eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
به من بگو هرگز فراموش نشدن چه حسی دارد؟!
| تَبَتُّـل |
این بارون، این هوا، این آهنگ؛ علیکم به این ترکیب*
با سرو صدایی که از پایین میومد چشمم و باز کردم همون موقع هم صدای آلارم گوشم بلند شد خاموشش کردم با یاد آوری اینکه قراره کمتر از 4 ساعت دیگه بریم بغض کردم بلندشدم یک لباس مناسب پوشیدم و رفتم پایین خاله سمانه خاله ریحانه عمو بردیا با خانواده اومده بودن همه توی چشم هاشون اشک بود بعد چند دقیقه آرشام آومد پایین خیلی خونسرد با همه سلام علیک کرد آومد جلو روی موهام و بوسید و بلند گفت: _ صبحت بخیر عزیزم.. پوزخندی زدم اما بر خلاف اون دلم یک جوری شد چقدر وقتی مهربون می شد دوست داشتنی بود..ها?! چی بود?! اخم هام و کشیدم توی هم و نا محسوس یکی زدم توی سرم انگار یادت رفته چه بلاهایی سرت آورده پسره گولاخ..الهی خودم قبرت و بشورم از دست خودم حرصم گرفته بود صبحانه ام و با اخم خوردم اینقدر هر لقمة ای و محکم می جویدم که فکم درد گرفته بود مامان به زور بلندم کرد و گفت برم آماده بشم چشم هاش قرمز و پف کرده بود خدا میدونه دیشب چی بهش گذشته..بابا هم خیلی بی حال بود.. @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره....
رفتم توی اتاقم یک سوار جذب لی مشکی پوشیدم تاپ سفیدی هم پوشیدم روش یک کت خوشگل مشکی که تا وسط های اونم بود پوشیدم شال مشکی سرم کرد وسایل آرایشام و همه رو جمع کرده بودم فقط یکم ریمل و یک لژ قهوه ای زدم کیف و کفش پاشنه 10 سانتی مشکی هم پوشیدم و رفتم پایین مامان با دیدنم دستش و گذاشت روی صورتش و دوید سمت آشپز خونه..خاله ها هم رفتن پیشش برگشتم سمت باربد و با بغض گفتم: _ میشه چمدونم و از توی اتاقم بیاری لطفا?! آومد جلو و محکم کوبید پس کله ام و با اخم گفت: _ مودب نشوووو ها اصلا بهت نمیاد بعدم قیافه من شبیه حمال هاست?! آروم و بع زور لبخندی زدم و زدم و گفتم: _ همچین بی شباهت هم نیست.. _ هوووووی حمال باباته... تا فهمید چی گفته سریع دستش و محکم کوبید روی دهنش بابا با اخم نگاهی بهش کرد و گفت: _ خاک تو سرت بچه عین باباتی فکر نکرده حرف می زنی.. عمو بردیا دستش و زد به کمرش و با اخم به بابا گفت: _ بنیامین دهن من و باز نکن اینا همه از تاثیرات زنمه.. خاله سوگند از توی آشپز خونه داد زد: _ الکی گردن من ننداز تو از بچگی مشکل داشتی اخلاق باربد هم به خاطر گشتن با سامیاره.. سامی چشم هاش گرد شد و با صدای بلند که به آشپز خونه برسه داد زد: _ خاله من و چرا قاطی دعوا می کنی?! به من چه این از بچگی مخش عیب داشت?! همه زدن زیر خنده تو طول این مکالمات بردیا از خنده رو زمین پهن بود..عمو امیر با خنده گفت: _ آره دیگه پدر سوخته همه رو به جون هم می ندازه بعد می خنده عمو باربد: امیر پدرش منم.. عمو.تا خواست جواب بده با صدای آرشام ساکت شد: _ ساعت8:30 شد بریم بع پرواز نمی رسیم.. برگشتیم سمتش چمدون های منم آورده بود پایین..دوباره همه ناراحت شدن از خونه زدیم بیروت هرکس سوار ماشین خودش شد و راه افتادیم سمت فرودگاه... @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره....
توی راه هیچی نمی گفتیم و این سکوت بیشتر حالم و خراب می کرد هرچند سکوت بهتر از نیش و کنایه های بی سرو ته بود..با هر بدبختی رسیدیم فرودگاه 2 ساعت تا پرواز مونده بود کارهاشون انجام دادیم و چمدون هارو تحویل دادیم اینقدر تو بغل همه چلونده شدم و گریه کردم و نصیحت شنیدم که دیگه سرم روبه انفجار بود..سامی و که بغل کردم در گوشم گفت : _ آوینم حرف های دیشبم و یادت نره خوب?! بهش اطمینان دادم سر قولم هستم پرواز و که اعلام کردن با هر جون کندنی بود از همه خدا حافظی کردیم و سوار هواپیما شدیم..سرم و به شیشه تکیه دادم و اشک هام راه خودشون و پیدا کردن بی صدا گریه می کردم از دوری خانوادم از جدا شدن از سامی از آینده نامعلومی که جلوم بود از بودن کنار آرشام...شاید گریه ام در موردگزینه آخر نبود ها?! نه نبود...هواپیما که پرید بهتر شدم آرشام روزنامه ای و دستش گرفته بود و داشت می خوند چشم هام و بستم و سعی کردم بخوابم.. @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره....
با شدت نور آفتاب که تو صورتم می خورد چشم هام و باز کردم نگاهی به اطراف انداختم هنوز تو هواپیما بودیم با تعجب به مهاندارایی که ظرف های خالی غذا رو جمع می کردن نگاه کردم....کی نهار دادن?! به آآرشام نگاه کردم داشت با گوشیش بازی می کرد با تعجب گفتم : _ کی نهار دادن?! تکون نخورد اصلا انگار نشنید چی گفتم بلندترگفتم : _ با تو بودم ها به زور برگشت سمتم و با لحن بد و قیافه جمع شده ای گفت: _ ها ?! چه مرگته?! با چشم های گرد گفتم: _ درست حرف بزن پوفی کشید و سرش و تکون داد و بی حوصله گفت: _ همینه که هست چه زری زدی?! _ گفتم کی نهار دادن _ اگه دست از سرم بر می دآری یک ساعت پیش ناهار دادن از یک ربع پیش هم دارن جمع می کنن.. _ پس چرا بی دارم نکردی?! کامل برگشت سمتم و با اخم و لحن تمسخر آمیزی گفت: _ ببینم تو من و با نوکر بابات اشتباه گرفتی?!به من چع که برای ناهار بیدارت کنم?! مگه خودت مردی?! برگشت بع حالت اول و سرش و کرد توی گوشیش.. با دهم باز و چشم های متعجب نگاهش کردم چشم هام سوخت و قطره اشکی افتاد پایین سریع سرم و برگردوندم سمت پنجره تا اشکم پ نبینه آوین آروم باش اون هیچ غلطی نکرد... @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره.....
بلاخره رسیدیم هواپیما نشست..پیاده شدیم و با کلی دنگ و فنگ چمدون ها رو تحویل گرفتیم و از فرودگاه زدیم بیرون گوشی آرشام زنگ خورد سریع جواب داد: _ کجایی کیا?! _... _ آره همین الان اومدیم بیرون.. _... _ کارتم و نشون بده بیا داخل _... _ خیلی خب منتظریم فعلا _... _ آره منتظریییییم.. _... _ حالا بیا می فهمی _... _ وای کیا اینقدر حرف نزن زود بیا گوشی و قطع کرد از توی جیبش سیگاری در آورد و روشن کرد و کام عمیقی ازش گرفت با تعجب بهش نگاه می کردم مگه سیگاری بود?! سیگارش خیلی بوی خوبی می دآد یک بوی گس و سرد چی بود این?! پوفی کشیدم و به ستون بزرگی که اونجا بود تکیه زدم پسره معتاد مفسد فی العرض.. هرکی از کنارم رد می شد با نگاهش قورتم می دآد حالم داشت بهم می خورد هرچی. اینجا کانادا بود دیگه باید عادت می کردم یک پسری داشت میومد طرفم حوصله نداشتم سریع رفتم کنار آرشام ایستادم با تعجب نگاهم کرد متوجه پسره که شد پوزخند عمیقی روی لبش جا خوش کرد و چشم هاش تلخ شد..خیلی تلخ..سریع سرش و برگردوند و پک محکمی به سیگارش زد...یک ربع بعد یک ماشین خیلی مدل بالا جلوی پامون ترمز کرد یک ماشین مشکی گنده شبیه تانک وای خدا چه غولی بود..همه کسایی که اونجا بودن با چشم های گرد ما رو نگاه می کردن فکر کنم یکم بیشتر از باکلاسی بود...یک پسره از پشت فرمون پیاده شد خیلی خخوشگل بود موهای بلند مشکی داشت که همه رو داده بود عقب ابروهای مردونه که بهنظرم یکم زیرش و تمیز کرده بود چشم های قهوه ای هم هیکل آرشام و دقیقا هم قدش بود..اومد جلو و آرشام و بغل کرد هنوز من و ندیده بود @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره......
از بغلش آومد بیرون و با خنده گفت: _ خوش اومدی دلتنگت بود..... چشمش که به من خورد رسما خفه شد با چشم های گرد و ابروهای بالا بهم نگاه می کرد نگاهش بد و منظور دار نبود یک جور نگاه متعجب. و شگفت زده و بهت زده بود انگشت اشاره اش و گرفت سمتم و رو به آرشام انگار به زور حرف می زد گفت: _آ....آرشا..آرشام..ای..این... آرشام هیچی نگفت پوفی کشید و سرش و برگدوند سمت دیگه اخم هام و کشیدم توی هم و روبه پسره که اسمش انگار کیا بود گفتم: _ این به درخت می گن آقای محترم آوین هستم... آرشام پوزخند صداداری زد پسره معلوم بود هنوز متعجبه یکم خودش و جمع و جور کرد و با لبخند دستش و آورد جلو و گفت: _ خوشبختم کیارش هستم دوست آرشام.. نگاه بی تفاوتی به دستش انداختم با اخم و همونطور که دستام و بغل کرده بودم سرم و برگردوندم سمت دیگه و زیر لب. و آروم گفتم : _ خوشبختم... نگاه متعجب آرشام و روی خودم حس کردم احساس کردم الان کیارش باید ناراحت بشه ولی لبخند عمیقی زد و دستش و کشید عقب..واقعا دلیل این رفتاراشون چی بود??!! @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره.......
اون شاید یادش رفته منو دوست داشته باشه، من که یادمه دوستش دارم.