسایل اضافه رو داخلش گذاشتم و توش موکت انداختم و نمازخونش کردم. اینجا به جز من کسی نماز نمیخونه، میتونی بیای اینجا بخونی. اگه نمیخوای کسی بفهمه در رو ببند بعد که نمازت تموم شد آروم بیا بیرون. چون در اینور یخچاله اصلا از بیرون دید نداره. خیالت راحت. جانماز و چادر نماز هم هست. فقط موندم چرا نمیخوای کسی بفهمه، اُفت کلاسه؟خودم هم درست نمیدانستم چرا، برای همین گفتم:
–نمیخوام ریا بشه.لبهایش را بیرون داد.
–امر واجب ریا نداره که، بازم هر جور خودت راحتی.
–خدا خیرتون بده، دیگه لازم نیست هر روز برم در مسجد رو بکوبم و خادمش رو اذیت کنم.
–وا! مگه بستس؟
–آره دیگه، ساعت نماز که میگذره میبندن.
–وا! آخرالزمون شده. حالا بیا برو نمازت رو بخون که کلی از اذان گذشته. تا اون موقع هم جلسهی آقا تموم شده، برو ببین چیکارت داره.بعد از نمازم همین که از آبدارخانه بیرون آمدم راستین جلویم ظاهر شد. نگاهمان به هم گره خورد. درلحظه احساس کردم قلبم بهمن شد روی تک تک رگهایم و خون رسانی قطع شد. پرسید:
–اینجایید؟ مگه نگفتم بعد از جلسه بیایید اتاقم؟ نگاهم را روی زمین پرت کردم و باصدایی که از ته چاه میآمد گفتم:
–داشتم میومدم.
همانطور که به طرف اتاقش میرفت گفت:
–زودتر.بعد از چند دقیقه وارد اتاقش که شدم،جلوی پنجره ایستاده بود.
–بیا بشین.
همین که روی صندلی نشستم روبرویم نشست و خیره نگاهم کرد. دستپاچه شدم و نگاهم را منحرف کردم.
–کارم داشتید؟
–نه به این که تو این مدت یه لبخند نزدی، نه به این که امروز صدای خندت شرکت رو برداشته بود. کاش قطره آبی میشدم و از خجالت به زمین فرومیرفتم.
–ببخشید ناخواسته بود.پوزخندی زد و گفت:
–بگذریم. امروز میخواستم در مورد یه مسئلهایی باهات حرف بزنم.
–چیزی شده؟دستی به صورتش کشید.
–آقای مصطفوی از شرکت مدار کنترل زنگ زده بود. میگفت موجودی ندارید. خواست چک رو برگشت بزنه من گفتم دست نگه داره. اینجا چه خبره خانم مزینی چرامانبایدموجودی داشته باشیم. ما که فروش خوبی داریم. با سود بالا هم داریم میفروشیم. پس جریان چیه؟سرم را پایین انداختم.مایوسانه نگاهم کرد.بعد از چند لحظه پرسید:
–یعنی من اشتباه روی شما حساب کردم؟سرم را بالا آوردم.
–راستش موجودیمون خیلی پایین امده و چکهامون کسر موجودی داره و برگشت میخوره. حالا تصادفی این شرکت به شما زنگ زدن ما چکهای دیگهایی هم داشتیم که برگشت خوردن. اون قبلیا یا به من زنگ زدن یا به آقای طراوت.ایشون گفتن فعلا به شما چیزی نگم تا خودشون همه رو حل و فصل کنن.بلند شد و دستی به موهایش کشید.
–یعنی چی گفته حل و فصل میکنم.چرا چیزی به من نگفته؟
–باور کنید من نمیدونم. من خودمم به بعضی حسابها مشکوک شده بودم.دوباره روی صندلی نشست و عصبی پرسید:
–پس چرا به من چیزی نگفتید؟از حالت عصبیاش ترسیدم.
–آخه هنوز مطمئن نیستم. باید بیشتر بررسی کنم. نفسش را بیرون داد.
–باشه، بررسی کنید ببین مشکل از کجاست. فقط زودتر.باصدای لرزانی گفتم:
–باید منابع ورودی و خروجی شرکت رو چک کنم. تا ببینم...حرفم را برید.
–زودتر چک کنید.پرسیدم:
–کیا به حسابها دسترسی دارن؟
–من و کامران.به فکر رفتم.
–شما به من چند روز وقت بدید سعی میکنم مشکل روپیداکنم.اگرنتونستم ...دوباره پرید وسط حرفم.
–اگر نتونستید من خودم یه حسابرس میارم اون فوری مشکل رو پیدا میکنه. سرم را به علامت تایید حرفهایش تکان دادم.
–فقط دفاتر حسابهای قبلی رو باید در اختیارم قرار بدید.دستش را به طرف اتاق کامران دراز کرد.
–از کامران بگیر. ازجایم بلند شدم.
–پس من زودتر برم.او هم از جایش بلند شد.
–من هر چی سرمایه داشتم ریختم تو این شرکت، اگه به مشکل بخوره تمام مسئولیتهاش به عهدهی منه. همهی اسناد به اسم منه و همه من رو به عنوان مسئول این شرکت میشناسن.
–بله، میفهمم. انشاالله که حل میشه.با استرس گفت:
–من منتظر خبری از شما هستم
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴شب زیارتی
🛑 یه کنج از حرم بهم جا بده...
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥عمریست دخیلم به ضریحی که نداری ...
🔹شهادت جانسوز شیخ الائمه و رئیس مذهب شیعه امام جعفر صادق علیه السلام را تسلیت میگوییم.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
✋🚫تا آخر بخونین بعد قضاوت کنین
❌اوضاع خوب نیست!
