این روزها دنیای من غرق پریشانیست
سردرگمم، این بیتها هم گیج و هذیانیست
هفت آسمان ابرم تمام سال، هر لحظه...
حال دلم انگار از روز ازل گریهست، بارانیست
کفر است اما از خدا تنهاترم گاهی...
من تکیه گاهم سالها دیوار سیمانیست
مرداب بودم، با سکونم کرده بودم خو...
این روزها اما دلم دریاست، طوفانیست
آن بره ی آرام کوچیده ست از دشتم...
این گرگِ باران خورده دیوانه ست، عصیانیست
معنا ندارد بعد از این حتی رهایی هم...
وقتی پرنده تا ابد در خویش زندانیست
از دشمنانم یادگاری نیست زخمِ دل...
رازی درون سینه ام یک عمر پنهانی ست
این روزها پنهان شده در خنده ام اشکم...
این روزها دنیای من غرقِ پریشانیست!
#طاهره_اباذری_هریس
پرسیدی از آن عشق قدیمی، چه بگویم؟!
از یاد مرا بُرده و دیگر خبری نیست!
#طاهره_اباذری_هریس
گفتم:
+ دیدی هوا چه دونفره شد یهو؟!
نشست روی جدولای کنار خیابون و دستاشو بغل گرفت و مچاله شد توی خودش و خیره شد به کفشاش و انگار که با خودش حرف بزنه گفت:
- این هوا دونفره نیست، هوای یه نفره هاست...
هوای اونایی که کسی رو ندارن شب قبل از خواب بهشون بگه فردا بیرون رفتنی لباس گرم بپوشیا، هوا سرده...
اونا که کسی رو ندارن که مچاله شن توی گرمای آغوشش و سرمای هوا یادشون بره و دلشون گرم باشه به بودنش...
همونا که کسی نیست که اگه سرما خوردن دعواشون کنه بخاطر سهل انگاریشون و کلی نازشونو بکشه بعدش...
هوای کسایی که یه خاطره ای، یه خوابی، یه بغضی بی چتر میکشوندشون زیرِ بارون...
هوای اونایی که یه عمریه جا موندن توی رفتن یه نفر که یه لحظه رو هم بی اون تصور نمیکردن...
آره رفیق! پائیز فصل آدمای تنهاست، این هوا هوای تنهائیاست، این روزا کل شهر پره از آدمائیه که هوای پائیزو بهونه میکنن تا تنهائی و غربتشونو قدم بزنن روی برگایی که خورد شدنشون یاد خودشون میندازدشون...
کل سال برای دونفره های عاشقونه ست اما...
این فصل و این بارون و این هوا،
دو نفره نیست...
هوای تنهائیه
هوای یه نفره هاست!
#طاهره_اباذری_هریس
من ابر شدم گریه شدم شانه شدی تو؟
یک شانه ی بی منتِ مردانه شدی تو؟
آشفتگیِ خاطرِ من هیچ، اقلاً...
گیسوی پریشانِ مرا شانه شدی تو؟
مجنون نشدی، هرچه که لیلا شدم از عشق
آواره یِ کوی تو شدم، خانه شدی تو؟
حوایِ تو بودم نشدی آدمِ قصه...
از شوق شدم بلبل تو، دانه شدی تو؟
تاریک شدی، نور شدم در شبِ تارت...
شمعت شدم و ماهِ تو، دیوانه شدی تو؟
من شانه شدم تا تو بباری غم خود را...
آن وقت که من گریه شدم شانه شدی تو؟
#طاهره_اباذری_هریس
در قسمت ما نبود زائر بشویم
با مقصدِ کربلا مسافر بشویم
امسال نشد، خدا کند سالِ دگر...
در صحن و سرای او مجاور بشویم
#طاهره_اباذری_هریس
عشق
مثل نارنگی پوست کندنای یواشکی،
زیر نیمکتای کلاس اول دبستانه...
به خیالت هیشکی نمیفهمه،
اما بوی خنک نارنگیش میپیچه همه جا
و عالمو پر میکنه از عطر عاشقی و لبخند...
عشق
مثل نارنگی پوست کندنای یواشکی،
زیر نیمکتای کلاس اول دبستانه...
