eitaa logo
🇵🇸 کانال رسمی فهالنج 🇮🇷
1.5هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
94 فایل
به کانال رسمی فهالنج خوش آمدید💛 تاسیس:۱۶ فروردین ۱۳۹۷ شروع فعالیت: ۱۴۰۱/۰۷/۰۳ #ارتباط‌بامدیر👇 (‌ نظر ، پیشنهاد، انتقاد) @aliazarcheh_1 تبادلات 👇👇👇 @aliazarcheh_1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 !! 🌷حاج حسن آقا فرمانده موشکی بود. اصلاً موشک، عشقش بود؛ هر جا موشک بود، ایشان را می‌توانستی پیدا کنی. همیشه به من می‌گفت باید بدنی قوی داشته باشیم. چون اشتغال به موشک با همه کارهای دیگر فرق می‌کند. وقتی می‌خواهید یک کابل موشک را بالا بکشید، اگر توان نداشته باشید، مهره‌ها بلافاصله جابجا می‌شوند. چه بسا که خیلی‌ها هم مهره‌هایشان جابجا شد و خیلی‌ها زانودرد گرفتند. 🌷بنابراین چون این کار، سنگین است، افراد باید این‌قدر توان داشته باشند و توان رزمی‌شان بالا باشد که بتوانند به راحتی این‌ها را حمل کنند و کارهایشان را انجام دهند، راحت بتوانند کار تعمیرات را انجام دهند. می‌دیدم که فراهم آوردن همه امکانات ورزشی برای آمادگی جسمانی جوان‌ها لازم است و ما باید امکانات رشته مورد علاقه کارکنان را مهیا کنیم و همه این‌ها از طریق خود سردار مقدم انجام شد. 🌹خاطره ای به یاد پدر موشکی ایران سردار شهید حاج حسن طهراتی مقدم : فرمانده سردار ناصر شهسواری منبع: سايت نويد شاهد
🌷 🌷 ...!! 🌷همیشه دست راستش به سینه بود. مثل کسی که به آدم بزرگواری عرض ارادات می‌کند. آن روز هم، همین حالت را داشت. رو کردم به او و گفتم: آقا مهدی با کی داری حرف می‌زنی؟ لبخندی زد و گفت: مِهدی نه، مَهدی. گفتم: هر دویش یکیه، فرقی نمی‌کنه. سری تکان داد: نه، مهدی با مهدی خیلی فرق داره. خندیدم: عجب، خوب آقا مهدی، تا کی می‌خوای دست به سینه باشی؟ این عادت را ترک کن. به روبرو اشاره ای کرد: _دامن افق، چقدر قشنگه. می‌دانستم دارد مسیر حرف‌هایمان را عوض می‌کند. به همین جهت خندیدم: _داداشِ من! زود شاعر شدی! آقا مهدی! اون هم در ۱۴ سالگی. 🌷راستش نمی‌خواستم بیش از این اذیتش کنم، پیش خودم گفتم شاید این عادتی برایش شده یا یک حالت خاصی در او پیدا می‌شود، البته توی خانه اصلاً چنین عادتی نداشت. مسیر حرفم را عوض کردم. _دلت برای خونه تنگ نشده؟ _چرا؟ خیلی هم تنگ شده، بخصوص برای مادر. _پس چرا نمی‌ری سری به خونه بزنی؟ _می‌رم. بذار جنگ تموم بشه. _خب، اومد و جنگ به این زودی‌ها تموم نشد. کمی فکر کرد و بعد سرش را خاراند. _یعنی تا همیشه این جنگ ادامه داره؟ _خوب، ممکنه داشته باشه. _من هم تا همیشه این‌جا می‌مونم. 🌷خندیدم. _عجب دل و جرأتی، خدا حفظت کنه، ولی این رسمش نیست. من برادر بزرگترت هستم. می‌دونم مادر چقدر دلتنگ تویه. باید بری پیشش. _می‌دونی محمد آقا! روزی که به جبهه اومدم تازه خودم رو شناختم و چیزهایی این‌جا دیدم و می‌بینم که فکر نمی‌کنم هیچ کجای دنیا پیدا بشه. _تو که توی خونه این عادت رو نداشتی! _من همیشه احساس می‌کنم آقا پیش رویم است. به همین جهت دست راستم رو برای احترام روی سینه دارم. دست چپم رو نذر ابوالفضل کردم و تا پای رفتن دارم، توی جبهه می‌مونم. دیگر چیزی نگفتم و از او جدا شدم و او را به حال خودش رها کردم. 🌷اخلاق و رفتار او در خانه و جبهه، زمین تا آسمان فرق کرده بود. با این‌حال توی خونه بازیگوشی زیادی داشت. در کنارش جسارت و شجاعت فراوانی هم از خود نشان می‌داد. اصلاً خود من در خانه، از این ویژگی او تعجب می‌کردم. از روزی‌که به جبهه آمده بود، حالاتی در او نمایان شد که من هرگز قبلا ندیده بودم. ....آقای خاکی نگاهی مظلومانه و اندوهگین به من انداخت و درحالی‌که توی چشمش اشک می‌جوشید گفت: راستش خیلی مردانه با دشمن جنگید، آن‌قدر که فشنگ و مهماتش تموم شد. برایش یه نارنجک پرتاب کردم و گفتم آقا مهدی بگیر و اونو طرف دشمن پرتاب کن. اون هم با همان کتف و شونه زخمی‌اش نارنجک رو به طرف دشمن پرتاب کرد اما ناگهان.... 🌷....اما ناگهان گلوله‌ی توپ زمین و آسمان را یکی کرد و دیگر مهدی را ندیدم. ما هم بر اثر بارش شدید گلوله‌های دشمن مجبور شدیم کمی عقب بکشیم. آقای خاکی دیگر طاقت نیاورد و گریه‌اش را توی فضا ریخت. بغضم ترکید و به گوشه‌ای پناه بردم. یاد مادر افتادم که با شنیدن خبر شهادت مهدی چه خواهد کرد. بعد از دو سال جناز‌ه‌اش را آوردند. با دیدن جنازه‌اش آن‌چنان دچار شگفت شده بودم که فقط زیر لب گفتم: الله اکبر، لا اله الا الله. دست راست مهدی روی سینه‌اش بود، دست چپ و دو پایش هم قطع شده بود.... 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مهدی نجف‌زاده : رزمنده دلاور محمد نجف‌زاده ‌@c_r_fahalonj