با دویست و چند تکه استخوان دوستت دارم و چند سال باید بگذرد تا استخوانهایِ آدم، همه چیز را فراموش کنند؟
#لیلا_کردبچه
آدم ها را لبریز نکنیم !
همیشه نمیشود نادیده گرفت ،
آستانه ی تحملِ هرکس اندازه ای دارد .
هر آدمی از یک جایی به بعد خسته میشود ،
از خوب بودن دست می کشد ،
قسمت های آزار دهندهی زندگی اش را جدا میکند و برای همیشه دور می ریزد.
با خودخواهی و غرورهای بیجا، صبرِ آدم ها را لبریز نکنیم.
آدم های این روزگار به قدری فکر و مشغله دارند که حوصله ندارند پای حرف و برداشت های اشتباهِ ما بنشینند ،
حوصله ندارند خودشان را با اخلاق و طرز تفکرِ ما عوض کنند
کاری به کارِ آدم ها نداشته باشیم !
آدم ها سرشان به کارِ خودشان گرم است ،
آدم ها دل و دماغِ سابق را ندارند ...
#نرگس_صرافیان_طوفان
در جواب اینکه میپرسند،
هنوز تنهایی یا نه، باید گفت:
خستهتر از آنم که دوباره خودم را به کسی یاد بدهم...
#المیرا_دهنوی
| تَبَتُّـل |
دلم از این اتفاق خوبا میخواد که باورت نمیشه داره اتفاق میفته.
داره بارون میاد
خدای مهربون :)))))))
هدایت شده از در حــوالی دختــرانگی هایـــم
اين توانايی رو از كجا مياريد كه وقتی تقصير شماس يه جوری همه چيو برميگردونيد كه تقصير ما بشه؟
|پرستو|
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_35
کوله سمانه رو گرفتو انداختم روی دوشم یکم سنگین بود ولی به تیپم میومد😬
2_3 ساعتی اونجا بودیم و راه افتادیم تا غروب چند جای دیگه هم سر زدیم ساعت حدود ۶ بود که برگشتیم مجتمع هم گشنم بود هم کمرم داشت می شکست ناهار بهمون قرمه سبزی دادن که هیچ کس نخورد مزه علفی و می داد که یه گاو ماده بالا آورده باشتش تو کوله خودم کلیییی خوراکی داشتم ولی حیف
با بنیامین هم هیچ ارتباطی نداشتم اونم همین طور از اتوبوس پیاده شدیم و خیلی داغون رفتیم توی اتاقامون یکم استراحت کردیم کلی چیز میز خوردیم لباسامون و عوض کردیم و رفتیم توی حیاط سمانه سیم کارت جدیدی که خریده بود و آورد و انداخت توی گوشیش یه لحظه کرم درونم فعال شد
بهش گفتم و اونم تایید کرد شماره مبینا رو گرفتیم بعد چند تا بوق برداشت:
_بله بفرمایید
سمانه صداشو بچه گونه کرد استاد تقلید صدا بود این بشر و با ناز گفت:
_سلام ماماااااانی
_بله
_شوطوری مامانی جونم
_مامانب چیه بچه اشتباه شده
یه دفعه صداش و بغض دار کرد و گفت:
_تو خیلی بدی مامانی خیلی بدی من و دنیا آولدی بعد ولم کلدی رفتییییی
دورمون شلوغ بود و چون صدای مبینا روی اسپیکر بود همه میشنیدن و می خندیدن منم پهن بودم رو زمین مبینا هم درحال انکار بود
_چی میگی دختر گل من مامانت نیستم خدافظ
_نهههههه تولو خدا قطع نکنننن من تنهاااااام
_ای خدا خب کجایی الان تو
_مننننن؟! من یه جای خوب🤤
دیگه نتونستم جلوی صدام و بگیرم و زدم زیر خنده پخش بودم رو زمین
_صبر کن ببینم صدای خنده.... یه دفعه صدای عصبی شد و گفت:
_مگه دستم بهتون نرسه سرخوش های احمققققق
گوشی و از اسپیکر خارج کردم گذاشتم در گوشم و گفتم:
_چطوری خوشگل خانوم
_خیلی خری آوا من که می دونم همه این آتیشا از گور تو بلند میشه
نویسنده:یاس
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_36
_خیلی خب حالا جوش نکن شیرت خشک میشه
یه دفعه صداش غمگین شد و گفت:
_تو از کجا فهمیدی
مغزم هنگ کرد یه لحظه نفهمیدم چی میگه از جام پریدم و جییغ کشیدم:
_چیییییی جوووون آوا بگو راس میگی پاییییغدارم خاله میشمممم
اصلا برام مهم نبود که اونجا کلی آدمه داشتم از ذوق میمردم اما صدای ناراحتش همه خوشحالیم و گرفت:
_چرا خوشحال می شی حالم بده آوا
_چرا فدات شم
_آخه مردم چی میگن ما کلا یک ماهه عروسی کردیم بعد من الان سه هفتمه نمی گن اینا هول بودن
_وای مبینا این حرفا از تو بعیده به خدا مگه کار غیر شرعی کردی شما رسما عرفا زن و شوهر همدیگه اید عاشق بچه هم هستید حالا هر عقب افتاده ای هرچی می خواد بگه بگه
_مرسی رفیق که حال خوبمی
_وظیفههههه است حالا دختر یا پسر
_خله میگم تازه ۳ هفتمه ای خاله فداش شه
_سمانه پیشته؟
_نه همون اول رفت دسشویی
_بهش نگو هرچی کمتر بدونن بهتر
_باشه هروقت خواستی بهش بگو خودت
_آوا گوشی...
