غم تو موهبت کبریاست در دل من
نمی دهم به سرور بهشت این غم را
غبار ماتم تو آبرو بهمن بخشید
به عالمی ندهم این غبار ماتم را
زمان به یاد عزایت محرّم است حسین
اگر چه شور دگر دادهای محرّم را
اگر بناست دمی بی تو بگذرد عمرم
هزار بار بمیرم، نبینم آن دم را
گدای دولت عشقم که فرق بسیار است
گدای دولت عشق و گدای درهم را
به نیم قطرهی اشک محبّتت ندهم
اگر دهند به دستم تمام عالم را
محبّت تو بود رشته ی نجات مرا
رها نمی کنم این ریسمان محکم را
#غلامرضا_سازگار
صلاللّٰه علیک یا اباعبداللّٰه.
| تَبَتُّـل |
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق #قسمت_52 لبخندی به کلاس زد و سلامی کرد کیفش و گذاشت روی میز و بسم اللهی پا
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_53
درس و شروع کرد
با اخم برگشتم سمت بچه ها و با دندون های بهم چسبیده گفتم:
_ تا دو دقیقه پیش مثل سگ و گربه به جون هم افتاده بودید داشتم جداتون می کردم حالا چی شده شدید جی جی باجی
_ من که با مبینا مشکلی نداشتم فقط می خواستم حساب کار دستش بیاد
_ شعورتون اندازه جلبکه اندازه جلبکککک
_ خانوم حسینی ساکت ...
_نمی خوااام
با لحن محکمو جدی و بلندم چشم های همه از جمله خودش گرد شد خودکارم و کوبیدم روی صندلی و بردم عقب و وسایلم و پرت کردم توی کوله ام و با قدم های محکم و جلوی تعجب بقیه از کلاس زدم بیرون و در و پشت سرم جوری محکم بستم که صدای بدی تو کل راهرو پیچید
من نمی تونستم ده روز با این کنار بیام نمی تونستم راهم و بع سمت اتاق مدیریت کج کردم در زدم و با صدای خانوم صولتی مدیرش رفتم داخل سلام کردم و گفتم:
_می تونم با دکتر جهانشاهی صحبت کنم؟
_کارتون باید به خودشون بگم
_ دکتر تازه رفتن توی جلسه تا دوسه ساعت دیگه هم بیرون نمیان کاری داری بگو من بهشون می گم
_ می خوام از این مسابقه ماکت سازی انصراف بدم
_ آها از شاگرد های استاد رستایی؟!
دوندون هامو روی هم فشار دادم و گفتم:
_ بله
_ چرا می خوای انصراف بدی؟
_ به دلایل کاملا شخصی
_ ببین عزیزم شما سه ماه دیگه قرارع لیسانس بگیری باید توی این مسابقه شرکت کنید این یه مسابقه بینالمللی از دکتر هم کاری ساخته نیست
_ آخه من ....
در باز شد و حرفم نیمه کاره موند برگشتم عقب بنیامین با صورت فوق برزخی تو چهارچوب در ایستاده بود اومد جلو و سلام کوتاهی به صولتی کرد...
برگشت سمت من و با حرص گفت:
_خانم حسینی میشه چند لحظه همراه من تشریف بیارید
نویسنده:یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_54
اینقدر عصبانی بود که جرعت نداشتم نه بگم از طرفی جلوی خانوم صولتی هم چیزی نمی تونستم بگم ازش تشکر کردم و همراهش اومدم بیرون ...
راهرو خالی بود و هیچکس نبود همه سر کلاس بودن نمی دونم این چرا کلاس و تعطیل کرده بود جلوی اتاق استاد ها ایستاد درو باز کرد و کنار رفت تا من برم داخل خواستم مخالفت کنم ولی واقعا ازش می ترسیدم تاحالا این طوری ندیده بودمش
رفتم داخل و یه گوشه ایستادم کیفش و پرت کرد روی میز دراز استادا و نشست اشاره کرد به صندلی رو به روش اخم کردم و گفتم:
_راحتم
_ بشییین
چنان دادی زد که خودم و خیس کردم چقدر وحشی میشد بد میشد نشستم و کوله ام و گذاشتم روی پاهام با صدایی که سعی می کرد کنترلش کنه گفت:
_ یا مثل بچه آدم توضیح میدی چه مرگته یا یه بلایی سرت میارم از به دنیا اومدنت پشیمون بشی
_درست صحبت کن داری تهدیدم می کنی
_ببین جوجه من هرجور دلم بخواد صحبت می کنم آره دارم تهدیدت می کنم
همین الان می تونم با شهادت چند تا از بچه های کلاس که از خداشونم هست راحت حکم اخراجت و بگیرم و کاری کنم نه تنها هیچ دانشگاه دیگه ای بلکه نتونی درست و ادامه بدی و مجبور باشی از اول همه چی و شروع کنی پس باهام راه بیا و مثل بچه آدم دردت و بگو
خاک تو سرمممممممم اینقدر عصبی بودم اصلا به ایناش فکر نکردم بدبختم می کنه آروم گفتم:
_من کاری به کارت ندارم تو همش به پر و پای من می پیچی....
_من؟ آخه دختر جون یه دانشگاه برام له له میزنن چرا واقعا فکر می کنی در حدی هستی که به پر و پات بپیچم؟
_ همین دیگه انگار از آسمون افتادی اینقدر مغروری در ضمن توی همین دانشگاه کم نیستن آدمایی که برای من میمیرن و من جوابشوم نمیدم..
_خب در این که مزخرف ترین وگند ترین اخلاق توی کل خاور میانه رو داری که شکی نیست بعدم واقعا حوصله این یه مورد که کشته مرده هات و به رخم بکشی ندارم اصلا می دونی چیه دختر کوچولو ؟! حوصله تحمل کردنتو هم دیگه ندارم....
نویسنده:یاس🌱
#ناشناس
سلام، من یه ممبر قدیمی ام;)
یه مدت پیش از کانالتون لفت داده بودم،اما دوباره دلم براش تنگ شد، دلم برای شما، برای یاس، برای گروهتون، برای فضای صمیمی کانالتون
من از خیلی وقت پیش باهاتونم، از وقتی اولین رمان توی کانالتون نوشته شد، که یادمه می گفتی هنوز قلمت جا داره که قوی شه.
از وقتی که اسم کانالتون کافه رنسانس بود(فکر کنم این بود، کافه شو مطمئنم😀)
یادمه وقتی کانالتون تغییر کرد دنبالتون می گشتم و از ادمین هاتون لینک کانال جدید رو گرفتم
خواستم بگم ممنون بابت این حس خوب
ممنون بابت اینکه خاطرات خوبی رو برام گذاشتین و ان شاءالله از این به بعد هم میذارین
تعداد کانالتون هم ماشاءالله خیلی زیاد تر از اون اولشه ها😍❤
+موفق باشید:)
#پرتو
_ آه چقدر مگه میشه با چند تا کلمه حس خوب داد؟ بمونی برامون
[Retrouvaille]
کلمه ای فرانسوي به معنای وقتی که با دیدن کسی بعد از یک جدايي طولانی از شادی زیاد دستپاچه میشید :))
#لفظ