#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_37
با اخم گفت:
_چته
مثل خودش اخم کردم و گفتم:
_با شما کار دارن
_کیه؟!
اداش و در آوردم و گفتم:
_ینی تو نمی دونی
اخمش غلیظ تر شد و گوشی و برداشت منم رفتم سر جام نشستم ولی صداش واضح میومد:
_بله
_....
_سلام امیر بله
_...
_خاموش نکردم سیمکارتم و درآوردم
_...
_ولم کن تورو جان من دوروز اومدم کلم هوا بخوره یکم فک کنم ببینم چه غلطی باید بکنم
_...
_نمیخواد چیزی بگی خودم میام حلش می کنم انگار کن باهام حرف نزدی
...
بقیه حرفاشون تعارف و خداحافظی بود اومد بالا سرم تا خواست گوشی و پرت کنه روم سرم و بلند کردم و رو هوا گرفتمش اونم بدون تشکر رفت ببو گلابی یابو کلا به خر گفته بیا تو بغلم...
رفتیم برای شام منو انتخابی بود بندری و الویه و کتلت یه بندری گرفتم دنبال سمانه می گشتم کلا نمی دونم این بشر چه علاقه ای داره سر میزی که بنیامین هست بشینه اصلا این مگه استاد نیست بین ماها چیکار می کنه پوفی کشیدم و کنارش نشستم شام و خوردیم و رفتیم توی اتاق هامون خیلی خسته بودم یکم با بچه ها گفتیم و خندیدیم و بعدم رفتیم توی بغل خواب
خیلی آشفته بودم انگار یکی دنبالم کرده بود هی صحنه ها عوض می شد یه جای تاریک بود م و یک چیز سیاه دنبالم توی یه جنگل بزرگ می دیدم و جیغ می کشیدم یه دفعه یکی از پشت بغلم کرد یک چیز خیلی خوب یه حس فوق العاده یه عطر خوب پیچید توی بینیم یه مرد بود تا خواستم برگردم ببینمش صحنه عوض شد و خودم و توی ۵سالگیم توی انباری پرورشگاه کنار مهراد دیدم....
نویسنده:یاس
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_37
یک آقایی که نفهمیدم چیکارست رفت پشت میکروفن و بعد از سلام و احوال پرسی شروع کرد به حرف زدن:
_ تشکر می کنم از این بچه ها و براشون یک خبر خوب دارم البته برای بقیه فکر نمی کنم خبر خوشایندی باشه..امسال برای دانشگاه ما 2 تا بورسیه از طرف دانشگاه تورنتو کانادا فرستادن..راستش ما خیلی مردد بودیم بین 140 تا دانشجو سال آخری این دو تا بورسیه رو به کی بدیم?! این بچه هایی که برای یک پروژه بی ارزش که هیچ تاثیری تو هیچ جا نداشته اینقدر زحمت کشیدن قطعا لایق این بورسیه هستن..کسایی که رتبه آوردن 4 تا خانوم و 2 تا آقا هستن..یک بورسیه به یک خانم و اون یکی به یک آقا تعلق می گیره هرکس که توی امتحانات پایان ترم معدلش بالا تر بشه بورسیه رو اون می گیره..ممنون
رفت پایین به گوشام اعتماد نداشتم حتی قدرت پلک زدن هم نداشتم وای خدایا باورم نمیشه بورسیه تحصیلی ?! دانشگاه تورنتو?! دوست داشتم از خوشحالی بلند شم و جیغ بزنم دسته صندلی و لب هام و روی هم فشار می دادم تا هیجانم و تخلیه نکنم..صدای اعتراض و داد فریاد همه دانشجو ها بلند شد اون مرده کرده بدون توجه بهشون از سالن زد بیرون..بقیه هم کم کم داشتن سالن و خالی می کردن عسل و آنیتا اومدن پیشمون جیغ کشیدم و پریدم بغل عسل اونم بغلم کرد..بالا و پابین می پریدم و جیغ می زدم:
_ وای عسل من باید بورسیه بگیرم باید بتونم..
عسل خندید و گفت:
_ می تونی عزیزم حتما می تونی ولی..
