میدونم خسته شدی. خستگیات واسه من. میدونم غمگینی. غماتو خدا ببخشه به من. میدونم تاریکی. نور ته تمام تونلهای جهان مال تو. میدونم خنده میخوای. تمام قهقهههای دنیا مال تو. میدونم صبرت تموم شده. صبر حضرت ایوب برسه به قلب تو. میدونم میخوای پرواز کنی. بال تمام فرشتهها مال تو. میدونم. من همهی اینارو میدونم.
ولی تو چی؛ تو میدونی من چقد دوستت دارم؟!
امشب گریه کردم که حواسم کجاست؟
واقعا لازمش دارم،
بهم برش گردونید؛
نبودش خیلی داره اذیتم میکنه.
نوحم ولي جامانده از كشتي
خوبم ولی حال بدي دارم
از اشک هاي بي عدد، خسته
یعقوبم و دلتنگ دیدارم...
برایش شعر گفتم
تا رقیبم پیشِ شاعرها
بگوید:
عاشقش او را هنرمندانه میخواهد...
#محمد_شیخی
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_32
با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم داشتم از خواب خفه می شدم دستی به موهام کشیدم دیشب خرگوشی بسته بودمشون از پنجره بیرون و نگاه کردم هنوز تاریک بود من چرا بیدار شدم پس
ساعت و نگاه کردم اذان بود آروم زدم توی سرم و با چشم های بسته از تخت پیریدم پایین در اتاق و آروم باز کردم و رفتم توی سالن دستشویی ته سالن بود و اون لحظه برام دور ترین نقطه ممکن توی دنیا بود همون طوری که کفشام لخ لخ روی موزاییک ها کشیده میشد رفتم سمت دستشویی بنیامین از قسمت مردونه اش اومد بیرون آستینش بالا بود و دست ها و صورت و موهاش خیس بود
وضو گرفته بود؟
این مگه نماز می خوند؟
داشت می رفت سمت اتاقشون که چشمش به من خورد چشم هاش درشت شد و عصبانی با قدم های بلند اومد سمتم اینقدر خوابم میومد که دوتا میدیمش اومد جلوم ایستاد حس می کردم الان شبیه معتادام جلوش با یه حرکت حوله سفیدی که دستش بود و انداخت روی سرم و گفت:
_میای بیرون یه چیزی سرت کن
اصلا نمی فهمیدم چی میگه دستی به سرم کشیدم چشم هام تا آخرین حد ممکن گشاد شد روسری سرم نکرده بودم تا تمام توانم دویدم سمت دستشویی و خودم و توی آیینه نگاه کردم موهای خرگوشیم از بغل کامل دورم و گرفته بود حوله سفید بنیامین هم فقط قسمت کوچیکی از سرم و گرفته بود وای خاک تو سر حواس پرتم کنن الان برام دست میگیره خدایا غلط کردم توبه توبه خنده ام گرفته بود با اون موها شبیه بچه ها شده بودم
وضو گرفتم و توی راهرو سرک کشیدم هیچ کس نبود خاک تو سر تارک الصلاه شون تا اتاق یه نفس دویدم مهرم و از کیفم در آوردم حوله بنیامین و انداختم روی شوفاژ و نماز و خوندم هنوز آفتاب طلوع نکرده بود پس حالا حالا ها بیدار نمی شن رفتم توی تخت و سریع خوابم برد...
نویسنده:یاس
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_33
_آوا پاشو دیگه اه همه اتوبوسا رفتن
با صدای سمانه از خواب بیدارشدم خیلی عصبانی بود تا دید بیدار شدم جیغ زد
_چهارساعته دارم صدات می کنم عنتر
بی خیال به غرغر هاش بلند شدم به شلوار مشکی و مانتو کتی مشکی و مقنه مشکی سر کردم جون زوروی کی بودم من وسایلامون و گذاشتیم چون قرار بود شب برگردیم همین جا
دفترچه و خودکارم و گذاشتم تو کوله سمانه و رفتیم پایین سریع رفتم توی اتوبوس و پریدم کنار پنجره سمانه هم بیخیال بلند شد رفت جای بنیامین نشست تا خواستم چیزی بگم بنیامین اومد بالا اونم یه شلوار کتان مشکی و تیشرت مشکی پوشیده بود اپل مشکیش دستش بودو هدفنش و دور گردنش انداخته بود نگاهی به سمانه و جای خالی کنار من انداخت پوفی کشید و نشست با صدای نسبتا بلندی گفت
_بادم باشه از فردا زودتر بلند شم مجبور نشم اینجا بشینم
بهم برخورد خیلی هم بهم برخورد مگه چیکارش کرده بودم که اینجوری می کرد پسره بیشعور خم شدم و از کوله سمانه که زیر نام بود حوله سفیدش و درآوردم و پرت کردم روی پاش و بی توجه به تعجبش و چشم های گرد شده اش بدون اینکه برخوردی باهاش داشته باشم ازش عبور کردم بغض کرده بودم و اعصابم بهم ریخته بود
_بلند شو سمانه سر جای من بشین
_ولی آخه...
