eitaa logo
داستان های عبرت انگیز
2.7هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
2 فایل
🔎اگر داستان عبرت انگیزی در زندگی شما اتفاق افتاده برای ما بفرستید، منتشر می کنیم شاید یه نفر نجات پیدا کرد. لینک پیام به ادمین https://harfeto.timefriend.net/17156321536646 تبلیغات 👇 https://eitaa.com/tablighat_arzan3
مشاهده در ایتا
دانلود
حکیم بزرگ ژاپنی روی شن ها نشسته و در حال مراقبه بود... مردی به او نزدیک شد و گفت: مرا به شاگردی بپذیر! حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت: کوتاهش کن! مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد. حکیم گفت: برو یک سال بعد بیا! یک سال بعد باز حکیم خطی کشید و گفت: کوتاهش کن! مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند. حکیم نپذیرفت و گفت: برو یک سال بعد بیا! سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند. مرد این بار گفت: نمی دانم! و از حکیم خواهش کرد تا پاسخ را بگوید. حکیم، خطی بلند کنار آن خط کشید و گفت: حالا کوتاه شد! این حکایت، یکی از رموز فرهنگ ژاپنی ها را در مسیر پیشرفت نشان می دهد: نیازی به دشمنی و درگیری با دیگران نیست. با رشد و پیشرفت تو، دیگران خود به خود شکست می خورند. به دیگران کاری نداشته باش؛ کار خودت را درست انجام بده. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
📗داستانی زیبا از دزدی که باعث نجات جان صاحبان خانه شد❗️ ▪️الهام خداوند و هدايت شدن دزد ▫️در يکى از شهرهاى ايران، زن و مردى با هم عروسى کردند، يک سال و چند ماه از عروسى ايشان گذشت و خداوند کودکی به آنها هدیه کرد. ▪️در شب سردى از زمستان زن و شوهر و کودک همگى در اتاق خواب بودند که دزدى تصميم مى گيرد از آن منزل سرقت کند ـ گاهى پروردگار الهامش را نزد يک دزد مى برد و نمى گذارد دزدى کند ـ هيچ کس از حادثه اى که قرار است اتفاق بيفتد خبر ندارد، نه همسايه ها و نه پدر و مادر. حفظ اين خانواده به وسيله يک دزد نيز ممکن است! ▫️نيمه شب دزد وارد اتاق مى شود، مى بيند زن و شوهر جوان خوابند، تمام اثاث ها هم نو است، قالى ها، فرش ها. داخل کمد لباس هاى قيمتى، طلا و نقره هست، خيلى خوشحال مى شود. يک لحظه به اين امر فکر مى کند که اگر اين نوزاد بيدار شود و گريه کند و اين زن و شوهر نيز بيدار شوند، در آن صورت من نمى توانم کارى بکنم. ▪️به او الهام مى شود، آهسته کودک را بلند مى کند و در ايوان خانه مى گذارد و برمى گردد که بلافاصله کودک بيدار مى شود و گريه مى کند و سپس پدر و مادر به دنبال کودک بيرون مى آيند. ▫️خداوند مادر را طورى قرار داده است که با کوچک ترين صداى گريه فرزند بيدار مى شود، اگر مادر بيدار نشود هزاران خطر بچه ها را از بين مى برد. ▪️مادر مى بيند صداى گريه بچه مى آيد ولى بچه سر جايش نيست، با وحشت شوهر را بيدار مى کند و مى بينند صدا از بيرون مى آيد. بچه سه ماهه که بيرون نمى تواند برود! وحشت زده با همديگر به طرف ايوان مى دوند. در همين لحظه طاق چوبىِ موريانه خورده فرو مى ريزد و صداى ريزش طاق، همسايه ها را بيدار کرده، همه داخل کوچه براى نجات آنان مى آيند و مى بينند زن و شوهر و بچه بيرون از خانه هستند. ▫️گرد و غبار اتاق نشست، دزد هم بين مردم بود و چيزى نمى گفت، ولى فکر کرد اگر من بروم اين داستان را براى آنها بگويم اعتقاد آنها به خدا بيشتر می‌شود. حال که نتوانستيم دزدى کنيم، اعتقاد مردم را به خدا زياد کنيم! ▪️دزد جلو آمد و به زن و شوهر گفت: داستان از اين قرار است. زن و شوهر و همسایه‌ها دزد را بخشیدند و رها کردند و پول خوبى نيز به او دادند و گفتند: برو با اين پول کاسبى کن، ديگر هم دزدى نکن. دزد گفت: ▫️دنبال دزدى نخواهم رفت و اگر به من پول هم نمى داديد من دنبال دزدى نمى رفتم. 📗برگرفته از کتاب هدایت تکوینی و تشریعی اثر استاد حسین کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