خودشم که نمونه،
خاطره ی بوی نارنگی و بهشتش،
تا ابد یادگاری میمونه
توی حافظهی دستات!
#طاهره_اباذری_هریس
گرچه گیسوی شما دائم پریشان بهتر است
بیش از این از من نگیری دین و ایمان بهتر است
بوسه می چسبد ولی از گرمی لب های تو
چای هل هم قند پهلو توی فنجان بهتر است
دائما از خنده ام من را قضاوت کرده ای...
گریه اما از غمی در خنده پنهان بهتر است
با غمت خوش بوده احوال دلم یک جور خاص
همچو مجنونی که حالش در بیابان بهتر است
بعد از این آسوده تر جان مرا آتش بزن
این عمارت بعد تو مخروب و ویران بهتر است
از قفس آزاد میخواهی دلم را منتها...
زندگی کردن کنارت کنج زندان بهتر است
یا خودت یا هیچکس! راضی به این تنهائیم...
بی وصال دست هایت درد هجران بهتر است
بیش از این دلواپس آشفتگی هایم نباش
همچو گیسوی شما باشم پریشان بهتر است
#طاهره_اباذری_هریس
داشت نون خورده های سفره رو جمع میکرد که ببره بریزدشون پای درخت واسه گنجشکا...
گفت:
- نون زیاد گرفته بودی آقا؟! همه ش موند، اسراف شد اینجوری!
مخاطب عاشقش چشم از اخبار برداشت و از بالای عینک مطالعه ش نگاهش کرد
+ نه خاتون جان! به اندازه گرفته بودم؛ مثل همیشه. وقتی دورِ همیم، به شوق حضور همدیگه هم که شده اشتهامون باز میشه به غذا خوردن، اما وقتی هرکی واسه خودش میشینه پای سفره، انگار دل و دماغ نمیمونه برا کسی حتی واسه یه غذا خوردنِ معمولی...
نه که بی هم بودیم امروز، نون اضافه اومده!
پا تند کردم که برسم به اتاقم؛ درو پشت سرم بستم و نشستم رو زمین. نگاهم چرخید رو کتابای نخونده و آهنگای گوش نکرده و فیلمای ندیده و نامه های ننوشته و زندگیای نکرده...
حواسم پرتت شد باز!
چقدر بودنت دلچسب میکرد روزگارمو؛
چقدر با تو همه چی تازگی داشت انگار، حتی درد، حتی زخم، حتی دلتنگی...
چقدر با تو فرق میکرد دنیا!
صدای بال کبوترا پیچید توو سرسرای خونه؛
فکر کردم به تو
فکر کردم به نبودنات...
فکر کردم به زندگیم، که نبودی و از دهن افتاد...
فکر کردم به این همه زندگی، که بی تو اضافه اومد!
#طاهره_اباذری_هریس
به دلم حسرت وصل است ولی بی حاصل
چون کویری که به دل غصه ی باران دارد!
#طاهره_اباذری_هریس
در خود شکستم، گرچه آبادم نمیخواهی...
ای کاش میماندی که بشماری ترکها را!
#طاهره_اباذری_هریس
‹ تا دستگیره ی در پایین رفت، کتابی که الکی توی دستم گرفته بودمو پرت کردم کناری و با سرعتی که ازم بعید بود بلند شدم و نشستم رو تخت.
دزد ناشیِ من درو آروم پشت سرش بست و توی تاریکی کیسه های توی دستشو گذاشت روی ترالیِ نزدیکش. سعی میکرد سر و صدا نکنه که مثلا من بی خواب نشم. توی دلم حسابی قربون صدقه ی قد و بالاش رفتم!
گمونم تشنه ش بود! از یخچال یه آب میوه برداشت و یه نفس سرکشید. خنده م گرفت
" خوش میگذره؟! "
از جا پرید اما خودشو از تک و تا ننداخت. با مشت زد رو کلید و چراغو روشن کرد و انگشت اشاره شو گرفت سمتم و با قیافه ی برزخش بازخواستم کرد
" تا این ساعت بیدار بودی؟!
مگه من قدغن نکرده بودم بَ...! "
پریدم وسط حرفش
" توپ تانک فشفشه...
دیگر اثر ندارد!
الکی قیافه نگیر برام، نمیترسم ازت! "
تهشم زبونمو تا جایی که میشد درآوردم بیرون و خندیدم!
یادش بخیر! یه زمانی چقدر حساب میبردم ازش. با این قد و هیکل وقتی عصبانی میشد ترسناک میشد خب!
سعی میکرد نخنده
" بالاخره قسمت میشه این زبونِ درازتو خودم کوتاه کنم برات! "
خودشو با جابجا کردن خریداش سرگرم کرد. نیشم باز شد
" شتر در خواب بیند پنبه دانه!
بعدم میدونستم میای، برا همون منتظرت بودم. اذیت نکن دیگه!
نگهبانه رو چجوری پیچوندی؟! اینو بگو! "
بالاخره کوهِ غرورم خندید
" یه کم سیبیلشو چرب کردم! "
خنده م گرفت. نگهبان بیچاره اصلا سیبیل نداشت، باز کیو واسطه کرده خدا میدونه!
یه چنگال و بشقاب و کمپوت برداشت و اومد نشست کنارم رو تخت.
دست کشیدم به کله ی کچلش. کم کم داشتن جوونه میزدن موهاش. سرشو از زیر دستم کشید کنار
" نکن بچه! مور مورم میشه! "
خندیدم و سرک کشیدم تا بهتر ببینم چیزی که میخوامو برام خریده یا نه! وقتی به نتیجه ای نرسیدم از خودش که مشغول باز کردن کمپوت آناناس بود پرسیدم
" برام پاستیل گرفتی؟! "
نگاهم نکرد
" نچ! کمپوت گرفتم برات عوضش!
پاستیل خوب نیست! "
دست به سینه نشستم و اداشو درآوردم
" پاستیل خوب نیست!
من که همه شو بالا میارم، چه فرقی میکنه دیگه!
برو واسه عمه ت کمپوت بگیر! "
یه تیکه آناناس زد سر چنگال و گرفت جلوی دهنمو با خنده گفت:
" برا اونم میگیرم به وقتش. الان نوبت توئه! "
حرصم گرفت
" نمیخوام!
اصلا پاشو برو، الان مامانم بیاد ببیندت مثل سریِ قبل خون به پا می کنه باز! "
با بیخیالی داشت دولپی کمپوتی که مثلا برا من گرفته بودو میخورد
" هیچی نمیشه، نگرانش نباش! "
دست کشیدم به سرم که مویی نداشت و مچاله شدم توو خودم. عادی شده بود برام درد و سیم و لوله هایی که وصل بودن بهم...
" به خاطر خودت میگه هرچی میگه، بیشتر از من به فکر توئه. دلش نمیخواد عذاب کشیدن تورو هم ببینه.
اون سری وقتی فهمید موهاتو به خاطر من زدی دیوونه شد، نمیخواد زندگیت خراب شه، میترسه چیزیم بشه و اونوقت تو...! "
دستشو گذاشت جلوی دهنم و نرم اشکامو پاک کرد.
خودشو کنارم رو تخت جا کرد و با احتیاط کشیدم توو بغلش
" هر آدمی از عشق یه سهمی داره...
سهم بعضیا اندازه ی یه نگاهه موقع عبور از هم،
سهم بعضیا قد یه بوسه ست توی مستی،
سهم بعضیام یه چند روز عاشقیه و یه عمر مرور خاطرات اون چند روز...
سهم یه عده از عشق جدائیه،
سهم یه عده ی دیگه م وصال!
زندگی قصه ی شاه پریون نیست که اولش همیشه با یکی بود یکی نبود شروع شه و تهش به تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردن ختم شه!
بالا داره، پائین داره، سخت داره، آسون داره، صحت داره، بیماریم داره، مهم اینه توی این فراز و نشیبا ول نکنیم دست همو...
من به سهمم از عشق راضیم، حتی اگه تهش اون چیزی نشه که دلم میخواد. "
دستشو دورم محکمتر کرد
"اینارو به مامانتم گفتم."
سرمو بلند کردم و با تعجب نگاهش کردم
" یعنی قبول کرد؟! الان میدونه اینجائی؟! "
خندید
" نه بابا! اونم برگشت گفت پسر جون بَر و رو نداری که داری! کار و خونه و زندگی نداری که داری! فقط یه جو عقل باید داشته باشی که نداری! بیا برو پیِ سرنوشتت یه جایِ دیگه! بذار مام به درد خودمون بسوزیم!