❌هر روز داره بدتر میشه
❌مملکت داره نابود میشه
❌ایران داره ویران میشه!
⁉️نظرتون چیه؟
⁉️ببینیم نظر کارشناسای خارجی چیه؟!
🔰توی لینک زیر ببینیم نظر کارشناسای آمریکایی چیه؟!👇
___________________
https://eftekhar1357.ir/?p=2745
-------------------------------------------
🤔عجب!! اینا دارن میگن ایران امروز، همون امپراتوری پارس هاست که توی تاریخ بوده...
🔰خوب بریم ببینیم نظر کارشناس اسرائیلی چیه؟!👇
___________________
https://eftekhar1357.ir/?p=2460
-------------------------------------------
🤔 اینم با اینکه سعی میکنه ایرانو یه تهدید نشون بده اما داره میگه ایران در مسیر بازگشت به شکوه گذشته خودشه!!
🔰بریم ببینیم نظر کارشناس روس چیه؟!👇
___________________
https://eftekhar1357.ir/?p=2302
-------------------------------------------
🙂☝️این یکی هم داره میگه هر کشور دیگه ای جای ایران بود، نصفه سال هم نمی تونست دوام بیاره!!!
🔰 بریم ببینیم نظر کارشناسای شبکه های ماهواره ای چیه؟!👇
___________________
https://eftekhar1357.ir/?p=3258
-------------------------------------------
🙂☝️باورتون میشه؟! اینا هم که میگن ایران ابرقدرت شده
⁉️پس چرا بعضی از ماها همش فکر می کنیم اوضاع داغونه؟! چرا هیچ وقت بنظرمون نمیاد که داریم پیشرفت می کنیم؟
♦️پاسخش اینجاست👇
___________________
https://eftekhar1357.ir/?p=1611
-------------------------------------------
✋همه جا منتشر کنین تا همه بفهمن تهاجم رسانه ای یعنی چه و چرا رهبر انقلاب فرمان جهاد تبیین دادند؟!
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#گزارش
#بینالملل
♨️اسپانیا با تغییراتی در قوانین #سقطجنین سن قانونی سقط جنین را تا ۱۶ سال کاهش داد
⤵️خب به سلامتی روز به روز سن متقاضیان سقط جنین در اروپا و آمریکا پایین تر میاد
😏 سلبریتیهای ما یه کم هم به فکر حقوق نوجوونای غربی باشن بد نیست
📌حالا چیزی که جالبه اینه که طبق نظر سلبریتیهای فهیم ما بارداری از طریق نامشروع اونم در ۱۶ سالگی مشکلی نیست؛ اما همین بارداری از طریق ازدواج میشه کودک همسری و ظلم به زن!!
🌐منبع:https://www.theguardian.com/world/2022/may/12/spain-to-ease-abortion-limits-for-over-16s-and-allow-menstrual-leave
#پویش_حجاب_فاطمی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت43
مدتی بود مادر متوجه شده بود که من دوباره ارتباطم را با پری ناز از سر گرفتهام.از دستم حسابی دلخور بود. بدتر از آن این که وقتی مجبور شدم حقیقت بهم خوردن خواستگاری از اُسوه را هم بگویم، حسابی به هم ریخت و از اُسوه برای خودش یک بُت ساخت.روزهای اول که اصلا با من حرف نمیزد. کمکم با پا درمیانی پدر، بالاخره کوتاه آمد. یک روز که از سرکار به خانه برگشتم. دیدم کنار حوض نشسته و غرق فکر است.کنارش ایستادم و پرسیدم:
–کشتیهات غرق شده خانم بزرگ؟ در چشمهایم براق شد و جواب نداد.
چقدر از سربه سر گذاشتنش لذت میبردم. همین نگاههای تیزه از سر مهربانیاش هم لذت بخش بود.
–حالا چی بوده؟ کشتی مسافربری؟ تفریحی؟ نکنه نفت کش بوده؟ یا زیر دریایی؟ یا نکنه از این کانتینر برها بوده؟
آخ آخ از اونا باشه که دیگه ورشکست شدیم رفته، این همه جنس به باد رفته؟ پس منم بشینم پیشت با هم غصه بخوریم. بی مقدمه گفت:
–بیتا میخواد بره خواستگاری واسه پسرش.
–خب شما چرا ناراحتی؟
–چون میخواد اُسوه رو بگیره واسه پسرش.
–چی؟ واسه اون پسر داغونش؟ مطمئن باشید جواب رد بهش میدن.
–نه، بیتا با مادر اُسوه صحبت کرده اونم قبول کرده که برن.اصلا باورم نمیشد چرا باید قبول کنن.
–حیف دختر به این خوبی، آخه چرا میخوان بدبختش کنن؟
مادر دستش را داخل حوض آب کرد.
–تقصیر ماست، چرا این کارو کردی راستین؟ آخه این پری ناز چی داره؟ چرا ولش نمیکنی؟ اون به درد زندگی نمیخوره. اصلا چطور دوباره خودش رو بهت چسبوند.بلند شدم و شروع به راه رفتن کردم.
–مامان من که گفتم، اون قسم خورد که بین خودش و اون پسره هیچی نبوده، فقط یه رفت و آمد کاری بوده. کلی دلیل و برهان آورد، گریه کرد. اونجوریام که شما میگی نیست.عذاب وجدان گرفتم. تازه شرمندش شدم که اینقدر زود در موردش قضاوت کرده بودم.مادر همانطور که سرش را تکان میداد بلند شد و در حالی که دندانهایش را به هم میسایید نگاهم کرد.نمیدونم این بی غیرتیت به کی رفته، کاش توام مثل برادرت بودی.حرفش آتشم زد.
