#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_90
باز قلبم شروع کرد به دیوونه بازی. خودم توی گور بذارمت که آخر آبروی منو میبری.. دلم برای کل کل باهاش تنگ شده بود ولی خب الان خسته است.. برای همین بیخیال شدم..
_من که نگفتم دیوونه ای گفتم دیوونه میشی..
_حالا هرچی..
ساعت کاریش رو بهش گفتم و اومدم بیرون. وسایل هام رو جمع کردم و از شرکت زدم بیرون.
همین طوری توی خیابون میگشتم عاشق این کار بودم. تنهایی دور دور کردن و گوش دادن به آهنگ مورد علاقهم مغرور عاشق.
از ۱۲ سالگی عاشق آهنگ شدم. نمی دونم چرا ولی انگار یه جورهایی مثل زندگی خودم بود. دلتنگی هام رو یادم می آورد. عذاب هایی که کشیدم...
به خودم که اومدم جلوی در خونه بودم. داشتم از تعجب شاخ در می آوردم. اصلاً سابقه نداشت من زودتر از ۱۱ خونه باشم. حالا ساعت ۸ جلوی در خونه ام. بازم نیشم باز شد. ماشین رو گذاشتم و پیاده شدم.
رفتم داخل خونه. ساکت بود. رفتم توی آشپزخونه. روی یک تخته وایت برد کوچک نوشته بود:
"سلام غذا آماده است روی گازه. من خستهام میرم بخوابم. شب بخیر."
چقدر خطش خوشگل بود. قبلا هم دیده بودم ولی توجه نکرده بودم. بیخیال..
غذا رو خوردم. خدایی دستپختش عالی بود. تا ساعت ۱۲ فوتبال و ۹۰ دیدم.
کارت عروسی افشین هم روی میز بود. از خنده ریسه رفتم. پشت کارت نوشته بود "رفیق گلم منهای دردسر"
فهمیده بودم آوا اسمم رو توی گوشیش دردسر سیو کرده.
برق ها رو خاموش کردم و رفتم توی اتاقم و با دوتا قرص خواب بالاخره خوابم برد...
نویسنده: یاس🌱
۱۴ شهریور ۱۴۰۰
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_90
از بغلش آومد بیرون و با خنده گفت:
_ خوش اومدی دلتنگت بود.....
چشمش که به من خورد رسما خفه شد با چشم های گرد و ابروهای بالا بهم نگاه می کرد نگاهش بد و منظور دار نبود یک جور نگاه متعجب. و شگفت زده و بهت زده بود انگشت اشاره اش و گرفت سمتم و رو به آرشام انگار به زور حرف می زد گفت:
_آ....آرشا..آرشام..ای..این...
آرشام هیچی نگفت پوفی کشید و سرش و برگدوند سمت دیگه اخم هام و کشیدم توی هم و روبه پسره که اسمش انگار کیا بود گفتم:
_ این به درخت می گن آقای محترم آوین هستم...
آرشام پوزخند صداداری زد پسره معلوم بود هنوز متعجبه یکم خودش و جمع و جور کرد و با لبخند دستش و آورد جلو و گفت:
_ خوشبختم کیارش هستم دوست آرشام..
نگاه بی تفاوتی به دستش انداختم با اخم و همونطور که دستام و بغل کرده بودم سرم و برگردوندم سمت دیگه و زیر لب. و آروم گفتم :
_ خوشبختم...
نگاه متعجب آرشام و روی خودم حس کردم احساس کردم الان کیارش باید ناراحت بشه ولی لبخند عمیقی زد و دستش و کشید عقب..واقعا دلیل این رفتاراشون چی بود??!!
@caferoooman
نویسنده:یاس
ادامه داره.......
۱۳ آبان ۱۴۰۰
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_90
_ یه ربع دیگه میرسیم برات لباس گرفتم برو عوض کن
سری تکون دادم لباسارو گرفتمو بلند شدمو به ماموری که بالا سرم ایستاده بود گفتم میخوام برم سرویس باهام راه افتاد رفتم داخل به زحمت توی اون جای کوچیک لباسامو عوض کردم یه شلوار لی سورمه ای با یه مانتو کتی مشکی و شال مشکی آرایشمو با دستمال کامل پاک کردم چقدر زیر چشام گود افتاده بود چشام سرخ بود و صورتم از همیشه بی روح تر
خودمو به خاطر پاک کردن آرایش فحشی دادمو رفتم بیرون هیچکس نبود ماموری که باهام اومده بود با احترام بفرماییدی گفت رفتم سر جام نشستم همه با تعجب به لباسای عوض شده ام نگاه میکردن دیگه برای چی باید تظاهر میکردیم و نمیدونستم... چند دقیقه بعد رسیدم هواپیما نشست و اجاره خروج دادن از هواپیما خارج شدیم دوباره بغضم گرفته بود خوشحال بودم وقتی داشتم از اینجا میرفتم حالا شکست خورده برگشته بودم هوای ایران برام سنگین بود خوشحال نبودم از برگشتنم روز بود ولی دقیق نمیدونستم چه ساعتیه دوباره سوار ون شدیم اون دوتا مرد و از ونمون بیرون بردن و فقط اعضای اصلی موندیم ون راه افتاد دقیق نمیدونستم داره از چه مسیری میره بچه ها همه میترسیدن و اضطراب وحشتناکی از چهره هاشون مشخص بود بعد تقریبا یک ساعت
توی راه بودیم تا رسیدم ماشینو بردن توی پارکینگ و پیاده مون کردن حدسم درست بود تو اداره دایی اینا بودیم بردنمون داخل دستم داشت از دستبند داغون میشد بردنمون توی یه راهروی خلوت به خط نگهمون داشتن 7نفر فقط بودیم یه سرباز اومد جلو دستبند منو هامونو باز کرد مچمو مالش دادن سرخ شده بود
دیدم چند تا مرد با لباس نظامی دارن میان یکی شون هم شخصی بود نزدیک تر شدن دیدم دایی و دونفر همکاراش اما اون که لباس شخصی داشت با دیدنش قلبم ریخت دوباره اشک توی چشام حلقه زد اومد جلو چشاش پر اشک بود داداشی که کل بچگیم باهاش بودم حالا جلوم ایستاده بود بعد این همه مدت صدای هق هقم بلند شد و خودم انداختم توی بغلی که دستاشو به روم باز کرده بود توی دومین بغلی که آرامشم توش بود داشتم از حرف میمردم با گریه گفتم:
_ چرا گذاشتی برم ها؟ پارسیا چرا گذاشتی
موهامو نوازش میکرد تا آرومم کنه ولی خودشم میلرزید نمیدونم اینقدر تو بغلش گریه کردم تا آروم شدم از بغلش اومدم بیرون چشمای بقیه بچه ها پر نفرت بود شایان با داد گفت:
_ چجوری تونستی اینقدر خوب نقش بازی کنی لامصب آنیل عاشقت بود
هق هقم بیشتر شد رو به دایی بدون هیچ حرفی بعد این مدت گفتم:
_ آنیل کجاست دایی
سرشو انداخت پایینو گفت:
_ دستگیریش با پلیس اینترپل ما ازش خبر نداریم
داشتم دیوونه میشدم رسوا شده بودم جلو همه ولی برام مهم نبود ...
نویسنده:یاس
ادامه داره...
۱۴ آبان ۱۴۰۱