که خواب هایم از پیش تعیین شده است!
می آیی
دستم را میگیری
شهر را قدم میزنیم
سینما میرویم
قهوه مینوشیم
شعر میخوانیم
در نگاهم زل می....
که زنگ ساعت به صدا در می آید!
و من می مانم و رویایی که در طول روز رهایم نمیکند!
#علی_سلطانی
پنج شــنبه را بایــد چای دم کرد
تلفن را کشیــد
پنجره را بست
خاموش و کم نور و مســت
پنج شــنبه را باید رو به روی هم نشست
باید از تــو نوشت
باید آرام #گونــه ات را بوسید :)
#علی_سلطانی
میپرسم قصد خواب نداری جانم؟
دستی به موهای برهم ریخته اش میکشد و میگوید
تو صبحِ زود بیدار شده ای
خسته ای
همین نیم ساعت پیش گفتی گیجِ خوابم
فردا هم که باید صبحِ زود بیدار شوی
کلی هم کار داری
منطقی ست که بخوابی...
دوباره میپرسم قصد خواب نداری جانم؟
لبش را کج میکند و چند مرتبه پلک میزند و ابرو بالا می اندازد و میگوید نه !
میگویم قهوه را دم میکنی یا دم کنم؟
ادامه میدهد که منطقی نیست جانا!
تو بخواب!
میگویم اتفاقا خیلی هم منطقی ست!
شبی که تو بی خواب شود
منطقی ترین تصمیم جهان در آن شب، به نام من ثبت میشود!
منطقی ترین تصمیم جهان
دو صندلی ست رو به روی هم
در نیمه ی تاریکِ خانه، کنارِ پنجره...
همراه دو فنجان قهوه ی تلخ و داغ
البته که با خنده ی شیرین ات همراه میشود...
همراه میشود با چشمان زل زده ات به چشمانم
به چشمانم که سرخ شده است، خمار شده است ، سخت بازو بسته میشود اما قیدِ خواب را زده...!
گیج و گنگ نگاهم میکند
ادامه میدهم که عزیزم کار و خستگی که همیشه هست
نگذار این روزمرگی برایمان تصمیم بگیرد!
برایش منطق خودت را تعریف کن...
حالا قهوه را دم میکنی یا دم کنم؟
میگوید دم میکنم...
میگوید و می رود و دفترچه ی شعرم دنبالش راه میافتد...!
#علی_سلطانی
من درسم را خوب خوانده بودم!!!
آماده برای کنکوری موفق!
همه چیز داشت خوب پیش میرفت!
از روی برنامه قبلی با تست ادبیات شروع کردم …
که ای کاش این کار را نمیکردم!
سوال اول آرایه ادبی بود
شعری از هوشنگ ابتهاج….
“بسترم …صدف خالی یک تنهاییست
و تو چون مروارید
گردن آویز کسان دگری….”
و نتیجه این شعر ….کنکوری با رتبه افتضاح بود…!
راستش من
سر جلسه کنکور
تمام داستان های خفته در این شعر را به چشم دیدم!
دیدم که اینگونه پریشان شدم!
همه سرگرم تست زدن
و پسرکی سرگردان در خیابان ….!
نمیدانم هوشنگ ابتهاج را نبخشم یا مشاور را که گفت با ادبیات شروع کن …حتما ۱۰۰ میزنی!
هیچ کدام فکر این جا را نکرده بودیم که قرار است طراح سوال….
با یک شعر نیم خطی
گذشته را گره بزند به آینده!
.
.
فدای سرت ….
دانشگاه آزاد زیاد هم بد نیست!
#علی_سلطانی
عزیزم
هنگام ژست گرفتن در عکس هایت
به حالِ دلِ ما هم فکر کن
گناه نکردیم که #بی_خوابی بکشیم ...
#علی_سلطانی
تسبیح هم کلافه از این استخاره هاست!
دعوای عقل و عشق چه بالا گـرفته است
#علی_سلطانی
یه لحظه صبر کن رفیق !
لا به لای شلوغی و کلافگی و سخت گرفتن های زندگی خواستم یه چیزی بهت بگم ؛
یه نگاه به پشت سرت بنداز
مثل همه ی روزایی که گذشت
این روزا هم میگذره
خواستم بگم حواست هست دیگه؟!
ما یک بار زندگی میکنیم
حالا ادامه بده ..
#علی_سلطانی
تسبیح هم کلافه از این استخاره هاست!
دعوای عقل و عشق چه بالا گـرفته است
#علی_سلطانی
چقدر دلم خواست
امروز صبح
وقتی از خواب بیدار شدم
وقتی پتو را کنار زدم
وقتی هوای سرد اتاق روی صورتم نشست
دستم را دراز کنم و گوشی را بردارم
دوباره پتو را روی صورتم بکشم
و با چشمانی نیمه باز ببینم پیام داده ای،
از آن پیام های دستوری
که تمام کارهای امروزت را کنسل کن
که دلم میخواهد بعد از خوردن حلیم بایستیم گوشه ی خیابان و چای داغ قند پهلو بنوشیم...
