eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
کوله سمانه رو گرفتو انداختم روی دوشم یکم سنگین بود ولی به تیپم میومد😬 2_3 ساعتی اونجا بودیم و راه افتادیم تا غروب چند جای دیگه هم سر زدیم ساعت حدود ۶ بود که برگشتیم مجتمع هم گشنم بود هم کمرم داشت می شکست ناهار بهمون قرمه سبزی دادن که هیچ کس نخورد مزه علفی و می داد که یه گاو ماده بالا آورده باشتش تو کوله خودم کلیییی خوراکی داشتم ولی حیف با بنیامین هم هیچ ارتباطی نداشتم اونم همین طور از اتوبوس پیاده شدیم و خیلی داغون رفتیم توی اتاقامون یکم استراحت کردیم کلی چیز میز خوردیم لباسامون و عوض کردیم و رفتیم توی حیاط سمانه سیم کارت جدیدی که خریده بود و آورد و انداخت توی گوشیش یه لحظه کرم درونم فعال شد بهش گفتم و اونم تایید کرد شماره مبینا رو گرفتیم بعد چند تا بوق برداشت: _بله بفرمایید سمانه صداشو بچه گونه کرد استاد تقلید صدا بود این بشر و با ناز گفت: _سلام ماماااااانی _بله _شوطوری مامانی جونم _مامانب چیه بچه اشتباه شده یه دفعه صداش و بغض دار کرد و گفت: _تو خیلی بدی مامانی خیلی بدی من و دنیا آولدی بعد ولم کلدی رفتییییی دورمون شلوغ بود و چون صدای مبینا روی اسپیکر بود همه میشنیدن و می خندیدن منم پهن بودم رو زمین مبینا هم درحال انکار بود _چی میگی دختر گل من مامانت نیستم خدافظ _نهههههه تولو خدا قطع نکنننن من تنهاااااام _ای خدا خب کجایی الان تو _مننننن؟! من یه جای خوب🤤 دیگه نتونستم جلوی صدام و بگیرم و زدم زیر خنده پخش بودم رو زمین _صبر کن ببینم صدای خنده.... یه دفعه صدای عصبی شد و گفت: _مگه دستم بهتون نرسه سرخوش های احمققققق گوشی و از اسپیکر خارج کردم گذاشتم در گوشم و گفتم: _چطوری خوشگل خانوم _خیلی خری آوا من که می دونم همه این آتیشا از گور تو بلند میشه نویسنده:یاس
ایندفعه تو ماشین بابا اینها بودمبا عمو این ها همزمان رسیدیم تا رسیدیم خونه سریع شب بخیر گفتم و رفتم بالا داشتم می رفتم توی اتاقم که با صدای آرشام ایستادم: _ آوین?? پشت سرم بود تا برگشتم سمتش یک.چیزی و پرتاب کرد سمتم رو هوا گرفتمش یک جعبه چوبی قهوه ای بود..پرسشی نگاهش کردم یک دستش و.کرد توی جیب شلوارش و همونطور که می رفت سمت اتاقش خیلی جدی گفت: _ تولدت مبارک.. بی توجه به چشم های گرد شده من و بدون اینکه منتظر جواب باشه رفت توی اتاقش و در ومحکم بست..وااااا کلا بالا خونه اش تعطیله..رفتم توی اتاقم در جعبه رو برداشتم ووووی چقدر خوشگل بود یک.دستبند چرم اصل که شکل یک عقرب روش بود معلوم بود خیلی هم پول خورده سریع دستم کردم خیلی به دستم میومد..وا خب این که کادو خریده بود چرا جلوی بقیه نداد?! اصلا این چه طرز هدیه دادن بود?? روانی..بی خیال دستبندم و عشقه..یکم باهاش عکس گرفتم از کادو هام هم استوری گرفتم گذاشتم اینستا و روی تخت دراز کشیدم و اینقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد.. * * با صدای زنگ ساعت سریع از جام پریدم ساعت 7:30 بود..امروز داوری نهایی و اعلام نتایج برندگان مسابقه ماکت بود..خیلی استرس داشتم هرچند مطمعن بودم رتبه میآریم واقعا خوب شده بود..یک شلوار دمپا مشکی با مانتو کتی مشکی که تا وسط های رانم بود پوشیدم روسری مشکی هم فانتزی بستم کفش پاشنه 7 سانتی پوشیدم و کیف ستش و برداشتم ..یک رژ صورتی زدم و یکم ریمل..رفتم پایین مامان و بابا داشتن صبحانه می خوردن سلام کردم و نشستم داشتم چایی می خوردم که مامان گفت: _ آوین من و بنیامین باهم میایم تو ماشین من و ببر.. _ نیازی نیست بردیا قراره بیاد دنبالم.. آهانی گفت بعد 5 دقیقه صدای آیفون بلند شد ازشون خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم و سلام کردم اونم جوابم و داد اینقدر جفتمون استرس داشتیم که هیچکدوم حرف نمی زدیم..ساعت 9 رسیدیم دم سالن بردیا ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم خیلی شلوغ نبود بر خلاف هر سال که از همه جای کشور میومدن امسال فقط دانشگاه خودمون بودن .. رفتیم داخل و همون جلو ملو ها روی دوتا صندلی نشستیم دیگه 9:30 بود که یکی رفت بالا قرآن خوند بعد هم سرود ملی بعدم رعیس دانشگاه رفت برای خوشامد گویی... @caferooman ادامه داره...
_ چیز دیگه ای هم هست؟ _ نه! غروب هم یه جلسه با آقایون روس داریم _ باشه حدودا کی میرسیم؟ _ فردا نزدیکای صبح سری تکون دادم بلند شدمو رفتم بیرون.‌.‌. هوا دیگه داشت تاریک میشد مردای روسی سوار کشتی شده بودنو یه جلسه کوچیک باهاشون داشتیم حوصلم سر رفته بود هامون همه چیو زیر نظر داشت پس کار من راحت تر بود هیچ کس نبود باهاش حرف بزنم سحر حالش بهتر بود و یه جورایی خودشو هم مدیون میدونست سارا خواهرش هم کلی ازم تشکر کرده بود حالم دیگه داشت از آب بهم میخورد شانس آورده بودم که اصلا دریا زده نشده بودم _ پناه با صدای هامون برگشتم سمتش دور هم نشسته بودن روی زیرانداز با دست زد بغلشو گفت: _بیا پیشمون اه چه رفیق هم شده بود باهاشون رفتم سمتشون نشستم پیشش آنیل درست روبه روم نشسته بود آنا سمت راستشو شایان سمت چپش سیاوش بلند شد و گفت: _ خب بازی رو شروع کنیم من کاغذ های توی دستمو میدم بهتون هرکس شاه بود اعلام می‌کنه از همه سوالی که میخواد و می‌پرسه اگر بفهمیم کسی دروغ گفته همه براش مجازات میذارن شروع کنیم؟ همه سر تکون دادن چشمامونو بستیم و دستامونو باز گرفتیم پشتمون کاغذ و گذاشت توی دستمو یه دور زد چشمامونو باز کردیم کاغذمو نگاه کردم روش بزرگ نوشته بود شاه یس بلند پرسید کی شاهه؟ دستمو گرفتم بالا نشستو گفت: _ خب شروع کنید برگشتم سمت هامون و گفتم: _ تاحالا شده کسی موقع زایمان جاییتو گاز بزنه؟ همه خندیدن خودشم خندید و گفت: _ آره یه بار یکی دستمو گاز گرفت تا یک هفته کبود بود به ترتیب از همه شون پرسیدم تا رسیدم به آنا _ تاحالا عاشق شدی چطوری؟ لبخندی زد _ آره تو لابی هتل دستمو گرفت فهمیدم عاشق شدم سری تکون دادمو برگشتم سمت آنیل.. نویسنده:یاس ادامه داره....