eitaa logo
داستان های عبرت انگیز
2.6هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
2 فایل
🔎اگر داستان عبرت انگیزی در زندگی شما اتفاق افتاده برای ما بفرستید، منتشر می کنیم شاید یه نفر نجات پیدا کرد. لینک پیام به ادمین https://harfeto.timefriend.net/17156321536646 تبلیغات 👇 https://eitaa.com/tablighat_arzan3
مشاهده در ایتا
دانلود
”توماس هیلر مدیر اجرایی شرکت بیمه با همسرش در بزرگ راهی در حال رانندگی بود که متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگ راه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه را که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد. او از تنها مسئول آن‌جا خواست که باک بنزین را پر نموده و روغن اتومبیل را بازرسی کند سپس برای رفع خستگی پاهایش، به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت. او هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز می‌گشت دید همسرش و متصدی پمپ بنزین به گرمی با هم گفت‌وگو می‌کنند، اما وقتی که او را متوجه خود دیدند، به گفت و شنود خود خاتمه دادند. باز زمانی که او به داخل اتومبیل برگشت، دید متصدی پمپ بنزین برای همسر او دست تکان می‌دهد و شنید که می‌گوید: «گفت‌وگوی خیلی خوبی بود» پس از خروج از جایگاه، هیلر از زنش پرسید: که آیا آن مرد را می‌شناخت؟ او بی درنگ اظهار داشت که می شناخت. آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می‌رفتند و به مدت یک سال با هم نامزد بودند. هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت: «هی خانم. شانس آوردی که من پیدایم شد، اگر با او ازدواج می‌کردی، به جای زن مدیر کل، حالا همسر یک کارگر پمپ بنزین بودی» زنش پاسخ داد: عزیزم، اگر من با او ازدواج می‌کردم، او مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزين!“ کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
حکایت مردم و برخی انتخابهاشون‼️‼️ دو تا دوست صمیمی به اتفاق هم مشغول دیدن یک فیلم سینمایی بودند در یکی از صحنه های فیلم که مربوط می شد به یک مسابقه اسب دوانی اونا تصمیم میگیرند هر کدوم یک اسب انتخاب کنن و روی اون شرط ببندن یکیشون یک اسب سیاه رو انتخاب میکنه و اون یکی یه اسب سفید. آخر فیلم اونی که اسب سیاه رو انتخاب کرده بود برنده میشه و از رفیقش که اسب سفید را انتخاب کرده بود بازنده شده بود شرط میبره و مبلغ شرط دریافت میکنه. ولی بعد یه مدتی برمیگرده پیش دوست بازنده اش و میگه این مبلغ پولتو بردار رفیق بازنده میپرسه چرا؟ میگه آخه این پول حق من نیست من تقلب کردم من این فیلم قبلا دو مرتبه دیده بودم میدونستم اسب سیاه برنده میشه رفیق بازنده میگه این پول از شیر مادر به تو حلالتر آخه منم قبلا این فیلم سه مرتبه دیده بودم میدونستم اسب سفید بازنده میشه گفتم شاید شاید شاید این بار اسب سفید برنده شه. خیلی وقتا ما میدونیم یه راهی که رفتیم چندبار هیچ نتیجه ای نداره ولی میگیم بذار یه بار دیگه بهش فرصت بدم .یه بار دیگه امتحان کنم. یه چیزایی تهش مثل روز روشنه کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
