" من تو را دوست دارم "
حرفِ ساده ای ست !
هم گفتنش آسان است هم شنیدنش
اما فهمش ،
ساده ترین دشوارِ دنیاست ...
#عادل_دانتیسم
:)
گاهی دوست داری
غافلگیر شوی...
مثلا بفهمی
یکی آن دور دورها،
آنجایی که فکرش را هم نمیکردی
"دعایت میکند"
#عادل_دانتیسم
انتظار گاهی قشنگ است
وقتی که می دانی
یعنی دلت مطمئن است
خدا، جایی
دلی را بی قرارِ
بی قراری هایِ تو کرده ...
#عادل_دانتیسم
- خیلی خوشگل نبود ؛
یه صورت معمولی داشت ، با چشمای
معمولی و مهربون اما ؛
اما قشنگ می خندید ...
انقد قشنگ میخندید که آدم احساس میکرد هیچکس تو دنیا مثل اون بلد نیست بخنده!
راستش همه کار کردم که به دستش بیارم..
چندسالی هم بودیم با هم.
دروغ چرا! همه چی هم خوب بود.
دوسم داشت؛ دوسش داشتم.
اما انگار آدم وقتی داره به آرزوهای بزرگش میرسه یادش میره که چقد آرزوهای کوچیک هم داشته!
یادمه یه بار خسته از سر کلاس برمی گشتم خونه که تو راه زنگ زد و گفت بریم بیرون!
عدسی پخته بود..خودش کلاسش رو نرفته بود که درستش کنه و بیاره تا بتونیم با هم بخوریم.
یکم شور شده بود؛
به شوخی غر زدم بهش که چرا انقد شور آخه دختر! گلوم سوخت!
ولی بعد فوری نوک دماغشو گرفتم کشیدم و گفتم: با این حال، باورکن این خوشمزه ترین عدسی بود که تا حالا خورده بودم !
میدونستم بلده خوب غذا درست کنه؛
فقط چون عجله ای بوده این یه دفعه اینطوری شده.
اون موقع ها آرزوم همین چند لحظه نشستنا کنارش بود.
یه مدت که گذشت الکی بهانه گیر شد
هر بار سر یه چیزی ناراحتش می کردم
همه کارم کرد واسه موندنما!
اما من دیگه رویاهای جدید تو سرم داشتم؛
و از نظر من اون سد راه تک تکشون بود.
واسه همین یه روز بی دلیل گذاشتم و رفتم.
الآن یک ماهی میشه که برگشتم ایران.
دیروز عصر خیلی اتفاقی توی پارک دیدمش.
برعکس من که هر دفعه یه چیز می گفتم و هر روز یه رنگ عوض می کردم؛اون انگار خیلی عوض نشده بود..
فقط یه ذره پیر شده بود، یه ذره هم آروم تر.
با همون تیپ و قیافه!
گاهی وقتا لبخند می زدا اما خنده هاش دیگه اون شکلی نبود...
چشاشم هنوز مثل قبل مهربون بود اما برق اون سالها رو نداشت.
همین طوری زل زده بودم به صورتش؛
یه تیکه از موهای جو گندمیشو دزدکی دیدم از زیر روسریش؛
همون روسری که من براش خریده بودم
باورم نمی شد هنوز نگهش داشته
باشه!
داشت یه دختر بچه رو توی تاب هل می داد که مامان صداش می زد.
میدونی من آدمای زیادی رو شناختم تو این مدت... اما انگار هیشکی مثل اون دوست دارماش بوی موندن نمیداد.
یه لحظه دلم خواست زمان برگرده و بشیم همون دو تا دانشجوی ٢٢ ٢٣ ساله که عصرا بعد کلاس ،کنار همدیگه همه کوچه ها و خیابونای شهر و قدم می زدن، بدون اینکه حتی یه لحظه خسته بشن
اما..
الان ساعت ۱۰ شبه و اون احتمالا داره کنار خانوادش عدسی خوش نمک میخوره. منم همچنان روی صندلی پارک نشستم و به اون سالها فکر میکنم؛ اما نه مثل اون خانواده ای دارم و نه کسی حتی توی خونه منتظرم باشه.
میدونی یه چیزایی هست که آدم سال ها بعد میفهمه!
سال ها بعدی که دیگه خیلی دیره : )!🔒💙
#عادل_دانتیسم
#بلند_ولی_قشنگ