15.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚡️داستان جالب مرحوم شیخ حسین نجف و همسرش... کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
نوشته‏اند: روزى پادشاهى همه درباريان را خواست. همه گرد تخت او به صف ايستادند. شاه، گوهرى بس زيبا و گرانبها به يكى از آنان داد و گفت: اين گوهر چگونه است و به چند ارزد؟ گفت: صدها خروار طلا، قيمت اين گوهر را ندارد. شاه گفت: آن را بشكن. مرد دربارى گفت:اى شاه!چنين گوهرى را نبايد شكست كه سخت ارزنده و قيمتى است. ساعتى گذشت. دوباره آن گوهر را به يكى ديگر از حاضران داد و همان خواست. او نيز گفت:اى سلطان جهان!اين گوهر، به اندازه نيمى از مملكت تو، قيمت دارد . چگونه از من خواهى كه آن را بشكنم؟ شاه او را نيز رها كرد و دستور داد به هر دو خلعت و هديه دهند. به چندين كس ديگر داد و همگى همان گفتند كه آن دو نديم گفته بودند. شاه را نديمى خاص بود كه بدو سخت عنايت داشت و مهر مى‏ورزيد . او را خواست . پيش آمد. گوهر را به دست او سپرد و گفت: چند ارزد؟ گفت: بسيار. شاه گفت: آن را بشكن!همان دم، گوهر را بر زمين زد و آن را صد پاره كرد. حاضران، همه بر آشفتند و زبان به طعن و لعن وى گشودند كه اى نادان اين چه كار بود كه كردى. آيا پسنديدى كه خزانه شاه از چنين گوهرى، خالى باشد؟ نديم گفت: راست گفتيد. اين گوهر، افزون بر آنچه در تصور گنجد، قدر و بها داشت؛ اما فرمان شاه، ارزنده‏تر و قيمتى‏تر است. حاضران، چون اين پاسخ را از آن غلام شنيدند، همگى دانستند كه اين، امتحانى بود از جانب شاه . لب فرو بستند و هيچ نگفتند كه دانستند خطا كرده‏اند. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
داستان "پادشاه و مرد دانا" روزی روزگاری پادشاهی در سرزمین خود حکمرانی می‌کرد که به شدت به علم و حکمت علاقه داشت. او همیشه می‌خواست که از دانایان بزرگ و خردمندان زمانه خود بهره ببرد. روزی از روزها، پادشاه شنید که در دیاری دور، مردی دانا زندگی می‌کند که گفته می‌شود پاسخ هر سوالی را می‌داند. پادشاه تصمیم گرفت تا این مرد دانا را به قصر خود بیاورد. پس از مدت‌ها، پیام‌آوران پادشاه مرد دانا را پیدا کردند و او را به قصر آوردند. پادشاه با خوشحالی از او استقبال کرد و گفت: «من سوالاتی دارم که اگر به من پاسخ دهی، تو را بزرگ‌ترین دانای زمانه‌ام خواهم شناخت.» مرد دانا با احترام پاسخ داد: «بگو پادشاه، سوالات تو کدام‌اند؟» پادشاه شروع به طرح سوالاتی کرد: «چگونه می‌توان به تمام مردم عدالت داد؟» «چطور می‌توان از ظلم جلوگیری کرد؟» «چه راهی برای رسیدن به خوشبختی واقعی وجود دارد؟» مرد دانا به آرامی جواب داد: «پادشاه عزیز، سوالات تو بزرگ هستند، اما پاسخ آن‌ها در عمل است، نه در کلمات.» پادشاه تعجب کرد و گفت: «چطور ممکن است؟ آیا هیچ کلمه‌ای برای چنین سوالات بزرگی وجود ندارد؟» مرد دانا ادامه داد: «اگر به عدالت فکر می‌کنی، باید ابتدا در خانه‌ی خود آن را برقرار کنی. اگر می‌خواهی از ظلم جلوگیری کنی، باید خودت از آن بپرهیزی و در قلبت درستکاری را نهادینه کنی. اگر به دنبال خوشبختی هستی، باید از درون خود را شاد کنی، نه از دارایی‌ها و دنیا.» پادشاه به این سخنان گوش داد و به مدت طولانی در مورد آن‌ها فکر کرد. او فهمید که دانایی تنها در کلمات و سخنانی که می‌شنویم نیست، بلکه در اعمالی است که انجام می‌دهیم. پ.ن: گاهی در زندگی به دنبال جواب‌های پیچیده و بزرگ هستیم، در حالی که بسیاری از پاسخ‌ها در خود ما و در اعمال روزانه‌مان پنهان است. عمل به اصول اخلاقی و نیکو، خود بزرگ‌ترین حکمت است. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