_الو سلام علیکم
_بههههه سلااااام پدر مهربان قصه چطوری امیر خان
_قربونت وروجک آوا بنیامین دم دسته
سرم و برگردونم وا این کی اومده بود اینقدر نزدیک نشسته بود
_آره چطور
_گوشی و بده بهش
_چرا به خودش زنگ نمی زنی
_کار نداشته باش بده بهش گوشیو
نمی خواستم برم طرفش ولی روی امیر و نیم تونستم زمین بندازم بلند شدم رفتم جلوش ایستادم داشت کتاب می خوند از همون بالا گوشی و پرت کردم روش ...
از جاش پرید و با اخم نگاهم کرد مصلا حواسش نبوده من که می دونم کلا داشت مکالمه رو گوش می کرد
نویسنده:یاس
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_37
با اخم گفت:
_چته
مثل خودش اخم کردم و گفتم:
_با شما کار دارن
_کیه؟!
اداش و در آوردم و گفتم:
_ینی تو نمی دونی
اخمش غلیظ تر شد و گوشی و برداشت منم رفتم سر جام نشستم ولی صداش واضح میومد:
_بله
_....
_سلام امیر بله
_...
_خاموش نکردم سیمکارتم و درآوردم
_...
_ولم کن تورو جان من دوروز اومدم کلم هوا بخوره یکم فک کنم ببینم چه غلطی باید بکنم
_...
_نمیخواد چیزی بگی خودم میام حلش می کنم انگار کن باهام حرف نزدی
...
بقیه حرفاشون تعارف و خداحافظی بود اومد بالا سرم تا خواست گوشی و پرت کنه روم سرم و بلند کردم و رو هوا گرفتمش اونم بدون تشکر رفت ببو گلابی یابو کلا به خر گفته بیا تو بغلم...
رفتیم برای شام منو انتخابی بود بندری و الویه و کتلت یه بندری گرفتم دنبال سمانه می گشتم کلا نمی دونم این بشر چه علاقه ای داره سر میزی که بنیامین هست بشینه اصلا این مگه استاد نیست بین ماها چیکار می کنه پوفی کشیدم و کنارش نشستم شام و خوردیم و رفتیم توی اتاق هامون خیلی خسته بودم یکم با بچه ها گفتیم و خندیدیم و بعدم رفتیم توی بغل خواب
خیلی آشفته بودم انگار یکی دنبالم کرده بود هی صحنه ها عوض می شد یه جای تاریک بود م و یک چیز سیاه دنبالم توی یه جنگل بزرگ می دیدم و جیغ می کشیدم یه دفعه یکی از پشت بغلم کرد یک چیز خیلی خوب یه حس فوق العاده یه عطر خوب پیچید توی بینیم یه مرد بود تا خواستم برگردم ببینمش صحنه عوض شد و خودم و توی ۵سالگیم توی انباری پرورشگاه کنار مهراد دیدم....
نویسنده:یاس
انگلیسی ها یه اصطلاح دارن به اسم " Basorexia "
معنیش میشه تمایل طاقت فرسا برای بوسیدن کسی...
و اینطوری قشنگ ترین انتظار رو تو یه کلمه جمع کردن، همینقدر لطیف و طاقت فرسا :))
#لفظ
حس خوب لفت دادن از تمام چنلای کنکوری
بیرون دادن همه کتابا و جزوه ها
پاک کردن فایلها و هر گونه اثر از سبک زندگی سال گذشته :))))
کنکوریهای عزیز،
میلیونها آدم تا الان جای شما بودن، گذروندن این مرحله رو، الان احتمالا سر یه کاری مشغولن، عاشق شدن، ازدواج کردن، و هرکدوم به نحوی دارن زندگی میکنن. هیچکدومشون بعد از کنکور بیچاره نشده، هیچکدومشون بخاطر کنکور نمرده. شما اولین نفر نیستید، آخریشم نیستید. خیلی از ادمای دنیا توی رشتهای که تحصیل کردن کار نمیکنن، خیلیاشون از دانشگاه های خوب انصراف میدن، خیلیاشون دانشگاه نمیرن و آدمای موفقین. پس کنکور هیچی نیست. موفقیت خودِ شمایید، آرامشتون، اعتماد به نفستون، و تموم برنامههایی که فارغ از کنکور برای زندگیتون دارید.
