eitaa logo
🇵🇸 کانال رسمی فهالنج 🇮🇷
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
5.1هزار ویدیو
101 فایل
به کانال رسمی فهالنج خوش آمدید💛 تاسیس:۱۶ فروردین ۱۳۹۷ شروع فعالیت: ۱۴۰۱/۰۷/۰۳ #ارتباط‌بامدیر👇 (‌ نظر ، پیشنهاد، انتقاد) @aliazarcheh_1 تبادلات 👇👇👇 @aliazarcheh_1
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 👈زندگی به سبک شهدا شب جمعه بود. آقا دعای کمیل را در مسجد جامع خواندند و برگشتند. بعد از شام جلو تلوزیون نشسته بودند. تلویزیون دعای کمیل همان شب آقا را پخش کرد. از اول تا آخر دعا با صدای خودشان، گریه کردند! معمولاً شب ها ساعت ۲ برای تهجد بیدار می شدند. خواب بدی دیدم. از خواب بیدار شدم. ناگهان آقا هم از خواب پریدند. دست به پیشانی کشیدند و گفتند: لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم . انا لله و انا الیه راجعون. صبح با دست به سینه مبارک زدند و به آسمان اشاره کردند! معنی اش را نفهمیدم. قبل از ظهر رو به من گفتند: شما دیگه تنها شدی! گفتم آقا قطره تان را بخورید. با خنده گفت دیگر قطره برای من اثر ندارد! بعد هم گفت خداحافظ. چند دقیقه بعد آقا رفتند. من هم آماده می شدم بروم که صدای انفجاری از بیرون خانه آمد... فهمیدم آقا داشت وداع می کرد و من متوجه نبودم. شهید آیت الله سید عبدالحسین دستغیب کتاب زندگی به سبک شهدا, ناصر کاوه منبع: ستارگان فارس https://eitaa.com/joinchat/1950416898C581df0f7f1
💠 👈جناب استاد . . . ! خریدار برای خریدِ طوطی به پرنده فروشی رفت و قیمت طوطی را سؤال کرد. فروشنده گفت: ۵ میلیون تومان! خریدار گفت چه خبر است! چقدر گران! مگر این طوطی چه می‌کند؟ جواب شنید که او دیوان حافظ را از حفظ دارد! خریدار گفت: خوب آن طوطی دیگر چقدر می‌ارزد؟ پاسخ شنید آن هم ده میلیون قیمت دارد، چون دیوان مولوی را حفظ کرده! خریدار که دیگر مأیوس شده بود از قیمت طوطی سوم سؤال کرد و پاسخ شنید ۲۰ میلیون تومان! سؤال کرد این یکی، دیگر چه هنری دارد؟ پاسخ شنید: این طوطی هیچ هنری ندارد! فقط دو طوطی دیگر به او می‌گویند استاد!😁 حکایت بعضی افراد در روزگار ما... کپی باذکر صلوات آزاد اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم واهلک عدوهم...
🌹 آموزنده🌹 شهید روز 22 بهمن ✍️برای یکی از شهدا مراسم گرفته بودند. دوستی گفت، با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستاده بودیم. پیرمردی جلو آمد. او را نمی‌شناختم، پدر شهید بود. همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام کردیم و جواب داد. لحظاتی بعد گفت آقا ابراهیم ممنونم، زحمت کشیدی، اما پسرم از دست شما ناراحت است! لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود. بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشک بود و بعد ادامه داد که : شب گذشته پسرم را در خواب دیدم. می‌گفت در مدتی که ما گمنام و بی‌نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هر شب مادر سادات، حضرت زهرا(سلام الله علیها) به ما سر می‎زد، اما از وقتی پیدا شدم، دیگر چنین خبری نیست. می‌گویند شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند. دانه‌های درشت اشک از گوشه چشمان ابراهیم روان بود. ابراهیم گمشده‌اش را پیدا کرده بود؛ گمنامی. ابراهیم همیشه می‌گفت خوشگل‌ترین شهادت را می‌خواهم. اگر جایی بمانی که کسی تو را نشناسد، خودت باشی و مولا هم بالای سرت بیاید و سرت را به دامن بگیرد، این خوشگل‌ترین شهادت است. سرانجام ابراهیم هادی در 22 بهمن سال 61 پس از پنج روز که در کانال کمیل واقع در فکه مقاومت کرد، در عملیات والفجر مقدماتی، بعد از فرستادن رزمندگان باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او را ندید. او همیشه از خدا می‌خواست که گمنام بماند؛ چرا که گمنامی صفت یاران خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سال‌هاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد. 📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم
عملیات بیت المقدس که تمام شد و رزمنده ها برگشتند، هیچ خبری از محمد نشد نه می‌گفتند شهید شده، نه خبر اسارتش رو می دادند... خیلی گذشت مادرم تمام فکرش پیش بود یکی از آشناهامون داشت می‌رفت مشهد... مادرم به من گفت: «یک نامه برای امام رضا علیه السلام بنویس و بخواه که از محمد خبری بیاورند لااقل اگر شهید شده، پیکرش برگردد» دو سه روز بعد، محمد را آوردند فقط استخوان هایش باقی مانده بود.. 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 شهدا از خواب و خوراک افتادند تا دنیا نڪند... و این است معناے مردانگے... اے ڪاش مردانہ قدر مردانگے هایشان را بدانیم .. 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 ◀️دفترچه گناهان یک شهید ۱۶ساله! ⏪درتفحص شهدا دفترچه یک شهید ۱۶ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد ⏪گناهان یک هفته او اینها بود: ⏮شنبه: بدون وضو خوابیدم ⏮یکشنبه: خنده بلند درجمع ⏮دوشنبه: وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم ⏮سه شنبه: نماز شب را سریع خواندم ⏮چهارشنبه: فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت ⏮پنجشنبه: ذکر روز را فراموش کردم ⏮جمعه: تکمیل نکردن هزار صلوات وبسنده به هفتصد صلوات 😔😔😔🥀🥀💔💔💔 ◀️شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌸اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم کانال و حال خوش, http://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92 https://eitaa.com/joinchat/1950416898C581df0f7f1