تقصیر شماست... در زمان دانش آموزی معلمی داشتیم به نام آقای سید مهدی موسوی كه در آمریكا تحصیل كرده و تازه به وطن بازگشته بود و از همین روی، گاه و بیگاه خاطرات و تجربه‌هایی از سال‌های زندگی در ایالت اوهایو نقل می‌كرد و این گفته‌ها به اقتضای دوره نوجوانی به دقت در ذهن ما ثبت و ضبط می شد. ایشان می‌گفت: یک روز در دانشگاه اعلام شد كه در ترم آینده، مشاور اقتصادی رییس جمهوری سابق آمریكا -گمان می كنم ریچارد نیكسون - قرار است درسی را در این دانشگاه ارائه كند و حضور آن شخصیت نامدار و مشهور چنان اهمیتی داشت كه همه دانشجویان برای شركت در كلاس او صف بستند و ثبت نام كردند و اولین بار بود كه من دیدم برای چیزی صف تشكیل شده است. به دلیل كثرت دانشجویان، كلاس‌ها در آمفی تئاتر برگزار می‌شد و استاد كه هر هفته با هواپیما از واشنگتن می‌آمد، دیگر فرصت آشنایی با یكایک دانشجویان را نداشت؛ اما گاهی به طور اتفاقی و بر حسب مورد نام و مشخصات برخی را می‌پرسید. در یكی از همان جلسات نخست، به من خیره شد و چون از رنگ و روی من پیدا بود كه شرقی هستم، از نام و زادگاهم پرسید و بعد برای این كه معلومات خود را به رخ دانشجویان بكشد، قدری درباره شیعیان سخن گفت و البته در آن روزگار كه كمتر كسی با اسلام علوی آشنا بود، همین اندازه هم اهمیت داشت، ولی در سخن خود قدری از علی علیه‌السلام با لحن نامهربانانه و نادرستی یاد كرد. این موضوع بر من گران آمد و برای آگاه كردن او، ترجمه انگلیسی را تهیه كردم و هفته‌های بعد، به منشی دفتر اساتید سپردم تا هدیه مرا به او برساند. در جلسات بعد دیگر فرصت گفت‌وگویی پیش نیامد و من هم تصور می‌كردم كه یا كتاب به دست او نرسیده و یا از كار من ناراحت شده و به همین دلیل، تقریبا موضوع را فراموش كردم. روزی از روزهای آخر ترم، در كافه دانشگاه مشغول گفتگو با دوستانم بودم كه نام من برای مراجعه به دفتر اساتید و ملاقات با همان شخصیت مهم و مشهور از بلندگو اعلام شد. با دلهره و نگرانی به دفتر اساتید رفتم و هنگامی كه وارد اتاقش شدم، با دیدن ناراحتی و چهره درهم رفته‌اش، بیشتر ترسیدم. با دیدن من روزنامه‌ای كه در دست داشت به طرف من گرفت و گفت می‌بینی؟ نگاه كن! وقتی به تیتر درشت روزنامه نگاه كردم، خبر و تصویر دردناک خودسوزی یک جوان را در وسط خیابان دیدم. او در حالی كه با عصبانیت قدم می زد گفت: می‌دانی علت درماندگی و بیچارگی این جوانان آمریكایی چیست؟ بعد به جریانات اجتماعی رایج و فعال آن روزها مانند هیپی‌گری و موسیقی‌های اعتراضی و آسیب‌های اخلاقی اشاره كرد و سپس ادامه داد: همه اینها به خاطر تقصیر و كوتاهی شماست! من با اضطراب سخن او را می‌شنیدم و با خود می‌گفتم: خدایا، چه چیزی در این كتاب دیده و خوانده كه چنین برافروخته و آشفته است؟ او سپس از نهج‌البلاغه یاد كرد و گفت: از وقتی هدیه تو به دستم رسیده، در حال مطالعه آن هستم و مخصوصا فرمان علی‌بن‌ابیطالب، به مالک اشتر را كپی گرفته‌ام و هر روز می‌خوانم و عبارات آن را هنگام نوشیدن قهوه صبحانه، مرور می‌كنم تا جایی كه همسرم كنجكاو شده و می‌پرسد: این چه چیزی است كه این قدر تو را به خود مشغول كرده است؟ بعد هم شگفتی و اعجاب خود را بیان كرد و گفت: من معتقدم اگر امروز همه نخبگان سیاسی و حقوقدانان و مدیران جمع شوند تا نظام نامه‌ای برای اداره حكومت بنویسند، نمی‌توانند چنین منشوری را تدوین كنند كه قرنها پیش نگاشته شده است! دوباره به روزنامه روی میز اشاره كرد و گفت: می‌دانی درد امثال این جوان كه زندگی‌شان به نابودی می‌رسد چیست؟ آنها نهج البلاغه را نمی‌شناسند! آری، تقصیر شماست كه علی را برای خود نگهداشته‌اید و پیام علی را به این جوانان نرسانده‌اید! دلیل آشوب و پریشانی در خیابانهای آمریكا، محرومیت این مردم از پیام جهان ساز و انسان پرور، نهج البلاغه است. این داستان را در سن دوازده سالگی از معلم خود شنیدم، اما سالها بعد از آن وقتی كه برای جشنواره باران غدیر در تهران میزبان مرحوم پروفسور دهرمندرنات نویسنده و شاعر برجسته هندی بودیم، چیزی گفت كه حاضران در جلسه را به گریه آورد و مرا به آن خاطره دوران نوجوانی برد. پیرمرد هندو در حالی كه بغض كرده بود و قطرات اشک در چشمانش حلقه زده بود، از مظلومیت علی‌بن‌ابی‌طالب یاد كرد و با اشاره به مشكلات گوناگون اجتماعی در كشورهای مختلف جهان گفت: شما در معرفی امام علی و نهج‌البلاغه موفق نبوده‌اید! باید پیام‌های امام علی را چون سیم‌كشی برق و لوله‌كشی آب به دسترس یكایک انسانها در كشورها و جوامع مختلف رساند. به عشق امیرالمومنین نشر دهید... کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فردی "ڪیسه ای طلا" در باغ خود دفن ڪرده بود ڪه بعد از مدتے یادش رفت ڪجا بود. نزد بایزید بسطامی آمد. بایزید گفت: نیمه شب برخیر و تا "صبح نـماز بخوان." اما باید مواظب باشی ڪه لحظه ای ذهنت نزد گمشده ات نرود و نیت عبادت تو مادی نشود. "نیمه شب" به نماز ایستاد و نزدیڪ صبح یادش افتاد ڪجای باغ  دفن ڪرده است. سریع نماز خود به هم زد و بیل برداشت و باغ روانه شد و محل را ڪند و ڪیسه ها در آغوش ڪشید. صبح شادمان نزد بایزید آمد و بابت راهنمایی اش تشڪر ڪرد. بایزید گفت: می دانی چه ڪسی "محل سڪه" را به تو نشان داد؟ گفت: نه. گفت: "ڪار شیطان" بود ڪه دماغ اش بر سینه ات ڪشید و یادت افتاد. مرد تعجب ڪرد و گفت: به خدا برای شیطان نمی خواندم. بایزید گفت: می دانم، خالص برای خـدا بود. شیطان دید اگر چنین پیش بروی و لذت "عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه" را بدانے ، دیگر او را رها می ڪنی... نزدیڪ صبح بود، لذت عبادت شبانه را "ملایڪ "می خواستند بر ڪام تو بچشانند، ڪه شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا محروم شوی. چون یڪ شب اگر این لذت را درڪ می ڪردی، برای همیشه سراغ عبادت نیمه شب می رفتے. شیطان یادت انداخت تا نمازت را "قطع ڪنی." چنانچه وقتی قطع ڪردی و رفتی طلاها را پیدا ڪردی دیگر "نمازت را نخواندی" و خوابیدی... کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
📗ماجرای گاو بنی اسرائیل یک نفر از بنی اسرائیل به طور مرموزی کشته شد در حالی که قاتل او معلوم نبود و هر طائفه ای، طایفه ی دیگر را مسئول قتل آن شخص می دانست. این اوضاع و احوال ادامه داشت تا این که نزد حضرت موسی رفته و از او درخواست کردند که از خداوند در این زمینه یاری بگیرد. حضرت موسی با توجه به ارتباطی که با خدا داشت به قوم خود گفت: گاوی را گرفته و سر او را ببرید و قسمتی از آن را به بدن مقتول بزنید تا زنده شود و قاتل خود را معرفی کند؛ ولی قوم بنی اسرائیل به موسی گفتند: آیا ما را به تمسخر گرفته ای؟ حضرت موسی فرمود: به خدا پناه می برم اگر بخواهم کسی را مسخره کنم. قوم موسی به او گفتند: از خدا بپرس آن گاو چگونه باشد؟ حضرت موسی فرمود: گاو باید ماده، نه پیر و نه جوان باشد. دوباره آن قوم لجباز گفتند: از خدا بپرس آن گاو چه رنگی داشته باشد؟؟ حضرت موسی فرمود: زرد باشد به طوری که در چشم حالت درخشندگی داشته باشد؟ قوم موسی برای آخرین بار سوال کردند: این گاو از نظر کار کردن باید دارای چه خصوصیتی باشد؟ حضرت فرمود: این گاو باید برای شخم زدن و زراعت و همچنین برای آبکشی تربیت نشده باشد و از هر عیبی پاک باشد. در نهایت قوم بنی اسرائیل برخلاف میل خودشان گاوی را با خصوصیات گفته شده، پیدا کرده و سر بریدند و قسمتی از آن را به بدن مقتول زدند و وقتی زنده شد، قاتل خود را معرفی کرد. اگر خوب نگاه کنیم خواهیم دید که چگونه خداوند بر قوم بنی اسرائیل نعمت ارزانی داشته است. 📗آیات 67 تا 74 ،سوره بقره کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
داستان "حکمت درخت" روزی روزگاری درختی در جنگل بود که به دلایل زیادی درختان دیگر به او حسادت می‌کردند. درختانی که شاخه‌های بلندتر و برگ‌های زیباتری داشتند، به درخت کوتاه‌تری که ریشه‌اش عمیق‌تر بود و تنه‌ای محکم‌تر داشت، طعنه می‌زدند. آن‌ها می‌گفتند: «تو هیچ وقت به اندازه ما زیبا و بلند نخواهی شد.» درخت کوتاه هیچ وقت به سخنان آن‌ها اهمیتی نمی‌داد. او می‌دانست که ریشه‌های عمیق و تنه محکم او سبب می‌شود که در برابر طوفان‌ها و مشکلات پایدار بماند، در حالی که درختان بلندتر با اولین طوفان می‌شکند. سال‌ها گذشت و یک روز طوفانی عظیم به جنگل آمد. درختان بلند و زیبا در برابر طوفان شکستند، اما درخت کوتاه با ریشه‌های عمیق و تنه‌ی محکم خود، همچنان ایستاده باقی ماند. پند این داستان: ظاهر همیشه معیار اصلی نیست. گاهی آنچه که درونی و پایدار است، بیش از ظاهر، به ما کمک می‌کند تا در برابر مشکلات زندگی استوار بمانیم. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
حمّالی که در تاریخ جاودانه شد! فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد. یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند. صدایی توجه اش را جلب می کند؛ میبیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، می افتی! در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر میخورد و به پایین پرت میشود. مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند. حمال پیر فریاد میزند "نگهدارنده نگهش دار"! کودک میان آسمان و زمین معلق میماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد. جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی میپرسد: یکی میگوید تو امام زمانی، دیگری میگوید حضرت خضر است، کسانی هم میگویند جادوگری بلد است و سحر کرده. حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد، خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند، به آرامی و خونسردی می گوید: " خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر، من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است در این بازار میشناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد. اما مردم این واقعه را بر سر زبان‌ها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد. تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن که خواجه خود روش بنده پروری داند کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