بعد شیمی درمانیم نذاشت دیگه ببینمت، انداختم بیرون! "
بلند زدم زیر خنده
" الان چجوری اینجایی پس! "
یه لبخند زد برام که ۳۲ تا دندونشو با هم دیدم
" بالاخره همکارامون هوامو دارن اینجا، آمارشو گرفتم، رفته خونه تون، تا صبحم نمیاد! "
از ته دل خندیدم و بیشتر مچاله شدم توی آغوششو فکر کردم منم به سهمم از عشق راضیم، به شرطی که بهشت آغوشِ این مرد باشه : )🖇'🧡! ›
#طاهره_اباذری_هریس
#بلند_ولی_قشنگ
‹ بغ کرده نشسته بود گوشه ی اتاقشو ؛
موهای بلندشو ریخته بود رو صورتش که اشکاشو نبینم!
پسرکم زیادی مرد بود ، حتی باوجود همین موهای بلندش که نمیذاشت کوتاهشون کنم درست مثل . .
بگذریم!
وقتی دید حرفی نمیزنم سرشو بلند کرد و طلبکار ، با همون صدای گرفته ش گفت :
" اون برمیگرده، خودش گفت! "
سعی کردم جلوی خندهمو بگیرم ، خوردنی شده بود پسر کوچولوم!
با احتیاط گفتم :
اگه میخواست برگرده که نمیرفت !
اشکاش دوباره راه گرفتن رو صورتش :
خودش که نمیخواست بره ، به زور بردنش!
تکیه مو از چارچوب در گرفتم و رفتم جلوتر و کنارش نشستم رو زمین ،
قیافه ی ناراحتی گرفتم به خودمو شونه بالا انداختم :
به هرحال رفته ؛ خونه شونو عوض کردن! بهتره فراموشش کنی ،
گریه ش شدت گرفت و با لحنی که سعی میکرد مردونه ترش کنه داد زد :
نعخیرم! تو که نمیدونی دوست داشتن یعنی چی!!
انگشتای تپل کوچولوشو گرفت جلوی صورتم و ادامه داد :
"اون دوتا دوستم داشت ،
دوتا!
منو حتی از بستنی و پاستیل خرسیم بیشتر دوست داشت. میخواست با من عروسی کنه ؛ قول داده بودم بزرگ که شدم براش از النگوهای خاله فاطمه بخرم که جیرینگ صدا بده توو دستش. تو که نمیدونی اون فقط با من بازی میکنه! تازه اون روز زمین که خوردم خیلی درد داشت ، اما من گریه نکردم! مردا که گریه نمیکنن ولی اون داشت واس من گریه میکرد!
تو که نمیدونی دوست داشتن چجوریه ؛ تو که تا حالا یه گاز از بستنیت به کسی ندادی ، آخه تو که . .
به هق هق و سکسکه افتاده بود بزرگمرد کوچولوی من. سرشو بغل گرفتم شروع کرد مشتای کوچیکشو حواله ی سر و سینه م کردن و با هق هق زار زد :
فراموشش نمیکنم! میرم دنبالشو پیدا میکنم ؛ بزرگ میشم بعد اون میشه عروسم!
بهش قول دادم گمش نکنم ، بهش قول دادم نرم با فرشته بازی کنم.
من . . ب . . بهش قول دادم . . . من . .
یاد حرفای تو افتادم ؛ یاد قول و قرارامون ، یاد همه ی خاطرات خوب و بدمون . .
هرچیم که من ضعیف بودمو زود کم آوردم ، پسرکم شبیه توئه ، حرفش حرفه! میدونه دوست داشتن یعنی چی ، میدونه دوتا یعنی چی!
چشمامو بستمو سعی کردم به یاد بیارم صورتتو ناخودآگاه زیرلب اسمتو صدا کردم. پسر بچه ی آروم گرفته توو آغوشم با صدای خش دار و هق هق جواب داد :
دیگه اسممو صدا نزن ، دیگه دوست ندارم : )
#طاهره_اباذری_هریس
#بلند_ولی_قشنگ