🔴راننده‌ تاکسی 💠 شهید سلیمانی در خاطره ای جالب گفته بود: 🔸یک بار از ماموریتی بر می‌گشتم و منتظر نماندم تا ماشین برایم بفرستند. از یکی از راننده‌های تاکسی فرودگاه خواستم من را به جایی که می‌خواهم ببرد. 🔸سوار تاکسی شدم در میان راه راننده جوان گهگاهی به من نگاه می‌کرد اما ساکت بود. اما انگار می‌خواست چیزی بگوید. آن وقت من از راننده سوال کردم آیا من شبیه یکی از آشنایان شما هستم؟ راننده برای بار دوم به من نگاه کرد و از من پرسید آیا شما یکی از نزدیکان سردار سلیمانی هستی؟ آیا رابطه یا نسبتی مثلا برادر یا پسر خاله اش هستی؟ به او گفتم من سردار سلیمانی هستم. 🔸راننده جوان خندید و گفت با من شوخی می‌کنی؟ سردار سلیمانی خندید و گفت: نه شوخی نمی‌کنم من خودم سردار سلیمانی هستم. راننده گفت: به خدا قسم بخور و من قسم خوردم که؛ به خدا من سردار سلیمانی هستم. 🔸راننده ساکت شد و چیزی به من نمی‌گفت. از او سوال کردم چرا ساکتی؟ دوباره چیزی به من نگفت. از او سوال کردم با سختی و گرانی زندگی و مشکلات دیگر چطور سر می‌کنی؟ 🔸راننده جوان به من نگاه کرد طوری که در نگاهش حرف و کلامی بود و به من گفت اگر تو خود سردار سلیمانی هستی پس من هیچ مشکلی ندارم. 🔸شهید سلیمانی این قصه را مطرح کرده بود و گفته بود: اگر مسئولین به درد و رنج مردم توجه کنند، مردم هم با آنها برای حل همکاری وصبوری می‌کنند. (نقل به مضمون) کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
سنگ و آب پیرمردی کنار رودخانه نشسته بود و با آرامش به سنگ‌هایی که آب رویشان می‌لغزید نگاه می‌کرد. جوانی نزدیک شد و با صدایی پر از اضطراب گفت: «چطور می‌توانی این‌قدر آرام باشی؟ مشکلاتم مثل کوه روی دوشم سنگینی می‌کنند!» پیرمرد لبخندی زد و گفت: «این سنگ‌ها را می‌بینی؟ سال‌هاست آب رویشان جاری است، اما هرگز نمی‌شکند. چون آب به جای تقابل، آرام از رویشان عبور می‌کند. گاهی لازم است به جای جنگیدن با مشکلات، بگذاری آرام از کنارت بگذرند.» جوان لحظه‌ای به آب نگاه کرد و گفت: «شاید آرامش همان قدرتی است که دنبالش می‌گردم.» پند: گاهی بهترین راه مقابله با مشکلات، آرامش و عبور است، نه جنگیدن. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
شخصی در کنار ساحل دورافتاده‌ای مردی بومی را دید که صدف هایی که به ساحل می‌افتد از زمین برداشته و در آب می‌اندازد. - صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می‌خواهد بدانم چه می‌کنی؟ ـ این صدف‌ها را در داخل اقیانوس می‌اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها به ساحل دریا آورده شدند اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد. - دوست من! حرف تو را می‌فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی .خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی‌بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی‌کند؟ ـ مرد بومی لبخندی زد خم شد دوباره صدفی برداشت به داخل دریا انداخت گفت: «برای این یکی اوضاع فرق کرد». کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
⭕️جنگ 🔺سلطان محمود غزنوی از طلحک پرسید: فکر میکنی جنگ و نزاع چگونه بین مردم آغاز می شود...؟ 🔺طلحک گفت: ای پدر سوخته! 🔺سلطان گفت: توهین میکنی سر از بدنت جدا خواهم کرد...! 🔺طلحک خندید و گفت: جنگ اینگونه آغاز می‌شود! کسی غلطی می‌کند و کسی به غلط جواب می‌دهد...! کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