داستان: "مرد حکیم و باغبان" روزی روزگاری در یک دهکده‌ی کوچک، مردی حکیم و دانا زندگی می‌کرد. او به همه‌ی مردم دهکده مشاوره می‌داد و همیشه به دنبال فرصتی بود تا از تجربیات خود به دیگران بیاموزد. یک روز، باغبانی به نام محمود که سال‌ها در باغ خود مشغول به کار بود، نزد حکیم آمد و گفت: "استاد، من در زندگی‌ام همیشه سخت تلاش کرده‌ام. باغ من همیشه سرسبز بوده و من تمام عمرم را در آن گذرانده‌ام. اما هیچ‌گاه احساس نکرده‌ام که زندگی‌ام ارزشمند است. به نظرم این تلاش‌ها بی‌نتیجه است." حکیم لبخندی زد و گفت: "محمود، آیا می‌توانی به من نشان دهی که درختان باغت چه زمانی به بهترین شکل رشد می‌کنند؟" محمود کمی فکر کرد و گفت: "خب، زمانی که به آنها آب می‌دهم، زمانی که آنها در آفتاب می‌نشینند و زمانی که دقت می‌کنم به اندازه‌ای که نیاز دارند، رشد می‌کنند." حکیم سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت: "همانطور که درختان به زمان، آب و نور احتیاج دارند، زندگی انسان‌ها نیز نیاز به زمان، تلاش و محبت دارد. تو به باغ خود آب می‌دهی و از آن مراقبت می‌کنی تا رشد کند. اما زندگی تو هم به همان اندازه نیازمند محبت، مراقبت و توجه است. اگر خود را نادیده بگیری و تنها به کار و تلاش بپردازی، همانند درختانی می‌مانی که هیچ‌گاه گل نمی‌دهند، حتی اگر رشد کنند." محمود با دقت به حرف‌های حکیم گوش داد و اندکی مکث کرد. سپس گفت: "پس شما می‌خواهید بگویید که در کنار تلاش‌های روزانه، باید به خودم و لحظات زندگی‌ام نیز اهمیت بدهم؟" حکیم با لبخند پاسخ داد: "دقیقاً. زندگی، همانند باغ است. وقتی به آن عشق ورزی، آن را با دقت مدیریت می‌کنی، نه تنها محصول خوبی می‌گیری، بلکه از زیبایی و آرامش آن لذت می‌بری." محمود پس از این گفت‌وگو به خانه برگشت. او شروع کرد به زمانی برای خود صرف کردن، به زیبایی‌های اطرافش توجه کردن و از لحظات ساده زندگی لذت بردن. به این ترتیب، زندگی او نه تنها پر از تلاش و کار، بلکه پر از خوشبختی و آرامش شد. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
عاقبت وحشتناک فکر و حسرت گناه مردي در كنار درب خانه اش نشسته بود. بانوئى به حمام معروف (( منجاب)) مى رفت ، ولى راه حمام را گم كرد، و از راه رفتن خسته شده بود، به اطراف نگاه مى كرد چشمش به مردی افتاد، نزد او آمد و از او پرسيد:حمام منجاب كجاست ؟ آن مرد به خانه خود اشاره كرد و گفت : حمام منجاب همين جاست . آن بانو به خيال اينكه حمام همانجاست ، به آن خانه وارد شد، آن مرد فورا درب خانه را بست و به سراغ او آمد و تقاضاى گناه كرد.زن دريافت كه گرفتار مرد هوسباز شده است ، حيله اي به ذهنش رسيد و گفت : من هم كمال اشتياق با تو بودن را دارم ، ولى چون كثيف هستم و گرسنه ، مقدارى عطر و غذا تهيه كن تا با هم بخوريم بعد در خدمتتان باشم . مرد قبول كرد و به خارج خانه رفت و عطر و غذا تهيه كرد و برگشت ، زن را در خانه نديد، بسيار ناراحت شد و آرزوى گناه با آن زن در دلش ماند و همواره اين جمله را مى خواند:   ... اين الطريق الى حمام منجاب؟(( چه شد آن زنى كه خسته شده بود، و مى پرسيد راه حمام منجاب كجاست ))؟ مدتى از اين ماجرا گذشت تا اينكه در بستر مرگ افتاد، آشنايان به بالين او آمدند و او را به كلمه ((لا اله الا الله محمد رسول الله )) تلقين مى كردند او به جاى اين ذكر، همان جمله مذكور را در حسرت آن زن مى خواند، و با اين حال از دنيا رفت و عاقبت به شرشد 📚نفل از كتاب عالم برزخ ص 41  يا كشكول شيخ بهائى 1/232 کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan