eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
اینقدر عصبانی بود که جرعت نداشتم نه بگم از طرفی جلوی خانوم صولتی هم چیزی نمی تونستم بگم ازش تشکر کردم و همراهش اومدم بیرون ... راهرو خالی بود و هیچکس نبود همه سر کلاس بودن نمی دونم این چرا کلاس و تعطیل کرده بود جلوی اتاق استاد ها ایستاد درو باز کرد و کنار رفت تا من برم داخل خواستم مخالفت کنم ولی واقعا ازش می ترسیدم تاحالا این طوری ندیده بودمش رفتم داخل و یه گوشه ایستادم کیفش و پرت کرد روی میز دراز استادا و نشست اشاره کرد به صندلی رو به روش اخم کردم و گفتم: _راحتم _ بشییین چنان دادی زد که خودم و خیس کردم چقدر وحشی میشد بد میشد نشستم و کوله ام و گذاشتم روی پاهام با صدایی که سعی می کرد کنترلش کنه گفت: _ یا مثل بچه آدم توضیح میدی چه مرگته یا یه بلایی سرت میارم از به دنیا اومدنت پشیمون بشی _درست صحبت کن داری تهدیدم می کنی _ببین جوجه من هرجور دلم بخواد صحبت می کنم آره دارم تهدیدت می کنم همین الان می تونم با شهادت چند تا از بچه های کلاس که از خداشونم هست راحت حکم اخراجت و بگیرم و کاری کنم نه تنها هیچ دانشگاه دیگه ای بلکه نتونی درست و ادامه بدی و مجبور باشی از اول همه چی و شروع کنی پس باهام راه بیا و مثل بچه آدم دردت و بگو خاک تو سرمممممممم اینقدر عصبی بودم اصلا به ایناش فکر نکردم بدبختم می کنه آروم گفتم: _من کاری به کارت ندارم تو همش به پر و پای من می پیچی.... _من؟ آخه دختر جون یه دانشگاه برام له له میزنن چرا واقعا فکر می کنی در حدی هستی که به پر و پات بپیچم؟ _ همین دیگه انگار از آسمون افتادی اینقدر مغروری در ضمن توی همین دانشگاه کم نیستن آدمایی که برای من میمیرن و من جوابشوم نمی‌دم.. _خب در این که مزخرف ترین وگند ترین اخلاق توی کل خاور میانه رو داری که شکی نیست بعدم واقعا حوصله این یه مورد که کشته مرده هات و به رخم بکشی ندارم اصلا می دونی چیه دختر کوچولو ؟! حوصله تحمل کردنتو هم دیگه ندارم.... نویسنده:یاس🌱
رفتیم داخل از صبح خلوت تر بود ولی بازم خیلی شلوغ بود..آرشام رفت صحبت کرد سریع فرستادنمون داخل..سریع ازم خون گرفت ..پشت پرستار از اتاق رفتم بیرون آرشام هم آومد بیرون آستین هاش و تا آرنج تا زده بود و سک پنبه رو به آرنجش فشار می داد..پرستار انتهای راهرو رو نشون داد و گفت : _ برید اونجا.. خودش رفت دیدم آرشام رفت سمت مخالفی که پرستار گفته بود رفت که سمت خروجی بود..گفتم: _ کجا!! گفت اینطرفی بریم.. موفق کشید و برگشت سمتم و کلافه گفت: _ اونجا کلاس قبل ازدواجه.. _ خب بریم دیگه.. یک دفعه لبخند شیطونی زد و گفت: _ می خوای بریم?! کلاس آموزش شب عروسی ها.. تازه فهمیدم منظورش چیه..سرم و انداختم پایین و سرخ شدم کثافت خر.. سرم و انداختم پایین پ زود تر ازش با صدم های بلند از آزمایشگاه زدم بیرون.. بعد چند دقیقه با نیش باز آومد بیرون دکمه ریموت و زد و در ها رفت بالا سریع نشستم خودشم نشست و راه افتاد..نمی دونستم کجا پسره برای همین پرسیدم : _ کجا داریم می ریم!! با بی حوصلگی گقت: _ حلقه بخریم.. _ تا 3 روز دیگه کارها جور میشه?? _ کارها آمادست.. _ تالار ?! محضر!! _ بابا رزرو کرده.. _ گل فروشی _ عمو بنیامین زحمتش و.کشید _ آتلیه ..آرایشگاه..لباس عروس.. _ دوتای اولی و مامانامون آنروز رفتن دنبالش لباس عروس فردا خودمون می ریم می گیریم.. _ کارت های عروسی!! _ دیشب باربد و سامیار تموم کردن.. مثل جن زده ها برگشتم سمتش و گفتم: _ سامیار?! مگه سامی دیشب آومد خونمون?! _ آره تو تو اتاقت بودی البته بالا نیومدن همون دم در کارت ها رو گرفتن و رفتن.. اشک توی چشم هام جمع شد چقدر دلتنگ سامی بودم از 5 روز ندیدنش داشتم دیوونه می شدم..سرم و انداختم و پایین و همونطور که بل دسته کوله ام بازی می کردم گفتم: _ بعد طلاق شرمنده تنها کسی که می شم سامی.. مطمئنم شنید وای چیزی نگفت... @caferoooman ادامه داره😑🤣
سعی میکردم لبخند بزنم حضور آنیل بهم حس خوب میداد اگه قرار بود با حضورش بتونم به کارم برسم پس باید با حسم کنار میومدم داشت با خریدار ها صحبت میکرد چند کلمه ای باهاشون انگلیسی صحبت کردم خیلی خوششون اومده بود...اه اه چندش ها با لبخند ببخشیدی گفتمو رو به آنیل گفتم: _ یه لحظه میشه بیای سری تکون داد و دنبالم اومد رفتیم سمت گوشه سالن تمام نگاها سمت ما بود ایستادم برگشتم سمتش و گفتم: _ خواستم حالتو بپرسم بهتر شدی؟ _ خوبم طول می‌کشه ولی خوب میشم ممنون همه کارا خیلی عالی پیش رفت _ وظیفه ام بود منم شریکم دیگه _ آره خب... دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم ولی نمی‌دونستم چی بگم _خب همزمان باهم گفتم خندیدم اونم خندید باز قلبم داشت تالاپ تولوپ میکرد _ افتخار میدی یه دور؟ تا مراسم اصلی شروع بشه؟ با لبخند دستمو گذاشتم توی دستش داغ بود دقیقا برعکس صبح رفتیم وسط یه آهنگ آروم گذاشتن دستشو گذاشت روی کمرم منم گذاشتم روی شونه اش داشتم آتیش می‌گرفتم خیره شدم توی چشاش نمی‌دونم چی شد که از دهنم پرید _ چشات خوشگله چشماشو بست بعد چند ثانیه باز کرد و آروم زیر لب گفت: _ تو از کجا سرو کله ات پیدا شد این آخر کاری؟ چیکار باید بکنم باتو؟ آخر کاری؟ چی داشت می‌گفت نمی‌دونستم راجب چی حرف میزنه ولی چشاش می‌لرزید سرمو انداختم پایین با دستش سرمو آورد بالا و گفت: _ پناه بچه پررو و خجالت؟ _ خودتییی خجالت نکشیدم گرممه خندید و جون خودتی گفت خنده ام گرفته بود بلاخره آهنگ تموم شد از هم جدا شدیم و با یه لبخند هرکدوم رفتیم یه سمت با قدم های بلند از عمارت زدم بیرون سوز سردی اومد ولی خیلی گرمم بود باید قبول میکردم ازش خوشم میومد ... نویسنده:یاس ادامه داره....