_میگم بلند شو
با داد نسبتا بلندی که زدم اون چند نفری که جلو نشسته بودن هم برگشتن سمت ما و چشم های رستا گرد تر سمانه سریع بلند شد منم نشستم و سرم و برگردوندم سمت پنجره
سرم درد گرفته بود و باز یه حجم بزرگی از خاطرات کوبیده شده بود توی سرم اون نگاها اون تحقیر ها اون حرفای زننده باز پرت شدم توی گذشته ای که ازش نفرت داشتم
_هوی دختره آوا پیاده شو
_نمی خوام من تازه سوار دوچرخع شدم
اون پسر لات اومد سمتم و جوری هلم داد که دیگه چیزی نفهمیدم چشمام و که باز کردم توی بیمارستان بودم و هیچ کس بالا سرم نبود به جز مهربون زندگیم
نویسنده:یاس
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_34
موهام و آروم نوازش می کرد عاشق موهام بود حتی تو همون 5سالگی هم موهام بلند بود و به هیچ کس اجازه نمی داد به موهام دست بزنه دماغش خونی بود پس دعوا کرده بود
پام بخیه خورده از پشت از زانو تا یه وجب بالای مچم درد می کرد خیلی زیاد ولی مهراد نمیذاشت هیچ دردی حس کنم
تنها کس زندگیم بود پسر خاله ای که از کل دنیا برام مونده بود پسری که دلم برای کاراش می رفت مهربون قلبم
با یادآوری چشمای مشکیش چشمام و باز کردم و دوباره بستم
8سالم بود من توی حیاط گریه می کردم و جیغ می زدم اونم همینطور
من می گفتم نمی خوام بری و اون می گفت نمی خوام برم ولی به زور بردنش پدر و مادر مهربونم آرزو هامون تنها کسم و بردن و من تنها شدم خیلی تنها
از بعد اون دیگه خبری ازش نداشتم پرورشگاه مون و عوض کردن و من دیگه هیچوقت ندیدمش کجایی که دلم برات خیلی تنگه هنوزم اون زخم پام به قوت سر جای خودش بود هنوزم وقتی میدیدمش یاد مهراد می افتادم یاد مهربونیا و چشم های مشکیش
با ترمز اتوبوس به خودم اومدم
خدا لعنتت کنه بنیامین که برای بار دوم کاری کردی که گذشتم و یادم بیاد و عذابم دادی
مقنعم و درست کردم و بدون نگاه به هیچ کس از اتوبوس پیاده شدن یه دفعه یکی از شونه ام آویزون شد برگشتم سمانه خودشو پرت کرد توی بغلم و زد زیر گریه با تعجب بغلش کردم و گفتم:
_هی هی دختر گریه چرا
_ببخشید آوا نمی خواستم اینجوری ناراحتت کنم
_نه بابا سمانه تقصیر تو چیه که این استاد ما اینقدر بیشوره و از خود راضیه تموم شد بابا بی خیال
خندید و محکم تر بغلم کرد از روی سرشونه اش چشمم خورد به بنیامین دست به سینه تکیه داده بود به اتوبوس و به پاش و گذاشته بود روی اون یکی پاش و با یه حالت عجیب و پشیمونی نگاهمون می کرد حالا شاید پشیمون و من می خواستم اون یه هیچ جاش نبود...
نویسنده:یاس
| تَبَتُّـل |
[عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست..]
خدای من:)))))))))))))))))))))))))
اینجوری که شما پیام بدید به افراد کنکوری فامیل رتبه های کنکورشون و در بیارید
شات بدید
چرا کانالای بالای ۴کا
آیدی برای تبادل ندارن
اون وقت کانال ۳۰۰ تایی آیدی ادمین داره برای تبلیغ/:
| تَبَتُّـل |
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق #قسمت_1 کلافه روی صندلی نشستم خواستم به عادت دستی توی موهام بکشم که یادم او
ریپلای به قسمت اول رمان مغرور عاشق❤️
خدا کند نفهمی غمت چه با من کرد
که مرگ من نمیارزد به غصه خوردن تو!
#حسین_زحمتکش
من ندانستم که از اول تو بی مهر و وفایی
عهدنابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم؟!
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟!
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
#سعدی