#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_33
_آوا پاشو دیگه اه همه اتوبوسا رفتن
با صدای سمانه از خواب بیدارشدم خیلی عصبانی بود تا دید بیدار شدم جیغ زد
_چهارساعته دارم صدات می کنم عنتر
بی خیال به غرغر هاش بلند شدم به شلوار مشکی و مانتو کتی مشکی و مقنه مشکی سر کردم جون زوروی کی بودم من وسایلامون و گذاشتیم چون قرار بود شب برگردیم همین جا
دفترچه و خودکارم و گذاشتم تو کوله سمانه و رفتیم پایین سریع رفتم توی اتوبوس و پریدم کنار پنجره سمانه هم بیخیال بلند شد رفت جای بنیامین نشست تا خواستم چیزی بگم بنیامین اومد بالا اونم یه شلوار کتان مشکی و تیشرت مشکی پوشیده بود اپل مشکیش دستش بودو هدفنش و دور گردنش انداخته بود نگاهی به سمانه و جای خالی کنار من انداخت پوفی کشید و نشست با صدای نسبتا بلندی گفت
_بادم باشه از فردا زودتر بلند شم مجبور نشم اینجا بشینم
بهم برخورد خیلی هم بهم برخورد مگه چیکارش کرده بودم که اینجوری می کرد پسره بیشعور خم شدم و از کوله سمانه که زیر نام بود حوله سفیدش و درآوردم و پرت کردم روی پاش و بی توجه به تعجبش و چشم های گرد شده اش بدون اینکه برخوردی باهاش داشته باشم ازش عبور کردم بغض کرده بودم و اعصابم بهم ریخته بود
_بلند شو سمانه سر جای من بشین
_ولی آخه...
_میگم بلند شو
با داد نسبتا بلندی که زدم اون چند نفری که جلو نشسته بودن هم برگشتن سمت ما و چشم های رستا گرد تر سمانه سریع بلند شد منم نشستم و سرم و برگردوندم سمت پنجره
سرم درد گرفته بود و باز یه حجم بزرگی از خاطرات کوبیده شده بود توی سرم اون نگاها اون تحقیر ها اون حرفای زننده باز پرت شدم توی گذشته ای که ازش نفرت داشتم
_هوی دختره آوا پیاده شو
_نمی خوام من تازه سوار دوچرخع شدم
اون پسر لات اومد سمتم و جوری هلم داد که دیگه چیزی نفهمیدم چشمام و که باز کردم توی بیمارستان بودم و هیچ کس بالا سرم نبود به جز مهربون زندگیم
نویسنده:یاس
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_33
توی ترافیک گیر کرده بودیم حوصلم بد جور سر رفته بود..این آرشام هم انگار روزه سکوت گرفته بود..هیولای نچسب ..یک نیسان جک زرد که توی چهارتا پسر بودن از سمت آرشام کنارمون ایستادن..شیشه آرشام پایین بود..پسری که کنار راننده بود بی توجه به آرشام رو به من گفت:
_ خوشگله شماره می دی یا بدم'?
گمشو بابایی زیر لب نثارشان کردم و سرم و به سمت مخالف برگردوندم..بعد چن. ثانیه راه افتادیم آرشام یک چیزی گرفت سمتم با تعجب به تکه کاغذی که توی دستش بود نگاه کردم و با چشم های گرد گفتم:
_ این چیه?!
با بی حوصلگی گفت:
_ شماره
_ برای چی گرفتی?!
_ چون حوصله نداشتم تا خود بام دنبالمون راه بیفتن بگیر دیگه دستم افتاد..
با حرص کاغذ و از دستش کشیدم و. و از پنجره سمت خودم انداختم بیرون..اونم بی خیال شونه ای بالا انداخت و مشغول رانندگی شد باید بی غیرت و هم به لقب هاش اضافه کنم..اصولا آدم آزادی بودم ولی دوستی با جنس مخالف از نوعش خط قرمزم بود..پسره چلغوز سیب زمینی حیف داداشای خودم نیست?! ( بردیا و سامی ) الان اگه اینجا بودن به پسره می فهموندن شماره دادن یعنی چی?! دیگه حرفی نزدیم نزدیک بام بودیم که گوشیش زنگ خورد با دیدن شماره سریع جواب داد:
_ جانم?!