که وقتی سردم شد مچاله شوم در آغوش ات
تا با همان حالت خواب آلود
لبخند روی صورتم بنشیند
و به شوق بوسیدن ات از خانه بزنم بیرون...
اما راستش را بخواهی
گوشی را برداشتم
پتو را هم روی صورتم کشیدم
اما خبری از پیامت نبود
یعنی مدت هاست خبری نیست
اما آدم است دیگر
دل است دیگر...
عکس هایت را چند باری نگاه کردم...
چند کلمه ای قربان صدقه ات رفتم
و بی حال و بی رمق و خیره...
راهی محل کارم شدم
راهی روز مرگی هایم شدم اما
انگار یک چیزی را در خیابان
جا گذاشته بودم...
#علی_سلطانی
اولین جمعه ی پاییز بود...
خوب میدانست عاشق این فصلم!
سه روز از دعوای کودکانهمان میگذشت!
سه روز بود یک کلمه هم حرف نزده بودیم.
سه روز بود هر یک ساعت یک بار زنگ میزدم به نزدیک ترین دوستش و آمار تمام رفت و آمدهایش را میگرفتم...
سه روز سکوت بی سابقه بود برای کسی که هر دو دقیقه یکبار با بهانه های خنده دار زنگ میزد و سوالی صدایم میکرد تا جوابِ جانم نفس بشنود!
من هم از قصد در این سه روز هیچ تماسی نگرفتم که دل دل کند برای بغل کردنم.
از قصد به دیدن اش نرفتم که از این انتظار، بوسه ای بیست ثانیه ای حاصل شود...!
از آن بوسه هایی که تا بند آمدن نفس، لبهایش جدا نمیشد!
اولین جمعه ی پاییز بود...
دیگر طاقتم طاق شده بود از این دوری و داشتم موهایش را از قاب عکسی که در آغوشم بود بو میکشیدم که تلفنم زنگ خورد... .
نزدیک ترین دوستش بود
صدایش لرز داشت
هی قسم می داد که آرام باشم و بعد از کلی مِن و مِن کردن گفت:
نیم ساعت پیش دیدمش که دست غریبه ای رو گرفته بود و به فلان کافه رفت....!
گفت و لابه لای قسم دادن هایش گوشی از دستم افتاد.
اصلا نمیفهمیدم چه شنیده ام
دو سه باری محکم به خودم سیلی زدم که بیدار شو اما این کابوس را در بیداری میدیدم نه خواب!
دلیل سه روز بی تفاوتی اش برایم روشن شده بود... .
با دست و پایِ کرخت راهیِ کافه شدم.
فقط میخواستم ببینم این غریبه کیست ؟
میخواستم ببینم این غریبه اندازه ی من او را بلد است؟!
این غریبه وسطِ حرف هایش یکدفعه مکث میکند که بگوید الهی فدای آرامشِ چشمانت شوم؟
این غریبه....!
به حال جنون سمت کافه میرفتم
به حال دیوانه ای که دویده بود و نفسش بالا نمی آمد!
چند قدم مانده بود برسم اما قلب و دست و پا یاری ام نمیکرد... .
کشان کشان و با چشمانی نیمه باز وارد کافه شدم که ناگهان همگی جیغ کشیدند و مواجه شدم با کِیکِ بزرگی که روی آن نوشته بود اولین جمعه ی پاییزمان مبارک جانا... .
و بعد هم همان آغوش و بوسه ی ناشی از انتظار رخ داد!
میدانست عاشق پاییزم و میخواست اولین جمعه ی پاییزیِ با هم بودنمان را جشن بگیرد!
.
حالا اولین جمعه ی پاییز است
از آخرین حرف هایت که به تنهایی ام ختم شد، چند ماه و چند روز و چند ساعت گذشته.
اینبار قهرت خیلی طولانی شده عزیزم!
اینبار کنج اتاق، قاب عکس ات مرا در آغوش کشیده و در انتظار غافلگیری ات ثانیه ها را میشمارم!
نمی دانم کجا و با کدام غریبه جشن پاییز گرفته ای
اما میخواهم راهی کافه شوم
با همان حال پریشان
با همان حال پریشان...!
#علی_سلطانی
📚 چیزهایی هست که نمیدانی
و شاید بزرگترین دلیل بیخوابیهای شبانه این است
که یک دنیا حرف داری
اما برای گفتناش
نه دلیلی داری نه گوش شنوایی!
#علی_سلطانی