–حالا یکی دیگه میخواد جواب بله بده، ما باید غمباد بگیریم، اصلا به ما چه کی میخواد بره خواستگاری.
مادر دوباره برگشت و با اخم نگاهم کرد.
–خلایق هر چه لایق، حیف اون دختر بود. الانم اگه اون بدبخت بشه مقصر تویی. با اون دروغایی که یادش دادی بگه، نمیدونم خانوادش رو چطور توجیهه کرده.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
😉بلاخره جمهوری اسلامی ایران متهم به شادی شد!!!
😁 دشمنا همیشه نظامو متهم به مخالفت با شادی می کردن و حتی مولودی خونی ها را که همراه با کف زدن بود بعنوان مراسم شاد قبول نداشتن و شادیو فقط تو لرزوندن بدن میدونستن
😂👌 اما این سرود سلام فرمانده اونقدر اینا را عصبی کرده دیگه دارن زیک زاک میزنن
به مراسم ورزشگاه آزادی که پر از روح معنوی بود و خیلیا اشک از چشماشون جاری می شد، میگن برگزاری جشن شاد😂
چه می کنه این سلام فرمانده😜
😉دیگه از این به بعد توی عروسی هاتونم همینو بخونین که معلوم شد این سرود شاده و مخصوص مراسم جشنه
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#خاطرات_شھید
💠روایت شهید تفحص، عباس صابری از رویای صادقه اش
●در عالم خواب دیدم که یک عده از بسیجی های آشنا پشت در ورودی مسجد جامع نارمک تهران جمع شده و التماس می کنند که داخل مسجد شوند، ولی اجازه نمی دادند، من و چند نفر از بچه های تفحص وارد مسجد شده، پشت سر امام جماعت نماز خواندیم، سپس پشت سرم را نگاه کرده، دیدم بقیه نیروهای تفحص هم هستند،
●پرسیدم: شما هم آمدید؟
گفتند: بله، بالاخره اجازه ورود دادند، آنجا برگه هایی را امضاء می کردند [وشاید] برای شهادت تأییدشان می کردند. یکبار هم خواب دیدم: سید سجاد به من گفت: عباس تو در فکه شهید می شوی .
●وقتی وارد محور فکه شدم، کتاب حماسه قلاویزان را دیدم با ناراحتی و برای متوجه شدن تعبیر #خوابم به آن کتاب تفعلی زدم واین شعر آمد:
#شهادت تو را خلعتی تازه داد
تو از سمت خورشید می آمدی
✍️راوی: شهید بزرگوار
#شهید_عباس_صابری
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛 تو نمیدونی با بی حجابیت چکار میکنی❌
📌 یک مرد بالا سرت نبود؟
#پویش_حجاب_فاطمی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت44
صبح که برای رفتن به شرکت آماده میشدم پری ناز زنگ زد.
–راستین من ماشینم تعمیرگاهه،میخوام بیام شرکت میای دنبالم؟
–مگه موسسه نمیری؟
–چند بار بهت بگم یکشنبهها موسسه تعطیله.
– باشه میام. فقط اومدی اونجا به کسی گیر ندهها. با صدای بلندی گفت:
–منظورت از کسی اون دخترس؟
–کلا گفتم.
–بهم حق بده که حس خوبی نسبت بهش نداشته باشم، مثل این که کار من رو ازم گرفته ها.
–اون موسسه کوفتی به اندازهی کافی وقتت رو میگیره، نیازی نیست جای دیگه مشغول باشی.
–من تو هفته دو روز کلاس ندارم میتونم...حرفش را نصفه گذاشت و مکثی کرد و پرسید:
– اصلا تو اون دختره رو از کجا پیداش کردی؟ باید حرفی میزدم که شر نشود.تاملی کردم و گفتم:
–دختر دوست مامانه، بیکار بود مامان کلی خواهش کرد که تو شرکت دستش رو بند کنم، منم دیدم حسابداری خونده ما هم به حسابدار احتیاج داریم گفتم بیاد کار کنه. پوفی کرد و گفت:
–حالا اون اونجاست قرار نیست پای من از شرکت بریده بشه که،
–تو هر وقت خواستی بیا شرکت مشکلی نیست، فقط جو رو متشنج نکن. من حوصلهی سر و صدا ندارم.همین که با پری ناز وارد شدیم به پری ناز گفتم:
–تو برو تو اتاق. تا من یه سری به کامران بزنم بیام.کامران و اسوه در یک اتاق کار میکردند.
وارد اتاق که شدم دیدم کامران یک شاخه گل رز قرمز به طرف اسوه گرفته و اسوه هم با تعجب نگاهش میکند.سینهام را صاف کردم و گفتم:
–کامران چه خبر؟با دیدن من گل را روی میز اُسوه گذاشت و سعی کرد خودش را خیلی خونسردنشان بدهد.
–بهبه سلام، خبرها که پیش شماست. میبینم که داری زیرو رو میکشی.نگاهی به اُسوه انداختم و لبهایم رابیرون دادم.
–چی شده؟اُسوه بلند شد و گفت:
–هیچی، من فقط در مورد دفاترحسابهای قبل ازشون پرسیدم.کامران رو به من گفت:
–خب اول به خودم میگفتی چرا دیگه...
حرفش را بریدم.
–مگه اشکالی داره حسابها رو دقیقتر انجام بده، مگه تو به من گفتی که چندتا چک شرکت برگشت خورده؟ بعدشم تو که حسابدار نیستی بهت بگم باید به خانم مزینی میگفتم.همان لحظه پری ناز وارد شد و گفت:
–چیه حسابدارتون کاراگاه بازی راه انداخته تا شما رو به جون هم بندازه؟
بعد نگاه تحقیر آمیزی به اُسوه انداخت.
از این که پریناز دوباره دخالت کردعصبی شدم.
–مگه نگفتم از اتاق بیرون نیا، تو که از چیزی خبر نداری بهتره نظر ندی.بعد رو به کامران گفتم:
–اصلا میفهمی ما تو چه شرایطی هستیم؟ اگه ما پیش این شرکت بد حساب بشیم دیگه بهمون جنس نمیدن. کیتهای دوربینها رو هم فقط این شرکت چکی بهمون میده. بقیهی جاها فروش نقدی دارن. اگه پیش این شرکت بیاعتبار بشیم میدونی یعنی چی؟ یعنی ورشکستگی شرکت. یعنی...پریناز حرفم را برید.
–تا وقتی که من اینجا کار میکردم یدونه چک برگشتی هم نداشتیم، از بیعرضگی حسابداره دیگه. ردش کن بره خودم...اُسوه گفت:
–مگه من چند وقته اینجا کار میکنم؟ خود آقای طراوت تو جریان برگشت خوردن چکها بودن. بعد رو به کامران ادامه داد:
–آقای طراوت اگه از همون اول اجازه میدادید همهچیز رو به آقای چگینی بگم اینطور نمیشد. کامران کمی دستپاچه شد و گفت:
–من منظورم این بود خودمون حل کنیم و فکر راستین درگیر نشه.اُسوه صورتش از ناراحتی قرمز شده بود نگاه غضب آلودی به پریناز انداخت و گفت:
–ولی این پنهان کاری باعث شد کسی که اصلا معلوم نیست اینجا ته پیازه یا سر پیاز خودش رو بندازه وسط و نظر بده.
پری ناز چشمهای گرد شدهاش را به من دوخت. انگار انتظار داشت جواب دندان شکنی به اُسوه بدهم.رو به اُسوه گفتم:
– لطفا دیگه تمومش کنید. بعد از اتاق بیرون آمدم. پری ناز هم پشت سرم آمد. وارد اتاق که شدیم در را بست و با صدای خفهایی گفت:
–راستین این دخترهی پررو رو از اینجا بندازش بیرون.
–تو الان عصبانی...
حرفم را برید و صدایش را بالا برد.
–یا اون رو از اینجا پرتش میکنی بیرون یا من رو دیگه نمیبینی. خود توام جلوی اونا با من بد حرف زدی. اگه میخوای به خاطر بد حرف زدن امروزت ببخشمت به یه بهونهایی ردش کن بره.روی صندلی نشستم.
–تو چت شده پری ناز؟ اصلا مگه موسسه کار نداری که همش اینجایی؟
خم شد روی میز و صورتش را به صورتم نزدیک کرد.
–باشه میرم. بعد کیفش را از روی میز برداشت.
–خیلی خب بیا بشین، تا برات توضیح بدم.به طرف در رفت.
–نه راستین، همون که گفتم، دیگه نمیخوام اون دختره اینحا باشه. اخم کردم.
–دوباره چرت و پرت گفتنات شروع شد؟
چشمهایش گرد شد.
–من چرت و پرت میگم؟ حالا دیگه به خاطر اون دختره که معلوم نیست یهو از کجا پیداش شده با من اینجوری حرف میزنی. بعد رویش را برگرداند و در را به هم کوبید و رفت.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
نشر واجب
♨️گریه گرگها برای گوسفندان
‼️طنز تلخیست... کسانیکه روزی بمب هایشان را به صدام دادند تا هزاران خانه در ایران و آبادان ویران شود و هزاران نفر کشته شوند، امروز شبکه های فارسی زبانشان داغدار فروریختن یک ساختمان در آبادان است!!!
♨️اینها امروز هم قصد ویران کردن آبادان و ایران را دارند اما این بار با آشوب
✌️ولی ایرانی امروز، همان ایرانی دیروز است که زیر بمب های آنها ایستاد و وطن را از هجوم آنها حفظ کرد
🔰ببینید توضیحات کارشناس کانال ماهواره ای فارسی زبان را درباره آشوب سازی موساد در ایران (در لینک زیر👇)
📺https://eftekhar1357.ir/?p=1815
همه جا منتشر کنید که اینها قصد ایجاد آشوب در همه ی شهرها را دارند
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#گزارش
#بینالملل
📛آلمان و روند صعودی آزار جنسی کودکان
♨️ حداقل 15000 کودک زیر سن قانونی در سال 2019 در آلمان قربانی آزار جنسی شدند .😞 و شاهد افزایش ۱۳۰۰ موردی آزار جنسی کودکان در این کشور در سال ۲۰۱۹ نسبت به ۲۰۱۸ هستیم .
⭕️ نکته ی قابل توجه این است که در سال ۲۰۱۸ نیز ۲۳۴۴ کودک بیشتر از سال ۲۰۱۶ مورد آزار جنسی در آلمان قرار گرفته بودند . در طی این سالها میزان آزار جنسی کودکان در این کشور روند صعودی داشته است .
⭕️یوهانس ویلهلم روریگ، کمیسر فدرال مسائل مربوط به آزار و اذیت، خاطرنشان کرد: یک چهارم موارد سوء استفاده جنسی از کودکان توسط اعضای خانواده آنها انجام می شود.😢
🌐منبع: https://www.google.com/amp/s/amp.dw.com/en/germany-reported-child-sex-abuse-increases/a-53397843
#پویش_حجاب_فاطمی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
ما هنوز
شهادتی بیدرد میطلبیم
غافل که شهادت را
جز به اهل درد نمیدهند ...
#معاونمهندسیرزمی_تیپامامحسن
#شهید_سردار_حمید_شمایلی
#شهادت_جزیزهمجنون۱۳۶۳
تصویر: شهید شمایلی پس از مجروح شدن در عملیات «الی بیت المقدس» سال ۱۳٦۱
در عملیات « الی بیت المقدس» چند روز قبل از آزادی خرمشهر، هنگامی که حمید با بولدوزر مشغول احداث خاکریز بود، مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفت و مجروح شد که البته پس از چند ساعت با بدن مجروح دوباره به خط مقدم نبرد بازگشت.
ژنرالی از لشکر امام حسن علیهالسلام
#شهید_سردار_حمید_شمایلی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸*تعریف و تمثیل بسیار جالب حجاب توسط یک دختربچه مسلمان خارجی انگلیسی زبان.*🧕
#پویش_حجاب_فاطمی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت45
چشم به گوشیام دوختم و در دلم شروع به شمارش کردم. هنوز به عدد ده نرسیده بودم که تلفنم زنگ خورد. سرم را تکان دادم و رنگ قرمز را به سبز رساندم.
–آخه تو که میخوای هنوز قهر نکرده آشتی کنی چرا خودت رو ضایع میکنی.
با بغض گفت:
–آره دیگه، توام میدونی من طاقت قهر ندارم، نه دنبالم میای، نه حرفم رو گوش میکنی.
–با این آمار قهری که تو داری اگه بخوام بیام دنبالت که باید کلا کار و زندگیم رو ول کنم و همش در حال منت کشیدن باشم. بعدشم اگر واقعا طاقت نداری من که گفتم بیام خواستگاریت و محرم بشیم، تو خودت قبول نمیکنی. اگه اینجوری پیش بری یهو دیدی رفتم خواستگاری یکی دیگهها،
کمی آرامتر شده بود.
–شوخیاتم بیمزس.
لبخند زدم.
–باور کن جدی گفتم، مامان بد جور گیر داده، میگه زودتر باید سروسامان بگیرم.
–اونقدر که گوش به فرمان مامانت هستی، اگر به حرف من گوش میکردی الان اوضاعمون بهتر از این بود. اون دخترهی...
حرفش را بریدم.
–هیس دوباره در مورد چیزهایی حرف زدی که به تو مربوط نمیشه. صدبار گفتم تو کارای من دخالت نکن. –یعنی چی دخالت نکنم چطور مادرت تو ازدواج تو دخالت میکنه ازش حرف شنوی داری اونوقت...عصبی گفتم:–دوباره که دخالت کردی، پریناز اگه بخوای به این حرفهای مزخرفت ادامه بدی قطع میکنم.
–قطع کن به درک، اینم جای ناز کشیدنته؟ من و باش که...میدانستم شروع به غر زدن که کند ول کن نیست. این حس تنفر از غرغرهایش باعث شد گوشی را قطع کنم.هنوز به چند ثانیه نرسید دوباره زنگ زد. جواب ندادم. ولی او ول کن نبود تا حرفهایش را نزند دست بردار نیست. گوشیام را روی سایلنت گذاشتم. کار همیشگیاش است باید هر طور شده حرفهای احمقانهاش را به گوشم برساند. اینجور وقتها تنفر عجیبی از او در دلم ایجاد میشود. نفس عمیقی کشیدم و سرم را روی میز گذاشتم. به این فکر کردم آیا میتوانم با پریناز زندگی کنم؟
با تقهایی که به در خورد. سرم را از روی میز بلند کردم. اُسوه بود. با دیدن چهرهی بهم ریختهام همانجا خشکش زد.–بیایید تو، چرا اونجا وایسادیید؟
در را بست و به طرف میزم آمد. جلوی میز ایستاد و نگاهش را به زمین دوخت.
–چیزی شده؟شرمنده گفت:
–میخواستم از پریناز خانم عذرخواهی کنم، نباید اونجوری باهاشون حرف میزدم.
– مهم نیست. نیازی به عذرخواهی نیست، اون نباید تو هر کاری دخالت کنه.
–آخه آقای طراوت گفتن با امدن من بین شما به هم خورده، گفتن من باعث بیکار شدن پریناز خانم شدم و خیلی حرفهای دیگه، من امدم بعد از عذر خواهی ازاینجا برم. چون بالاخره این شرکت سهم آقای طراوت هم هست اگه ایشون راضی نباشن حقوقی که من میگیرم...حرفش را تمام نکرد.از حرفش اخمهایم در هم رفت. از پشت میز بلند شدم و به طرفش رفتم. چشمان عسلیاش که به نگاهم افتاد، آب دهانش را قورت داد. روبرویش ایستادم در صورتش دقیق شدم. روسریاش را با مهارت خاصی طوری بسته بود که فقط گردی صورتش مشخص بود. ابروهای کوتاهش باعث شده بود درشتی چشمهایش بیشتر به چشم بیاید.مژههایش آنقدر بلند و بافاصله بودند که میشد شمردشان. گونههایش سرخ شده بودند نمیدانم از خجالت بودیاعصبانیت. نکند از ترس باشد. با این فکر و با دیدن چهرهی نمکینش از نزدیک، عصبانیتم کمی فرو کش کرد. ناخواسته لبخند به لبهایم آمد. روی صندلی که جلوی میز بود نشستم. جلویم میز کوچکی بود و آن طرف میز هم چند صندلی قرار داشت.به صندلیها اشاره کردم.–بشینید.بعد از نشستن گفت:
–بابت قراری که قبلا با هم گذاشتیم نگران نباشید. من توقعی از شما ندارم. به نظرم به هم خوردن خواستگاری ربطی به شما نداشته، باید اینطور میشد که شد. شاید بتونم دوباره به کار قبلیم برگردم. بالاخره شاید پری ناز خانمم حق داشته باشن، من جای...–حرفش را بریدم.–اون حقی نداره، اون موقع که اینجا کار میکرد هر روز با هم درگیری داشتیم. اگه تو از اینجا بری من مجبورم دنبال کس دیگهایی بگردم، هیچ وقت اجازه نمیدم کامران برای من حسابدار پیدا کنه،
بعد بلند شدم و گوشی روی میزرابرداشتم و شمارهی کامران را گرفتم.به دقیقه نکشید که وارد اتاق شد.هنوز در را نبسته بود که پرسیدم:–کامران، وقتی با هم شریک شدیم مگه قرار نشد هر کس رو برای کار میاریم اینجا باید من تایید کنم نه تو؟کامران با دهان باز همانجا جلوی در ایستاده بود. بعد با مِن ومِن گفت:–من که حرفی نزدم.با دست به اُسوه اشاره کردم.–پس خانم مزینی چی میگن؟کامران دستهایش را به علامت در جریان نیستم باز کرد.–چی میگه؟
اُسوه بلند شد و گفت–نه، ایشون نگفتن من برم. من خودم میخوام...حرفش را بریدم.