_ ...
_ آره نزدیکیم 10 دقیقه دیگه می رسیم
_...
_ مادر من این مسخره بازی ها...
_...
_ باشه چشم عزیزم امر دیگه!!
_...
_ خداحافظ..
تماس و.قطع کزد وگویش و.پرت کرد روی داشبورد و کلافه همونطور که دست توی.موهاش می کشید و.اونهارو به سمت عقب می داد گفت:
_ این هاهم شادن ها...
غرورم اجازه نمی دآد بپرسم چی شده?! ولش کن می رم اونجا می فهمم دیگه..ماشین و کنار پارکینگ گذاشت گوشیش و.برداشت و به یکی زنگ زد و بعد قطع کرد..به کی تک زد?! دکمه رو زد و در رفت بالا سریع پیاده شدم..باهم رفتیم سمت کافه چشمم خورد بخ دختر و پسری که لبه پرتگاه نشسته بودن و.یک کیک کوچولو بینشون بود و دو تا شمع هم روش..هیییییی روزگار فردا تولدم بود 9 اردیبهشت..ولی هیچ کس یادش نبود هر سال یک هفته قبل خودم اعلام می کردم ولی امسال گفتم اعلام نکنم ببینم کی یادش می مونه که متاسفانه هیچچچچچچ کس یادش نبود. ..
@caferooman
ادامه داره😑🖐
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_33
زیر نور ماه میدویدم دورم آب بود و انگار وسط یه جزیره کوچیک بودم چند تا سایه سیاه دنبالم میکردن زیر یه درخت قایم شدم اما هر لحظه صدای پاشون نزدیک تر میشد صدای نفسام اینقدر بلند بود که به خوبی میشنیدمشون سایه ها نزدیک میشدن یکی شون رسید بالای سرم گلومو گرفته بود تبدیل شد به دوتا چشم مشکی چقدر آشنا بود داشتم خفه میشدم جیغ بلندی کشیدمو از خواب پریدم.. تموم سرم نبض میزد بدنم خیس عرق بود یهو در اتاق باز شد و آنیلو دیدم که یه تیشرت و شلوار پوشیده بود نگاهی به خودم انداختم شلوار و تاپ یکم خودمو جمع کردم گریه ام داشت درمیومد و سرم خیلی درد میکرد
_ خواب دیدی؟
_ آره..
درو بست و رفت بعد چند ثانیه با یه آبمیوه اومد تشکر کردمو گرفتم دستام اینقدر میلرزید که نمی تونستم بازش کنم از دستم گرفتو بازش کرد و داد بهم یکم خوردم حالم بهتر شد
_ ببخشید بدون اجازه اومدم تو اتاقت ینی...
_ اشکالی نداره
سری تکون داد و از حالم که مطمئن شد رفت بیرون به ساعت نگاه کردم ۵ صبح بود آفتاب هنوز طلوع نکرده بود کتمو پوشیدمو رفتم بیرون از راهرو که رفتم بیرون چنان سوزی اومد که نزدیک بود یخ بزنم چرا اینقدر سر شد؟
برگشتم توی اتاق لباسمو با یه لگ مشکی و کت چرم مشکی که تا بالای زانوم بود عوض کردمو بوت هم رنگش رو هم پوشیدمو رفتم بیرون هنوز چند دقیقه ای به طلوع آفتاب مونده بود باید قشنگ میبود...
تا همه خوابن بهتر بود سری به دخترا میزدم البته آنیل انگار بیدار بود دریچه رو آروم باز کردم انگار همه شون خواب بودن خیلی جوون بودن برای این کارا کاش شرایطی بود که هیچکس مجبور نمیشد از این کارا بکنه چه بلایی قرار بود سرشون بیاد؟ سرنوشت تک تکشون قرار بود به کجاها کشیده بشه؟
بستمو رفتم روی عرشه سردم بود دستامو بغل کردم تا یکم گرم شم ...
نویسنده: یاس
ادامه داره..