#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_52
لبخندی به کلاس زد و سلامی کرد کیفش و گذاشت روی میز و بسم اللهی پای تخته نوشت
برگشت سمت کلاس و گفت:
_خب امیدوارم خستگی تون حسابی در رفته باشه که خیلی کار داریم دو تا مطلب هست
اول اینکه جزوه اردو رو حداقل تا ۵ روز دیگه بیارید ۳نمره توی امتحان پایانی تون تاثیر داره
و اما مطلب دوم...
خم شدم و در گوش سمانه گفتم :
_حالا معلوم نیست چی می خواد بگه اینقدر ژست گرفته
_خانوم حسینی ساکت
با چشم های گرد برگشتم نگاهش کردم😳 که بهم چشم غره رفت😑
_بله می گفتم مطلب دوم که همین الان مطلع شدم به رسم هر سال از فردا مسابقه ماکت سازی براتون شروع میشه و حداقل تا ده روز فرصت دارید ماکتی که می خواید رو تحویل بدید توی گروه های دونفره ماکتتون می تونه بناهای داخلی یا خارجی باشه و می تونید از خودتون طرح بزنید که خب امتیاز بیشتری داره سوالی نیست ؟!
تو کلاس همهمه افتاد وای آخ جون من عاشق ماکت سازی بودم
_پنج دقیقه وقت دارید گروهتون رو انتخاب کنید
رفت روی صندلیش نشست نگاهی به سمانه و مبینا انداختم انگار باهم قهر بودن خب با یکی شون هم گروه میشم دیگه سرم و انداختم روی برگه و شروع کردم نقاشی کشیدن...
پنج دقیقه تموم شد بنیامین از روی لیست تک تک اسم بچه ها رو می خوند اونام بلند میشدن و اسم همگروهی هاشون و می گفتن رسید به سمانه بلند شد و گفت:
_مبینا شریفی استاد...
با تعجب برگشتم سمتشون خاک تو سرم حالا کل کلاس گروه بودن به جز من یه مسابقه خواستیم شرکت کنیما اه خواستم چیزی بگم که با چیزی که بنیامین گفت رسما خفههههه شدم:
_خب من چیزی نگفتم که بی عدالتی نشه چون کلاس ۲۳ نفره است کسی که همگروه ندارع با خودم بر میداره کسی که گروه ندارع ...
نگاهی از بالا به پایین لیست انداخت تا چشمش به اسم من خورد رسما هنگ کرد دستم و آوردم بالا و محکم کوبیدم روی سرم
کلاس رفت روی هوا از خنده
همه می دوسنتن ما باهم مشکل داریم خودشم خنده اش گرفته بود ولی خورد و شروع کرد به درس دادن... من چجوری ده روز تمام بیست و چهار ساعت اینو تحمل کنممممممممم😖
نویسنده:یاس🌱
و کأن للذّکریات قلباً لاینبض إلّا لیلاً
ـ
و انگار قلب خاطرات جز در شب نمیتپد
| تَبَتُّـل |
https://harfeto.timefriend.net/16284603279243
چرا حستو بهش نگفتی؟!