eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشق شدن مثل گوش دادن به صدای پیانو تو یه کافه شلوغ می مونه! اگه بخوای به اون صدای قشنگ گوش کنی، باید چشمهات را ببندی و از همه صداها بگذری و نشنویشون، بقیه صداها واست آزار دهنده میشه، صدا پچ پچ مردم، صدا خنده ها، گریه ها، صدا به هم خوردن فنجان ها، حتی صدای باد... تو واسم اون صدای قشنگ بودی که من به خاطرش هیچ صدایی رو نشنیدم...
| تَبَتُّـل |
هوا هم خوب شده ها:)
بارون آدَم رو به دیوانگی میرِسونه .. یه چیزی فَراتر از الکل .. خوب میتونه هواییت کُنه تا از آشُفتگی‌های زَمین رَها بِشی .. حلالِ حلال ..
هدایت شده از دِلیسم | Deliism
هر کسی شاید یه آهنگ داشته باشه که مدت هاست نمی تونه اون رو گوش بده! یه آهنگ که گذشته رو واست تداعی می کنه و دلت نمی آد اون رو پاک کنی، میذاری اون گوشه کنارها بمونه، گاهی آهنگ ها لبریز از خاطره میشن و حرمت پیدا می کنن؛ مثل بعضی از آدم ها، درسته که شاید دیگه نتونی اون ها رو ببینی و باهاشون حرف بزنی، اما از زندگیت پاک نمیشن، چون فراموش شدنی نیستن، اون ها همیشه یه جای امن گوشه ی دلت دارن. | | @deli_ism ♥️
«حس و حالی که من دارم اسم خاصی نداره و تو هیچ مکتبی قرار نگرفته، حسیه بین تنهایی و بی کسی. راستش اگه می تونستم از این گمشدگی خلاص شم، بدون شک بی کسی رو انتخاب می کردم. بی کسی خیلی صادقانه تره، اما تنهایی نه. تنهایی مدام فکرش می‌افته به جونت که شاید کسی از راه برسه.» -قهوه سرد اقای نویسنده
آدم ها جدا از عطری که به خودشون می زنن، عطر دیگه ای هم دارن که اتفاقا تاثیر گذارتر هم هست، عطر چشم هاشون، عطر حرف هاشون، عطری که فقط مختص شخصیت اون هاست و متاسفانه در هیچ مغازه ی عطر فروشی پیدا نمیشه.
+ نمی‌تونستم از رفتن منصرفش کنم - پس چی کار کردی؟ + نشستم کنار دریچه، سیگارم رو روشن کردم و رفتنش رو دیدم.. - بعدش رفتی خونه؟ + نه ، یه پاکت سیگار کشیدم ، گفتم شاید برگرده.. - بعدش چی؟ رفتی خونه؟ + آره رفتم خونه و همه عکس هاش رو جمع کردم... - سوزوندی؟ + نه، گذاشتم تو انبار.. - چرا نسوزوندی؟ + دیوونه شدی؟ شاید برگرده!
عاشق شدن مثل گوش دادن به صدای "پیانو" تو یه کافه شلوغه! اگه بخوای به اون صدای قشنگ گوش کنی، باید چشمات رو ببندی و از همه صداها بگذری و نشنویشون، بقیه صداها واست آزاردهنده میشه، صدای پچ پچ مردم، صدای خنده‌ها، گریه‌ها، صدای به هم خوردن فنجان‌ها، حتی صدای باد... تو واسم اون صدای قشنگ بودی که من به خاطرش هیچ صدایی رو نشنیدم! -قهوه سرد آقای نویسنده
وقتی بیست سالم بود، همان روزهایی که همه چیز طعم تازه‌ای دارد و به معنای واقعی جوان هستی، واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد، از اون عشق‌های اساطیری، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم، سلطان دلبری و غرور، تقریباً همه دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود. حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد، می‌دونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه! آخه «هه» هم شد جواب؟ استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد. اما خب من فکر می‌کردم یه جورایی بهم علاقه داره، گاهی وقت‌ها وسط کلاس حس می‌کردم داره من رو یواشکی دید می‌زنه، ولی تا برمی‌گشتم داشت تخته رو نگاه می‌کرد و با دوستش ریز ریز می‌خندید، توی اون مدتی که همکلاسی بودیم من حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم. تا اینکه یه روز وقتی که داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم «باغ آلبالو» اثر چخوف رو انتخاب می‌کردم به سرم زد که اونم توی تئاترم بازی کنه، البته من هیچ وقت از هنرم سوء استفاده نمی‌کردم و این کار رو برخلاف اخلاق‌مداری یه هنرمند می‌دونستم، ولی می‌تونستم به هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم، با اینکه حدس می‌زدم شاید کنف شم و به گفتن یک «هه» قناعت کنه، ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم، اون هم رو کرد بهم و گفت: اِ…واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟ گفتم: نه! نقش آنیا، دختر مادام رانوسکی. گفت: ولی من مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم! گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تو فقط بیا. خلاصه بهترین روزهای زندگی من شروع شد، صبح‌ها به شوق دیدنش از خواب بیدار می‌شدم، عطر می‌زدم، کلی به خودم می‌رسیدم، سرخوش بودم، توی پلاتو ساعت‌ها بهش خیره می‌موندم و در آخر تمرین تئاتر، گفتگو‌های دلپذیری بین ما شکل می‌گرفت. کاش آن روزها تموم نمی‌شد، چون زمان تکرار شدنی نیست، دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمی‌شم، فقط می‌تونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم… تئاتر باغ آلبالوی من به بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد و تراژدیک‌ترین اثر واسه من رقم خورد، چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمان‌های ویژه رو دعوت می‌کردیم از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم، از اون روز به بعد من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم، بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!
یه روز صبح از خواب بلند میشی و متوجه میشی هیچ حسی به گذشته و آدم های گذشته نداری، دیگه می تونی واسه همشون آرزوی خوشبختی کنی؛ یه جور رهایی و بی احساسی کامل، از اون به بعد با کسی جر و بحث نمی کنی، به همه لبخند می زنی و از همه چیز ساده می گذری. مردم بهش میگن قوی شدن، اما من میگم سِر شدگی!
+ تا حالا به هشتاد و نه سالگیت فکر کردی!؟ - نه... + اگه پیر بشی و اونی که میخوای کنارت نباشه جای همه چیز خالیه!! خالیه خالی..