–ببینید خانم مزینی جلوی کامران دارم میگم، تا من نگفتم شما همینجا کار میکنید من خودم نمیخوام پریناز بیاد اینجا کار کنه، شما هم نباشید یکی دیگه رو خودم پیدا میکنم میارم به کسی هم ربطی نداره.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#ڪلام_شـهید
«شما را وصیت میکنم که از غافلان نباشید روزی برسد که حسرت بخورید که عمر بر باد رفت و پایم لب گور رسید، ولی آمادگی ندارم و بهترین توشه برای این سفر بزرگ که منزلگاهها و عقبههای هولناک دارد، تقوا و عمل صالح است»
#شهید_محمودرضا_ساعتیان🌷
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
💖امروز ڪه گلے نجمہ بہ بر آورده
🎊بر سینہے عرشیان شرر آورده
💖گویند بہگوش هم در افلاڪ و زمین
🎊حق حضرٺ زهراے دگر آورده
#ڪریمہ_اهل_بیٺ💞
#میلاد_حضرت_معصومه(س)🎊
#روز_دختر #مبارڪ_باد💞
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#خاطرات_شهید
● سیدجاسم انسانی متواضع و خندهرو بود، ایشان خیلی روی اعتقاداتش حساسیت داشت، خیلی هم اجتماعی بود همیشه کارگشای دوستان بود و در عوض از آنها میخواست که برای شهادتش دعا کنند، تقریباً همه همدورهایهایش در زمان جنگ شهید شده بودند و ایشان از قافله شهدا جا مانده بود بغض دوستان شهیدش را داشت.
●شجاعت و بیباکیاش مثال زدنی بود شهرتش ضدگلوله بود، پاک و دوست داشتنی بود، سید جاسم پسرعموی دو شهید بود، شهید ناصر و شهید فرج. هر سه با هم در قرارگاه سری نصرت سمت اطلاعاتی و عملیاتی بالایی داشتند.
● بنیانگذار اطلاعات برونمرزی بودند آنها در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران وارد پادگانها و مقرهای نظامی عراق میشدند و بعد از کسب اطلاعات دقیق و جامع بر میگشتند. سید جاسم همه زیرو بم منطقه عملیاتی جنوب را مثل کف دست میشناخت شهید ناصر، شهید فرج و شهید جاسم در عملیات فتح فاو نقش کلیدی و اساسیای ایفا کردند.
●سید ناصر در جنگ یک اسطوره بود، هر سه چون برادر بودند که بارها در زمان جنگ تحمیلی برای زیارت به نجف وکربلا رفته بودند و تا عمق خاک عراق پیشروی داشتند، سید ناصر در خیبر و سید فرج در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید.
✍️راوی: همرزم شهید
📎پ ن: شهیدی که به پاس مشاوره وی در آزادسازیِ
شهر دجیل لقب "سبع الدجیل" شیرمرد دجیل را به خود اختصاص داد .
●ولادت: ۱۳٤٦ حمیدیه، خوزستان
●شهادت: ۱۳۹٤ سامرا، عراق
●رزمنده دیروز مدافع امروز
#شهید_سید_جاسم_نوری
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
مقام معظم رهبری:
دیدید در وصیت نامهی شهداء چقدر دربارهی حجاب توصیه شده؛ خب، حجاب یک حکم دینی است. این آرمان شهیدان فراموش نشود.
᯽⊱┈──╌❊ - ❊╌──┈⊰
#پویش_حجاب_فاطمے
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت46
با شنیدن حرفهایم کامران از در بیرون رفت.
صدای تلفن روی میز باعث شد ، فوری گوشی را بردارم.
منشی گفت:
–آقا، پری ناز خانم پشت خط هستن.
خواستم بگویم وقت ندارم. ولی گفتم:
–وصل کن.
همین که تلفن وصل شد
ادامه حرفهایش را از همانجا که موبایلم را قطع کرده بودم بدون سلام شروع کرد.
–من و باش که میخواستم کمکت کنم. اگه من حسابدار اونجا بشم حقوقی ازت نمیخوام ولی...
چشمهایم را بستم.
–حالا بعدا با هم حرف میزنیم الان جلسه دارم.
–آره میدونم، من رو انداختی بیرون که با اون دخترهی زبون نفهم جلسه بزاری آره، حتما امده زیرآب من رو بزنه، از نبود من سو استفاده...