موفق باشید🍃
#زهره_احمدی
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_38
_مهراد
_جانم کوچولو
_کی از اینجا میریم بیرون؟ من میترسم
_حتی با وجود من؟
_نه دیگه تو الان هستی ساکتم
_قول میدی دیگه از این کارا نکنی؟
_چیکار؟
_همين که بی اجازه به وسایل عمو حسین دست زدی
_فقط خواستم ببینم توی اون کیف بزرگ سیاه چیه؟ تازه شم من دست زدم تو چرا گفتی با من بودی؟
_خب نمیخواستم توی این زیر زمین تنها باشی
_خانم محبی کی میبره ما رو بیرون؟
_تا وقتی که تنبیه بشیم
_خب کی تنبیه میشیم؟
_تا وقتی که این خوشگل خانم بخنده
آستین هاش و داد بالا و شروع کرد به قلقلک دادن که از ته دل قهقهه زدم
_آوا؟....آوا خواهری؟.....تو رو خدا بلند شو......
به سرعت تو جام نشستم که بدنم خیس عرق بودو صورتم خیس اشک
_اوا خوبی؟
بهش مهلت حرف زدن ندادم و پریدم بغلش و شروع کردم به گریه کردن خوب که تخلیه شدم خودم ازش جدا کردم که گفت :
_بازم مهراد؟
سرم و تکون دادم
_قربونت برم چرا خودت و اذیت میکنی؟
_دلم براش تنگ شده سمانه ۱۷ ساله از هم دوریم من بازم دلم هواش و داره الکی که نیست تنها کسم توی این دنیاست
_بسه حالا بلند شو نمازت و بخون
_مگه اذان داده؟
_اره تازه گفتن بلند شو دیگه
لبخندی زدم و از تخت پریدم پایین شالم و روی سرم انداختم اصلا نمیخواستم اتفاق دیشب بارم پیش بیاد به سمت دسشویی رفتم که همزمان استاد حیدری و بنیامین از دستشویی اومدن بیرون سرم و انداختم پایین زیر لب سلامی دادم و به سرعت قدم هام افزودم خودم و توی آینه دستشویی نگاه کردم خنده ام گرفته بود شبیه دلقک های سیرک شده بودم چشام پف کرده و قرمز بود دماغم هم قرمز شده بود وضو گرفتم و رفتم نمازخونه خوندم ....بعد نماز نخوابیدم تا وسایل هامونو جمع کردیم بقیه هم بیدار شدن که ترانه خمیازه ای کشید و گفت:
_اوا مهراد کیه؟
_تو مهراد و از کجا میشناسی؟
_دیشب اتفاقی شنیدم که داشتی با سمانه حرف میزدی
گفتم :
_پسرخالمه
_خبریه کلک؟
_نه بابا مثل داداشم میمونه
اهانی گفت مشغول جمع کردن بقیه ی وسایلش شد
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_39
مردم چه فضول شدن ها حالا مثل خر دروغمیگی ها اخه مهراد کجا مثل داداشته؟
_وجدان جان ابروم و بردی این چه جمله بندی بود؟
_همینه که هست مال توبی شعورم دیگه
_عجب بزی هستی
_خودتی
_خب همون شد دیگه
_جفت پا میام تو حالت ها.....
_غلط کردی میزنم سرویست میکنم....
با دیدن چشم های متعجب بچه ها لبخند زورکی زدم که خب بیشتر شبیه تصادفی ها شدم کلا به خود درگیری مزمن گفتم برو تو اشغال ها من به جات هستم
ساعت نزدیک ۷ بود که توی اتوبوس نشستیم و راه افتادیم
نزدیک دو ساعت بود که حرکت کرده بودیم گوشیم زنگ خورد درش اوردم با کمال تعجب شماره خاله سیمین و دیدم و وصل کردم
_سلام خاله جون
_سلام گل دختر چطوری؟ما رو نمیبینی خوش میگذره؟
_خوبم خداروشکر نه بابا این چه حرفیه؟جانم کاری داشتید؟
_اره راستش میخواستم راجب به موضوعی باهات حرف بزنم
_جانم سراپا گوشم بفرمایید
_اوا جان پسر بزرگ من و یادته؟
_پسربزرگتون؟ ..اها بله بله اقا مهراد
_افرین...راستش مثل اینکه گلوش پیش تو گیر کرده
فکم چسبید کف زمین پسره اشغال یک جوری پیش همه مظلوم نمایی میکنه انگار پسر پیامبر...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_خاله من الان توی موقعیت خولی نیستم میشه بعدا حرف بزنیم؟
_کجایی مگه ؟
_تو اتوبوس
_وای خب دختر زود تر میگفتی پس هر وقت تونستی باهام تماس بگیر
_باشه خاله جون پس فعلا
_خداحافظ عزیزم
گوشی و قطع کردم و چشم هام و بستم مهراد رجبی یه پسر لاغر قد بلند چشم ابرو مشکی اهل هر خلاف البته مودب
خواب در چشم و نفس بر دل محزون بار است
از که دورم که بهخود ساختنم دشوار است؟
#بیدل_دهلوی