💠 👈برای و من جوانی بودم که سال‌ها با رفتارم دل امام زمانم رو به درد آوردم و خیری برای خانواده‌ام نداشتم همش با رفقای ناباب و اینترنت و ... شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خواب زمانی که فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی بی‌نصیب نماندم و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل بر اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمی‌دهند تا یه روز تو یکی از گروه‌های چت یه آقایی پست‌های مذهبی میذاشت، مطالبش برام جالب بودند رفتم توی پی وی اون شخص و مثل همیشه فضولیم گل کرد و عکس پروفایلشو بزرگ کردم عکس شهیدی دیدم که غرق در خون بدون دست و پا، با سری خورد شده از ترکش افتاده بر خاک، کنار او عکس دوبچه بود که حدس زدم باید بچه‌های او باشند و زیر آن عکس یه جمله‌ای نوشته شده بود: «می‌روم تا جوان ما نرود» ناخودآگاه اشکم سرازیر شد، دلم شکست باورم نمی‌شد دارم گریه می‌کنم اونم من کسی که غرق در گناه و هوسه منه بی‌حیا و بی‌غیرت منه چشم چرون هوس باز از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای مجازی و گناه و رفقای نابابم متنفر شدم دلم به هیچ کاری نمیرفت حتی موبایلم و دست نمی‌گرفتم تصمیم گرفتم برای اولین بار برم مسجد اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم ولی احساس آرامش معنوی خاصی می‌کردم آرامشی که سال‌ها دنبالش بودم ولی هیچ جا نیافتم حتی در شبکه‌های اجتماعی از امام جماعت خواستم کمکم کنه ایشان هم مثل یه پدر مهربان همه چیز به من یاد می‌داد نماز خوندن، قرآن، احکام، زندگی امامان و... کتاب می‌خرید و به من هدیه میداد، منو در فعالیت‌های بسیج و مراسمات شرکت میداد توی محله معروف شدم و احترام ویژه‌ای کسب کردم توسط یکی از دوستان به حرم حضرت معصومه برای خادمی معرفی شدم نزدیکای اربعین امام حسین یکی از خادمین که پیر بود بمن گفت: دلم میخواد برم کربلا ولی نمی‌تونم، میشه شما به نیابت از من بری؟ خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم زبونم قفل شده بود! من و کربلا؟ زیارت امام حسین؟ اشکم سرازیر شد قبول کردم و باحال عجیبی رفتم هنوز باورم نشده که اومدم کربلا پس از برگشت تصمیم گرفتم برم حوزه علمیه که با مخالفت‌های فامیل و دوستان مواجه شدم اما پدرم با اینکه از دین خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمی‌گرفت قبول کرد حوزه قبول شدم و با کتاب‌های دینی انس گرفتم در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام خدارو می‌کردم و حتی سراغ دوستان قدیمی ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام رو با خدا آشتی بدم یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن گریه میکنن منم گریه‌ام گرفت تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه! گفتم بابا چی شده؟ گفت: پسرم ازت ممنونم گفتم :برای چی؟ گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم تو رو می‌دیدیم با مرکبی از نور می‌بردن بهشت و ما رو می‌بردن جهنم و هر چه به تو اصرار می‌کردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت بعد من یه آقای نورانی آمد و بهت گفت: آقا سعید! همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین بهشت و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه سعید قبل نیستی همه دوستت دارن تو الآن آبروی مایی ولی ما برات مایه ننگیم میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی به ما هم یاد بدی منم نماز و قرآن یادشون دادم و بعد از آن خواب پدر و مادرم نمازخوان و مقید به دین شدند چند ماه بعد با دختری پانزده ساله عقد کردم یه روز توی خونشون عکس شهیدی دیدم که خیلی برام آشنا بود گریه‌ام گرفت نتونستم جلوی خودم رو بگیرم صدای گریه‌هام بلند و بلندتر شد این همون عکسی بود که تو پروفایل بود خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی شده؟ مگه صاحب این عکس و میشناسی؟ و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم خودش و حتی مادرش هم گریه کردند مادر خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟ گفتم: نه گفت: این پدرمه منم مات و مبهوت دیوانه وار فقط گریه می‌کردم مگه میشه؟ آره شهیدی که منو هدایت کرد آدمم کرد آخر دخترشو به عقد من درآورد چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای مدافعان حرم اسم نوشتیم تابستون که شد و حوزه‌ها تعطیل شدند ما هم رفتیم تو راهی داشتیم،خانمم با گریه گفت: وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن نه خدماتی پس چرا میخوای بری؟ همان جمله شهید یادم اومد و گفتم: «میرم تا حیاوغیرت جوانان ایران بماند» کانال و حال خوش, http://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92 https://eitaa.com/joinchat/1950416898C581df0f7f1