eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
موهام و آروم نوازش می کرد عاشق موهام بود حتی تو همون 5سالگی هم موهام بلند بود و به هیچ کس اجازه نمی داد به موهام دست بزنه دماغش خونی بود پس دعوا کرده بود پام بخیه خورده از پشت از زانو تا یه وجب بالای مچم درد می کرد خیلی زیاد ولی مهراد نمیذاشت هیچ دردی حس کنم تنها کس زندگیم بود پسر خاله ای که از کل دنیا برام مونده بود پسری که دلم برای کاراش می رفت مهربون قلبم با یادآوری چشمای مشکیش چشمام و باز کردم و دوباره بستم 8سالم بود من توی حیاط گریه می کردم و جیغ می زدم اونم همینطور من می گفتم نمی خوام بری و اون می گفت نمی خوام برم ولی به زور بردنش پدر و مادر مهربونم آرزو هامون تنها کسم و بردن و من تنها شدم خیلی تنها از بعد اون دیگه خبری ازش نداشتم پرورشگاه مون و عوض کردن و من دیگه هیچوقت ندیدمش کجایی که دلم برات خیلی تنگه هنوزم اون زخم پام به قوت سر جای خودش بود هنوزم وقتی میدیدمش یاد مهراد می افتادم یاد مهربونیا و چشم های مشکیش با ترمز اتوبوس به خودم اومدم خدا لعنتت کنه بنیامین که برای بار دوم کاری کردی که گذشتم و یادم بیاد و عذابم دادی مقنعم و درست کردم و بدون نگاه به هیچ کس از اتوبوس پیاده شدن یه دفعه یکی از شونه ام آویزون شد برگشتم سمانه خودشو پرت کرد توی بغلم و زد زیر گریه با تعجب بغلش کردم و گفتم: _هی هی دختر گریه چرا _ببخشید آوا نمی خواستم اینجوری ناراحتت کنم _نه بابا سمانه تقصیر تو چیه که این استاد ما اینقدر بیشوره و از خود راضیه تموم شد بابا بی خیال خندید و محکم تر بغلم کرد از روی سرشونه اش چشمم خورد به بنیامین دست به سینه تکیه داده بود به اتوبوس و به پاش و گذاشته بود روی اون یکی پاش و با یه حالت عجیب و پشیمونی نگاهمون می کرد حالا شاید پشیمون و من می خواستم اون یه هیچ جاش نبود... نویسنده:یاس
رسیدیم دم کافه با تعجب برگشتم و روبه آرشام گفتم: _ تعطیله?! _ رو درش زده باز است _ پس چرا برق هاش خاموشه?! همونطور که به سمت در می رفت دستم و گرفت و کشید نزدیک بود با کله برم تو شیشه که خدا رو شکر در و زود تر باز کرد با ورودم یک صدای انفجار آومد و بعد هم برق های کافه روشن شد و کلی کاغذ رنگی روی سرم ریخت..با خوشحالی نگاهی به جمعیت کردم همه بودن حتی بچه هایی که باهاشون رفتیم شمال..چشمم. خورد به بابا و مامان دویدم و از گردنشون آویزون شدم و هر دوشون و بوسیدم..اومدم بهم تبرک گفتن..باهمه دست دادم و بغلشون کردم به یاسمن که رسیدم پریدم بغلش وای چقدر دلم براش تنگ شده بود..بلاخره بعد کلی ماچ و بوس همه نشستیم با تعجب گفتم: _ شما کی وقت کردید برنامه ریزی کنید?! همه سر ها برگشت سمت بردیا خندید و گفت: _موقعی که تو اتاق داشتی با من سر و کله می زدی.. ازش تشکر کردم یک آهنگ شاد گذاشتن و همه پسر ها رفتن وسط کلا کافه رو رزرو کرده بودن..بعد کلی مسخره بازی نشستن و کیک و آوردن تمام مدت نگاهم به آرشام بود خیلی جدی یک جا نشسته بود .از موقعی که اومدیم حتی یک لبخند هم نزد چش بود این?! بی خیال شدم نم خواستم شبم و خراب کنم شمع و فوت کردم و کیک و بریدم جدی جدی رفتم تو 23 سالگی..رسیدیم به قشنگ ترین قسمت یعنی کادو دادن..خیلی چیزای باحالی گرفتم سامی برام یک ساعت نقره اسپرت گرفته بود که خیلی خوشگل بود عسل یک عروسک گنده پولیشی خرس خوشگل اندازه شاسخین نبود ولی خرس بود..بردیا هم 2 کیلو موز..چقدر خندیدم البته یک ادکلن خوشبو گرون هم خریده بود آخرم همه موزها رو خودش خورد..امشب شکمش نبنده خوبه..آرشام پررو هم هیچی نداد مامان و بابا هم یک.گوشی میت اتن لایت برام خریدن یعنی گوشی بوداااااااا...بقیه هم چیزای جورواجور..دیگه ساعت 1 بود که همه راه افتادیم سمت خونه هامون... @caferooman ادامه داره...🤦‍♀😁
آفتاب کم کم داشت میومد بالا خیلی قشنگ بود یهو تمام بدنم گرم شد با تعجب برگشتم عقب هامون بود اخمام رفت تو هم خواستم سرمو برگردونم که با آنیل چشم تو چشم شدم که کنار آنا داشت از پله ها میومد پایین چرا همه جا بود؟ برگشتم سمت دریا هیچی نگفت منم از خدا خواسته فقط به بالا اومدن خورشید خیره بودم اینقدر ذهنم مشغول بود که وقتی به خودم اومدم کل آسمون روشن شده بود عرشه هم شلوغ بود چه همه سحرخیز بودن از بغل هامون خودمو کشیدم بیرونو رفتم سمت بقیه کنار آنا نشستم و صبحونه رو آوردن اون پسر دیشبی هم بود دور چشماش کامل کبود بود و گوشه لبش پاره شده بود سرشو نیاورد بالا بیچاره ... صبحانه رو خوردیم قراربود یه جا لنگر بندازن تا اون مردای روسی که اون روز تو جلسه بودن هم بهمون اضافه بشن به سیاوش گفتم یه صبحانه کامل برای دخترا ببره تا جون بگیرن این دفعه بی چونو چرا قبول کرد _ پناه؟ با صدای آنیل برگشتم از پنجره کابین صدام زده بود _ بله _ میشه چند دقیقه بیای؟ سری تکون دادمو رفتم بالا در کابینو باز کردمو رفتم داخل پسره اونجا بود با دیدنم با ترس چیزی به ملوان گفت و خیلی سر به زیر از اتاق رفت بیرون پوزخندی زدمو رفتم سمت آنیل که روی مبل نشسته بود _ بشین لطفا نشستم یه دفترچه و خودکار روی میز بود به پشتی مبل تکیه داد و گفت: _ هتلی که اونجا برامون در نظر گرفتن یه عمارته درواقع سه طبقه است طبقه اول برای مهمونی هاست میخواستم ببینم به نظرت دخترا طبقه آخر باشن یا بچه های خودمون؟ اینقدر مسئله مهمی بود که بخواد منو بکشونه اینجا؟ یکم فکر کردمو گفتم: _ اگه طبقه دوم باشن بهتره چون اگه طبقه آخر باشن بخوان برای آماده شدن و جابه جایی بالا پایین بشن باید از جلوی اتاق بچه ها خودمون رد بشن که خب جالب نیست ولی وقتی طبقه دوم باشن هیچی دلیلی برای بالا اومدنشون موجه نیست دستی به ته ریشش کشید و گفت: _ اوهوم فکر خوبیه مسئله بعدی اینکه عمارت زیر زمین داره و درواقع استخر و سونا و باشگاه و یه کافی‌شاپ کوچیکه به بچه ها گفتم هروقت خواستن میتونن استفاده کنن ولی دخترا نمی تونن _ چرا؟ _ چی چرا؟ _ چرا نمی‌ذاری دخترا استفاده کنن؟ _ پناه اونا اومدن اینجا که دستور بشنون اینقدر راه اومدنم دیگه باهاشون اشتباهه پس آنا بهش نگفته بود من چی گفتم جاسوس نبود؟ منم مثل خودش به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم : _ از تو که خودت روانشناسی بعیده اگه ماباهاشون راه بیایم دیگه نیازی نیست یه انرژی مضاعف برای رام کردنشون بذاریم سری تکون داد و گفت: _ باشه یه روزم برای اونا ... نویسنده:یاس ادامه داره...