#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_1
کلافه روی صندلی نشستم خواستم به عادت دستی توی موهام بکشم که یادم اومد ممکن خراب بشه داشتم پوست لبم رو میجویدم که سمانه به دادم رسید. با دست لبم رو از ببین دندون هام کشید بیرون و با اخم گفت: بسه دیگه بابا این بیچاره ها رو چیکار داری؟
+میشه بگی اون ها دقیقا اون تو دارن چه غلطی می کنن؟ امیر نیسم ساعته
پایین منتظه تازه آتلیه هم مونده
-الان دستیارش اومد بیرون گفت ۱۰ دقیقه دیگه کارشون تموم میشه
+حالا چرا نمی گدارن ما بریم داخل؟
با بی خیالی شونه ای بالا انداخت و گفت: چمی دونم؟ مثلا می خوان از دیدن یکدفعیش شگفتزده شیم.
به خودش نگاه انداختم مثل ماه شده بود ولی به پای من که نمی دسید لباس هردومون مثل هم بود مشکی ماکسی بلند و صد البته پوشیده روی موهای جفتمون هم موی مصنوعی کار شده بود. خیلی مذهبی نبودم ولی برایم مهم بود موها و مخصوصا بدنم رو کسی نبینه. موهای خودم خرمایی بود تا پایین کمرم می رسید ابروهام هم خرمایی بود حالت قشنگی داشت با این که بهش دست نمی زدم ولی همه فکر می کردن برداشتهام در اتاق باز و شد و اجازه هر گونه فکر دیگه ای رو گرفت چشم هام تا حد ممکن گشاد شده بود واقعا توی اون لباس پف پفی سفید خیلی خوشگل شده بود. با چشم های اشکی دوید توی بغلم و زد زیر گریه. میدونستم اونقد دل نازک و احساس هست که نتونه توی همچین روزی جلوی اشک هاش رو بگیره برای همین قبل از شروع آرایش ازش خواستم تمام وسایل رو ضدآب استفاده کنه و البته مثل اینکه موفق هم بودم .با احساس ویبرهی گوشیم دست کردم توی جیب مانتوم و زور گوشی رو به گوشم رسوندم:
ادامه داره...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_1
به خودم توی آیینه خیره شدم
بیا بیا بیا
بلند داد زدم
لعنتی از اون خراب شده بیااااآا بیرون کلاسم تموم شدددددددد
همه کسایی که توی دستشویی دانشگاه بودن تقریبا زمین و از خنده گاز می زدن
بلاخره خانوم تشریف آوردن و من رفتم توی و به سرعت برق و باد زدم بیرون و دویدم سمت کلاس توی راه به چند نفر تنه زدم و سریع ببخشیدی گفتم در کلاس بسته بود
ای خدا بیچاره شدم
آروم در زدم و رفتم تو سیخ ایستادم و خیره شدم به سقف کل کلاس ریز میخندیدن
_ خانم رستا؟
_ بله استاد رستا؟
_ ساعت چنده؟
_ ۱۱:۲۰ دقیقه استاد رستا
_کلاس ما کی شروع میشه
_۱۱ استاد رستا
_ توی ترافیک گیر کردید؟ یا سرما خوردید؟ یا توی راه دوست دوران ابتداییتون رو دیدید؟ یا ...
_ دستشویی بودم استاد
کلاس رسماً منفجر شد می دونستم الان بابا رو ول کنی همین جا میزنه زیر خنده به زور خودش و جمع کرد و گفت:
_ دفعه بعد باهاش هماهنگ کنید به موقع بیاد بفرمایید
خوش و خرم رفتم پیش عسل و بردیا نشستم و سعی کردم تا آخر درس جیکم در نیاد
نویسنده:یاس
دوستان تازه وارد خیلی خوش اومدید
قسمت اول رمان رو با
#قسمت_1
می تونید پیدا کنید🍃
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_1
از نوک مغزم تا کف پام داشت از شدت تابش خورشید میترکید حالت تهوع گرفته بودم پیشونیم عرق کرده بود و موهام همه به صورتم چسبیده بود به نظرم آدم دوجا می تونه آدم بکشه
اول کسی که بدون اجازه غذای مورد علاقه ات و می خوره
دوم خدمتکار 53ساله خونتون که کیفتو مرتب می کنه ولی یادش می ره کیف پولت و بذاره توی کیفت خدالعنتت کنه مرضیه خانوم...
هر قدمی که به زور بر می داشتم 60بار جد مرضیه خانومو مورد عنایت قرار می دادم اینقدر گرم بود که دیگه نفسام به شماره افتاده بود هنوز نیم ساعت هم از دانشگاه دور نشده بودم دیگه نمی تونستم نشستم کف پیاده رو گوشیم و درآوردم و لعنتی به جد و آباد اونم فرستادم که شارژش تموم شده بود هرکس رد می شد نیم نگاهی از سر تعجب بهم میانداخت احتمالا با خودشون می گفتن این با این لباسا بهش نمیاد گدا باشه با صدای بوق ماشین سرمو آوردم بالا با دیدن ماشین از جام پریدم و با دیدن پارسیا همچین دویدم و خودم و انداختم تو بغلش که نزدیک بود باهم بیفتیم زمین به زور از خودش جدام کرد و گفت:
_بسه پناه زشته تو خیابون چرا تو پیاده رو بساط کرده بودی
_داستان داره خدا رسوندت تو اینجا چیکار می کنی
_مرضیه خانوم زنگ زد گفت کیف پولت و نیاوردی بیام دنبالت
_مرسی
نشستم توی ماشین درجه کولر و تا آخر زیاد کردم سرمو تکیه دادم به صندلی ماشین و سعی کردم از خنکی لذت ببرم
پارسیا بوق زد و دروازه بازشد آقا مرتضی شوهر مرضیه خانوم باغبونمون سری برامون تکون داد و لبخندی زد با خنده بهش سلام کردیم و رفتیم تو اول به باغ که وسطش به جای یه ماشین سنگ فرش بود و دوطرفه باغچه که پر گل و درخت های میوه بود تقریبا بعد ۵۰ متر ساختمون سفید قهوه ای خونه دوبلکسمون مشخص می شد قبل اینکه بخواد ماشینو پارک کنه سریع پریدم پایینو دویدم تو خونه درو که باز کردم حس کردم یه چیزی تو آشپزخونه تکون خورد
نویسنده:یاس
ادامه داره...