🇵🇸 کانال رسمی فهالنج 🇮🇷
داستان واقعی 🌟 پیغام دوست 📜 قسمت 5⃣ ... _ نمیدونم ! خدا میدونه نصف شبی کیه!! 🌘 🌒 _ هرکی هست،باشه
داستان واقعی 🤩
پیغام دوست 📜
قسمت 6⃣
... در را که باز کرد،جوانی را پشت در
دید که کلاهی بر سر داشت و شال پشمی
دور گردنش پیچیده بود ... 🧣🧣
... و لباس پشمی قهوه ای به تن داشت با
دستکش چرمی و پاهایش هم با مچ بند،
بسته بود 🧤🧤
حیدر سلام کرد✋
جوان با خوشرویی جواب سلامش را
داد 🤝🫂
حیدر دقت کرد او را بشناسد و بداند
نامش را از کجا میداند 🌾🌼🌸
جوان دستش را جلو آورد 🤲
تعداد زیادی سکهی دو قرانی جدید در
دستش بود که میتوانست مخارج
ماههای آیندهی حیدر باشد 🥈🥈🥈
آنها را در دست او گذاشت و چاقو را
گرفت و گفت:
فردا صبح ، خاکه زغال هم برای شما
میآوریم 🪵🔥🌤
اعتقاد شما باید بیش از اینها باشد⚡️✨
به پدرتان هم بگویید: اینقدر شکایت نکن
ما #بیصاحب نیستیم ... 🥀💔💓💓
هرچه میگردم که پیدایت کنم
این دل دیوانه شیدایت کنم❤️🔥
در مسیر دیدهی من نیستی
من نمیدانم که نزد کیستی 😔
در نجف یا کوفه یا کرب و بلا
یا مدینه خدمت خیرالنساء 🕌
در خراسانی و یا در کاظمین
یا به سردابی به شهر عسکرین 🌾
گر بدانم منزل و ماوای تو
میکشم بر دیده خاک پای تو ... 🥺😔💔
حیدر از شنیدن کلام جوان،احساس آرامش
عجیبی کرد 🪴🪴
گفت: حالا بفرمایین تو 👋
پدرم تقصیری نداره،وسیلهی گرم کننده
ندارم😔
حتی نفت چراغم تموم شده 🥀
حجره خیلی سرده،تاریک هم شده ❄️❄️
جوان فرمود: شمع گچی بالای طاقچهی
حجره هست،آن را روشن کنید 🕯🪔🕯
خاکه زغال هم میرسد 🪵
حیدر پرسید: آقا این پول برای چی هست⁉️⁉️
جوان گفت: مال شماست،خرج کنید 💰💰
حیدر که کاملا سرما را فراموش کرده بود
و با آرامش ایستاده بود، گفت:
بفرمایین تو 🙏👋
جوان که پیدا بود برای رفتن عجله دارد،
خداحافظی کرد و حیدر در را که بست،
یادش آمد اسم او را نپرسیده 🍁🍂🌿
دوباره در را باز کرد، اما ..... 🌾🌾🌾
❤️🔥اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❤️🔥
✅ادامه دارد ...
با نگاهی به کتاب العبقری الحسان،
شیخ علی اکبر نهاوندی
🌺 کپی آزاد
🍎با یک صلوات جهت تعجیل ، بفرستید
برای دیگر دوستانتان ...
🕋هدیه به پیشگاه مقدس آقا صاحب الزمان عج 💕🧡💕💜💕❤️💕💙💕