گوشی را قطع کردم و زمزمه وار گفتم:
–اصلا حرف حالیش نیست، فقط مثل نوار ضبط شده حرف میزنه.
این تند تند حرف زدنش دیوانهام میکرد.
در اتاق را باز کردم و با تشر به منشی گفتم:
–خانم هیچ تلفنی رو وصل نکنید. منشی درحال حرف زدن با تلفن بود. از شخص پشت خط پرسید:
–چرا قطع شد؟ بعد رو به من گفت:
–پریناز خانم هستن.
جدیگفتم:
–گفتم هیچ تلفنی.
منشی مستاسل گفت:
–آخه اصرار دارن، میگن کار واجب دارن.
به طرف میز رفتم و گوشی را از دست منشی گرفتم.
–چطوری تو این چند ثانیه که قطع شد فوری دوباره زنگ زدی؟ کار واجبت رو زود بگو.
سکوت کوتاهی کرد و بعد با گریه گفت:
–واقعا که راستین فکر نمیکردم اینقدر سنگدل باشی، تو چرا اینجوری شدی؟ دیگه ناراحتیام برات اهمیتی نداره.
این زود گریهکردنهایش باعث میشد اصلا کوتاه نیایم. صدایم را کمی بالا بردم.
–کار واجبت رو بگو.
–میخوای زود از دست من خلاص بشی که بری با اون دختره جلسه بزاری؟
–دقیقا،
دوباره شروع کرد با گریه به غر زدن. حرفهایش برایم تکراری بود. هر دفعه که از هم دلخور میشدیم دقیقا همین حرفها را میزد. دیگر از شنیدن این حرفها حالم به هم میخورد.
گوشی را قطع کردم و رو به منشی که هاج و واج نگاهم میکرد گفتم:
–هیچ تلفنی رو وصل نکن بخصوص پریناز. حتی اگه گفت داره میمیره.
بیچاره خانم بلعمی فقط مات مانده بود. حتی نتوانست جوابی بدهد. نزدیک اتاق که شدم یاد چیزی افتادم. برگشتم و روی میز خم شدم و در حالی که دندانهایم را روی هم میساییدم گفتم:
–دفعهی آخرتم باشه آمار کارهای من رو یا شرکت رو به پریناز میدیا، یک بار دیگه ببینم یا بشنوم اخراج میشی. تفهیم شد؟با تکانهای شدید سرش اعلام فهم کرد.وارد اتاق که شدم. دیدم اُسوه همانجا ایستاده.پشت میز خودم رفتم و بدون این که نگاهش کنم گفتم:
–شما هم برید بچسبید به کارتون و مطمئن باشید هیچ مشکلی نیست.تکان نخورد همانجا ایستاده بود. سرم را بلند کردم. سر به زیر گفت:
–آقای چگینی همین که تکلیف این حسابها و چک برگشتیها مشخص شد من از اینجا میرم. اگه فعلا میمونم فقط به خاطر اینه که به همه ثابت بشه این چیزا ربطی به من نداره.پوفی کردم.
–اونا که فکر میکنن به شما ربط داره هدفشون چیز دیگس. مهم من هستم که اینطور فکر نمیکنم. تحت تاثیر حرفهای دیگران قرار نگیرید.سرش را تکان داد و رفت.با روشن و خاموش شدن گوشیام دوباره اسم پریناز روی گوشیام ظاهر شد. وقتی جواب ندادم دوباره و چندباره زنگ زد. همین که مایوس شد شروع به پیام دادن کرد. هنوز پیام اول را نخوانده بودم که پیام بعدیاش آمد. دقیقا انگار یک قانون خاصی برای خودش موقع قهرداشت که تمام این کارها را پشت سر هم باید انجام میداد. جالب اینجا بود که حرفهایش هم شبیهه حرفهای دفعات قبل بود. همه تکراری و شبیه به هم.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت47
چند روزی بود که پری ناز سروکلهاش در شرکت پیدا نبود. من هم با تمام نیرو به حسابها میرسیدم تا شاید بتوانم مشکل را پیدا کنم. بعداز خوردن ناهار دنبال فرصت مناسبی میگشتم تا بتوانم نماز بخوانم. نزدیک ساعت سه بود که بالاخره فرصتش پیش آمد. به سرویس رفتم و وضو گرفتم. بعد به خانم ولدی اشاره کردم که میخواهم نماز بخوانم.لب زد:
–کسی تو آبدارخونه نیست. بعد به طرف خانم بلعمی رفت و شروع به حرف زدن کرد.وارد اتاق به قول خانم ولدی مخفی شدم و در را بستم و چراغ را روشن کردم. اینجا هوا کمی خفه بود. یک پنجرهی خیلی کوچک به بیرون داشت و نورضعیفی وارد اتاق دو در دو میشد. دوش و شیرآلاتش جرم گرفته و کهنه بود وموکت رنگ و رو رفتهایی کف اتاقک پهن بود. بعد از آن که نمازم را خواندم. در حال تا زدن چادر نماز خانم ولدی بودم که صدایی توجهم را جلب کرد. صدای کامران بود که با وُلم پایینی انگار به در اتاقک تکیه زده بود و با تلفن حرف میزد.گوشم را به در چسباندم.
–واقعا بهش گفتی اخراجش کنه؟
–موافقت کرد؟
–منم برام سواله که چرا اینو برداشته آورده اینجا، میگم شاید بو برده ومیخواد از همهچی سر در بیاره.
...–اخه اینجوری بدتر لج میکنه که...بعد انگار کسی وارد آبدارخانه شد. چون کلا موضوع صحبتش تغییر کرد.
–بله، شما زنگ بزنید ما کارشناس میفرستیم جاش رو تعیین کنن و بهتون قیمت بدن...همانطور که حرف میزد صدایش دورتر و دورتر میشد.خانم ولدی در اتاق را باز کرد و با صدای خفهایی گفت:
–زود باش بیا بیرون دیگه، مگه نمازجعفر طیار میخونی. آقا باهات کار داره.فوری از اتاقک بیرون آمدم و درش را بستم و گفتم:
–آقای طراوت اینجا وایساده بود با تلفنش حرف میزد، نمیشد بیرون بیام.
لبخند زد.
–حالا کسی ندونه فکر میکنه ما داریم چیکار میکنیم که اینقدر یواشکی...
با وارد شدن راستین به آبدارخانه فوری گفت:
–گفتم بهشون آقا. الام میان.راستین اخم کرد.
–اگه گفتی پس چرا وایسادید دارید حرف میزنید؟به طرفش رفتم و گفتم:
–داشتم میومدم. وارد اتاق شدیم. روی صندلی نشستم. اوهم پشت میزش رفت.
–همهی حسابهای قبلی رو از کامران گرفتید؟
–بله، چند روزه دارم کارهاش رو انجام میدم. یه کم وقت گیره.
–از یه کم بیشتره. متوجه شدم جدیدا تا دیروقت میمونید شرکت تا حسابها رو دربیارید.روی صندلی کمی جابهجا شدم.
–شما که زود میرید از کجا...
–از اونجا که خانم ولدی اجازه گرفتن که کلید در شرکت رو بهتون بده، گفتن صبحها که زودتر از بقیه میادشماهستید.چطور میگفتم کار بهانس زودتر میآیم و دیرتر میروم که بوی عطر تو را کمی بیشتر استنشاق کنم. دیر میروم تا در هوایی که تو از صبح در آن دم و بازدم داشتی نفس بکشم، زود میآیم چون دلم بیتاب است برای دیدنت، حتی نگاه کردن به در اتاق بستهات هم آرامم میکند. به میزش خیره شدم.
–میخواستم کار جلو بیفته.
–خب؟
–راستش بعضی حسابها تراز درنمیاد. میدونم یه مشکلی هست، موضوع اینه که اون مشکل پیدا نمیشه، ظاهرا حسابها درسته ولی...
–یعنی باید حسابرس بیاد؟
–به نظرم اوردنش لازمه. حسابرسها مو رو از ماست بیرون میکشن. تو یکی دو روز میتونن ایراد کار رو دربیارن. من تو فروشگاه که کار میکردم همچین اتفاقی افتاده بود. حسابدار نتونست مشکل رو کشف کنه.راستین تاملی کرد و گفت:
–حالا تا هفتهی دیگه شما حواستون به همه چی باشه، یه مشتری از شهرستان دوربین خواسته، کامران رو میفرستم هم کارشناسی کنه هم نصب، همون روزم حسابرس میارم. کامران نباشه بهتره
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
✍️ سفارش رهبری به خواندن نماز روز یکشنبه ذیقعده.
💎«انس بن مالک» می گوید: رسول خدا در یکشنبه_ماه_ذی_القعده از منزل بیرون آمد و فرمود: ای مردم، کدام یک از شما می خواهد توبه کند؟ عرض کردیم: همه می خواهیم توبه کنیم.
🔖سپس فرمود: هیچ بنده ای از امت من نیست که این عمل را انجام دهد،مگر آنکه از آسمان به او ندا می شود: «ای بنده ی خدا، عمل خود از نو آغاز کن؛ زیرا توبه ی تو پذیرفته و گناه تو آمرزیده شد.»
🔰 و فرشته ای از زیر عرش به او خطاب می کند: «ای بنده خجسته باد بر تو و فرزندان تو!»
🔺 و فرشته ای دیگر ندا می کند: «ای بنده، دشمنان تو در روز قیامت از تو راضی خواهند گردید.»
👌و فرشته ای دیگر ندا می کند: «ای بنده، تو مۆمن از دنیا می روی و دین تو از تو گرفته نمی شود و قبر تو گشوده و نورانی می شود.»
✍ و فرشته ای دیگر ندا می کند: «ای بنده، پدر و مادر تو از تو راضی خواهند گردید، اگر چه از تو ناخشنود باشند و پدر و مادر و فرزندان تو آمرزیده شدند و روزی تو در دنیا و آخرت گشوده و فراوان خواهد بود.»
🔺 و جبرئیل علیه السلام ندا می کند: «من همراه با فرشته ی مرگ می آیم و به او سفارش می کنم که با تو به نرمی رفتار کند و اثر مرگ حتی خراشی در تو ایجاد نخواهد کرد و فقط روح تو به آرامی از بدنت خارج خواهد شد.»
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#فریب_زیبایی
#بدون_تعاࢪف
#هوشیار_باشیم
#اندڪۍتلنگر...
#امتحانه
📚 پاسخ زنان زیبا که #فریب_زیبایی شان را خورده اند در روز قیامت در محضر خداوند چیست؟
امام صادق (علیه السلام):
(روز قیامت) زن زیبا را که به خاطر زیبایی اش در فتنه افتاده است، و فریب زیبائی اش را خورده (و به بی حجابی و بی عفتی و گناه آلوده شده)، برای حساب می آورند.
پس به خدا می گوید، خدایا، تو خود مرا زیبا خلق کردی و به سبب آن در فتنه افتادم. پس حضرت مریم (س)را حاضر می کنند و ندا داده می شود: آیا تو زیباتری یا مریم؟ ما او را در نهایت زیبائی آفریدیم، امّا او گناه نکرد …
📚 بحارالانوار، ج 12، ص 241
《 #پویش_حجاب_فاطمے》
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