«تو فرشته داری؟» صداش هنوز تو گوشم پخش می‌شه. تو تاکسی دیدمش. پنج، شش سالش بود. یه عروسک گرفته بود تو بغلش و داشت واسش لالایی می‌خوند.‌‌ مادرش داشت با تلفن حرف می‌زد و منم سرم تو گوشی بود. انقدر با عشق برای عروسکش لالایی می‌خوند که همه‌ی حواسم پرتش شد. بهش گفتم اسم عروسکت چیه؟ گفت عروسک نیست. اسمش فرشته‌ست. با هم دوستیم. عروسک هم زیاد دارم تو خونه‌مون... ولی از بازی کردن باهاشون زود خسته می‌شم. دوستم نیستن. توام عروسک داری؟ گفتم نه عزیزم... گفت فرشته چی؟ « تو فرشته داری؟» خندیدم و گفتم نه... آدم بزرگا که عروسک و فرشته ندارن. گفت عروسک رو نمی‌دونم ولی مامان جونم می‌گه همه‌ی آدما فرشته دارن فقط خیلی‌ها نمی‌دونن فرشته‌شون کجاست. باید بری همه‌ی مغازه‌ها رو‌ خوب بگردی تا فرشته‌ت رو پیدا کنی!! بدنم یخ زد... تو دلم هزار تا حس‌ مرده زنده شد. تو ذهنم هزار تا اسم چرخید.آدم‌هاى مثل عروسک زیاد داشتم تو‌ زندگیم، خیلی وقتا شاید خودم هم عروسک دیگران بودم. یعنی فقط بودم. برای سرگرمی... برای وقت گذرونی... برای بازی... برای همین دلم رو می‌زدن... دلشون رو می‌زدم... چون با یه سر چرخوندن هزار تا بهترش پیدا می‌شد!! ولی فرشته چی؟ چند تا فرشته داشتم تو زندگیم؟ چند تا رفیق داشتم؟! اصلا فرشته بودم برای کسی؟ رفیق بودم برای کسی؟ همون‌جا بود که تصمیم گرفتم دیگه تو زندگی عروسک بازی نکنم!! آدمای عروسکی رو از زندگیم حذف کنم. بگردم و فرشته پیدا کنم. رفیق... کسی که از بودنش خسته نشم، از بودنم خسته نشه. کسی که جایگزین نداشته باشه‌. وقتی چشمم رو به روی آدم‌هاى عروسکی بستم تازه فرشته‌ها رو دیدم. شبیه همه بودن و شبیه هیچ‌کس نبودن... نه بال داشتن و نه‌ لباس سفید... ولی دلشون، روحشون برق می‌زد از تمیزی‌... هیچ‌وقت از حرفاشون، خنده‌هاشون، دیدنشون خسته نمی‌شدم. آدم عروسکی نبودن که بعد از یه مدت دل رو بزنن. بین خودمون بمونه رفیق... وقتی فرشته بیاد تو زندگیت تازه می‌فهمی زندگی یعنی چی... رفیق یعنی چی... اون‌وقت دیگه هیچ‌وقت هیچ عروسکی رو تو زندگیت راه نمیدی. حتی اگه دنیا عروسک پسند باشه تو یه نفر با فرشته‌ت می‌مونی. تو یه نفر فرشته‌ت رو ترک نمی‌کنی. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
زنى به شهر کوچکی رفته بود تا آنجا زندگی کند. کمی بعد، از سرویس‌دهی ضعیف داروخانه‌ شهر به همسایه‌ خود اعتراض کرد. او امیدوار بود همسایه‌اش به خاطر آشنایی با صاحب داروخانه، این انتقاد را به گوش او برساند. وقتی که این زن دوباره به داروخانه رفت، صاحب آنجا با لبخند و گشاده‌رویی با او احوالپرسی کرد و گفت که چقدر از دیدنش خوشحال است و اینکه امیدوار است از شهر آنان خوشش آمده باشد و سريع داروها راطبق نسخه به او تحویل داد. زن بلافاصله رفتار عجیب و باورنکردنی او را با دوستش در میان گذاشت و به او گفت: « فکر می‌کنم تو به او بابت سرویس‌دهی ضعیفش تذکر داده‌ای» همسایه گفت: « نه. اگر ناراحت نمی‌شوی، به او گفتم که تو چقدر از عملکرد مثبت او راضی هستی و معتقدی که چقدر خوب می‌تواند تنها داروخانه‌ این شهر را اداره کند. به او گفتم که داروخانه‌ او بهترین داروخانه‌ای هست که تو تا به حال دیده‌ای.» زن همسایه می‌دانست که افراد به احترام، پاسخی مثبت می دهند. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
پدری با دو فرزند کوچکش مشغول قدم زدن در پیاده رو بود. پسر بزرگتر پرسید: پدر جان ما چرا اتومبیل نداریم؟ پدر گفت : پدربزرگ شما كه پدر زنم مي شود مرد ثروتمند پیري است ، اگر او فوت کند، ثروتش به مادر زن من خواهد رسید، پس از آنکه مادر زنم هم مرد، ثروت او به ما رسیده و من خواهم توانست که یک ماشین برای خودمان بخرم. پسر کوچک ، پس از شنیدن حرف پدر گفت: پدر جان، من پهلوی شما خواهم نشست. پسر بزرگتر با ناراحتی جواب داد : تو باید عقب بنشینی، جای من در جلو می باشد. دو برادر ناگهان شروع به دعوا و کتک زدن همدیگر کردند. پدر که خیلی عصبانی شده بود، گفت: بیایید پایین ،بچه های بی تربیت. تقصیر من است که شما را سوار ماشین کرده ام. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