کم کم لبخندش محو شد و سرش و انداخت پایین چدستم و.گذاشتم زیر چونه اش و سرش و آوردم بالا و با تعجب گفتم:
_ عسل چی شد?!
_ اگه...اگه...تو بری من خیلی تنها می شم..
بردیا کوبید روی میز و بلند شد و یک ژست گرفت کخ کل عضله های بدنش زد بیرون با لحن داش مشتی گفت:
_ دست شوما درد نکنه ضعیفه ما هویجیم?!
عسل لبخندی زد و گفت:
_ شما آقایی..
حالت عق زدن در آوردم و گفتم:
_ بسه دیگه..حالم بد شد بلند شید بریم..
بردیا: ناهار مهمون تو
_ سگ خور بریم..
هرچی به آنیتا اصرار کردیم نیومد رفتیم ناهار خوردیم و بعد هرکی رفت خونه..رفتم خونه مامان و بابا که خبر داشتن بقیه هم بهم تبریک گفتن..آرشام هم که نبود ..معلوم نیست کجا میره کلا نیست..
رفتم توی اتاقم یک ماه بیشتر تا امتحانا نمونده بود یک برنامه ریزی توپ کردم من باید این بورسیه رو بگیرم همیشه تو سرم فکر خارج رفتن بود ولی می دونستم اونجا هرچقدرم پول داشته باشی اما اگه پشتوانه نداشته باشی هیچ ارزشی نداره هیچ جایی اونجا نداری ولی این موقعیت عالی بود باید برای به دست آوردنش تمام تلاشم و می کردم..
@caferooman
ادامه داره...🍇😰
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_37
با هامون رفتم توی اتاقم داشت میومد تو که سریع گفتم:
_ کجا؟ می خوام لباس عوض کنم
_ خب میذاشتی بیام تو یه دقه آنیل که میاد هیچی بهش نگفتی
چشام گرد شد سریع خودش گفت:
_ دیدمش دیشب اومد تو اتاقت
_ خجالت بکش حالم بهم خورده بود اومد کمکم کرد از تو بهتره که کلا معلوم نیست سرت کجا گرمه صد دفعه هم گفتم کاری به کارم نداشته باش
درو محکم بستم بیمار روانی بدنم یخ بود سریع لباسامو عوض کردمو تا میتونستم لباس پوشیدمو یه پتو هم دور خودم پیچیدم ولی بازم میلرزیدم نشستم روی تخت و زانوهامو بغل کردم یاد نفسای گرم آنیل تو آب افتاده بودم تپش قلبم شدت گرفت برای یه لحظه انگار تمام بدنم گر گرفت پتو رو انداختم کنار دوباره فرو رفتم تو یخ دوباره پیچیدم دورم چند تقه ای به در اتاقم خورد با صدایی که میلرزید گفتم:
_ بله
درباز شد و آنیل اومد تو بازم یه تیشرت تنش بود این اصلا حس سرما داشت؟ یه لیوان که ازش بخار میزد بیرون گرفت سمتمو گفت:
_ بخور گرمت میکنه
به زور دستمو از حجم لباس و پتو کشیدم بیرونو ازش گرفتم به لیوان لب زدم ولی اینقدر داغ بود زبونم سوخت
_ حالت خوبه؟
_ سردمه
اومد تو و درو بست و قفلش کرد با ترس بهش نگاه کردم اعتماد داشتم بهش؟
نه نداشتم
_ کاریت ندارم میترسم خوابت ببره اگه اینطوری بخوابی حتما تا صبح تشنج میکنی
سری تکون دادم اومد کنارم روی تخت نشست دستشو انداخت دور بازوم
هرچند با اون حجم لباس و پتو دستش کلی باخودم فاصله داشت ولی معذب شدمو یکمخودمو ازش دور کردم اونم نزدیک نشد ولی دستش روی بازوم بود چشام داشت بسته میشد سرم داغ بود آنیل در مورد کار و مهمونی ها حرف میزد ولی من اصلا نمیشنیدم چی میگه داشت خوابم میبرد با دستش چونه مو تکون داد و گفت:
_ پناه؟ نباید بخوابی منو ببین
نویسنده:یاس
ادامه داره