#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_103
_خوش به حالت.. به فکر کار نیستی؟
_با اجازه تو شرکت برادرتون مشغولم..
_وای یعنی با آسمان یک جایی؟ میدونه شما ازدواج کردید؟
_آره میدونه.. حسابی هم آتیشیه
دستش رو متفکر زیر چونه اش زد و گفت:
_عجیبه...
_چی عجیبه؟
_هیچی ولش کن.. خب... کی اول ابراز کرد؟
_تو خارج دخترها ابراز میکنن؟
_پس این داداش مغرور من رو تا مرز دیوونگی بردی که حاضر شده اعتراف کنه..
پوزخندی توی دلم زدم. من داداشتو دیوونه نکردم.. مادرزادی دیوانه هست بنده خدا..
_خب پدر و مادرت کجان؟
بازم بغض ریشه دووند توی گلوم.. آروم گفتم:
_فوتکردن..
_وای ببخشید.نمیخواستم ناراحتت کنم.. هر دو؟
_آره.. تا ۱۸ سالگی پیش خالم بودم. بعد هم اون فوت کرد و تا الان تنها زندگی میکردم..
_ببخشید عزیزم..
_مهم نیست گلم عادت کردم.. خب شیطون خانم تو از خودت بگو.. چی میخونی؟
_ترم اول روانشناسی بالینی دانشگاه تورنتو..
_پس بچه درس خونی..
_ولی هیچ وقت نگذاشتم جلوی شیطنت هام رو بگیره..
بعد هم با شوق شروع کرد به تعریف شیطنت هایی که با یکی از دخترهای ایرانی مثل خودش توی دانشگاه انجام میدادن.. کلا هم تو کار بکار گیری مخ پسرها بودن.. اینقدر تعریف کرد که خودش شروع کرد به خمیازه کشیدن و رسماً بیهوش شد.. هر کاری کردم خوابم نبرد. ساعت ده بود. بی خیال خواب شدم. بلند شدم یه شلوار سفید با شومیز صورتی پوشیدم.. موهام رو هم باز گذاشتم و رفتم پایین.. چشمم به بنیامین افتاد. روی کاناپه خوابیده بود و توی خودش جمع شده بود. اواخر بهمن بود. از سرما کم شده بود ولی باز هم نمی شد بدون پتو خوابید.. سریع رفتم بالا و یک پتو براش آوردم...
نویسنده:یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_103
داشتم از عصبانیت منفجر می شدم ولی چیزی نگفتم تا دیگه چیزی بهم نگه کیارش که قیافه بغض کرده ام و دید نگاه بدی به آرشام انداخت و با صدای گرفته ای گفت :
_ من می رم شام سفارش بدم..
بلند شد و با قدم های بلند و محکم از نشیمن زد بیرون
بی خیال شدم پوشه رو.گرفتم و باز کردم یک کارت عجیب غریبی مثل کارت بانکی توش بود فقط یکم کوچیک تر و برجسته تر بود یک سیم کارت هم بود با سند های ازدواجمون با یک کاغذ تا خورده که بازش کردن آدرس دانشگاه بود برشون گردوندم تو پوشه و و گذاشتمش روی میز بع آرشام نگاه کردم هیچی کم نداشت یک جورایی آرزی هر دختری بود ولی من دلیل رفتار هاش و نمی فهمیدم چرا فقط با من اینطوری بود?!با بقیه خیلی خوش اخلاق و مهربون بود خیلی.... یک دفعه بلند زد زیر خنده با تعجب نگاهش کردم با خنده از جاش بلند شد و به خودش اشاره کرد و گفت:
_ اون طوری به من نگاه نکن چیزی از من بهت نمی رسه وای داشتم آتیش می گرفتم بیشتر از دست خودم که به این بی جنبه نگاه کردم این طوری جواب نمی گرفتم بلند شدم رفتم جلوش ایستادم و خیلی خونسرد گفتم:
_ مردونگی و غیرت یک مرد بزرگترین چیزیه که می تونه به یک دختر برسه که توهیچ کدوم و نداری. پس مطمعنم از تو چیزی بهم نمی رسه نیازی به گفتن نبود...
پوزخندی بهش زدم و از سآلن زدم بیرون قشنگ چشم های بهت زده اش و پشت سرم احساس می کردم
@caferoooman
نویسنده:یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_103
صدای آهنگ شادی که گذاشته بود بدجور روی مخم رژه میرفت از جایی که توش نشسته بودم حالم بهم میخورد چی شد که بهش جواب مثبت دادم؟ خودمم نمیدونستم ... توی این ۳ماه تنها کسی که کنارم بود تنها کسی که پا به پام اومد و حتی یه بارم اعتراض نکرد هامون بود اینقدر دلگرمی داد که شاید فکر کردم میتونم روش به عنوان کسی که کنارم باشه حساب کنم... تو خواستگاری بهش گفتم من نمیتونم آنیلو فراموش کنم گفت کاری میکنم دیگه یادش نکنی گفتم بهت علاقه ندارم گفت کاری میکنم عاشقم بشی گفتم نمیتونم برات زن باشم گفت برات مرد میشم گفتم صبح تا آخر شب از کافه بیرون نمیام گفت شب تا صبح کنارتم گفتم شبا بدون قرص نمی تونم بخوابم گفت برات کتاب میخونم تا بخوابی گفتم زیاد حرف نمیزنم گفت چشات به اندازه کافی حرف داره گفتم دیگه نمی خندم گفت تو غمات همیشه کنارتم گفتم حق نداری پناهم صدام کنی گفت وقتی هستی دیگه نیازی به گفتنش نیست ... شاید همین کاراش بود که وادارم کرد تصمیم بگیرم این غمو تنهایی تحمل کنم یا حداقل سربار نباشم رو شونه خانوادم بابا گفت نکن مامان گفت نکن پارسیا گفت نکن ولی تصمیمو گرفتم میگفتن زندگی یکی دیگه رو نابود نکن ولی من باهاش اتمام حجت کردم گفتن اگه میخوای بکنی بکن اما اگه اشتباه کردی رو ما حساب نکن . حسابمو ازشون جدا کردم حالا داشتم میشدم زن عقدی کسی که حتی ذره ای نسبت بهش توی دلم محبتی احساس نمی کردم..و مدام حس میکردم محبت اونم نمی تونم باور کنم .. فیلم بازی میکرد؟ شاید... فقط یه آقا بالا سر؟ شاید....
_ پناه... پناه جان ... خانومم
نویسنده:یاس
ادامه داره...