💎 در هر شرایطی همین‌قدر اخلاق‌مدار باشید 🍃شخصی نقل می کرد یکی از دوستام و خانمش می‌خواستن از هم جدا بشن. یه روز تو یه مهمونی بودیم، ازش پرسیدم: خانمت چه مشکلی داره که می‌خوای طلاقش بدی؟ گفت: یه مرد هیچ‌وقت عیب زنشو به کسی نمی‌گه. وقتی از هم جدا شدن، پرسیدم: چرا طلاقش دادی؟ گفت: آدم پشت سر دختر مردم حرف نمی‌زنه. بعد از چند ماه از هم جدا شدن و سالِ بعدش خانمش با یکی دیگه ازدواج کرد. یه روز ازش پرسیدم: خب حالا بگو چرا طلاقش دادی؟ گفت: یه مرد هیچ‌وقت پشت سر زنِ مردم حرف نمی‌زنه. 👈یادمان نرود نامردترین انسان کسی است که راز دوران دوستی را به وقت دشمنی فاش سازد. ‍ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎ کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
دنبالش وارد خانه شدم. تابلویی با جمله ی "خانه، جایی‌ست که قلبت آنجاست"، جلوی در آویزان بود. کمی بعد فهمیدم کل خانه پر از این تابلوهاست. بالای جالباسی نوشته شده بود: "پیدا کردن دوست خوب، سخت است و فراموش کردنش غیرممکن." روی یکی از کوسن‌های اتاق پذیرایی که با وسایل قدیمی و عتیقه‌ای تزیین شده بود، خواندم: "از میان سختی‌ها، عشق می‌روید." وقتی دید من دارم همه‌ی این نوشته‌ها را میخوانم، برایم توضیح داد: "بابا و مامان من، بهشون میگن دلگرمی و همه‌ی خونه پر از این جمله‌هاست." کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
‹‹ فقیر نادان ›› روزی در شهری حاکم مهربانی زندگی می کرد، که همه مردم او را دوست داشتند و برایش احترام زیادی قائل بودند.اما در بین آنها مرد فقیر و بیچاره ای بود که همواره سعی می کرد حاکم را نکوهش و از او بدگویی کند. حاکم این موضوع را میدانست، اما شکیبایی به خرج می داد و علیه او فرمانی صادر نمی کرد. تا این که روزی تصمیم گرفت او را از این کار باز دارد. بنابراین در یکی از شبهای زمستان، کیسه ای آرد، جعبه ای صابون و کیسه ای شکر به یکی از خدمتکارانش داد تا آنها را برای آن مرد ببرد. خدمتکار حاکم در خانه مرد را کوبید و گفت: "حاکم این هدایا را برای یادگاری و به نشانه رسیدگی به وضع تو برایت فرستاده است." مرد فقیر بسیار خوشحال شد و از این هدیه ها تعجب کرد، زیرا می پنداشت حاکم این هدایا را برای راضی کردن او فرستاده است. به همین دلیل با غرور نزد کشیش رفت و کار حاکم را برایش تعریف کرد و گفت: "میبینی حاکم با این هدایا چگونه خواسته است مرا راضی کند؟" کشیش پاسخ داد:"حاکم مرد بسیار دانایی ست و تو بسیار نادان و احمقی! او با زبان رمز و کنایه خواسته است به تو بفهماند که آرد را برای شکم خالی و گرسنه ات، صابون را برای آلودگی باطنت و شکر را برای شیرین کردن زبان تلخت فرستاده است." از آن روز به بعد مرد که شرمنده شده بود و از کارش خجالت می کشید، بیشتر از گذشته از حاکم متنفر شد و از کشیش هم که قصد حاکم را برای دادن هدایا برایش توضیح داده بود، کینه به دل گرفت، اما از آن روز ساکت شد و دیگر برعلیه حاکم سخنی نگفت. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan