eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
مردم چه فضول شدن ها حالا مثل خر دروغمیگی ها اخه مهراد کجا مثل داداشته؟ _وجدان جان ابروم و بردی این چه جمله بندی بود؟ _همینه که هست مال توبی شعورم دیگه _عجب بزی هستی _خودتی _خب همون شد دیگه _جفت پا میام تو حالت ها..... _غلط کردی میزنم سرویست میکنم.... با دیدن چشم های متعجب بچه ها لبخند زورکی زدم که خب بیشتر شبیه تصادفی ها شدم کلا به خود درگیری مزمن گفتم برو تو اشغال ها من به جات هستم ساعت نزدیک ۷ بود که توی اتوبوس نشستیم و راه افتادیم نزدیک دو ساعت بود که حرکت کرده بودیم گوشیم زنگ خورد درش اوردم با کمال تعجب شماره خاله سیمین و دیدم و وصل کردم _سلام خاله جون _سلام گل دختر چطوری؟ما رو نمیبینی خوش میگذره؟ _خوبم خداروشکر نه بابا این چه حرفیه؟جانم کاری داشتید؟ _اره راستش میخواستم راجب به موضوعی باهات حرف بزنم _جانم سراپا گوشم بفرمایید _اوا جان پسر بزرگ من و یادته؟ _پسربزرگتون؟ ..اها بله بله اقا مهراد _افرین...راستش مثل اینکه گلوش پیش تو گیر کرده فکم چسبید کف زمین پسره اشغال یک جوری پیش همه مظلوم نمایی میکنه انگار پسر پیامبر... نفس عمیقی کشیدم و گفتم _خاله من الان توی موقعیت خولی نیستم میشه بعدا حرف بزنیم؟ _کجایی مگه ؟ _تو اتوبوس _وای خب دختر زود تر میگفتی پس هر وقت تونستی باهام تماس بگیر _باشه خاله جون پس فعلا _خداحافظ عزیزم گوشی و قطع کردم و چشم هام و بستم مهراد رجبی یه پسر لاغر قد بلند چشم ابرو مشکی اهل هر خلاف البته مودب
ماشین و توی پارکینگ تالار گذاشتم و پیاده شدم و رفتم سمت اتاق عقد محسن و یاسی هنوز نیومده بودن ولی سامی و بردیا و امیر علی و ایمان و حسین یک.گوشه اتاق ایستاده بودن و هرو کرشون بالا بود..رفتم سمتشون با همشون سلام و علیک کردم بردیا دست هاش و کرد توی جیبش و خیلی جدی گفت: _ چه عجب ما شما رو زیارت کردیم.. ناراحت شدم راست می گفت این 2 هفته هیچ سراغی ازشون نگرفته بودم اگرم اونا سراغم و می گرفتن سرسری جوابشون و.داده بودم و به قولی دکشون کرده بودم رفتم جلوش ایستادم و گفتم: _ داداشی من و ببین?! ناراحت نباش دیگه می دونی که چقدر این بورسیه مهمه و باید تمام تلاشم و براش بکنم.. بردیا با عصبانیت گفت: _ ممنون دیگه یعنی الات بورسیه برات مهم تره.. با عصبانیت رفت خواستم دنبالش برم که سامی دستم و کشید وگفت: _ نباید اون و بهش می گفتی.. _برم بیارمش رفتم پیشش با کلی دلقک بازی بلاخره دلش و به دست آوردم و بردمش پیش بچه ها..سامی ناراحت گفت: _ اصلا برای چی می خوای بری?! مگه همین جا نم تونی درس بخونی?! _ بحث سر درس نیست دلم می خواد فضای اون طرف و تجربه کنم..اصلا قول می دم درسم تموم شد برگردم.. بردیا با چشم غره ای گفت: _ حالا بگذار بری بعد حرف از برگشت بزن.. خندیدم و چیزی نگفتم ولی مطمئن بودم.من می رم مطمئنم بعد نیم ساعت یاسی و محسن اومدن یاسی چادر نوری روی سرش انداخته بود که پف دامنش و شنلش از زیرش معلوم بود شنل و کامل کشیده بودروی صورتش..عاشقت شروع کرد به خوندن خطبه البته عقد که کرده بودن این سوری و برای فامیل بود..بلاخره هر دو بعله رو دادن صبر کردیم بزرگتر ها کادوشون و دادن و رفتم بیرون ما رفتیم پیششون.. یاسمن و محکم بغل کردم سامی زد پشت محسن و گفت: _ دیدی?! دیدی بلاخره خودت و بد بخت کردی?! یاسمن از زیر همون شنل و.چادر گفت: _ دست شما درد نکنه آقا سامیار تازه دارم از بدبختی درش میارم حد اقل وقتی می ری خونش دیگه از حجم آشغال های کف زمین کله پا نمی شی..همه زدن زیر خنده امید گفت: _ راست می گه خدایی پسر شلخته تر از تو من ندیدم.. سامی: داداش یک نگاه تو آیینه بکن حتما می بینی.. حسین: سامیار خان شما دیگه هیچی نگو که دستی صندلی و با چوب لباسی اشتباه می گیری.. سامی: حسین نگذار دکنم و باز کنم بگم... سریع دستم و.جلوشون تکون دادم و گفتم: _ بسه بسه یکم دیگه جلو برید به جاهای خوبی نمی رسید اینجا دختر واستاده بریم دیگه زشته.. خندیدن و موافقت کردن پسر ها رفتن مردونه و من و عسل هم یاسی و بردیم تو تا لار و خودمون رفتیم اتاق پرو تا لباس عوض کنیم.. @caferooman ادامه داره🌱🍃🌷🥀🌹
از اتاق زدم بیرون رفتم روی عرشه سوز بدی پیچید توی بدنم باعث شد سرم تیر بکشه چمدونم و گذاشتم کنار بقیه چمدونا تا بچه ها بیارنش دخترا رو پیاده کرده بودن از چوب کوچیکی که بین کشتی و بندر گذاشته بودن رفتم اونور و حالا رسماً پام تو کشور روسیه بود از اون چیزی که فکر میکردم بد تر بود خیلی سرد بود هوا کاملا مه بود و دور و اصلا نمیشد دید حتی اینقدر مه بود که نمی‌تونستم ببینم واقعا بندر چه شکلیه _ کجایی؟ با ترس برگشتم عقب با اخم به دستای هامون که رو شونم بود نگاه کردمو گفتم: _ خونه عمم ترسیدم خندید خدایا چرا از این بشر اینقدر بدم میومد بهم بدی نکرده بود ولی واقعا باش موضع داشتم بی توجه بهش رفتم سمت دوتا ون که جلوتر بود در یکی و باز کردم دخترا توش بود و چسبیده بودن به شیشه تا بلکه از بیرون چیزی دستگیرشون بشه تا در باز شد همه برگشتن سمتم با لبخند مصنوعی گفتم: _ جاتون خوبه؟ سر تکون دادن درو بستم و رفتم سمت اون یکی خشایار چمدونارو آورده بود توی ون رفتم داخل آنیل روی تک صندلی اول نشسته بود آروم سلام کردم به روی خودشم نیاورد ولی آنا که سمت راستش نشسته بود جوابمو داد همون جلو کنار آنا نشستم از گوشه چشمم نگاهش میکردم سرش سمت پنجره اش بود و بی توجه به این ور بقیه بچه ها سوار شدن و هامون و شایان پشت سرم نشستن با هم رفیق شده بودن آقایون روس هم با ماشین های که اومده بود دنبالشان رفتن آنیل به راننده دستور حرکت داد و ماشین راه افتاد حدود یه ربع بود توی راه بودیم هرجور حساب میکردم نمی‌تونستم بدون اینکه کسی متوجه ماجرا بشه باهاش صحبت کنم پس سعی کردم تا وقتی برسیم ساکت بمونم... تو یه جاده یخ زده بودیم دوطرف عین کویر بود و جاده هم پر از مه خیلی ترسناک بود پس کجای روسیه قشنگ بود؟ برگشتم عقب هرکسی مشغول صحبت بود و کسی حواسش به جلو نبود یکم کج شدم سمت آنیل و آروم گفتم: _ ممنون که دیشب ازم مراقبت کردی نیم نگاهی بهم کرد یه پوزخند کج زد و دوباره سرشو کرد سمت پنجره اه حالا کی فیس و افاده اینو تحمل کنه... دوباره به سمت جلو برگشتم که صداشو شنیدم: _ هرکس دیگه هم بود همین کارو میکردم... نویسنده:یاس ادامه داره...